یک قسمت زیبا از متن کتاب با صدای نویسنده
حتما ببینیدش خیلی قشنگه
#ارمیا
#رضا_امیرخانی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به نظرم شخصیت ارمیا با سعیدِ از کرخه تا راین شباهت داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب گاوداری قطع کردن طرف گاوها رو برده اداره آب و فاضلاب😐😐😐
+آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه😑
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
آثـاری کـه بـا محوریـت موضـوع «عدالـت اجتماعـی در حـوزه آمـوزش» سـاخته شـده باشـند، در اولویـت انتخـاب بـه عنـوان آثـار
برتر هستند.
#قسمت1
بعد از واریز کردن یک میلیون و چهارصد تومانِ ناقابل، در آموزشگاه رانندگی ثبتنام کردم. سپس گفتند به دلیل شیوع کرونا و قرمز بودن شهر، فعلاً کلاسها برگزار نمیشود. به محض شروع کلاسها، با شما تماس میگیریم.
دو هفتهای گذشت و بالاخره تلفنم زنگ خورد و خانوم منشی گفت از شنبه کلاسهای آییننامه شروع میشود. استرس وجودم را فرا گرفت. چرا که شنیده بودم کلاسهای آییننامه مختلط است و قرار است با سِیر عظیمی از جنس مخالف روبهرو شوم. آخَر من وقتی که جنس مخالف میبینم، دست و پایم را گُم میکنم.
شنبه شد و با کتابی که قبلاً از داییام قرض گرفته بودم، به آموزشگاه رفتم. بسماللهی گفتم و نفس عمیقی کشیدم. سپس به خودم گفتم:
_استرس نداره که. مثل مدرسَس. دقیقاً مثل مدرسه میری یه گوشه میشینی، درس رو گوش میدی، بعد تموم میشه و بلند میشی میای. بدون هیچ حرکت اضافهای. اوکی؟
به خودم اوکی دادم و وارد اتاق شدم. به جز یک دختر نسبتاً بدحجاب که مشغول وَر رفتن با گوشیاش بود و در ردیف وسط و آن جلو نشسته بود، کَسِ دیگری را ندیدم. مثل اینکه زود آمده بودم. چشمانم را درویش کردم و در ردیف چپ و سه صندلی عقبتر از آن دختر نشستم. دوباره نفس عمیقی کشیدم که کمی از استرسم کاسته شد. مشغول وَر رفتن با گوشیام شدم که دیدم یکی یکی هنرجوها دارند سر میرسند. از شانس گَندَم، همهشان جنس مخالف بودند و من مانده بودم تنهای تنها، میان این همه جنس مخالف که نود و نُه درصدشان هم بدحجاب بودند. هی به تعداد جنس مونثها اضافه میشد و من تنها جنس مذکر اتاق بودم. اینجا بود که فهميدم نه تنها در باغ انار، بلکه در همه جای شهر، جنس مونثها بیشتر از مذکرها هستند. خدا خدا میکردم که حداقل یک همجنس بیایید تا احساس تنهایی نکنم. طولی نکشید که خدا حرفم را شنید و دو پسر وارد اتاق شدند و نفسی از روی آسودگی کشیدم.
بیست دقیقهای گذشت و تقریباً اتاق پر شد. اتاقی که نود درصدشان جنس مخالف بودند. همهمهای میان زنان و دختران به پا شده بود که استاد داخل شد و همگی به احترامش ایستادیم. از شانس بَدِ مذکرها، استادمان هم جنس مونث بود. ایشان نیامده گفتند که آقایان در صندلیهای جلو و خانومها در صندلیهای عقب بنشینند. بدون هیچ چون چرایی، همگی فرمانش را عمل کردند و من و دو نفر از مذکرها جلو و بقیهی هنرجوها که مونث بودند، در صندلیهای عقب مستقر شدند. اینکه مونثها عقب هستند و دیگر چشمم بهشان نمیافتد که گناه کنم، به من قوت قلب میداد.
استادمان پس از معرفی خود و حضور غیاب هنرجوها، شروع به تدریس کرد که ناگهان گفت:
_آقای فرخ، این کتاب آییننامه نیست.
من که مشغول ورق زدن کتابم بودم، با شنیدم اسمم، پیشانیام عرق کرد و تپش قلب گرفتم. سپس با صدایی که از تَهِ چاه میآمد، هول هولکی جواب دادم:
_این نیستش؟
استاد با خونسردی جواب داد:
_نه، این قدیمیه. یه کتاب جدید چاپ کردن که گرچه مشکلاتی داره و ما هم اون رو به راهوَر گزارش دادیم، ولی خب اون کتاب اصلیه.
آب دهانم را قورت دادم و با دستم درِ اتاق را نشان دادم و گفتم:
_پس من برم یه کتاب جدید بخرم.
سپس از روی صندلی بلند شدم و به طرفِ در رفتم که خودکارم از دستم افتاد. حالا همگی به من خیره شده بودند و و من داشتم شُرشُر عرق میریختم. به آرامی دولا شدم و خودکارم را برداشتم. حالا فکر کنید حین دولا شدن، یک جای آدم مثل شلوارش نیز پاره بشود و صدا دهد؛ دیگر نور علی نور میشود!
از اتاق خارج شدم و کتاب جدید را که کم حجمتر از کتاب فعلی بود، از منشی آموزشگاه خریدم. البته هزینهاش همراهم نبود و قرار شد فردا بیاورم. به کتاب فعلی هم که برای به دست آوردنش، چند بار به داییام رو انداخته بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
_هه! تاریخ انقضات خیلی زود فرا رسید.
در را زدم و به آرامی وارد اتاق شدم. سپس روی صندلیام نشستم و به ادامهی تدریس گوش فرا دادم.
آن روز تمام شد و روزهای دیگر هم فرا رسید. دیگر استرس قبل را نداشتم و توی گرما میآمدم و میرفتم و قرار بود تا آخر هفته، تدریس کتاب تمام بشود. فردا و پس فردای اولین جلسه نیز، تدریس بخش فنی کتاب تمام شد. البته خداروشکر استاد فنیمان مرد بود و کمی نفس راحت کشیدم. این را هم بگویم که در دو سه جلسه، آن دو پسر هم نیامدند و من در کلاس دو ساعتهی آییننامه، میان انبوهی از جنس مونث تنها بودم. البته اینقدر منظم و سر ساعت و بدون غیبت میآمدم و میرفتم که یک بار استاد خانوممان، موقع حضور غیاب من را به بقیه نشان داد و گفت:
_نظم و انضباط رو از ایشون یاد بگیرید.
هنرجوهای مونث که همگی انگار یک غیبت داشتند، پوزخندی زدند که یکی از آن دخترها گفت:
_خدا حفظشون کنه. انشاءالله ایشون زودتر از ما قبول بشن.
#امیرحسین
#14000426
#قسمت2
این را که گفت، زیر ماسکم لبخندی زدم و عرق سردی روی پیشانیام نشست. سپس یک حبه قند در دلم آب شد و در دلم گفتم:
_خدایا یعنی عاشقم شده؟ وای مگه میشه؟
سپس میخواستم برگردم و نگاهی به عقب بیندازم که ببینم چه کسی را این گفته و اصلاً او لایق دوست داشتن من هست؟ اگر نیست که هیچ؛ ولی اگر لایق هست، بعد از پایان کلاس بروم و خواستگاری کنم و بعد هم کارهای عقد و ازدواج و سیسمونی بچه. واه واه، بلا به دور! چه اعتماد به نفسی هم دارم. الان که دارم فکر میکنم، از شرایط ازدواج فقط شناسنامهاش را دارم. به خاطر همین قید برگشتن به عقب را زدم. البته اینکه یک لشگر جنس مونث بدحجاب آن پشت نشستهاند نیز، دلیل دیگری بود که به عقب نگاه نکنم.
هرچه که بود، جلسهی آخر فرا رسید. استادمان پس از حضور غیاب، شروع به تدریس کرد و میگفت که این بخش کتاب مهم است و زیرش خط بکشید. من هم خودکارم را برداشتم و زیرش خط کشیدم که دیدم جوهر خودکارم تمام شده و هرچه خط میکشم، نمیکشد. واویلا! حالا از چه کسی خودکار بگیرم؟ آخرِ جلسه هم نبود که بگم دیگر آخرش مهم نیست و بیخیال. کل اتاق را هم جنس مونث پر کرده بود و مذکری نبود که خودکاری ازش قرض بگیرم. نگاهی گذرا به مونثها انداختم که دیدم مشغول خط کشیدن هستند و اصلاً توجهی به من ندارند که درخواستم را بگویم. مجبور شدم تا آخر کلاس صبر کنم و الکی خط بکشم که استاد نگوید چرا خط نمیکشی؟!
کلاس تمام شد و هیچ چیزی در آخرین جلسهی آییننامه ننوشتم. میان آن همه بیحجاب، یک مونث با حجاب و چادری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه، به خجالتم "های" بگویم و بروم جلو و درخواست کنم اگر میشود کتابش را قرض بدهد تا نکات مهمش را خط بکشم. یا اصلاً شمارهام را بدهم و او از نکات مهم عکس بگیرد و بفرستد. شاید اصلاً به همین بهانه باب آشنایی هم باز بشود و قاطیِ مونثها بشویم. از آموزشگاه بیرون آمدیم. تا یک جایی هممسیر بودیم و به خاطر همین پشتش راه افتادم. تپش قلب شدیدی داشتم. هی میخواستم فامیلیاش را به زبان بیاورم و بگویم "ببخشید، میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟" اما هربار خجالتم به من "های" میگفت و اجازهی مطرح کردن درخواستم را نمیداد. پیش خودم هی میگفتم:
_دِ بگو دیگه لامصب! نمیخوای که ازش خواستگار کنی. میخوای سوال درسی بپرسی. اگه نگی، خیلی... خیلی گاگولی!
از خودم انتظار نداشتم که به خودم بگویم گاگول. بنده خدا آن دختر هم فکر میکرد من مزاحم هستم و قصد مزاحمت دارم. به خاطر همین آنقدر با سرعت میدَوید که از من دور شود. خیلی دلم میخواست بهش بگویم من مزاحم نیستم؛ ولی خب کسی که نتواند درخواست درسیاش را بگوید، چگونه میتواند بگوید من مزاحم نیستم و این حرفش را ثابت کند؟
به هرحال نتوانستم درخواستم را بگویم تا اینکه مسیرمان از هم جدا شد و او رفت آنور و من هم اینور. نا امید شده بودم. منی که نمیتوانم یک درخواست ساده را به یک جنس مخالف بگویم، چگونه میخواهم در آینده خواستگاری کنم؟ اصلاً ولش کن. من تنها به دنیا آمدم و تنها هم از دنیا خواهم رفت.
حالا از آن موقع یک ماه و نیم است که میگذرد. آن روز رفتم و بر اساس حافظهی دیداریام، زیر نکات مهم خط کشیدم. سپس سه هفته بعد کلاسهای آموزش شهریام شروع و همین امروز تمام شد. حالا خود را برای امتحان آییننامه آماده میکنم و اگر قبول شوم، سپس باید برای امتحان شهری آماده شوم. شما هم دعا کنید بار اول قبول شوم و همچنین همهی جوانان نیز عاقبت بخیر شوند.
#امیرحسین
#14000426
سلام #واو عزیز من. تو از من مثل طفل کوچکی جدا شدی و رفتی. چند وقت یک بار بازیگوشانه تو را در خانه کسی می بینم. و نمی دانم در روح انسان ها چه تاثیری خواهی گذاشت و چه درد و درمانی به بشریت اضافه خواهی کرد. من هیچ نمی دانم. تو ولی بدان. بدان که واژه به واژه ات باید روح و حیات تزریق کند. باید که قوی باشی. هر چقدر هم از من دور باشی از جنس منی.
سبز و کوچک.
@ANARSTORY
نور
ساعت ها ودقایق زندگی ات همچنان می گذرد و تومختاری هرگونه که دوست داری آن را سپری کنی.
اما خودمانیم ...
هم من می دانم هم تو
که روح هم مثل جسممان نیازبه غذا دارد.
چقدر حواست به غذای روحت بوده تابه حال؟!
هردویمان می دانیم که گاهی این روح تنگی نفس می گیرد از حال و هوای آلوده وتاریک دنیا
گاهی دلت روشنی می خواهد
گاهی می خوای حتی شده دقیقه ای ، چیزی ببینی ، گوش کنی ، بخوانی تا آرام شوی .
فارغ از دغدغه های دنیایی ...
ولو یک جمله ...
ماموریت #واو همین است.
آمده است تا با او لحظه به لحظه اش را زندگی کنی. دقایقی ازظلمت درون بیرون آیی و با نور به دنیای اطرافت نگاه کنی .
آمده تا دست تورا بگیرد و ببرد تا دنیای حقیقت را نشانت دهد.
به شرط آنکه قبل از هرچیز دلت را صیقل دهی تا بتوانی خوب تماشا کنی و لذت ببری .
با امضا نویسنده و اسم سفارش دهنده.
قیمت:40000
هزینه ارسال: با تخفیف 7000
برای سفارش
@evaghefi
همین دیروز بود که کتاب" واو" به دستم رسید. کنجکاو بودم که هرچه زودتر آن را بخوانم
بسته پستی را باز کردم. نگاهی به کتاب انداختم. روی جلد کتاب خانه ای بسیار زیبا حک شده بود. نا خودآگاه به سمت خانه رفتم.می خواستم از پله ها بالا بروم تا درون آن خانه ی رویایی را ببینم.دستم را به دستگیره ی در گرفتم و باز کردم.در با صدای فواره ی آب باز شد. بدون اینکه صدای کشیده شدن لولای در را بدهد.
داشتم یواشکی از لای در داخل آن خانه را نگاه می کردم که نیرویی مرا محکم به داخل خانه کشید.
ضربه به حدی شدید بود که بدون اینکه چیزی ببینم با صورت خوردم به دیوار.
با همان حالت درد برگشتم ،پشت سرم را نگاه کردم. چیزی که می دیدم برایم قابل باور نبود.
باغ بزرگی مقابلم بود.یک طرف باغ پر بود از درخت های انار و طرف دیگر هندوانه های نورانی. واو روی شاخه ی یکی از هندوانه ها نشسته بود.استاد واقفی داشت باهاش حرف می زد.صدایشان نامفهوم بود ،حرف هایشان را متوجه نمی شدم.
بخاطر همین گوش ها یم را تیز کردم. شنیدم که استاد واقفی به واو می گفت:
_ای واو حواستو خوب جمع کن.
_یادت باشه هرجا که رفتی بدون همه ی انسان ها از خدایند و برای خدایند و خدا نور است .
ای واو از نور بگو!
واو احترام نظامی گذاشت و یک دفعه
تمام فضای باغ پر شد از هاله های نور که به سمت من می آمدند.
#واو
#سلاله_زهرا
.
#رمان
💠 کتاب رمان «واو» با محوریت تاریخی و اجتماعی با موضوع سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی به همت واحد آفرینشهای ادبی حوزه هنری یزد توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
💠 این کتاب به اهمیت رشد و پیشرفت جامعه با تکیه بر معارف دینی اشاره دارد که داستان عشق یک مرد به نور و حقیقت را روایت میکند؛ مردی که حتی با از دست دادن همه چیزش، مسیر حقیقت را میپیماید، راهی که باید با صبر، مقاومت و حفاظت از مرزهای ایمان و حقیقت طی کند تا به حق خود برسد.
🌸 گزیده متن:
«می خواستند با سنگ هندوانه نورانی را بشکنند. چیزِ جالبی هم بود. گُنده بود و آویزان؛ مثل یک تنگِ بلور. منتها شیشه اش خیلی ضخیم بود و سنگین؛ اندازه یک هندوانه. نمی شد مستقیم بهش نگاه انداخت. وقتی خیره اش می شدند از چشمشان اشک می آمد. اوایل وقتی شب ها روشنش می کردند مردم می آمدند تماشا. اولین چراغی بود که در مکان عمومی روشن کرده بودند. چند وقتی سروصدایش بود که بلدیه قرار است شهر را چراغ کشی بکند؛ چراغِ برقی. موتوربرقش را چند سال پیش آورده بودند. برای اینکه مردم از چراغ برقی استقبال کنند یک سیم کشیده بودند تا کنار تکیه امیرچخماق و یک سرِ آن به تکیه وصل بود»
.
📓#واو
📝#اسماعیل_واقفی
💰
وقتی کلمه هایت را در ظرفی می ریزی و ثبت اش میکنی حواست باشد...بله با تو هستم. با تو که می خواهی این راه را شروع کنی...با خودِ خودِ خودت. من از یک راه رفته با تو سخن می گویم. تجلّی آنچه می نوشی در نوشته هایت بی داد خواهد کرد. پس جز نور چیز دیگری ننوش. برگ باش. و برگ عاشق نوشیدن نور است. و همواره چشمه خورشید به او می تابد. پس چشمه خورشید را پیدا کن. همان که چند صد سال است پشت ابر است.
#برگ
#واو
#ارسالی
@ANARSTORY
🔊 مشکل نسل جدید دختران ما این است که قهرمان ندارند/ شخصیت یابی، عامل اصلی گرایش جوانان و نوجوانان به فضای مجازی است
🔻خانم زینب پاشاپور، نویسنده کتاب های «بی تو پریشانم» و «عروس یمن»، #همسر_شهید حجت الاسلام والمسلمین محمد پورهنگ و #خواهر_شهید اصغر پاشاپور و رتبه ۱۲ کنکور سال ۱۳۸۵:
🔹الگویی که غرب ارائه می کند حقیقتاً الگوی جذابی است که در سایه کم کاری ما خیلی هم جذاب تر دیده میشود و با ابزارهای مختلفی که دارد و آن سلطه علمی ای که دارد ، باعث شده است که سرابی را به زنان نشان دهند که فکر کنند #الگوی_درست و صلاح و صواب آن است.
🔹مشکل این نسل از دختران و زنان این است که قهرمان ندارند و قهرمان هایی را به عنوان الگوی خودشان قرار داده اند که قهرمانهای واقعی نیستند و وقتی سعی میکنند شبیه آنها بشوند، در واقع به سمت الگوهای مردانه می روند و به یکباره پدیدههایی مانند #هلیا یا مانند خانم هژبری پیش می آید.
🔹برادرم یک پیام فرستادند که اگر کاری را برای خدا انجام بدهیم و آن را زیر خروارها خاک دفن کنیم، چون آن کار برای خدا انجام شده است، خداوند آن را از زیر خاک بیرون میکشد و شبیه خورشید به همه نشان می دهد.
📎متن کامل مصاحبه:
v-o-h.ir/?p=19066
خانم پاشاپور از باغبانان باغ انار هستند. باغبانِ محترم باغِ یهقاچانار.
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @sedayehowzeh
علی
#تمرین85
#مونوعلی با نگاه ویژه به #لیلةالمَبیت (laylatolmabit) و ترجیحا از زاویه دید امیرالمومنین مینویسیم.
هشتگ #مونوعلی و #لیلةالمبیت فراموش نشه.
ادامه بدید.
همگی توجه کنید. فرض کنید یکی از وسایل اتاق پیامبر هستید.
این واقعه را در چهل کلمه بیان کنید.
مثلا
🔸کوزه کنار اتاق
🔸فرش زیر پا
🔸حصیر دم در
🔸پرده ای از لیف خرما
🔸خشتی از گِل سر دیوار که هم به اتاق دید دارد و هم به قاتلین خبیث و مردان قویهیکل همچون گوریل.
🔸شاخه از درخت نخل که گوشه اتاق ایستاده برای جارو زدن...
🔸هرچیزی که می شود تخیل کرد و از زبان او، آن شب عجیب وجذاب را نوشت...
پس داستانک بنویسید. مونولوگ بنویسید. دیالوگ بنویسید. داستان کوتاه بنویسید.
#تمرین
#تمرین85
#داستان
#داستانک
#مونولوگ
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام و نور.
شب همه درخت ها به خیر و خوشی.
دوست عزیزی فرمودند که آموزش را شروع کنیم. باید عرض کنم آموزش یعنی تمرین. بگذارید امشب باز هم بنویسیم. بنویسیم تا ببینیم دلِ کدامین انار خون است. انار اگر دلش خون نباشد بی مزه است. انار اگر دلش خون نباشد کال است. انار نارنگی نیست. انار کیوی نیست. انار موز نیست. انار، انار است. دل خون است ولی لپ هایش خندان است.
انار اندکی آموزش می بیند و بقیه عمرش را از خونِ دل هایش می نویسد.
آهای انار...با تو هستم. آیا خون دل میخوری. خونِ دل برادر دینی ات را...
درختهای انار ریشه در خون دارند...باور کن. وگرنه چطور انار سرخ فام می رویانند. باور کن...به دانه های دل نازکم قسم....
بیست تا کلمه بنویسین که با سین شروع بشه و دو تا حرفش یکسان باشه.
مثلا
سس
سالار
سیبزمینی
💯💯💯💯
حالا با این کلماتی که نوشتید داستان بنویسید.
تمام کلمات باید توی داستانتان باشد.
ترجیحا معنادار باشد.
💯💯💯💯
فقط جمله سازی نباشد...
رویش فکر کنید.
#تمرین86
درباره این مطلب که چرا نهم ماه ذی الحجه ، عرفه نامیده شده است، در خصوص وجه تسمیه این روز مبارک بیانات متعددی وجود دارد.
خبرگزاری حوزه | در عرفات هنگامیکه آدم به عرش نگریست و نام های مقدس پنجگانه را دید و جبرئیل آنها را به او تلقین کرد که ای آدم! بگو: یا حمید بحق محمد! و یا عالی بحق علی! و یا فاطر به حق فاطمه! و یا محسن بحق الحسن! و یا قدیم الاحسان بحق الحسین ـ علیه السلام ـ ! هنگامیکه نام پنجمین آنان را به زبان آورد، سیلاب اشکش جاری شد و قلبش خاشع گردید و گفت: چرا یاد و نام پنجمین آنان، قلبم را می شکند و سیلاب اشک را جاری می سازد؟ جبرئیل در بیان علت آن به مرثیه سرایی حسین ـ علیه السلام ـ پرداخت و آدم و فرشتگان نیز شنیدند و گریستند...(1)
ماه ذی الحجه از ماههای شریفه است و چون این ماه داخل می شد صلحای صحابه و تابعین اهتمام عظیم در عبادت می کردند و دهه اول آن ایامش ایام معلومات است که در قرآن مجید ذکر آن شده است و در نهایت فضیلت و برکت است. و از رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ مرویست که عمل خیر و عبادت در هیچ آیاتی نزد حقتعالی محبوب تر نیست از این دهه و از برای این دهه اعمالی است.(۲) شب نهم از لیالی متبرکه و شب مناجات است و توبه در آن شب مقبول و دعا مستجاب است و کسی که آن شب را به عبادت به سر آورد اجر صدو هفتاد سال عبادت داشته باشد و اعمالی نیز برای آن شب ذکر شده است.(۳)
اما روز نهم روز عرفه است و از اعیاد عظیمه است اگر چه به اسم عید نامیده نشده است و روزی است که حقتعالی بندگان خویش را به عبادت و طاعت خود خوانده و موائد جود و احسان خود را برای ایشان گسترانیده و شیطان در این روز خوار و حقیر و رانده تر و برای او خشمناک ترین اوقات خواهد بود و روایت شده است که حضرت زین العابدین ـ ـ علیه السلام ـ شنید در روز عرفه صدای سائلی را که از مردم سئوال می نمود، فرمود به او وای بر تو آیا از غیر خدا سئوال می کنی، در این روز و حال آنکه امید می رود در این روز برای بچه های در شکم آنکه فضل خدا شامل آنها شده و سعید و خوشبخت شوند.(۴)
اما بیان این مطلب که چرا این روز، عرفه نامیده شده است، در خصوص وجه تسمیه این روز مبارک بیانات متعددی وجود دارد که به بیان برخی از آنها می پردازیم:
۱. از امام صادق ـ علیه السلام ـ در حدیثی نقل شده است که فرمود خداوند متعال جبرئیل را به سوی آدم فرستاد و گفت ای آدم توبه کننده از خطایش و صبر کننده بر بلایش، همانا خداوند مرا به سوی تو فرستاده تا بر تو مناسک چنانی را بیاموزم که به سبب آنها پاک می شوی پس از آن دست او را گرفت پس او را به بیت برد و خداوند بر وی آبری فرو فرستاد و به محل بیت سایه انداخت و ادامه حدیث تا آنجا که فرمود سپس او را به عرفات برد و او را آنجا نگهداشت و به او گفت آنگاه که آفتاب غروب کرد هفت مرتبه به گناهت اقرار کن و هفت مرتبه از خدا آمرزش و توبه بخواه پس آدم چنین کرد و از این جهت عرفه نامیده شد برای اینکه آدم به گناهانش اعتراف کرد و برای فرزندانش سنت شد آنجا به گناهانشان اقرار می کنند همان طور که آدم اعتراف کرد.(۵)
۲. گفته شده است که عرفه نام کوهی است در سرزمین مکه که حاجیان یکی از اعمال حج خود را در روز نهم ذی الحجه در آنجا بجا می آورند لذا این روز را عرفه نامیدند.(۶)
۳. از حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ روایت شده که فرمودند: مسمی ذلک الیوم یوم العرفه یعنی ان امیرالمومنین عرف رسول الله روز عرفه، عرفه نامیده شد به جهت اینکه حضرت رسول الله ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ حضرت علی ـ علیه السلام ـ را در این روز به مردم معرفی نمود.(۷) و در روایات به طور متواتر آمده است که آیه ولایت در این روز نازل شد.(۸)
۴. برخی دیگر با استناد به این روایت که وقتی جبرئیل حضرت ابراهیم ـ علیه السلام ـ را به سوی عرفات فرستاد به او فرمود: پس بشناس در آن مناسکت را و اعتراف کن به گناهانت، وجه تسمیه این روز را معرفت و شناخت مناسک و اعتراف به گناهان در این روز دانسته اند.(۹)
از برای این روز اعمالی چند ذکر شده است: اول غسل، دوم زیارت امام حسین ـ علیه السلام ـ که برابر با هزار حج و هزار عمره و هزار جهاد بلکه بالاتر است و احادیث فضیلت زیارت آن حضرت در این روز متواتر است و اگر کسی توفیق یابد که در این روز در تحت قبه مقدسه آن حضرت باشد ثوابش کمتر از کسی که در عرفات باشد نیست بلکه زیاده و مقدم است و کیفیت زیارت آن حضرت در باب زیارات کتاب مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی(ره) آمده است.
سوم بعد از نماز عصر پیش از آنکه مشغول به خواندن دعاهای عرفه شود دو رکعت نماز بجا آورد در زیر آسمان و اعتراف و اقرار کند نزد حق تعالی به گناهان خود تا فایز شود به ثواب عرفات و گناهانش آمرزیده گردد پس مشغول شود به اعمال و ادعیه عرفه که از حجج طاهره ـ علیهم السلام ـ روایت شده است و آنها زیاده از آن است که در این مختصر ذکر شود
. لکن ما به مقداری که این گنجایش آن را داشته باشد نقل می کنیم شیخ کفعمی در مصباح فرموده مستحب است روزه روز عرفه برای کسی که ضعف پیدا نکند از دعا خواندن و مستحب است غسل پیش از زوال و زیارت امام حسین ـ علیه السلام ـ در روز و شب عرفه و چون وقت زوال شد زیر آسمان رود و نماز ظهر و عصر را با رکوع و سجود نیکو به عمل آورد و چون فارغ شود دو رکعت نماز بجا آورد در رکعت اول بعد از حمد توحید و در رکعت دوم بعد از حمد قل یا أیها الکافرون بخواند بعد از آن چهار رکعت نماز گذارد و در هر رکعت بعد از حمد توحید پنجاه مرتبه بخواند. سپس تسبیحاتی که مروی از رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ است را صد مرتبه بخواند که سید ابن طاووس در کتاب اقبال الاعمال ذکر فرموده است.
و سوره توحید را صد مرتبه و صلوات بر محمد و آل محمد را صد مرتبه بخواند و اعمال دیگری که در کتاب مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی ـ رحمة الله علیه ـ ذیل اعمال روز عرفه بیان شده است مراجعه فرمائید.
از جمله دعاهای مشهور این روز دعای حضرت سید الشهداء ـ علیه السلام ـ است که در روایت آمده است که حضرت در عرفات از خیمه بیرون آمدند با گروهی از اهل بیت و فرزندان و شیعیان با نهایت تذلل و خشوع پس در جانب چپ کوه ایستادند و روی مبارک را به سوی کعبه گردانیدند و دستها را برابر رو برداشتند و مانند مسکینی که طعام طلبد این دعا را خواندند.
الحمدلله الذی لیس لقضائه دافع و... که در کتاب مفاتیج الجنان آمده است. مراجعه فرمائید. (۱۰)
این روز ادعیه و اعمال بسیار دارد و بهترین اعمال در این روز دعا است و در تمام ایام سال این روز شریف به جهت دعا امتیازی دارد و دعا از برای برادران مؤمن از زنده و مرده بسیار باید کرد.
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
۱ـ اقبال الاعمال، سید ابن طاووس (ره)، نشر موسسه تاریخ العربی، چاپ بیروت.
۲ـ کلیات مفاتیح الجنان، حاج شیخ عباس قمی (ره).
پی نوشت ها:
۱. الخصائص الحسینیه ( ویژگیهای امام حسین ـ علیه السلام ـ شیخ جعفر شوشتری ، ترجمه علی کرمی، ص۲۴۴، نشر حاذق.
۲. کلیات مفاتیح الجنان، تألیف ثقة المحدثین، مرحوم شیخ عباس قمی، (ره)، مترجم مرحوم استاد مهدی الهی قمشه ای، انتشارات فاطمة الزهرا ـ سلام الله علیها ـ قم، ص۵۰۶.
۳. همان، ص۵۱۱.
۴. همان، ص۵۲۲.
۵. اصول وافی، ج۲، ص۳۰۹، حاج شیخ محمد علی شرقی، دارالکتب الاسلامیه، طهران، بازار سلطانی.
۶. کتاب مجمع البحرین، ج۵، ص۹۵، فخرالدین طریحی، المکتبة المرتضویه لاحیاء آثار الجعفریة.
۷. غایة المرام، سید بحرانی، ج۱، ص۵۴ و ۸۸.
۸. مصباح الهدایة فی اثبات الولایة، سید علی بهبهانی، ص۳۳۱.
۹. کتاب مجمع البحرین، ج۵، ص۹۵، فخر الدین طریحی، المکتبة المرتضویه لاحیاء آثار الجعفریة.
۱۰. کلیات مفاتیح الجنان، تألیف ثقة المحدثین، مرحوم شیخ عباس قمی (ره) مترجم مرحوم استاد مهدی الهی قمشه ای، انتشارات فاطمة الزهراء ـ سلام الله علیها ـ قم، ص۵۲۷.
۱۱. منتخب میزان الحکمه، محمدی ری شهری، انتشارات دارالحدیث، حدیث شماره ۶۴۲۱، ص۵۸۷، باب هوس.
در آمریکا نویسنده را چگونه پرورش میدهند؟ > مدرسه رمان | شهرستان ادب
https://madreseroman.com/Articles/ID/72/%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%B1%D8%B4-%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%87%D9%86%D8%AF
#تمرین86
#کلمات
سیریش
سردرد
سیممفتول
سینجین
سوسه
سوسن
سُرسُره
سردار
سووشون
سوستوله
سردبیر
سوسنگرد
سرشیر
سیزدهبدر
سرسنگین
سارا
ساندا
سربندر
سرتیتر
ساکدستی
سیمین
#داستان
حاجی ما یه سال #سیزده_بدر، با #سوسن و #سارا رفتیم #سوسنگرد، بعد دیدیم اَی دل غافل! #ساک_دستی رو نیاوردیم. حالا توی ساک دستی چی بود؟ هیچی. یه دست لباس ورزشی مخصوص رشتهی ووشو، بخش #ساندا که مال #سارا بود و بچهی #سربندر. دست خالی برگشتم که خواهرم سوسن گفت:
_چیشد پس؟ چرا ساک رو نیاوردی؟
مثل اینکه باید #سینجین پس میدادم. جواب دادم:
_یه #سردرد شدید دارم.
سوسن با صدای بلندی ادامه داد:
_چه ربطی داره؟ میگم چرا ساک رو نیاوردی؟
اخمی بهش کردم و جواب دادم:
_سر برادر بزرگترت داد میزنی #سوس_توله؟
سوسن جوابی نداد که سارا که خیلی #سرسنگین رفتار میکرد، سرش رو بالا آورد و گفت:
_این #سووشون چه کتاب خوبیه! میدونید نویسندش کیه؟
سوسن جواب داد:
_فکر کنم نویسندش #سردار چارلز دیکنز باشه.
اخمی به سوسن کردم و گفتم:
_سوسن #سوسه نیا. اولاً ما فقط یه سردار داشتیم که اونم سردار سلیمانیه. دوماً نویسندهی این کتاب خانوم #سیمین دانشوَرِه.
سارا که #سردبیر روزنامه بود، دوباره مشغول خواندن کتاب شد که سوسن نزدیکم شد و گفت:
_داداش ساک چیشد؟ سارا لباساش رو میخوادا.
_تو چرا پیله کردی به ساک؟ فکر کنم تو اول #سیریش بودی، بعد دست و پا در آوردی.
سوسن چشم غرهای رفت و گفت:
_حداقل بلند شو جوجهها رو بزن که مُردیم از گشنگی.
چشمی گفتم و ادامه دادم:
_تا شما برید #سرسره بازی کنید، منم جوجهها رو حاضر کردم.
ناگهان یادم آمد جوجهها را خانه جا گذاشتهام. با شرمندگی گفتم:
_ببخشید خانوما. مثل اینکه امروز نهار باید #سرشیر بخوریم.
سوسن و سارا که #سیم_مفتول بهشان میزدی، خونِشان در نمیآمد، بلند شدند و رفتند. با این وضعیت، فکر کنم سارا یک #سرتیتر گُنده بزند و بگوید:
_پسری که علاوه بر ساک دستی، جوجهها را هم با خود نیاورد. و او کسی نبود جز برادر سوسن):
#امیرحسین
#14000429
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین86 #کلمات سیریش سردرد سیممفتول سینجین سوسه سوسن سُرسُره سردار سووشون سوستوله سردبیر سوسنگر
آفرین.
انتخاب واژهها در راستای داستان بود. یعنی ابتدا یک شمهای از داستان در ذهنت ایجاد شده بود و با توجه به این تکخط کلمات مناسب انتخاب شده بودند...مثلا دو سه تا اسم شخصیت..اسم مکان...اسم کتاب...اسم نویسنده همان کتاب و ...
حالا همین تمرین را دوباره با حرف #میم بنویسید همگی...
با توجه به این نکته ای که گفتم....
یعنی سه چهار تا اسم شخصیت
دو سه تا اسم مکان
دو سه تا ...