eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محمدعلی غروی
۶۰ گیگ اینترنت هدیه در انتظار دانشجویان 🔹وزیر ارتباطات: به دلیل حجم زیاد شکایت دانشجویان برای رایگان نبودن استفاده اینترنت ِسایت‎های آموزش مجازی، با دستور رئیس‎جمهور بسته اینترنت ۶۰ گیگی به دانشجویان داده می‎شود. 🔹دانشجویان و طلاب ۲ هفته وقت دارند برای دریافت این بسته در سامانه ictgifts.ir ثبت‎نام کنند و ظرف ۲ هفته بسته برای آن‎ها فعال می‎شود. @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفری در اعماق چرا می‌رویم؟ خب باید رفت. همه می‌روند ولی نه به زاهدان. پس مسأله کمی فرق می‌کند، چرا داریم می‌رویم زاهدان. خب ساده‌اش این است: من طفیلی‌ام و علیامخدره(هم‌سرم) استاد. من در معیتش می‌روم زاهدان. همایشی است و ایشان سخن‌رانش و البته نه از آن همایش‌های کیک و ساندیس‌خوری. یک طور دورهمیِ حوزویانه و خانمم‌این‌ها خود شاگرد استادی هستند که آن‌ها را به‌عنوان استاد به زاهدان دعوت کرده و از این چیزها. پس زاهدان را تو انتخاب نکردی؟ بله به یک معنا من دخلی در انتخابش نداشتم و طفیلی‌ام اما برای من سفر به زاهدان سفر به اعماق است... سفر به بهترین سال‌های جوانی، سفر به خواب‌گاه، سفر به کانون قرآن و عترت، سفر به مطالبه‌گری... سفر به دانش‌گاه زاهدان... سال‌های تحصیلم را آن‌جا بوده‌ام، زاهدان برایم جمشید گلگینچی و ریگی و انفجار و خشخاش توی هر کوچه‌ای نیست. برایم سفر به محرومیت است، سفر به باباییان، یک کوه حلبی‌آباد... هم‌راهم خوابیده و چشم‌هاش روی هم است و من سرم توی گوشی است، نگرانی هم ندارم که شارژم تمام شود. چون می‌دانید که یکی از مسائل اساسی و بنیادین فراپست‌مدرن بشر امروز جاشارژ است. قرار بود اتوبوس شارژردار مانیتوردار و پک به‌داشتی (مثلاً همان پذیرایی) و ما صد و سی و پنج تومان برای هر نفرمان سلفیدیم ولی کو؟ مانیتور دارد ولی خاموش است و دست نمی‌شود بهش زد. اجحاف به این آشکاری و پذیرایی اصلاً نه و واکنش مسافرها به این جمله «مانیتورها روشن نمی‌شه دایی...» یک «عهٔ» کش‌دار بود از چندتا از مسافرها و خانمم که روش حساب کرده بودیم که آن هم شد باد هوا و شارژر چه؟ دارد ولی از ما خراب است. خب من هم مجبورم بروم و بزنم توی صندلی‌های بغلی... خب با این‌هاش کنار می‌آییم، بعد می‌پرسم از شاگرد شوفر که لباس بلوچی دارد و لهجه‌اش را هم: «پذیرایی نمی‌دید؟» می‌گوید شرکت گیتی‌پیما چیزی به ما نداد... این را اضافه کنید به این‌که تقریباً از وسط به آن طرف صندلی خالی داشت و ما به خاطر آپشن مانیتورش گفتیم می‌صرفد... ٫٫ تو این حال و هوا بودیم و بدجور رکب خورده بودیم که صدای نکرهٔ اسپیکرها بلند شد و یک فیلم اتوبوسی ترکیه‌ای. باز خدا را شکر دکمهٔ بالای سرمان کار می‌کرد و صداش را قطع کردم و نگاه کردم به صندلی بغل‌دستی که خواب بود و دست بردم و آن را هم قطع کردم و کمی گذشت تا عادت کردیم و غروب شد و اتوبوس سیاهی‌های شب را می‌شکافت... به هر رو را رفتنی را باید رفت، کار رفتنی را باید کرد باید ساخت... سال‌های سال تجربه‌ام در مسافرت با اتوبوس این را به اثبات رسانده که باید کم‌تر با عوامل رانندگی درگیر شد و فقط باید مواظب کلاه خودت بود که یک‌دفعه پس نیفتد...و گرنه دعوا و اعتراض راه به جایی نمی‌برد مگر این‌که مجتمع شویم و همگی بخواهیم کاری کنیم... ٬٬س رفتن مسیرهای دور با اتوبوس هم آداب خودش را دارد. کم خوری و کم نوشی تا مشکلی در راه برایت اتفاق نیفتد و خسته باشی تا خوابت ببرد و از این جور چیزها. ماشین شخصی که نیست... سفر دل کندن است. هر وقت سخن از سفر پیش می‌آید، حرف دل کندن هم باهاش هست. وقتی مسافر می‌شوی انگار همه‌چیز باهات حرف می‌زند، حتی در و دیوار و حتی بوی خانه و هزاران چیز دیگر... سفر سخن تغییر است و تغییر یعنی عادت‌های روزانه را رها کنی و کار تازه‌ای را بیاغازی... خوب یا بدش بعداً معلوم می‌شود... سفر با تغییر هم‌راه است و تغییر لازمهٔ زنده بودن... البت بعضی سفرها درونی‌اند و برخی بیرونی. سفر یعنی یک طور دیگر دنیا را نگاه کردن، یعنی عین یک داستان‌نویس دنیا را دیدن، همان‌طور که رضا امیرخانی می‌گوید سفر برای نویسنده لازم است و البته پای لرزش هم باید بنشیند... اتوبوس پر است و هرکسی درحال خودش است و بغل‌دستی‌ام توی گوشی و بیرون تاریک و گاه صدای زوزهٔ تریلی‌ای و تاریکی و صدای ویرویر موتور ماشین...
سفری در اعماق (2) توی اتوبوس سکوت است و هیچ پروتکلی رعایت نمی‎شود و یک آخوند هم باهامان است. شاید برای هم او است که راننده سر موقع برای نماز نگاه می‎دارد و سه چهار نفری که نماز می‎خوانیم پیاده می‎شویم و از میان موانع می‎گذریم تا به سرویس‎های به‎داشتیِ و نمازخانه‎های خراب و درب و داغان برسیم... سکوت توی اتوبوس با یک قندان شکسته می‎شود. راننده و شرکت لطف کرده‎اند و یک فلاسک چای و یک قندان گذاشته‎اند برای کسی که می‎خواهد چای بنوشد و قندان که زیرش شبکه‎ای فلزی است و با لرزش‎های اتوبوس می‎لرزد و این وسط خانم گیر داده به این‎که چرا این قندان صدا می‎دهد. اول چندتا دستمال کاغذی گذاشتم زیرش و دیدم که چند دقیقه‎ای حالش خوب شد ولی باز روز از نو، مجبور شدم تعدادِ دست‎مال کاغذی‎ها را بیش‎تر کنم اما انگار این هم جواب نداد. یک پلاستیک نان بزرگ از توی ساک درمی‎آورد و حسابی قندان را مشما می‎کنم که دیگر هوس صدا کردن نکند... این هم از اخلاق خانم‎ها... از نایین و یزد که رد شدیم، سردی هوا کم‎تر شد و هوای اتوبوس خفه بود و همه سرشان توی لاک خودشان بود. مثل اتوبوس‎های مشهد نبود که همه دارند با هم حرف می‎زنند و خانواده‎اند و یکی وسط کار گوجه خرد می‎کند و دیگری بویِ کتلت را قل می‎دهد وسط اتوبوس و پچ‎پچ و حرف و خنده و صدای جیغ بچه و از این چیزها ولی اتوبوس ما نهایتِ نهایت سه تا زن داشت و بقیه مردهای غریب بودند انگار و بی هیچ حرفی و همه چرتی تا اتوبوس راه می‎افتد می‎روند به چرت و به فضای هپروت. چه غربتی است، چه مسیری است و استراحت‎گاه‎های بین راه ضعیف و فقیر. حتی سوپریش هم هفت هشت ده قلم بیشتر جنس نداشت و حتی رستورانش بی هیچ شلوغی‎ای و سرویس به‎داشتی را که گفتم. آن پشت و پسل‎ها و با ترس و لرز و از پله‎ها بالا رفتن و از پله‎ها پایین آمدن و از کنار دله‎ها رد شدن... این آخری که سرویس به‎داشتی مردها را دریاچه‎ای از آب برداشته بود و رفتن ممکن نه و اول آن آخوند مجبور شد برود توی زنانه و من و خانمم ایستادیم تا وضویش را گرفت و بعدش خانمم رفت و بعدش من... و الباقیش خواب بود تا کرانه‎های زاهدان پدید آمد... خورشید قشنگ توی چشم‎مان طلوع کرد چون ما به شرق می‎رفتیم و بیابان و تپه‎های خشک و بی هیچ سبزی زاهدان را نمایان‎تر ساخت. اولین خانه‎ها خیلی بسیط بودند و توی هرکدام‎شان یک نخل و جاده کفی تا رسیدن به زاهدان... برایم غریب نبود زاهدان گرچه که غربت تا این‎جا با من هم‎راه بود، شهر ساکتی بود و بدون فضای سبز و درختان سبزناک و خیابان‎ها پراز دست‎انداز و ساختمان‎ها نه زیاد شیک و مجلسی و جوی آب حاویِ مایع سیاهی و بعضی جاها هم که جوی آبی نبود. به سبک قدیم از وسط خیابان یا کوچه یک Vطور انداخته‌اند که پس‎مانده‎های آب از آن عبور کند و اغلب مردم لباس بلوچی یا زابلی پوشیده‎اند در سایزها و رنگ‎های مختلف. چیزی که قبل‎ترها هم بهش توجه کرده بودم این است که مردم زاهدان به ماشین‎هاشان خیلی اهمیت می‎دهند و ماشین قراضه و پکیده کم هست این‎جا. چرا تک و توکی یافت می‎شود اما اغلب ماشین‎ها نو و سالم و برو و نونوار و از این جور چیزها. این را قبل‎ترها هم می‎دانستم. الان 1400 هستیم و من 1381 این‎جا دانش‎جو شدم و زاهدان همان زاهدان است. خیلی جاها خیابان خراب بود و از تاکسی دربست پرسیدیم چرا این طوری است؟ گفته بودند برای گاز. گفتیم گاز آمده؟ گفت بعضی خانه‎ها دارند و بعضی خانه‎ها هنوز به‎شان نرسیده. و آب چه‎طور؟ آب شیر که هنوز قابل شرب نشده و باید از پمپ‎های آب، تهیه کرد و البته از درصدِ شوری‎اش گرفته شده و این‎جا که ما ساکنیم با چراغ نفتی خودمان را گرم می‎کنیم گرچه که هوا زیاد هم سرد نیست... خب از جاهای خوب ماجرا هم بگوییم. بندگان خدا برای ما تدارک دیده بودند و کلوچۀ زابلی و میوه و صبحانه و بعد هم ظهر ناهار از رستوران جوجه و شب هم پیتزا. خب دیگر.
دوشنبه سوری *100*64#
4_5972327788034656127.pdf
838.6K
🌀 جدول جامع برنامه ریزی اعمال ماه رجب در طول یکماه! 💠 عزیزانی که قصد دارند اعمال ماه رجب را بصورت کامل و منظم انجام دهند این جدول بسیار به آنها کمک خواهد کرد. 🔰 در نشر این جدول کوشا باشید تا در ثواب آن شریک باشید!
. یا امام هادی علیه السلام ادرکنی.🌷
و تو اگر از ضعفهای خودت عبور کنی و به او توکل یقینا به مقام خلیفه اللهی خواهی رسید. ای بشر از دنیا چه میخواهی....چرا اینقدر بیکار بازی از خودت بیرون می آوری...بلند شو...بلند شو و به سمت خدای خودت حرکت کن...او منتظرتوست... باغ انار نمایی از مسیر وصل است...و بهشت تو در همین وصل است...نمی خواهی به وصال معشوقت برسی؟ نمی خواهی نورِ گرم تو را در آغوش بکشد؟ @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
و تو اگر از ضعفهای خودت عبور کنی و به او توکل یقینا به مقام خلیفه اللهی خواهی رسید. ای بشر از دنی
. ای بشر با تو هستم....مثل کوآلا به دنیا چسبیده ای. دیگر شورش را در آورده ای...ماه رجب ماه خداست. پس از خودخواهی های خودت عبور کن...تا کی میخواهی اینقدر اینجوری باشی. بلند شو و یک فکری برای مردابِ گندیده درونت بکن...با اون قیافت.😐 البته تو یقینا زیبا خلق شده ای و این گناهان توست که اینقدر اینجوری ات کرده. پس یا علی بگو و دست سرِ کاسه زانو بگیر...یک روزه ای ...ذکری تسبیحی...تقوایی... چیزی... فرصت ها زود می گذرند...مثل تمام شدن چلوکباب...مثل تمام شدن سیب زمینی سرخ کرده...
📣فراخوان سری سوم خرید و ارسال کتاب ✍با امضای نویسنده 👤به نام خریدار ناقابل: 40000 هزینه پست: 15000 با تخفیف: 7000 (ظرفیت محدود) ثبت سفارش👇 @Yamahdy_Adrekny https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یا هو 🔴برگزاری ششمین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب آناکارنینا 🔹️زمان شروع امشب ساعت ۲۰ 🔹️منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
از رمانم نا امید شده و به بن بست خورده بودم. داشتم وِل وِل در ایتا می‌چرخیدم که یک شخصی به من پیام داد و باغ انار را معرفی کرد و گفت که قرار است به زودی در این باغ، کلاس‌های نویسندگی آغاز شود. سپس آیدی استاد واقفی را داد و گفت که برای ورود به باغ انار، باید از ایشون اجازه بگیرید. چشمی گفتم و بدون وقفه، داخل پیوی‌اش شدم. از پروفایل و بیوگرافی‌اش، معلوم بود که با شخص مذهبی‌ای طرف هستم. انگشتانم را تکان دادم و تایپ کردم: _سلام و خسته نباشید. اندکی بعد جواب داد: _سلام. شما؟ از سلام و علیکش فهمیدم که با آدم خشکی طرف هستم. بدون توجه به خشک بودنش، تایپ کردم: _شما رو فلان شخص معرفی کرده. می‌تونم وارد باغتون بشم؟ اندکی بعد جواب داد: _نمی‌شناسم. و اینجا بود که فهمیدم علاوه بر خشکی، با یک آدم مذهبیِ از خود راضی طرف هستم. به همان کسی که باغ را معرفی کرد، گفتم ایشون کسی را نمی‌شناسد. آن طرف یک اسم دیگر گفت که به استاد واقفی بگویم. دوباره به استاد پیام دادم که باز با واژه ی "نمی‌شناسم" مواجه شدم. اعصابم خُرد شده بود و می‌خواستم ریچار بارَش کنم که نفس لوامه اجازه نداد و ندا آمد که کظم غیظ کنم. دیگر نا امید شده بودم که استاد واقفی دوباره پیام دادند: _اسم پسر منم امیرحسینه. در دلم گفتم: _خوش به حالت. به من چه خب؟! سپس به استاد واقفی جواب دادم: _خدا حفظش کنه. حالا کاری از دست بر میاد؟ استاد واقفی جواب دادند: _پسرم مریضه. دعا کن خوب بشه. ناگهان با این جمله دلم لرزید. از قضاوت‌های قبلی‌ام پشیمان شدم و استغفار کردم. تصمیم گرفتم نوع بیماری‌اش را بدانم، تا بهتر برایش دعا کنم. به همین دلیل گفتم: _خدا شفا بده. مریضی بچتون چیه؟ جواب داد: _عقل نداره. دعا کن خدا بهش عقل بده. و به دنبالش چند ایموجی خنده فرستاد. فهمیدم که این مرد خشکِ از خود راضی، مرا بازیچه ی خودش کرده است. به خاطر همین دوباره به قضاوت‌های سابقم برگشتم و از استغفار چند دقیقه پیشم، استغفار کردم. طولی نکشید که استاد بحث پرسشنامه ی آنلاین را پیش کشید و منی که شدیداً به کلاس نویسندگی احتیاج داشتم، مجبور شدم آن را پُر کنم و با اجازه ی استاد، وارد باغ انار شدم. اوایل که به باغ انار آمده بودم، با اصطلاحات عجیبی نظیر ریشه و برگ و درخت و انار و فلفل و بیل و کلنگ و باغبان و... مواجه شدم. از آن بدتر که استاد واقفی هی می‌گفت: _من استاد نیستم. برگم، برگ. جالب بود. همه ی ما از خاکیم، ولی ایشون از برگ بودند. این را هم بگویم که ابتدا در باغ انار، متن‌های بودار و گاهاً مثبت هجده می‌نوشتم که استاد به من تذکر می‌دادند و می‌گفتند: _اینجا گروهیست مختلط و مذهبی. گودبای پارتی نیست که هرچی دلت خواست بنویسی. یک چشم الکی می‌گفتم و بعدش دوباره همان آش و همان کاسه. به خاطر همین متن‌های بودار، متاسفانه یک روز به شدت تحت فشار قرار گرفتم؛ به طوری که تصمیم گرفتم همه ی گروه و کانال‌های مربوط به نویسندگی را پاک کنم و از دنیا نویسندگی خداحافظی کنم که همین استاد واقفی مانع شد و گفت: _مراقب خوبی‌هایت باش. همین جمله من را متحول کرد و تصمیم گرفتم که دیگر متن‌های بودار ننویسم و قدر خوبی‌هایم را بدانم و کلا دور حاشیه را خط بکشم. حالا بماند که بعداً گروه‌های تخصصی شکل گرفت و من عضو گروه "جلال آل انار" شدم و استاد و دوستان جدید و خوبی را پیدا کردم.
روزها و شب‌ها می‌گذشت و رابطه من و استاد واقفی، عمیق‌تر شده و شکل رابطه‌مان مثل عاشق و معشوق شده بود. البته طولی نکشید که فهمیدم رابطه ی ما هوسی بیش نیست. چرا که یک شب استاد واقفی وارد پیوی من شد و بی مقدمه گفت: _عکس بده. و من که داشتم عرق شرمم را پاک می‌کردم، با قاطعیت جواب دادم: _اولاً عکس بده چیه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. دوماً من قصد ازدواج ندارم و می‌خوام ادامه تحصیل بدم. بدون ذره‌ای توجه به حرف‌هایم گفت: _بدو عکس بده. فهمیدم که مقاومت فایده‌ای ندارد. شب بود و همگی خواب بودند. در همان هوای تاریک، یک عکس سلفی گرفتم و فرستادم. استاد واقفی که جز یک عکس تمام سیاه، چیز دیگری ندیده بود، با عصبانیت گفت: _اصلاً نمی‌خواد بدی. والا به خدا. فکر کرده چه تحفه‌ایه! راستش از این حرفش دلخور شدم و تصمیم گرفتم فردا یک عکس از خودم بفرستم. بالاخره توی این دوره زمانه، شوهر خوب کم پیدا می‌شود. فردا شد و عکسم را برایش فرستادم. منتظر جمله "جووون! چه چیزی هستی" بودم که با یک جمله ی دیگر، حقیقتاً برگ‌هایم ریخت. استاد واقفی گفت: _اونقدرم چیز به درد بخوری نیستی! و من با این جمله، فهمیدم که استاد در ظاهر، رحمن و رحیم است، و در باطن شیطان رجیم! حالا بماند که بعداً برای دلجویی، لقب احف را به من داد و گفت که تمارین احف را با محتوای طنز بدهم. البته اینم بماند که بعضی از احف‌ها را خودش سانسور کرد و می‌کند. روزی هم در باغ انار، داشتم درباره ی حوری‌های بهشتی مونولوگ می‌نوشتم که استاد واقفی به پیوی بنده مراجعه کرد و گفت: _چقدر حوری حوری می‌کنی. زن می‌خوای؟ جواب دادم: _اگه هم زن بخوام، زن من رو نمی‌خواد. استاد قانع شد و حرف را عوض کرد و گفت: _واو نمی‌خَری؟ گفتم: _اگر رایگان می‌دید، چرا نخرم؟! استاد جواب داد: _زرشک! همیشه از پاسخ‌های کوتاه و مفید استاد به وجد آمده و می‌آیم. حالا بماند که با همین باغ انار، رمانم را تمام کردم و پس از مذاکرات نسبتاً کوتاه، استاد آدرسم را گرفت تا واو را برایم بفرستد...!
برای استفاده از سرویس ایتا لایو از طریق سایت ایتا لایو ثبت نام میکنید بعد از ثبت نام یک لینک اختصاصی مانند: LS2-El.evss.ir/test2?eitaafly و یک توکن مانند: rtmp://push.live.eitaalive.ir:1945/Ro3yAJ234 دریافت میکنید لینک اول برای دیدن لایو در پیامرسان ایتا هست شما میتونید لینک رو توی قسمت توضیحات کانالتون بزارید هروقت که خواستید پخش زنده رو شروع کنید میگید که از طریق لینکی که توی توضیحات کانال هست وارد بشوند 🔶برای شروع پخش زنده وارد برنامه ایتا لایو میشیم همونطور که در (تصویر_1) میبینید دو فیلد وجود داره در فیلد اول اسم لایو رو میزنید در فیلد دوم توکن لایو رو وارد میکنید و در اخر گزینه ذخیره رو میزنید یک صفحه باز میشه(تصویر _ 2) با کلیک بر روی دکمه قرمزرنگ لایو شروع میشه و برای اتمام لایو یک بار دیگه روی اون دکمه قرمز رنگ کلیک کنید 🔷برای ورود به لایو و مشاهده لایو روی لینک کلیک میکنیم (تصویر -3) یک صفحه براتون باز میشه (تصویر-4) و میتونید پخش زنده رو تماشا کنید #ایتا #ایتا_لایو #لایو_ایتا #لایو_در_ایتا
〖بسم الله الرحمن الرحیم〗 ⭕️ ثبت نام جدید آموزش تخصصی داستان نویسی ⭕️ 💠 انجمن نویسندگان انقلابی رمان (انار) 💠 ❇️اینجا باغی ست پر از درختان انار! قرار است هریک شکل و طعم خودش را پیدا کند و در همان قالب تولید کند. 💫رمان هایی که جهان را دگرگون خواهد کرد... ⚠️برای هر یک از درختان که قصد نوشتن رمان دارند ، ثبت نام در یکی از کلاس های خصوصی نویسندگی الزامی ست . برای ثبت نام در کلاسهای خصوصی به آی دی زیر مراجعه کنید😊⬇️ @Yamahdy_Adrekny بزرگوارانی که قصد دارند، زیر مجموعه باغ انار، فعالیتی تشکیلاتی در غیر حوزه رمان، انجام بدهند، به این آیدی سر بزنند😊⬇️ @Khademezahraf 🔴 پ.ن: پرکردن برای شناخت توانمندی های شما ضروری ست! ✅🚨 فرم آنلاین: https://survey.porsline.ir/s/NgaJKyN نشانی گروه باغ: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نشانی کانال نمایشگاه باغ: https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
تصورتان از بهشت و جهنم را، در قالب طنز بنویسید. نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مثلاً: شبی خوابیده بودم که ناگهان دیدم در هوا معلق هستم. در ذهنم داشتم دنبال دلیلش می‌گشتم که ناگهان جناب عزرائیل ظاهر شد و با خوشحالی گفت: _سوپرایز! با بی‌حالی جواب دادم: _یعنی چی حالا؟ _یعنی اینکه جونِت رو گرفتم و الان تو یه مُرده‌ محسوب میشی. حقیقتاً از باهوش بودن جناب عزرائیل به وجد آمدم. از شانس ما، زیاد در بزرخ نماندیم و جناب اسرافیل در شیپورش دَمید و قیامت برپا شد. ماشالله ماشالله جمع ملائکه جمع بود. البته جای جناب میکائیل و جبرئیل، واقعاً خالی بود. وارد قیامت شدیم و دیدیم که اکثر مردم در صف‌هایی طولانی، در حال سرویس شدن دهان‌هایشان هستند و غبطه می‌خورند که ای کاش آن کار را کرده بودم؛ ای کاش آن کار را نکرده بودم و... صف طولانی بالاخره تمام شد و نوبت به من رسید. خودم هم می‌دانستم که گناهکارم و جایم در جهنم است. پس خود را آماده ی رفتن به جهنم کردم که مسئول آنجا پرسید: _می‌خوای بری بهشت، یا جهنم؟ جواب دادم: _مگه با منه؟ _بله. شما قبل خواب یه صدقه انداختی که تا اینجا ازت بلا دور کرده. حالا ما هم این اختیار رو بهت دادیم که خودت انتخاب کنی. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _من گناهکارم. من رو ببرید جهنم. مسئول آنجا چشم غره‌ای رفت و گفت: _نمیشه. ماشاالله اینقدر گناهکار زیاده، جهنم ظرفیتش پر شده. یه ویلا دارم توی بهشت، همینجوری داره خاک می‌خوره. پنجره رو به دریا، ویو عالی، صدای بلبل و قناری و آبشارم به گوش می‌خوره. رزرو کنم برات؟ _نه. من اگه برم اونجا، عذاب وجدان راحتم نمی‌زاره. اگه میشه یه اتاق گوشه ی جهنم بهم بدید. مسئول آنجا کمی عصبی شد و گفت: _اَه! چقدر کظم غیظ می‌کنی. الان هرکی بود، بهشت رو انتخاب کرده بود. جوابی ندادم که ادامه داد: _یه نماینده از بهشت، یه نماینده هم از جهنم برات می‌فرستم که باهات حرف بزنن. حرفاشون رو گوش بده، بعد انتخاب کن که کجا می‌خوای بری. چشمی گفتم و دو نفر، که یکی لباسی سفید و نو، و دیگری لباسی مشکی و کهنه پوشیده بودند، نزدیکم شدند و سه نفری کنار هم نشستیم. از آنجا که من وابسته به اینترنتم، ترجیح دادم از وضعیت نت‌دهی بهشت و جهنم با خبر بشم. به خاطر همین از نماینده ی بهشت پرسیدم: _وضعیت اینترنت بهشت چیجوریه؟ با لبی خندان جواب داد: _اونجا عالیه. یه بسته ی هزار گیگی داریم که هر دَه سال یه بار، به طور خودکار تمدید میشه. سرعت نتش هم 10G هستش. مثلاً یه فیلم دَه ساعته رو، توی دو ثانیه دانلود می‌کنه. عجبی گفتم و همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که با ناراحتی جواب داد: _توی جهنم هر ماه، یه بسته ی یه روزه با حجم دَه مگابایت میدن. بعدش دو تا عکس که یه ربع طول می‌کشه دانلود بشه رو دانلود می‌کنیم که بلافاصله پیام میاد: _مشترک ناگرامی، شما هشتاد و پنج درصد بسته ی خود را مصرف کرده‌اید. برای تمدید بسته ی خود، یک لیوان آب حمام بخورید. و به دنبالش ایموجی خنده میاد. ما هم مجبوریم یا یه لیوان آب حمام بخوریم، یا صبر کنیم تا ماه بعد. دلم برایش سوخت، ولی توجهی به سوختن دلم نکردم و ترجیح دادم سوال‌های بعدی را بپرسم. _ببخشید، توی بهشت وضعیت تفریح چیجوریه؟ نماینده ی بهشت جواب داد: _توی بهشت ما هرروز زنگ ورزش داریم. مثلاً یه توپ که شکل خربزه هست رو بالا میندازیم و بلند میگیم "حوریِ یک باید بگیره" و حوری یک می‌گیره و حوریای دو و سه و چهار همونجایی که هستن، وایمیستن و تکون نمی‌خورن. در ضمن اگه توپمون توی خونه ی همسایه بیفته و اونا با چاقو توپمون که خربزه هست رو پاره کنن، با همه ی حوریا جمع میشیم و می‌ریم لب جوی، بعدش با جناب حافظ می‌شینیم و گذر عمر می‌بینیم و خربزه و عسل می‌خوریم. چشمانم گرد شد و با تعجب پرسیدم: _خربزه و عسل؟ این دوتا که بهم نمی‌سازن.
نماینده ی بهشت پوزخندی زد و گفت: _توی بهشت همه چی می‌سازه به آدم. مثلاً همین چند وقت پیش، بادمجون و شلغم رو با پوست پختیم و روش سس قرمز و آبلیمو زدیم و خوردیم. یا یه بار توی آبغوره، پوره ی سیب زمینی ریختیم و توش نون تیلیت کردیم و خوردیم. کم کم داشت حالم به هم می‌خورد که نماینده ی جهنم گفت: _ما توی جهنم، تنها تفریحمون اینه که روی زمین داغ جهنم، پابرهنه بشین پاشو می‌کنیم و تند تند میگیم "سُک سُک" و مسئول اونجا میگه "دیگه گرگم به هوا بسه". در ضمن توی جهنم هیچی بهمون نمی‌سازه. مثلاً یه بار یه لیوان آب خوردیم، بعدش دچار حالت تهوع شدیم و کل دل و رودمون بهم ریخت. وقتی هم به مسئول اونجا گفتیم، گفت که چیزی نیست؛ برید دستشوییا رو بشورید که حالتون خوب بشه. اونم دستشوییایی که دمپاییاش خیسه خیسه و سوسکای قهوه‌ای و بالدار، توش پرواز می‌کنن. از این همه تبعیض، بغض گلویم را فشار داد که گفتم: _فشار نده لامصب. گلوئه، زنگ آیفون نیست که! سپس از نماینده ی بهشت پرسیدم: _وضعیت حوری اونجا چطوره؟ جواب داد: _عالیه. مثلاً ما تصورمون از حوری رو، به صورت سیاه و سفید روی کاغذ می‌کشیم و اونا بدون کم و کاست، به صورت واقعی و رنگ شده بهمون تحویل میدن. در ضمن ما شماره ی همه ی حوریا رو داریم. مثلاً همه ی شماره‌های زلیخا رو داریم. زلیخا همراه اول، زلیخا رایتل، زلیخا ایرانسل، زلیخا منزل و... هرموقع بهشون زنگ بزنیم، توی جیک ثانیه در اختیارمون قرار می‌گیرن. همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که گفت: _چشمتون روز بد نبینه. ما یه بار بهمون تشویقی داده بودن که هرچیزی سفارش بدید، همون رو واستون میاریم. بعد من یه عدد جنیفر لوپز سفارش دادم و یه عدد ترامپ تحویل گرفتم. اینش جالبه که برای اینکه ما نفهمیم، ترامپ رو آرایش و کادو پیچ کرده بودن. ولی ما زرنگ بودیم و فهمیدیم. بعدش اعتراض کردیم که چرا سرمون کلاه می‌زارید؟ گفتند "به خاطر اینکه شما یه عمر سر مردم کلاه گذاشتید". از کارمون واقعاً پشیمون بودیم و از اونجایی که مسئول اونجا مهربون بود، نگاهی بهمون انداخت و گفت: _یه زلیخا دارم ته انبار. فا‌کتور کنم؟ چشممون برقی زد و با کمال میل قبول کردیم. طولی نکشید که یه پیرزن با چشمایی کور، لباسایی پاره پوره و موهای بیزبیزی اومد که با تعجب گفتیم: _این دیگه کیه؟ جواب دادند: _این زلیخاست دیگه. نسخه ی پیرشه! با کلافگی گفتیم: _نسخه ی جوونش رو ندارید؟ جواب دادند: _نه متاسفانه! همین چند ساعت پیش، یوزارسیف اومد نسخه ی جوونش رو بُرد. از این همه بدبختی جهنمی‌ها آهی کشیدم و ترجیح دادم آخرین سوالم را هم بپرسم. _توی بهشت، وضعیت خرید و سفارشات چطوره؟ نماینده ی بهشت پاسخ داد: _خیلی خوبه. مثلاً ما یه بار، با حوریا تصمیم گرفتیم شام خودمون درست کنیم. بعد سوسیس و کالباس که توی بهشت مقوی شده بودن رو، همراه قارچ و ذرت و فلفل دلمه‌ای سفارش دادیم که در کمال تعجب، دو دقیقه بعد برامون پیتزا مخلوط آوردن. همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که گفت: _ما یه بار کباب سفارش دادیم؛ بعد سه ساعت، یه تیکه دُنبه ی سگ، با یه پیاز گندیده بهمون تحویل دادن و گفتن خودتون درست کنید. سوال‌هایم تمام شد و نگاهی به آن دو انداختم. نماینده ی بهشت خنده‌ای به پهنای صورت، به لب داشت و نماینده ی جهنم، از شدت گریه، چشمانش سرخ شده بود. با دیدن این وضعیت، تصمیم گرفتم استغفار و بهشت را انتخاب کنم. توصیه ی من هم به شما این است که نیکی کنید تا در بهشت جاودان ماندگار شوید و از بدی‌ها بپرهیزید که جهنم، مَکانیست زجر آلود و چندش آور...! نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📣 فراخوان همکاری مجموعه باغ انار از تمامی درختان مستعد و علاقمند، دعوت به همکاری می‌کند: 🔸مترجم 🔸تایپیست 🔸گرافیست 🔸طراح کاراکتر 🔸انیماتور 🔸ایده پرداز 🔸مبلغ کانال 🔸میکسر پادکست 🔸برنامه نویس 🔸بلاگر 🔸هشتگ‌گذار 🔸پی‌دی‌اف ساز و .... در صورت تمایل، به آی‌دی زیر پیام دهید. @KhademeZeynab ♦️نمایشگاه باغ @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا