💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
- آقای قاضی... من... اون شب... ترسیدم... فکر کردم... پارسا رفته... دیگه برنمیگرده... میدونم اشتباه
تا اول صبح با مأمور نرفتم سر وقتش، نتونستم یه نفس راحت بکشم.
دستان لرزانم را در هم فرو کرده، بین زانوهایم فشردم و سر به زیر انداختم.
همان صبح تا در خانه را باز کردم، آنها داخل شدند و خانه را زیرورو کردند و وقتی مطمئن شدند اتفاقی نیفتاده، مرا به جرم تهدید به قتل دستبند زدند. مات کرده بودم. نمیفهمیدم چه شده؟ من چه کسی را تهدید کرده بودم؟ همین که از در خانه پا به بیرون گذاشتم نگاه بهتزدهی پارسا که تازه از ماشینش پیاده شده بود، برای اشکریزانم کافی بود. با زاری «پارسا» را صدا زدم او با بهت «گلرخ» گفت و خواست جلو بیاید، اما مادر و خواهرش نگذاشتند. مرا سوار ماشین پلیس کرده و از او جدا کردند. تا موقعی که میتوانستم ببینمش سر برگرداندم و به او چشم دوختم. از همان موقع دیگر نگذاشتند او را ببینم. مادرم به کلانتری آمد و مرا به خانه خودش برد و هر روز مرا سرزنش کرد. تا امروز که به خاطر شکایت پارسا و خانوادهاش اینجا جمع شدیم. همه میگفتند او مرا طلاق میدهد چون میخواستم او را بکشم، اما من نمیخواستم، کسی باور نمیکرد که من نفهمیدم چطور آن پیام را نوشتم و ارسال کردم. نگاهم را به پارسا دوختم که هنوز سربه زیر بود. چقدر برای دستانش دلتنگ بودم. کاش یک بار دیگر نگاهم میکرد. حرف دلم را شنید و سر برگرداند. مرا دید و ثابت ماند. نگاهش غمگین بود و صورتش درهم، اما لحظهای بعد پلک زد، بعد لبخندی دلنشین و آرام لب زد.
- نترس!
اما ترس تمام وجودم را گرفته بود و مرا به لرزه انداخته بود. پارسا دیگر برای همیشه میرفت. آرام نامش را لب زدم و بعد گفتم «نرو!» او با همان لبخندش دست روی سینهاش گذاشت و لب زد.
- من کنارت هستم!
دروغ نمیگفت؟ واقعاً میماند؟
حرفهای خواهرش تمام شد. دادستان هم حرف زد. گزارش پلیس را هم خواندند و بعد نوبت ما شد. نگاهم را به قاصی دوختم مانند پدری خشمگین به من زل زده بود تا مرا برای بد بودنم تنبیه کند. لبهایم را به دندان گرفتم و دستانم را بیشتر در هم فشردم. وکیلم که زنی میانسال بود به جای من برخاست.
- موکل من به تشخیص پزشک متخصص مبتلا به اختلال شخصیت مرزی هست. این موضوع به تأیید پزشک معتمد دادگاه هم رسیده و همه مدارک رو به محضر دادگاه ارائه کردیم تا درمورد موکل من به عدالت حکم کنید.
نگاهم روی قاضی قفل شده بود. نفسم به شماره افتاد. یعنی باورش میشد که آن شب هیولای ترس از تنها شدن، مرا وادار به نوشتن کرد و من واقعاً قصد نداشتم پارسا را بکشم؟ قبول میکرد که آن پیام فقط یک فریاد کمکخواهی بود نه یک نقشهی قتل؟
«اعتراض دارم» دادستان بلند شد و بعد گفت:
- اون پست رو نباید فقط پریشانی یک ذهن بیمار بدونیم. اقدامات متهم آرامش یک خانواده رو به هم زده و منابع پلیس رو مشغول کرده، این رفتار حتی اگه بدون قصد مجرمانه هم صورت گرفته باشه، نباید نادیده گرفته بشه و برای عبرت من از محضر دادگاه تقاضای مجازات پشیمانکنندهای رو دارم.
دل من روی زمین ریخت. حتماً مرا زندانی میکردند. قاضی از پارسا خواست حرف بزند. تمام وجودم گوش شد. حتماً میخواست بگوید از دست من خسته شده و میخواهد با طلاق دادنم خود را راحت کند. صدایش کمی میلرزید، اما مثل همیشه محکم بود.
- آقای قاضی! اون شب من مجبور شدم برم خارج شهر چون یادم رفته بود گوشیمو شارژ کنم و شارژر هم نداشتم. گوشیم خاموش شد و خب گلرخ هم وقتی تماس گرفت و جواب ندادم، نگران شد. گلرخ بیماره نه مجرم. من هم مقصرم که یادم رفت اون با اینکه تحت درمانه، اما هنوز حساسیتهاش رفع نشده، من میدونم گلرخ فقط به خاطر بحران عاطفی که گرفتار شده اون پیام رو گذاشته، این فقط یه اشتباه بوده، فکر میکرده داره به خودش کمک میکنه، یه تخلیهی روانی بوده نه یه قصد واقعی... من به عنوان شاکی اصلی این پرونده، از گلرخ هیچ شکایتی ندارم و از دادگاه هم میخوام اونو به ادامهی درمان وادار کنه نه مجازات.
خواهرش معترض شد ولی من دلم گرم شد. قاضی باز با آن نگاههای ترسناکش رو به طرف من گرداند.
- اگر حرفی دارید بزنید.
از ترس خشک شده بودم. وکیلم کمک کرد برخیزم و گفت:
- همه حرفاتو بزن!
نفس عمیقی کشیدم. دلم میخواست به جای حرف زدن، در دادگاه باز بود تا فرار کنم یا دوست داشتم همین الان همهی وسایل را بهم بزنم و خراب کنم، جیغ بکشم و بگویم مرا قضاوت نکنید، من آدم بدی نیستم.
نگاهم را به طرف پارسا چرخاندم. اگر کارهایم باعث میشد پارسا برای همیشه برود چه؟
لبخند زد. از همانهایی که برایم «تو تنها نیستی» معنا میداد. انرژی گرفتم رو به طرف قاضی چرخاندم و لبم را خیس کردم و با صدایی لرزان و منقطع گفتم:
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
تا اول صبح با مأمور نرفتم سر وقتش، نتونستم یه نفس راحت بکشم. دستان لرزانم را در هم فرو کرده، بین زان
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#آتشوخاکستر🔥
قسمت سوم
گاهی حس میکنم با دو نفر ازدواج کردهام؛ یکی گلرخی که مهربان، باهوش و خلاق است، صبحها قهوهام را با عشق مهیا میکند، با صبر و حوصله برایم میز صبحانه میچیند و با لبخند دلنشینش مرا بدرقه میکند. دیگری موجودی ترسیده و خشمگین که ناگهان از پشت چشمان زیبایش بیرون میزند و همهی آرامش زندگیمان را بهم میریزد. از همان قرار اولمان فهمیدم او پیشبینیناپذیر است و سختترین قسمت رابطهمان همین خصلت اوست که نمیتوانم عکسالعملهایش را پیشبینی کنم. وقتی همان روز اول در آن پیام بلند و عجیب، با تهدید به خودکشی او روبهرو شدم، سریع از ترس جلسهام را نیمهکاره رها کردم و سراغش رفتم. درکش نمیکردم، اما مادرش گفت این واکنش معمولی اوست. جا خوردم و کمی در انتخاب او تردید کردم، اما همین که نگاهم به نگاه شرمندهاش اقتاد، تمام دلخوریهایم فراموشم شد. من او را دوست داشتم. مدتها بود که فکرش مرا مشغول خود ساخته بود و میدانستم نمیتوانم بدون او زندگی کنم، گرچه معلوم بود زندگی سختی را در کنارش خواهم داشت، اما من او را میخواستم، پس به حرفهای هیچکس گوش نکرده و با او ازدواج کردم. زندگی خوبی باهم داشتیم؛ گرچه گاهی اقات واقعاً سخت میشد. یک شام عاشقانه کامل میتوانست با یک تفسیر اشتباه از حرفی که زدهام به جهنم تبدیل شود. اگر دیر به خانه میآمدم یعنی داشتم خیانت میکردم اگر زود میآمدم شاید نقشهای داشتم. گاهی از ترس آغاز شدن یک جنگ سکوت میکردم، اما همین سکوت جرقهی انفجاری برای او بود که چرا با او حرف نمیزنم. گاهی میترسیدم ماندنم در هنگام خشم او، مرا هم طوفانی کند، پس او را ترک کرده به اتاق دیگری میرفتم؛ برایم سخت بود، رها کردنش در هنگام عصبانیت، اما برای اینکه اوضاع بدتر نشود مجبور بودم، چون تیغهای زبانش قلبم را خراش میداد و میترسیدم من هم کنترل خودم را از دست بدهم.
یک روز عزیزترین شخص زندگی او بودم و روز دیگر به علت یک تأخیر در پاسخگویی یا یک نگاه به دشمنی تبدیل میشدم که قصدم فقط فریب و رها کردن اوست. گاه نیمهشبها با گریههایش از خواب بیدار میشدم و مدتها فقط به گلههایش گوش میکردم، چرا که خواب دیده بود من او را رها کرده و رفتهام و اگر جوابی میدادم که موردپسندش نبود، خودم هدف قرار میگرفتم که همیشه دروغ گفتهام. گاهی واقعاً کلافه میشدم، اما وقتی او بعد از پایان اوج درگیریهای عاطفیاش باز با یک تدارک عاشقانه از من عذرخواهی میکرد و در گوشم از دوست داشتنم میگفت، همه بدیهایش را فراموش میکردم.
زمانی پیش مادرش از کارهایش گله کردم و او گفت:
- گلرخ وقتی کوچک بود از چیزی نمیترسید شاد و سرزنده و بازیگوش بود، اما از یک جایی گوشهگیر شد. انگار شخص دیگری از درونش بیدار شد. یک روز شاد و یک روز غمگین بود. موقع غم در اتاقش را به روی خودش قفل میکرد و ساعتها گریه میکرد تا آرام شود.
مادرش میگفت که دیگر عادت کرده و من هم باید عادت کنم. او خود را به خاطر این وضع گلرخ مقصر میدانست و میگفت حتماً وقتی پدرش آنها را ترک کرده به اندازهی کافی به او محبت نکرده است.
بالأخره با اصرار من گلرخ راضی به درمان شد و دکترها گفتند او اختلال شخصیت مرزی دارد. دکتر علائم بیماری را شرح میداد و من رد آن کلمات سرد پزشکی را با تمام وجود در زندگی با گلرخ حس میکردم.
اوج تنش زندگی ما از ماجرای پیام شروع شد. بعد از آنکه آن روز صبح با خستگی زیاد و تن و بدنی کوبیده از رانندگی طولانی، به امید آغوش او به خانه برگشتم، صحنهای دیدم که زندگی را برایم تیره کرد. او را دستبندزده سوار ماشین پلیس میکردند. اول مات شدم. بعد خواستم جلو دویده و مانع مأموران شوم، اما نگذاشتند. وقتی حرفهای مادر و خواهرم را شنیدیم و پیامش را در صفحهاش دیدم از همه چیز مأیوس شدم؛ از بهبودی، از آینده زندگیمان، از خودم و از گلرخ. تا دادگاه میلی به دیدنش نداشتم. مغزم میگفت زندگی با او برایم جهنم است، باید به حرف نزدیکانم گوش دهم و از او جدا شوم. قلبم مرا به سوی او میخواند. بارها پاهای نافرمانم مرا به نزدیک خانهی مادرش کشاند، اما آنقدر از او دلخور بودم که نتوانستم پیش بروم. من برای او همه کار میکردم و او باز هم به من اعتماد نداشت. من تا کی میتوانستم با این بیاعتمادی زندگی کنم؟ میخواستم بعد از این نفس راحتی بکشم. به اصرار مادر و خواهرم شکایت کردم، اما قلبم راضی نبود. وقتی در دادگاه دوباره دیدمش دلم باز لرزید. با دیدن آن چشمان مظلوم، ملتمس و ترسیده، بیپناهیاش را حس کردم و باز برایش پر کشیدم.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #آتشوخاکستر🔥 قسمت سوم گاهی حس میکنم با دو نفر ازدواج کردهام؛ یکی گلرخ
چرا فراموش کردم همه این بیثباتیها از سر بیماری است و هیچکدام دست خودش نیست؟ چرا فراموش کردم او حتی تهدید به کشتنش هم از سر واقعیت نیست و همه چیز به این برمیگردد که نمیتواند خود را کنترل کرده و در موقع بحران مثل یک انسان سالم فکر کند؟ گلرخ مرا هیچکس درک نمیکرد.
او فقط بیش از حد میترسید، از تنهایی و رها شدن. وای که من هم میخواستم او را رها کنم! چه کابوسی بالاتر از این برای او؟ نه! من نمیتوانستم عزیزم را شکنجه کنم. شاید اگر برای زندگی راحت خودم را از او دور میکردم باعث میشدم همهی تهدید به خودکشیهایش را عملی کند و من بعد از آن چگونه باید زندگی میکردم؟ من گلرخ را میخواستم با همه معایبش. بعد از دادگاه با تمام مخالفتهای اطرافیانم او را به خانه برگرداندم و ماهها باهم به مشاوره رفتیم. من هم یاد گرفتم همیشه نباید حق را به او بدهم، گاهی باید مرز بگذارم و برای او مشخص کردم این مرزها فقط برای جلوگیری از نابودی زندگیمان است. وقتی فریاد میزند که «تو دیگر مرا دوست نداری و میخواهی بروی» فقط بگویم «دوستت دارم، اما الان وقت گفتگو نیست، بهتر است وقتی آرام شدیم حرف بزنیم» میدانم دیگر هرگز نباید تماسش را بیپاسخ بگذارم و هرگاه با خشم تماس گرفت و گلایه کرد فقط بگویم «من تو را دوست دارم و همیشه هم دوستت خواهم داشت، ولی وقتی آرامتر شدی باز باهم حرف میزنیم.»
تقلاهای او را برای بهبودی میبینم و گاهی عذاب میکشم، چون نمیتوانم درد عزیزترین کسم را تسکین دهم. فقط کنارش مینشینم و او را در آغوش میگیرم و با تمام وجود میگویم او را درک میکنم.
گلرخ شجاعترین زنی است که دیدهام. با او هر هفته پیش درمانگر میروم و تلاش او را که سعی دارد با تاریکترین بخش وجودش روبهرو شود، میبینم. پیشرفت او یکنواخت نیست. گاهی چند هفته عالیست و بعد ناگهان یک قدم عقب میرود و دوباره به رفتارها و افکار پرتنش خودش برمیگردد. ولی من باز هم عاشق او هستم. عشق به گلرخ مانند زندگی در کنار اقیانوس است، همانقدر که آرام و زیباست، گاهی هم با سونامی و طوفانهایش همهچیز را خراب میکند؛ اما من ساحلش را دوست دارم و یاد گرفتهام چگونه از روی نشانهها وقوع طوفان را زودتر تشخیص دهم.
هنوز میترسد من بروم، اما من واقعاً قصد ندارم بروم. من همیشه در انتظار آن نسیم آرامشبخش پس از طوفان او هستم که او را به بهترین و خواستنیترین همسر دنیا تبدیل میکند.
زندگی با او مثل زندگی با فردی بدون پوست است که هر لمس کوچکی ممکن است یک درد غیرقایل تحمل برای او ایجاد کند.
با همه اینها من شاهد رشد محسوس او هستم. او که قبلاً با کوچکترین احساس طرد شدن همه چیز را نابود شده میدید اکنون یاد گرفته مکث کند و اگر نتوانست و کنترلش را از دست داد و از خود ناامید شده و فریاد زد «باز هم مرا دوست خواهی داشت؟» میگویم:
- بله دوستت دارم، چون این زندگی مال هر دونفر ماست.
#پایان✅
#فرهنگ✍
📆 #14040816
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت27🎬 شب جمعه، بعد اذان مغرب بود که رسید خانه پدریاش. خانه توی غمی مبهم فرو رفته بود
#انفرادی2⛓
#قسمت28🎬
عروسی دنیا بدون تنش گذشت. یعنی سینا تمام تلاشش را کرده بود تا از بهرام دور بماند و جلوی جمع با او همکلام نشود تا طعنه نشنود.
صبح شنبه مادر برایش صبحانه آماده کرد. سینا سر سفره نشسته بود و داشت چای میخورد. مادر کنارش نشست و گفت:
- سینا جان، من میخواستم برات برم خواستگاری، اون دختر که نمیاد با تو، تو شهر غریب.
لیوان را روی سفره گذاشت. نگاهی به مادرش انداخت. لبش را کشید توی دهانش و آهسته گفت:
- مامان جان، من از این شهر زن نمیگیرم. چرا فکر کردید اگه ازدواج کنم میمونم اینجا؟ من دیگه امیدی برای اینجا موندن ندارم.
- چه عیبی داره مامان جان؟
سینا لبش را جوید و تکه نانی از روی سفره برداشت. سرش را انداخت پایین و گفت:
- عیبش اینه من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که از تمام زندگی گذشتهم با خبر باشه. اصلاً فعلا نمیخوام به ازدواج فکر کنم.
مادر بلند شد و گفت:
- باشه مامان، هرچی تو بخوای.
سینا دنبال مادر رفت به آشپزخانه و به درگاه تکیه زد.
- زیاد میام بهتون سر میزنم. شما هم زیاد بیاین پیشم؛ ولی نمیتونم توی شهری بمونم که برام پر از خاطره تلخ و نخواستن منه.
مادر چرخید سمتش. به رویش لبخند زد و گفت:
- خب اوقات خودت رو تلخ نکن. هرجا تو بخوای من میرم برات خواستگاری.
سینا نگاهی به سینی روی اپن انداخت و گفت:
- برای دنیا آماده کردید؟
مادر سر تکان داد. مشغول بستهبندی چیزی شد:
- آره، دلم طاقت نمیاره. باید ببرم براش روز اولی. هنوز راهوچاه بلد نیست بچهم. چند وقت باید حواسم جمعش باشه.
سینا لبخند زد و سرش را تکان داد:
- باشه مامان، امروز رو ببر، ولی بسه هرچی لوسش کردی. منم دیگه باید برم که اذان ظهر قم باشم. ببخش نمیتونم بیشتر بمونم و کمک دستت باشم.
مادرش را کشید توی آغوش. دستش را بوسید. مادر ظرف غذایی به دستش داد و گفت:
- برات ناهار گذاشتم. مواظب خودت باش.
مادر برایش قرآن نگهداشت و از زیر قرآن رد شد. کولهاش را برداشت و ظرف غذا را تویش جا داد و از خانه بیرون زد. مادر برایش آیتالکرسی خواند. دلش برای این یک فرزندش میسوخت. حس تنهایی او را با تمام وجود درک میکرد.
موبایلش را که کنار ستون اپن به شارژ زده بود، برداشت. ساعت نزدیک هفت بود. شماره سیدهادی را گرفت. تنها کسی که سینا توی قم داشت. صدای سیدهادی پیچید توی گوشش:
- سلام! بفرمایید.
دست کشید دور سینی.
- سلام آقاهادی!..مادر سینام.
صدای سیدهادی گرم شد. از لحن او لبخند نشست روی لبهای مادر:
- حالتون خوبه حاجخانم؟ حاجآقا، آقاسینا خوبن؟
- خدا رو شکر، سینا همین الان راه افتاد سمت قم. حالش از چند ماه پیش خیلی بهتره. میخواستم بگم اونجا بچهام غریبه شما مواظبش باشید.
سیدهادی خندید. مادر حق داد به سینا که او را بیش از بهرام برادر بداند.
- روی جفت چشمام مادر... خودم مثل شیر مواظب داداش سینا هستم. نمیذارم هیچ کمبودی حس کنه.
- فدای جدت بشم سید. خیلی حساس شده این روزا... خیلی دل بریده از ما.
- نفرمایید مادر... سینا ورد زبونش شما و پدرش هستید. اصلاً اینطوری فکر نکنید. فقط یکم از آقا بهرام دلخوره، اونم درست میشه.
مادر نفس عمیقی گرفت و آهسته گفت:
- یکم که نیست، خیلی زیاده دلخوریش. امیدوارم درست بشه، ولی تا اونجاست، میسپارمش به شما... شما عاقلترید.
سیدهادی خندید.
- نگید اینطوری... سینا ماشاءالله دنیا دیدهست. پخته و عاقله. بسپاریدش به حضرت معصومه، خانمجان خودشون خوب میدونن چجوری حال و احوالش رو درست کنن.
مادر کمی مکث کرد و گفت:
- یه کار دیگه هم داشتم.. حالا میام قم، سر فرصت بهتون میگم. رفتید حرم سلام ما رو هم برسونید.
- قدمتون رو چشم و سرم حاج خانم. منم در خدمت شمام، امر کنید فقط!
- فدای جدت بشم، خجالتم نده پسرم، امر چیه، خواهشه و اگه انجام بدی لطف و کرمته...
سید هادی خندید:
- سلامت باشید حاجخانم. هر چی باشه رو جفت چشمام.
تماس را قطع کرد. باید سر فرصت حضوری با سیدهادی صحبت میکرد. او حتماً میتوانست کمکش کند.
#پایان_قسمت28✅
📆 #14040817
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv