eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
901 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
159 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
نور کهیعص #پاک_دامنی اگر امروز یک دختر نوجوان بخواهد مثل حضرت مریم علیه‌السلام زندگی کند و در پاکد
بخش دوم یا زهرا مددی: پاک دامنی یعنی مادری که پاک زیست تا از دامن او مردی پا بگیرید که بشود یکی مثل شهید ابراهیم هادی ،شهید ابراهیم همت و... کاش من هم بتوانم روزی به بودن پسرم افتخار کنم خورشید تابان: شهدا همگی از دامن مادرانی پاک دامن عروج کردند پروردگار لطیف من زن ومرد رابه پاک دامنی فرا خواند فارغ ازجنسیت وعیسی بن مریم در گاهواره به حق لبیک گفت وشهادت داد بر پاکی مادرش afsoon m.r: پاک دامن آن دخترک آشغال جمع کنی است،که روزی یک ماشین لوکس جلوی پاش ترمز کرد و گفت: _ یه جای دنج می خوای بایه وعده غذای گرم؟ دختر، هیچ نگفت و به کارش ادامه داد. 𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮: پاکدامنی يعني بخواهی به سمتش بروی به احترام امام زمان که دارد نگاهت می‌کند، به خودت اجازه ندهی afsoon m.r: پاک دامن یعنی مادر بزرگی که حتی من موهاشو ندیدم. مادربزرگم وقتی به خانه ما می آمد عبایش را درنمی آورد. هیچ وقت لباس خانگی اش را ندیدم. در منزل خودش هم که بود، ثوب می پوشید. ثوب لباس توری مانند است که زنان عرب بر روی پیراهن بلندشان می پوشند.
قراربود آن روزبرای بازدیدازیک بازارچه ی تازه تاسیس ازطرف مدرسه به آن جا برویم تاازمغازه هایش دیدن کنیم، دبیرادبیات پسربزرگترش را باخودش همراه کرده بود تادرجابه جایی وسایل به دبیرهاکمک کند، عده ای ازدخترها جمع شده بودند و درمورد استایل پسردبیرادبیات نظرمیدادندوبعدازمدت کوتاهی صدای قهقهه هایشان فضای حیاط مدرسه راپرمیکرد، کمندهم ان طرف تر، دورازجمع دوستانش وسایلش رالیست میکردتاچیزی ازقلم نیفتد. بعدازاعلام امادگی دخترها، همگی سواراتوبوس شدیم وبعدازمدت نچندان کوتاهی به انجارسیدیم... هرکس دریک محل ازپارک نشست ودراخر عده ای ازجمع دوستان کمند به پیشنهادپسردبیربله گفته ورفتندکه والیبال بازی کنند. صحبت کمند میان دانش اموزان همیشه ی خدا بود، وحتمااسم شاگرداول کلاس، به گوش پسردبیرخورده بود وحتماکمی قبل تر اورادیده بود، کمندراکه درحال چیدن وسایل دید اوراصدازدوگفت: کمندخانوم شمانمیای؟ درخط اخم های کمندگره افتاد، سرش راپایین انداخت ودرمقابل چشمان مبهوت جمع ازانجادورشد...
- وااای زهرااا اون تاپ شلوارک رو نگاه چقدر نااازه، خیلی بهت میاد، بریم تو. +بذار ببینم، آره خیلی خیییلی قشنگه، ولش بریم یه مغازه دیگه حتماً بهترش هست. - خب چرا از همین‌جا همین رو نمی‌خری؟ + فروشنده‌ش آقاس!
مریم مقدس بانویی که اکتسابی بودن صفت مقدس را اثبات کرد.
یه دخترایی هم هستن، خیلیا بهشون میگن بی اعصابِ مجازی! اینا رو دست کم نگیرید، خیلی دارن تلاش می‌کنن تو فجازی گرفتار دام شیطان نشن!
ولے حس قشنگیہ که گاهی وقتا بے هدف بزنی بیرون همینطور راه بری تا برسے بہ ی جاے قشنگ(:
_چرا اون فروشنده انقدر گرم گرفت باهام؟! _نازِ صدات که میبایست هوش از سر محرمت ببره، از پسر مردم برد...
پسر قهقهه ای بلند سر میدهد. دوستش با تعجب رو به او میکند و میپرسد _ چت شد یهو؟! _واییی خدا بیا اینجا، این ... این پیامو ببین همون دختری بود که دیروز بت گفتم رو می‌گرفت ببین تو گروه مختلط چه خودمونی شده ای خدا آدم خندش میگیره از حرفایی که میزنن اما واسه خودشون باد هواست ...
نرگس مثلِ آتشفشانی که هرلحظه امکان داشت منفجرشودبه سمت جمعیت نگاهی انداخت،مشتهایش راگره کرد،دندانهایش را روی هم فشرد،صورتش گُر گرفته بود،سرش را به سمت حلقه‌ی دخترانِ نشسته پایین پایش انداخت. سکوت برمحفل حکمفرما شد،دخترانی که لحظه‌ای پیش صدایِ قهقه هایشان فضا را پرکرده بود، خودشان را جمع وجور کردند ،بعضی گوشی را دردست بازیچه کردند،بعضی سر را پایین انداختند،بعضی دست را جلوی دهان‌گرفته واز گفته‌ی خود پشیمان بودند. اما نرگس فهمیده تر از این بود که خود را هم سخن با این جماعت کند،چیزی نگفت ورفت!! پچ پچ دختران شروع شد،همین که نرگس از در حیاط خارج شد،صدای سحر که سر دسته‌ی دختران بود بلند شد، که گفت:"چیزی نگفتیم که ،اون خیلی بی‌جنبه است،حالا مگه چی میشه توی یه مهمونی به جز خودمون چندتا پسر هم‌باشه؟؟مگه میخوان بخورنش؟" سهیلا در جوابش گفت:"نه خُب از این ناراحت شد که بهش نگفته بودیم چطور مهمونی هست" حُسن ختامِ گفتگوی دختران،مریم از جایش بلند شد وپشت پنجره رفت،پرده را کنار زد وبا حسرت گفت:"بیخود تلاش نکنید نرگس رو بکشین تو راه، اون دفعه‌ی پیش هم سوار ماشینِ محمد( دوست پسرم)نشد،ترجیح داد مسیر رو پیاده بره ولی با من و دوتا پسرِ غریبه تویِ یه ماشین نشینه" مریم آهی کشید وادامه داد:"همون شب بود که محمد جلوی خودم گفت که از این جور دخترا خیلی خوشش میاد..."
_خوب کجا بودم آها داشتم میگفتم! زیر گازو که خاموش کردم یه هو، سارا پرید... _ببخشید خانوما ... _راستی، سمیرا توکه تا الان کبکت خروس خون بود چرا یهو جدی شدی وقتی اون آقا رد شد؟! _قشنگیش به همینه واسه یه لحظه بیخیالیم نمیخوام عاقبت خودمو جوون مردمو ختم به شر کنم
پاکدامنی یعنی اون دختر خانمی که از مانتوی مورد علاقش در مغازه میگذره اما وارد اون مغازی که چندتا ااقا پسر جوون داخل اون هستش نمیشه...
مسابقات جهانی بود. راند اول تمام شده بود. مربی داشت مهلا را با حوله باد می‌زد. وقت استراحت تمام شد. مهلا روسری‌اش را درست کرد تا موهایش معلوم نشود راند دوم آغاز شد. مهلا جلو بود. بنابراین بازی را مدیریت کرد. ثانیه‌های پایانی بود. تماشاگران شمارش معکوس را آغاز کردند. چیزی تا قهرمانی نمانده بود. وقت تمام شد. مهلا بازی را برد. آن هم با حجاب اسلامی! اشک از صورتش جاری شد. مربی به او پرچم ایران را داد. مهلا آن را بالا برد و دور افتخار زد. همزمان در تلويزيون هم سرود "بر طبل شادانه بکوب" پخش شد. مراسم اهدای مدال فرا رسید. مهلا قهرمان جهان در رشته‌ی تکواندو شده بود. بلندگوی سالن اسامی نفرات سوم و دوم را به ترتیب خواند. آن‌ها بالای سکو آمدند و مدال‌های برنز و نقره‌شان را دریافت کردند. نوبت مهلا بود. بلندگوی سالن، نام مهلا را به انگلیسی و به عنوان قهرمان صدا زد. مهلا در حالی که پرچم ایران را به پشتش بسته بود، با افتخار روی سکوی اول ایستاد. شادی از چهره‌اش به بیرون می‌ریخت. یک مرد تنومند که کت و شلوار و کراوات مشکی داشت، نزدیک مهلا شد و مدال طلا را بر گردنش آویخت. سپس دستش را جلو آورد تا قهرمانی مهلا را تبریک بگوید. مهلا با دیدن این صحنه، سرش را پایین انداخت. یک دستش را مشت کرد و به کف دست دیگرش زد و گفت: _Thank you! و این‌گونه بود که حیا و پاکدامنی بانوی نوجوانِ ایرانی، از تلويزيون پخش شد و جهان، شاهد این هنرنماییِ بانوی مسلمان بود!