eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #بوی_بهشت🦋 بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لر
💥 📃 🔥 قسمت اول جلوی آینه با دست‌های لرزان موهایم را مرتب می‌کنم. کسی با مشت به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد. امروز روز مهمی است. پارسا خواست برای حرف‌های مهم‌تر بیرون برویم. می‌گوید قصد ازدواج دارد، اما من مطمئن نیستم. فکر می‌کنم هیچ‌کس برای ماندن نمی‌آید، همه یک روز خسته می‌شوند و می‌روند. پارسا هم ممکن است یک روز مثل پدر مرا رها کند و برود. دستم روی گره روسری ثابت شد. نگاهم را به چشمانم در آینه دوختم. اصلاً برای چه قبول کردم به دیدنش بروم؟ پارسا با آن چشمان آرام به من قول ماندن داده است. مادر هم می‌گوید پسر خوبی است و خوشبختم می‌کند، ولی اگر از من خسته شود چه؟ پوست گوشه‌ی لبم را به دندان می‌کنم و گره روسریم را محکم می‌کنم. همه می‌گویند من حساسیت بی‌جا دارم. امروز می‌خواهم متفاوت با هر روز باشم و طوری رفتار نکنم که پارسا هم بگوید من خوب نیستم. کیفم را برمی‌دارم و همزمان با بیرون رفتن به خودم قول میدهم امروز آرام و خونسرد رفتار کنم. *** کافه دنج است. بوی قهوه و کتاب‌های قدیمی، فضای گرمی ایجاد کرده است. پارسا جذاب‌تر از هر روز شده است. تصمیم گرفتم دیوار بلندی که دور قلبم کشیده بودم تا هیچ مردی وارد آن نشود را فرو بریزم. من می‌گویم هیچ‌کس نمی‌ماند و بقیه می‌گویند تا آخر عمر که نمی‌توانم تنها بمانم. از تنهایی می‌ترسم، اصلاً به همین دلیل پارسا را قبول کردم. علی‌رغم توصیه‌های مغزم که می‌گوید او هم نمی‌ماند، دلم آماده‌ی تسلیم شدن در برابر اوست. پارسا حرف می‌زند. درمورد کار و سفرهای زیادی که به خاطر کارش باید برود، درمورد خانواده‌اش و اینکه چرا مرا انتخاب کرده، می‌گوید من دلخواه اویم و قلبم از شادی تپش می‌گیرد. او باز هم می‌گوید، از اینکه چه چیزهایی او را در زندگی می‌ترساند و چه چیزهایی خوشحالش می‌کند و من با تمام وجود به حرف‌هایش گوش می‌دهم. قلبم این مرد را می‌خواهد، اما مغزم به جای فکر کردن به آینده‌ی خودم با او، به این فکر می‌کند که آیا حرف‌هایش راست است؟ نکند می‌خواهد مرا تحقیر کند؟ واقعاً مرا دوست دارد؟ شاید همه چیز یک‌ بازی است. یک دفعه لبخند می‌زند و می‌گوید: - من زیاد حرف زدم، حالا تو بگو... از خودت، از زندگی، از آینده. تمام دقایق طولانی بعدی را من حرف می‌زنم. از توقعات و علایقم فقط حرف می‌زنم و از ترس‌هایم نمی‌گویم. شاید اگر بفهمد از همان‌ها سوءاستفاده کند و مرا آزار دهد. او با تمام وجود گوش می‌دهد. در انتهای حرف‌هایم حس می‌کنم من هم مثل آدم‌های دیگر لیاقت عاشق شدن و معشوق بودن را دارم. وقتی دستش را روی دستم می‌گذارد، همه‌ی جهان یک لحظه می‌ایستد. لبخندش می‌گوید من مرد خود را پیدا کرده‌ام. دیگر هیچ طوفانی در دلم نیست و همه چیز به آرامش رسیده است؛ اما این راحتی خیال دوامی ندارد، فقط چند لحظه بعد به ساعتش نگاه می‌کند. - متأسفانه باید برم، یه جلسه‌ی مهم دارم که باید خودمو بهش برسونم. تمام شد. مات ماندم. برخاست. میز را حساب کرد و «به امید دیدار»ی گفت. با لبخندی مصنوعی خداحافظ آرامی در جوابش گفتم. رفت. از در کافه که خارج شد، دنیا به یک‌باره روی سرم آوار شد. «باید برم»! دیدی؟ او هم می‌خواهد از تو دور شود. همه از تو دور می‌شوند. او هم تو را دوست ندارد. دیدی همه حرف‌هایش دروغ بود؟ الکی باور کردی. احساس شکست می‌کنم. درونم پر از فریاد است، اما نمی‌توانم خالی شوم. به سختی از جا بلند شده و با قدم‌های بی‌جان از کافه خارج می‌شوم. تمام راه را تا خانه به زمین زل می‌زنم. بدون پلک زدن. تمام شد. عشق فقط یک رویاست. هیچ‌کس کنار آدم نمی‌ماند. همین که به خانه رسیدم، مستقیم به اتاق میروم و به درخواست‌های مادر برای تعریف کردن از دیدارم با پارسا توجهی نمی‌کنم. او الکی خوشحال است پارسا هم مرا رها کرد. به محض ورود به اتاق در را قفل می‌کنم. کنار تخت روی زمین می‌نشینم. مادر از پشت در جویای حالم می‌شود و بلند «ولم کن» را فریاد می‌زنم. همین فریاد در گنجه‌ی خشمم را باز می‌کند. باید به او بگویم چه فکر می‌کنم. گوشی را برمی‌دارم و یک پیام برای پارسا می‌نویسم. - برات مهم نیستم؟ جواب می‌آید - چرا اینطوری فکر می‌کنی؟ واقعاً برام مهمی. حرفش را باور نمی‌کنم. می‌خواهد مرا گول بزند. خشم و ترس همزمان وجودم را گرفته است. برایش می‌نویسم: - اگه بهم اهمیت می‌دادی نمی‌رفتی. با دیدن جوابش بغض گلویم می‌شکند و اشک‌هایم سرازیر می‌شود، چرا که نوشته: - جلسه داشتم عزیزم باید می‌رفتم. باز هم یک دروغ دیگر؛ بهانه می‌آورد. او مرا دوست ندارد. فقط مرا فریب می‌دهد. اشک‌هایم به شدت می‌ریزد تا قلب شکسته‌ام را آرام کند. نگاهم را تار کرده‌اند، اما تمام عقده‌های درون دلم پیام بلند بالایی می‌شود که برای او می‌نویسم.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #اتش‌و‌خاکستر🔥 قسمت اول جلوی آینه با دست‌های لرزان موهایم را مرتب می‌کنم.
اول عصبانیتم را فریاد می‌کشم و او را متهم می‌کنم، بعد دل شکسته‌ام به او التماس می‌کند تا برگردد و در نهایت چون می‌دانم او به من توجهی ندارد، تهدیدش می‌کنم اگر برنگردد خودم را می‌کشم. دکمه ارسال را می‌زنم و گوشی را پرت می‌کنم. به پهلو خودم را روی زمین می‌کشم و درحالی که زانوهایم را در بغل گرفته‌ام بی‌صدا اشک میریزم. صدای کوبیدن در مرا بیدار می‌کند و بعد صدای کسانی که مرا صدا می‌زنند. مادر است و او. صدایش ذوق رفته از جانم را به من برمی‌گرداند. سریع بلند میشوم. صدایش هنوز از پشت در می‌آید. - گلرخ جان... گلرخ... جواب بده... صدایش پر از نگرانی است. او به خاطر من آمده؟ «بله» می‌گویم.صدای «خداروشکر» گفتنش را می‌شنوم. - منو ترسوندی، لطفاً درو باز کن. نگاهم به گوشی روی زمینم میفتد و یاد پیامم میفتم. شرمنده می‌شوم. چرا باز هم نتوانستم خودم را کنترل کنم و مثل آدم‌های عادی رفتار کنم؟ با «گلرخ» گفتن دوباره‌اش سریع بلند شده و در اتاق را باز می‌کنم. نگاهم به نگاه دلخور او که افتاد فقط توانستم بگویم «ببخشید» و چشمانم را به زمین دوختم. لبخند زد: - از نگرانی مردم دختر! لب‌هایم را به دندان می‌گیرم. همیشه همین‌طور بود. شعله‌های خشم مرا می‌گرفت و درنهایت فقط خاکستر پشیمانی برایم می‌ماند. مادر که خیالش راحت شده ما را ترک می‌کند و می‌رود. پارسا «خوبی؟» می‌گوید و من جواب می‌دهم: - حتماً می‌خوای مسخرم کنی مثل بچه‌ها رفتار کردم؟ جرئت ندارم‌ نگاهش کنم. می‌ترسم پشیمان شدنش را ببینم. - می‌تونم بیام داخل حرف بزنیم؟ دستپاچه راه را باز می‌کنم و او‌ داخل می‌شود. نگاهش را به اتاقم می‌دوزد و من می‌گویم: - چرا اومدی؟ چرا ولم نکردی؟ پایش به گوشی افتاده روی زمین می‌خورد. خم می‌شود و آن را برمی‌دارد. به طرف من می‌چرخد. - چون دوستت دارم، مادرت بهم گفت بعضی وقتا می‌ریزی بهم، چون از رها شدن می‌ترسی. یک قدم پیش می‌گذارد و گوشی را به طرفم می‌گیرد. - اما من نمیرم، چون انتخابت کردم، اینو بهت قول میدم. باز اشک در چشمانم جمع شد، اما نه از ترس رها شدن بلکه از امید بودن کسی که رهایم نمی‌کند.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
اول عصبانیتم را فریاد می‌کشم و او را متهم می‌کنم، بعد دل شکسته‌ام به او التماس می‌کند تا برگردد و در
💥 📃 🔥 قسمت دوم باد پاییزی برگ‌های چنار پشت پنجره را تکان می‌دهد. دستانم عرق کرده است. ناخن انگشت شستم را به دندان کندم و بعد به جان پوست کنارش افتادم. تمام تنم می‌لرزد. هوا خفه است، نمی‌توانم درست نفس بکشم. قاضی پشت میزش نشسته، سرد و رسمی. بوی کهنگی همه فضای دادگاه را گرفته است. نگاه قاضی هم مثل فضا سنگین و بی‌حس است. زندگی خوبی با پارسا داشتم. چرا باید به اینجا می‌رسید؟ پارسا ناجی من بود. بدخلقی‌های مرا تحمل می‌کرد و گاهی اصرار که پیش درمانگر بروم. اوایل دلخور می‌شدم، اما بعد برای از دست ندادنش راضی شدم. به خاطر او‌ می‌رفتم، نه از سر خواستن خودم. فقط برای اینکه از من ناامید نشده و رهایم نکند تا ببیند من حرفش را گوش می‌دهم و کنارم بماند. می‌رفتم و به حرف‌های مشاور گوش نمی‌دادم. من که طوریم نبود تا درمان شوم. مشکلم فقط این بود می‌خواستم پارسا پیش من بماند، چون عاشقش بودم. او می‌گفت دوستم دارد، اما بعضی وقت‌ها می‌گفت کار دارم. چطور می‌توانست هم مرا دوست داشته باشد، هم برایم وقت نداشته باشد؟ نمی‌دانم. سفر زیاد می‌رود. دوستان زیادی دارد. هربار که به سر کار می‌رود حس می‌کنم نکند دیگر برنگردد؟ وقتی سفر می‌رود بدتر. هر بار که از سفر برمی‌گردد و من سریع از سر ترسی که گذرانده‌ام، دلخوری و اعتراض می‌کنم، فقط در سکوت گوش می‌دهد و بعد مرا در آغوش می‌گیرد و می‌گوید درکت می‌کنم. آغوشش به همه‌چیز می‌ارزد. اصلاً برود سفر، دیر به دیر بیاید اما کاش باز مرا بخواهد. من آغوشش را می‌خواهم. حیف... حیف که زندگی‌ام به اینجا رسید و من روی لبه‌ی تیغ رفتم. کسی که همیشه دستم را می‌گرفت تا نیفتم الان می‌خواهد رهایم کند، یعنی او از ازدواج با من پشیمان شده؟ کاش نمی‌شد! همه چیز از سه هفته پیش شروع شد. از آن شب لعنتی. نگاهم را به طرف او‌ چرخاندم. در سوی دیگر دادگاه سر به زیر نشسته است از صبح همان شب ندیدمش. موهایش بهم ریخته است، اصلاً به پارسای جذاب من شباهتی ندارد، یعنی تنها تکیه‌گاه من در زندگی، درحال دور شدن از من است؟ واقعاً او هم مثل پدر بود؟ کاش از سر خشم آن پیام بی‌دقت را نمی‌نوشتم. ساعت هفت شب بود و پارسا یک ساعت دیر کرده بود. پیام دادم: - کجایی؟ نوشت: - گلرخ‌جان! ببخشید! فراموش کردم خبر بدم، یه کار فوری پیش اومد رفتم خارج شهر، دیر میام، شاید هم اصلاً شب نتونم بیام، تو نگران نشو و برو بخواب. اما‌ خواب به چشمانم نیامد. آشفتگی همه وجودم را گرفت. هی در خانه قدم زدم و به پیامش چشم دوختم. داشت دروغ می‌گفت. او‌ می‌خواست مرا رها کند. حتماً زن دیگری را دیده و خوشش آمده بود. آن زن از من بهتر بود؟ حتماً حرف مادر و خواهرش را باور کرده بود، آن‌ها مرا دوست نداشتند و بیشتر از هرکس می‌گفتند من مریضم. ولی من که مریض نبودم، فقط پارسا را دوست داشتم و نمی‌خواستم از من دور شود. وای.. پارسا هم حتماً خسته شده بود و‌ می‌خواست از دست من خلاص شود. دوساعت گذشت. این را از روی ساعتش که صبح در خانه جا گذاشته و من تکیه زده به تخت آن را در دست گرفته و میخ صفحه‌اش شده بودم فهمیدم. فکرم در تسخیر پیام پارسا بود. او دیگر برنمی‌گشت و فقط همین ساعت از او برایم می‌ماند. دلم می‌خواست اینجا بود تا گلایه‌هایم را فریاد بکشم و او‌ در سکوت نگاهم کند؛ ولی او دیگر نمی‌آمد. جرئت کردم و گوشی را برداشتم. نامش را لمس کردم تا تماس بگیرم. باید به من می‌گفت کجا می‌رود و چرا بی‌خبر رفته اما... - دستگاه مشترک‌ موردنظر خاموش می‌باشد. بغض گلویم بزرگ و بزرگتر شد. حتی گوشی‌اش را هم خاموش کرده بود تا نتوانم پیدایش کنم. آه جان‌سوزی کشیدم و پشت سرش اشک‌هایم سرازیر شد. او‌ واقعاً مرا ترک‌ کرده بود. من دیگر تنهای تنها شده بودم. هیچ‌کس مرا دوست نداشت و من هم دیگر تحمل زندگی را نداشتم. ساعتش را روی میز کوچک گذاشته و عکس گرفتم. عکس را در صفحه‌ی مجازی‌ام گذاشتم و در‌حالی که زار می‌زدم پایینش نوشتم. - اگر برمی‌گشتی با شربت آلبالوی پر از قرص خواب از هر دویمان پذیرایی می‌کردم تا دیگر هرگز تنها نمانم. ارسال کردم و به پهلو روی زمین افتادم. با گریه به بخت بدم فکر کردم‌ تا خوابم برد. صبح وقتی با صدای ممتد زنگ خانه بیدار شدم تمام بدنم درد می‌کرد. به جان پوست لب‌هایم افتادم. چرا آن پیام را نوشتم؟ باز هم کنترلم را از دست داده بودم و نفهمیده بودم چه کردم. باز هم آتش خشمم به خاکستر پشیمانی رسیده بود. خواهرش پشت جایگاه داشت حرف می‌زد. - آقای قاضی! اول صبح همین که گوشیمو باز کردم چشمم به پستش خورد. ساعت داداشم بود. زیرش هم نوشته بود شربت آلبالوی پر از قرص، همه می‌دونن پارسا عاشق شربت آلبالوئه، اداهاشو نبینید، این می‌خواست دادش منو بکشه، ترسیدم، گفتم داداشمو مسموم کرده، هرچی زنگ زدیم پارسا جواب نداد. تلفنش خاموش بود. دلمون اومد توی دهنمون. گفتیم دیگه تموم شد، این روانی بدبختمون کرد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #آتش‌وخاکستر🔥 قسمت دوم باد پاییزی برگ‌های چنار پشت پنجره را تکان می‌دهد.
- آقای قاضی... من... اون شب... ترسیدم... فکر کردم... پارسا رفته... دیگه برنمی‌گرده... می‌دونم اشتباه کردم... اما من نمی‌خواستم... من به پارسا صدمه نمی‌زنم... فقط عصبانی بودم... میگن من مریضم... باشه... قول میدم برم درمان بشم... فقط بهم فرصت بدید... ثابت می‌کنم پارسا رو دوست دارم... خواهش می‌کنم. قاضی لحظاتی فکورانه به من چشم دوخت. تمام نیرویم را التماس کردم و در نگاهم ریختم. همزمان به زندان، جریمه، طلاق و نگاه تحقیرآمیز حاضران هم فکر کردم. بالأخره قاضی لب باز کرد. - دادگاه درخواست دادستان برای مجازات سنگین رو وارد نمی‌دونه و طبق شهادت شهود، گزارش پلیس و رویت پرونده‌ی پزشکی متهم و همچنین صرف‌نظر کردن شاکی از شکایت، تعقیب کیفری تعلیق میشه، اما چون اقدامات متهم عواقب داشته، ملزم به گذراندن دوره‌های آموزشی مدیریت خشم به طور کامل و نیز ادامه‌ی درمان بیماریش به مدت دوسال تا رسیدن به نتیجه مطلوب، می‌باشد. تایید صحت انجام این کار منوط به نظر متخصصین معتمد دادگاه می‌باشد. ختم جلسه! باورم نمی‌شد. از روی صندلی بلند شدم. دادگاه به جنب و جوش افتاد. همه می‌خواستند بروند. من اما حیران مانده بودم. پارسا خودش را به من رساند تا «گلرخ!» گفت پرسیدم: - من آزاد شدم؟ لبخند زد. - آره عزیزم! همه چی گذشت، از همین الان باید فقط روی بهبودیت تمرکز کنی. خودم را در آغوشش انداختم. - من نمی‌خواستم کاری کنم. سرم را نوازش کرد. - می‌دونم... تو فقط باید یاد بگیری چطور احساساتتو کنترل کنی. بغضم ترکید. - قول میدم... قول میدم هرچی گفتی گوش کنم فقط نرو! - من نمیرم عزیزم! همین‌جام تا آخرش!
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
- آقای قاضی... من... اون شب... ترسیدم... فکر کردم... پارسا رفته... دیگه برنمی‌گرده... می‌دونم اشتباه
تا اول صبح با مأمور نرفتم سر وقتش، نتونستم یه نفس راحت بکشم. دستان لرزانم را در هم فرو کرده، بین زانوهایم فشردم و سر به زیر انداختم. همان صبح تا در خانه را باز کردم، آن‌ها داخل شدند و خانه را زیرورو کردند و وقتی مطمئن شدند اتفاقی نیفتاده، مرا به جرم تهدید به قتل دستبند زدند. مات کرده بودم. نمی‌فهمیدم چه شده؟ من چه کسی را تهدید کرده بودم؟ همین که از در خانه پا به بیرون گذاشتم نگاه بهت‌زده‌ی پارسا که تازه از ماشینش پیاده شده بود، برای اشک‌ریزانم کافی بود. با زاری «پارسا» را صدا زدم او با بهت «گلرخ» گفت و خواست جلو بیاید، اما مادر و خواهرش نگذاشتند. مرا سوار ماشین پلیس کرده و از او جدا کردند. تا موقعی که می‌توانستم ببینمش سر برگرداندم و به او چشم دوختم. از همان موقع دیگر نگذاشتند او را ببینم. مادرم به کلانتری آمد و مرا به خانه خودش برد و هر روز مرا سرزنش کرد. تا امروز که به خاطر شکایت پارسا و خانواده‌اش اینجا جمع شدیم. همه می‌گفتند او مرا طلاق می‌دهد چون می‌خواستم او را بکشم، اما من نمی‌خواستم، کسی باور نمی‌کرد که من نفهمیدم چطور آن پیام را نوشتم و ارسال کردم. نگاهم را به پارسا دوختم که هنوز سربه زیر بود. چقدر برای دستانش دلتنگ بودم. کاش یک بار دیگر نگاهم می‌کرد. حرف دلم را شنید و سر برگرداند. مرا دید و ثابت ماند. نگاهش غمگین بود و صورتش درهم، اما لحظه‌ای بعد پلک زد، بعد لبخندی دلنشین و آرام لب زد. - نترس! اما‌ ترس تمام وجودم را گرفته بود و مرا به لرزه انداخته بود. پارسا دیگر برای همیشه می‌رفت. آرام نامش را لب زدم و بعد گفتم «نرو!» او با همان لبخندش دست روی سینه‌اش گذاشت و لب زد. - من کنارت هستم! دروغ نمی‌گفت؟ واقعاً می‌ماند؟ حرف‌های خواهرش تمام شد. دادستان هم حرف زد. گزارش پلیس را هم‌ خواندند و بعد نوبت ما شد. نگاهم را به قاصی دوختم مانند پدری خشمگین به من زل زده بود تا مرا برای بد بودنم تنبیه کند. لب‌هایم را به دندان گرفتم و دستانم را بیشتر در هم فشردم. وکیلم که زنی میانسال بود به جای من برخاست. - موکل من به تشخیص پزشک متخصص مبتلا به اختلال شخصیت مرزی هست. این موضوع به تأیید پزشک معتمد دادگاه هم رسیده و همه مدارک رو به محضر دادگاه ارائه کردیم تا درمورد موکل من به عدالت حکم کنید. نگاهم روی قاضی قفل شده بود. نفسم به شماره افتاد. یعنی باورش می‌شد که آن شب هیولای ترس از تنها شدن، مرا وادار به نوشتن کرد و من واقعاً قصد نداشتم پارسا را بکشم؟ قبول می‌کرد که آن پیام فقط یک فریاد کمک‌خواهی بود نه یک نقشه‌ی قتل؟ «اعتراض دارم» دادستان بلند شد و بعد گفت: - اون پست رو نباید فقط پریشانی یک ذهن بیمار بدونیم. اقدامات متهم آرامش یک‌ خانواده رو به هم زده و منابع پلیس رو مشغول کرده، این رفتار حتی اگه بدون قصد مجرمانه هم صورت گرفته باشه، نباید نادیده گرفته بشه و برای عبرت من از محضر دادگاه تقاضای مجازات پشیمان‌کننده‌ای رو دارم. دل من روی زمین ریخت. حتماً مرا زندانی می‌کردند. قاضی از پارسا خواست حرف بزند. تمام‌ وجودم‌ گوش شد. حتماً می‌خواست بگوید از دست من خسته شده و می‌خواهد با طلاق دادنم خود را راحت کند. صدایش کمی می‌لرزید، اما مثل همیشه محکم بود. - آقای قاضی! اون شب من مجبور شدم برم خارج شهر چون یادم رفته بود گوشیمو شارژ کنم و شارژر هم نداشتم. گوشیم خاموش شد و خب گلرخ هم وقتی تماس گرفت و جواب ندادم، نگران شد. گلرخ بیماره نه مجرم. من هم مقصرم که یادم رفت اون با اینکه تحت درمانه، اما هنوز حساسیت‌هاش رفع نشده، من می‌دونم گلرخ فقط به خاطر بحران عاطفی که گرفتار شده اون پیام رو گذاشته، این فقط یه اشتباه بوده، فکر می‌کرده داره به خودش کمک می‌کنه، یه تخلیه‌ی روانی بوده نه یه قصد واقعی... من به عنوان شاکی اصلی این پرونده، از گلرخ هیچ شکایتی ندارم و از دادگاه هم می‌خوام اونو به ادامه‌ی درمان وادار کنه نه مجازات. خواهرش معترض شد ولی من دلم گرم شد. قاضی باز با آن نگاه‌های ترسناکش رو به طرف من گرداند. - اگر حرفی دارید بزنید. از ترس خشک شده بودم. وکیلم کمک کرد برخیزم و گفت: - همه حرفاتو بزن! نفس عمیقی کشیدم. دلم می‌خواست به جای حرف زدن، در دادگاه باز بود تا فرار کنم یا دوست داشتم همین الان همه‌ی وسایل را بهم بزنم و خراب کنم، جیغ بکشم و بگویم مرا قضاوت نکنید، من آدم بدی نیستم. نگاهم را به طرف پارسا چرخاندم. اگر کارهایم باعث می‌شد پارسا برای همیشه برود چه؟ لبخند زد. از همان‌هایی که برایم «تو تنها نیستی» معنا می‌داد. انرژی گرفتم رو به طرف قاضی چرخاندم و لبم را خیس کردم و با صدایی لرزان و منقطع گفتم:
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
تا اول صبح با مأمور نرفتم سر وقتش، نتونستم یه نفس راحت بکشم. دستان لرزانم را در هم فرو کرده، بین زان
💥 📃 🔥 قسمت سوم گاهی حس می‌کنم با دو نفر ازدواج کرده‌ام؛ یکی گلرخی که مهربان، باهوش و خلاق است، صبح‌ها قهوه‌ام را با عشق مهیا می‌کند، با صبر و حوصله برایم میز صبحانه می‌چیند و با لبخند دلنشینش مرا بدرقه می‌کند. دیگری موجودی ترسیده و خشمگین که ناگهان از پشت چشمان زیبایش بیرون می‌زند و همه‌ی آرامش زندگیمان را بهم می‌ریزد. از همان قرار اولمان فهمیدم او پیش‌بینی‌ناپذیر است و سخت‌ترین قسمت رابطه‌مان همین خصلت اوست که نمی‌توانم عکس‌العمل‌هایش را پیش‌بینی کنم. وقتی همان روز اول در آن پیام بلند و عجیب، با تهدید به خودکشی او روبه‌رو شدم، سریع از ترس جلسه‌ام را نیمه‌کاره رها کردم و سراغش رفتم. درکش نمی‌کردم، اما مادرش گفت این واکنش معمولی اوست. جا خوردم و کمی در انتخاب او تردید کردم، اما همین که نگاهم به نگاه شرمنده‌اش اقتاد، تمام دلخوری‌هایم فراموشم شد. من او را دوست داشتم. مدت‌ها بود که فکرش مرا مشغول خود ساخته بود و می‌دانستم نمی‌توانم بدون او زندگی کنم، گرچه معلوم بود زندگی سختی را در کنارش خواهم داشت، اما من او را می‌خواستم، پس به حرف‌های هیچ‌کس گوش نکرده و با او ازدواج کردم. زندگی خوبی باهم داشتیم؛ گرچه گاهی اقات واقعاً سخت می‌شد. یک‌ شام عاشقانه کامل می‌توانست با یک تفسیر اشتباه از حرفی که زده‌ام به جهنم تبدیل شود. اگر دیر به خانه می‌آمدم یعنی داشتم خیانت می‌کردم اگر زود می‌آمدم شاید نقشه‌ای داشتم. گاهی از ترس آغاز شدن یک‌ جنگ سکوت می‌کردم، اما همین سکوت جرقه‌ی انفجاری برای او بود که چرا با او حرف نمی‌زنم. گاهی می‌ترسیدم ماندنم در هنگام خشم او، مرا هم طوفانی کند، پس او را ترک کرده به اتاق دیگری می‌رفتم؛ برایم سخت بود، رها کردنش در هنگام عصبانیت، اما برای اینکه اوضاع بدتر نشود مجبور بودم، چون تیغ‌های زبانش قلبم را خراش می‌داد و‌ می‌ترسیدم من هم کنترل خودم را از دست بدهم. یک روز عزیزترین شخص زندگی او بودم و روز دیگر به علت یک تأخیر در پاسخگویی یا یک نگاه به دشمنی تبدیل می‌شدم که قصدم فقط فریب و رها کردن اوست. گاه نیمه‌شب‌ها با گریه‌هایش از خواب بیدار میشدم و مدتها فقط به گله‌هایش گوش می‌کردم، چرا که خواب دیده بود من او را رها کرده و رفته‌ام و اگر جوابی می‌دادم که موردپسندش نبود، خودم هدف قرار می‌گرفتم که همیشه دروغ گفته‌ام. گاهی واقعاً کلافه می‌شدم، اما وقتی او بعد از پایان اوج درگیری‌های عاطفی‌اش باز با یک تدارک عاشقانه از من عذرخواهی می‌کرد و در گوشم از دوست داشتنم می‌گفت، همه بدی‌هایش را فراموش می‌کردم. زمانی پیش مادرش از کارهایش گله کردم و او گفت: - گلرخ وقتی کوچک بود از چیزی نمی‌ترسید شاد و سرزنده و بازیگوش بود، اما از یک جایی گوشه‌گیر شد. انگار شخص دیگری از درونش بیدار شد. یک روز شاد و یک روز غمگین بود. موقع غم در اتاقش را به روی خودش قفل می‌کرد و ساعت‌ها گریه می‌کرد تا آرام شود. مادرش می‌گفت که دیگر‌ عادت کرده و من هم باید عادت کنم. او خود را به خاطر این وضع گلرخ مقصر می‌دانست و می‌گفت حتماً وقتی پدرش آن‌ها را ترک کرده به اندازه‌ی کافی به او محبت نکرده است. بالأخره با اصرار من گلرخ راضی به درمان شد و دکترها گفتند او اختلال شخصیت مرزی دارد. دکتر علائم بیماری را شرح می‌داد و من رد آن کلمات سرد پزشکی را با تمام وجود در زندگی با گلرخ حس می‌کردم. اوج تنش زندگی ما از ماجرای پیام شروع شد. بعد از آنکه آن روز صبح با خستگی زیاد و تن و بدنی کوبیده از رانندگی طولانی، به امید آغوش او به خانه برگشتم، صحنه‌ای دیدم که زندگی را برایم تیره کرد. او را دستبندزده سوار ماشین پلیس می‌کردند. اول مات شدم. بعد خواستم جلو‌ دویده و مانع مأموران شوم، اما نگذاشتند. وقتی حرف‌های مادر و خواهرم را شنیدیم و پیامش را در صفحه‌اش دیدم از همه چیز مأیوس شدم؛ از بهبودی، از آینده زندگی‌مان، از خودم و از گلرخ. تا دادگاه میلی به دیدنش نداشتم. مغزم می‌گفت زندگی با او برایم جهنم است، باید به حرف نزدیکانم گوش دهم و از او جدا شوم. قلبم مرا به سوی او می‌خواند. بارها پاهای نافرمانم مرا به نزدیک‌ خانه‌ی مادرش کشاند، اما آنقدر از او دلخور بودم که نتوانستم پیش بروم. من برای او همه کار می‌کردم و او باز هم به من اعتماد نداشت. من تا کی می‌توانستم با این بی‌اعتمادی زندگی کنم؟ می‌خواستم بعد از این نفس راحتی بکشم. به اصرار مادر و خواهرم شکایت کردم، اما قلبم راضی نبود. وقتی در دادگاه دوباره دیدمش دلم باز لرزید. با دیدن آن چشمان مظلوم، ملتمس و ترسیده، بی‌پناهی‌اش را حس کردم و باز برایش پر کشیدم.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #آتش‌و‌خاکستر🔥 قسمت سوم گاهی حس می‌کنم با دو نفر ازدواج کرده‌ام؛ یکی گلرخ
چرا فراموش کردم همه این بی‌ثباتی‌ها از سر بیماری است و هیچ‌کدام دست خودش نیست؟ چرا فراموش کردم او حتی تهدید به کشتنش هم از سر واقعیت نیست و همه چیز به این برمی‌گردد که نمی‌تواند خود را کنترل کرده و در موقع بحران مثل یک انسان سالم فکر کند؟ گلرخ مرا هیچ‌کس درک نمی‌کرد. او‌ فقط بیش از حد می‌ترسید، از تنهایی و رها شدن. وای که من هم می‌خواستم او را رها کنم! چه کابوسی بالاتر از این برای او؟ نه! من نمی‌توانستم عزیزم را شکنجه کنم. شاید اگر برای زندگی راحت خودم را از او دور می‌کردم باعث می‌شدم همه‌ی تهدید به خودکشی‌هایش را عملی کند و من بعد از آن چگونه باید زندگی می‌کردم؟ من گلرخ را می‌خواستم با همه معایبش. بعد از دادگاه با تمام‌ مخالفت‌های اطرافیانم او را به خانه برگرداندم و ماه‌ها باهم به مشاوره رفتیم. من هم یاد گرفتم همیشه نباید حق را به او بدهم، گاهی باید مرز بگذارم و برای او مشخص کردم این مرزها فقط برای جلوگیری از نابودی زندگی‌مان است. وقتی فریاد می‌زند که «تو دیگر مرا دوست نداری و می‌خواهی بروی» فقط بگویم «دوستت دارم، اما الان وقت گفتگو نیست، بهتر است وقتی آرام شدیم حرف بزنیم» می‌دانم دیگر هرگز نباید تماسش را بی‌پاسخ بگذارم و هرگاه با خشم تماس گرفت و گلایه کرد فقط بگویم «من تو را دوست دارم و همیشه هم دوستت خواهم داشت، ولی وقتی آرام‌تر شدی باز باهم حرف می‌زنیم.» تقلاهای او را برای بهبودی می‌بینم و گاهی عذاب می‌کشم، چون نمی‌توانم درد عزیزترین کسم را تسکین دهم. فقط کنارش می‌نشینم و او را در آغوش می‌گیرم و با تمام وجود می‌گویم او‌ را درک‌ می‌کنم. گلرخ شجاع‌ترین زنی است که دیده‌ام. با او هر هفته پیش درمانگر می‌روم و تلاش او را که سعی دارد با تاریک‌ترین بخش وجودش روبه‌رو شود، می‌بینم. پیشرفت او یکنواخت نیست. گاهی چند هفته عالیست و بعد ناگهان یک قدم عقب می‌رود و دوباره به رفتارها و ا‌فکار پرتنش خودش برمی‌گردد. ولی من باز هم عاشق او هستم. عشق به گلرخ مانند زندگی در کنار اقیانوس است، همان‌قدر که آرام و زیباست، گاهی هم با سونامی و طوفان‌هایش همه‌چیز را خراب می‌کند؛ اما من ساحلش را دوست دارم و یاد گرفته‌ام چگونه از روی نشانه‌ها وقوع طوفان را زودتر تشخیص دهم. هنوز می‌ترسد من بروم، اما من واقعاً قصد ندارم بروم. من همیشه در انتظار آن نسیم آرامش‌بخش پس از طوفان او هستم که او را به بهترین و خواستنی‌ترین همسر دنیا تبدیل می‌کند. زندگی با او مثل زندگی با فردی بدون پوست است که هر لمس کوچکی ممکن است یک درد غیرقایل تحمل برای او ایجاد کند. با همه اینها من شاهد رشد محسوس او هستم. او که قبلاً با کوچک‌ترین احساس طرد شدن همه چیز را نابود شده می‌دید اکنون یاد گرفته مکث کند و اگر نتوانست و کنترلش را از دست داد و از خود ناامید شده و فریاد زد «باز هم مرا دوست خواهی داشت؟» می‌گویم: - بله دوستت دارم، چون این زندگی مال هر دونفر ماست. ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاه‌های هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا