eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
888 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقات جهانی بود. راند اول تمام شده بود. مربی داشت مهلا را با حوله باد می‌زد. وقت استراحت تمام شد. مهلا روسری‌اش را درست کرد تا موهایش معلوم نشود راند دوم آغاز شد. مهلا جلو بود. بنابراین بازی را مدیریت کرد. ثانیه‌های پایانی بود. تماشاگران شمارش معکوس را آغاز کردند. چیزی تا قهرمانی نمانده بود. وقت تمام شد. مهلا بازی را برد. آن هم با حجاب اسلامی! اشک از صورتش جاری شد. مربی به او پرچم ایران را داد. مهلا آن را بالا برد و دور افتخار زد. همزمان در تلويزيون هم سرود "بر طبل شادانه بکوب" پخش شد. مراسم اهدای مدال فرا رسید. مهلا قهرمان جهان در رشته‌ی تکواندو شده بود. بلندگوی سالن اسامی نفرات سوم و دوم را به ترتیب خواند. آن‌ها بالای سکو آمدند و مدال‌های برنز و نقره‌شان را دریافت کردند. نوبت مهلا بود. بلندگوی سالن، نام مهلا را به انگلیسی و به عنوان قهرمان صدا زد. مهلا در حالی که پرچم ایران را به پشتش بسته بود، با افتخار روی سکوی اول ایستاد. شادی از چهره‌اش به بیرون می‌ریخت. یک مرد تنومند که کت و شلوار و کراوات مشکی داشت، نزدیک مهلا شد و مدال طلا را بر گردنش آویخت. سپس دستش را جلو آورد تا قهرمانی مهلا را تبریک بگوید. مهلا با دیدن این صحنه، سرش را پایین انداخت. یک دستش را مشت کرد و به کف دست دیگرش زد و گفت: _Thank you! و این‌گونه بود که حیا و پاکدامنی بانوی نوجوانِ ایرانی، از تلويزيون پخش شد و جهان، شاهد این هنرنماییِ بانوی مسلمان بود!
جواب پاک دامنی را خود خدا می دهد. وگرنه در آن حلقه پر از اتهام، عیسی چطور مادرش را نجات می داد؟
سکوت، تنها عکس العملی بود که از او می‌دیدم. با دستش گوشی را کنار زد و لحظه ای بعد، حاضر جلوی در دیدمش؛ میخواست چیزی بگوید اما انگار نمیدانست چگونه؛ بند کیفش را در دستش فشورد آرام و کلافه به سمتم آمد. بی خیال و حرصی نگاهش می‌کردم. لبش را تر کرد و آرام گفت: _ اگر، اگر یه روزی ازدواج کنی و بفهمی که همسرت، قبل از تو، با یه نفر یا حتی عکس دخترای فامیلو تو موبایلش داشته... اینکه وقتی دستاتو میگیره شاید مقایسه کنه توذهنش، اینکه دستاشو میگیری ممکنه رنگ پوستشو مقایسه کنی، چه بلایی سر خودتو اون میاد من اون بلا رو نمیخوام توهم نخواه!
پاکدامنی مثل باند پروازه که یک نسل آسمونی و پاک رو تا معراج توحید پرواز می ده. ( از دامن زن مرد به معراج می رود. امام خمینی)
بخار غلیظی از خانه کربلایی صابر به آسمان می‌رفت. همراه خودش بوی شیرین برنج و بوی گلاب و هل قیمه را پخش می‌کرد. بخارها می رفتند و می‌شدند جز ابرها... می‌رفتند و به ابرها می‌پوستند تا شاید از برکت بخار آب برنج نذری باران رحمت ببارد. هوا دم داشت. ابرهای تیره و خاکستری سقف آسمان را پرکرده بودند و اجازه نمی‌داند خنکای پشتشان به شهر برسد. حیاط خانه کربلایی صابر شلوغ بود. هیاهوی بچه‌ها و سروصدای زن‌ها با فریاد حسین مرد ها آمیخته بود. دخترهای جوان‌تر لب حوض نشسته بودند و ظرف و میوه می‌شستند. پسرها شربت آماده می‌کردند و هر از گاهی با ابگردان بزرگ از شربت می‌نوشیدند و می‌خندید. دخترها نگاهشان به پسرها بود و با حالتی منزجر به لودگی پسرها چشم دوخته بودند. سحر نوه بزرگ کربلایی صابر گفت: - اه من که عمرا از او شربت بخورم! خاک عالم نگاه کن از لب و لوچه‌شون می‌چکه دوباره تو ظرف! به صورت نمایشی عق زد. گره روسری اش را کمی شل کرد و دست ترش را به گردنش کشید. - واه هوا چه مزخرفه امروز! ترنم، موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت: - والا بابا کرب‌لاییم بیکار بودا... امروز هوس ادای نذره؟ شُهره، که با چادرش مثلا دست های برهنه‌اش را پوشانده بود. تا آرنج دستش را توی خنکای آب فرو برد. - وای هرچی خیس بشیم بدتر دم می‌کنیم. بقیه دخترها بلند خندیدند. ترنم گفت: - مگه چاییم که دم کنیم؟ صدای خنده‌شان باز بلند شد. مادر ها و پدرها با دیدن خنده دخترها لبخند می‌زدند. صابره، دخترِ دخترِ کوچک کربلایی، اطرافش را نگاه کرد و گفت: - دنا کجاست دخترا! خواهرش سنا گفت: - چه می‌دونم... گفت می‌خواد حسینه رو جا رو بزنه، هوای حسینه خیلی داغه! دمش بیشتره! برقم نیست چطوری طاقت میاره؟ بالای خانه کربلایی صابر یک حسینه بود. با ایرانت های آبی سقفش پوشیده شده بود و بخاطر همین چنان دم می‌کرد و بخار جمع می‌شد که نفس در نفس گره می‌خورد. درحالت عادی ادم شرشر عرق می‌ریخت چه برسد به فعالیت. سحر به پلکان حسینه اشاره زد: - اومد. چهره سرخ شده‌ دنا میان شال مشکی پیچیده دور سرش بیشتر به چشم می‌امد. چادر کرمش با گل‌های ماشی تزئین شده بود. پایش که آخرین پله را لمس کرد. چشمش لودگی پسرها را اشاره رفت. سریع چشم برداشت. شهره گفت: - واه چه اخمی کرده! فکر کنن امشب دنا آب پز داریم شام. دخترها خندیدند. دنا از کنار پسرها گذشت. هیچ کس جرئت مستقیم چشم دوختن به نوه ته تقاری کربلایی صابر را نداشت. نزدیک دخترها شد. لبخند زد. صدایش طوری اهسته بود که فقط دخترها بشنوند. ابرو داری می‌کرد: - مراعات کنید دخترا! شهره گفت: - اینا اشنان. جمشید پدر دنا گفت: - دنا بابا، چادرت در بیار غریبه ها رفتند. دنا سر پایین انداخت. سکوت کرد و چادرش را در مشت فشرد.
بالاخره رسیدم. وارد پاساژ می‌شوم. بین مغازه ها می‌گردم. یک مانتو فروشی خوب پیدا می‌کنم. مغازه پراست از تونیک های طرح سنتی. قیمت هر تونیک برابر دوتا مانتوی مغازه کناریست. اما می‌ارزد.خداروشکر که همین را هم پیدا کردم. قولم مهم تر است. بعد از خرید به خانه برمی‌گردم. شب می‌شود. دراز می‌کشم تا خوابم ببرد. اما فکرم! از دست این ذهن کجا فرار کنم؟ سعی می‌کنم این فکرهای بدتر از گناه را از خودم دور کنم اما... نمی‌توانم! خدایا ایکاش ذهن مرا فیلتر می‌کردی تا هیچوقت باز نشود! چشمم به عکسش می‌خورد. خجالت می‌کشم. من به او قول داده بودم. پتو را می‌کشم روی سرم تا چشم تو چشم نشویم. یک صدایی می‌آید توی سرم که آزارم می‌دهد. تو نمی‌توانی سر قولت بمانی. اصلاً مگر قول تو چه ارزشی دارد؟ آن زنی که جلوی پاساژ عروسک های بافتنی اش را می‌فروشد پاک است، نه تو! با عوض کردن یک مانتو می‌خواهی دنیا را عوض کنی؟ یادت رفته چه کارهایی کردی؟ آن شب...آن مهمانی... تمام گذشته ام را مانند پتک به سرم می‌کوبد. از خودم بدم می‌آید. دیگر نمی‌خواهم صدایش را بشنوم. گوشیم را بر‌می‌دارم. کانال پناهیان را باز می‌کنم. کلیپ جدید آمده است. می‌گوید ناامیدی از خود گناه بدتر است. می‌گوید شیطان بعد از گناه می‌خواهد آدم را ناامید کند. آرام می‌شوم. به عکسش نگاه می‌کنم. می‌دانم آمدن این کلیپ اتفاقی نیست و او دارد کمکم می‌کند تا سر قولم بمانم. آنقدر به عکسش نگاه می‌کنم تا خوابم ببرد.
گوشیم را برمی‌دارم. کانال آشپزی را باز می‌کنم. آخر تبلیغ کانال مثبت هجده وسط کانال آشپزی چه می‌گوید؟ انگار که کلم بروکلی را بیندازی وسط آبگوشت! باید بروم در تنظیمات و باز شدن خودکار فایل ها را، غیر فعال کنم. این پسر عمویم هم هر روز در پی‌وی من نمک پاشی می‌کند. این جوک هایی که فرستاده، بی ادبانه نیست؟ هرچی هم پوکر می‌فرستم، فایده ندارد. بلاکش کنم؟ نه! آن وقت زن عمویم می‌گوید دختر را توهم مزاحمت برداشته! پسر عمویم هم می‌گوید، دختر بی جنبه است! یک سلام به او بکنی، هوا برش می‌دارد! خب پس این بار جواب ندادن را امتحان می‌کنم! این پسر پر رو هم که باز مرا تگ کرده! ده جای مختلف تگ کرده! عین بچه‌ای که هرجای برنامه کودک ذوق زده می‌شود، مادرش را صدا می‌کند تا او هم ببیند! اما من که مادرش نیستم! او هم بچه نیست! این پسر بازهم پیام داده... گوشیم را خاموش می‌کنم! یک نفس راحت می‌کشم. بهتر است بروم و قدم بزنم. این مانتوها چرا هیچکدام دکمه ندارند؟ این یکی که دکمه دارد آنقدر کوتاه است که فکر می‌کنم اصلا مانتو نیست! شومیز است! بلندترین تابم را می‌پوشم. خب این مانتوی جلوباز طوسی لااقل از بقیه بهتر است! کرم ضدآفتاب می‌زنم. خب این رژ صورتی خیلی به مانتوی من می‌آید. اما پس قولم چه می‌شود؟ اما بدون آرایش بی روح و زشت نیستم؟ خب زشت باشم! این همه خوشگل بودم به کجا رسیدم؟‌اصلا مگر خوشگلی من به رژ است؟ خیلی‌ هم خوبم! از خانه بیرون می‌روم. آفتاب داغ تر از همیشه می‌تابد. باد می‌آید. مانتوام را به عقب می‌برد. کمی خنکم می‌شود. اما نه! با دستم جلوی مانتوام را می‌گیرم که عقب نرود. قولم مهم‌تر است. چه شد؟ چه غلطی کرد؟ با من بود؟ اصلا با هرکه بود! این پسر ها ادب و تربیت ندارند؟ آخر تیکه انداختن چه لذتی دارد؟ ایکاش برادرم همراهم بود تا حالیش کند...اما چرا اینجور موقع ها خودم کاری نمی‌کنم؟ اگر هم جوابش را بدهم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد می‌گویند چرا با یک پسر دهن به دهن شدی؟
در گرمای تابستان زیر نور پر تشعشع آفتاب، چادرم را بر سر داشتم و گوشه ی ان را با دست گرفته بودم. از شدت گرما احساس میکردم تمام دنیا میچرخد، ترس داشتم از اینکه وسط خیابان بین این همه نامحرم از هوش بروم و نقش بر زمین شوم. نزدیک اذان بود چشمانم را نیمه باز کردم و دستم را سایبانی ساختم تا بتوانم به دور بنگرم. از اینکه نزدیک مسجد بودم خوشحال شدم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت مسجد حرکت کردم. مستقیم به سمت روشویی مسجد رفتم دستانم را به صورت قنوت زیر آب گرفتم و صورتم را شستم. حالم بهتر شد، وضو گرفتم و بعد از اذان نماز خواندم. ساعت را نگاه کردم و به راه افتادم. همینطور که راه میرفتم پسر جوانی آرام آرام تعقیبم میکرد. ظهر بود و افراد انگشت شماری دیده میشدند. پسر نزدیک تر شد همانطور که راه میرفت کلماتی تمسخر آمیز میزد و مرا امل خطاب میکرد. به چادر مادر بی احترامی کرد، از سکوت خسته شدم دوست داشتم با مشت و لگد حالش را جا بیاورم اما ناگهان یاد مادرم افتادم که گفت جواب ابلهان خاموشیست من هر کاری میکردم او کار خودش را ادامه میداد پس بهتر بود سکوت کنم تا به درستی خاتمه یابد. سعی کردم تند تر راه بروم، نزدیک خانه بودم کلید را در دست اماده داشتم. بلا فاصله وارد خانه شدم و نفس راحتی کشیدم. شاید اگر من جواب آن پسر را با مشت و لگد میدادم الان اینجا نبودم.
حاج بی بیِ ما همیشه، حتی جلوی محارمش چارقد سفید به رنگ برفش سرش بود. یک طرف چارقد سفیدش را دور سرش می‌پیچید و آخر باقی مانده‌اش را از گوشه روسری می‌داد داخل. من که جوانی‌ها و سلامتی‌اش را ندیده‌ام ولی شنیده‌ام تا وقتی پاهایش توان راه رفتن داشته در زینبیه به دختران مکتب درس می‌داده، قرآن خواندن و تفسیر آیات قرآن آموزش می‌داده نصف بیشتر مادران و زنان حالای روستایی که دیگر شهر شده می‌گویند: - ما قرآن خواندن‌مان را مدیون بی بی هستیم. از او خاطرات زیادی نقل می‌کنند که برایم همه‌شان شیرین است. مثلاً یکی از اقوام که همسایه حاج بی بی هم بوده تعریف می‌کند: تازه تلویزیون خریده بودیم. آن زمان‌ها خانواده‌های کمی تلویزیون داشتند. از قضا محرم و صفر از راه رسید و مجلس روضه ما به پا شد. روز اول روضه بود، تلوزیون روشن بود. حاج بی بی اولین نفر آمد داخل عادت داشت وقتی می آمد روضه کنار در بشیند و رو بگیرد. در خانه به جز من کسی نبود. وقتی که نشست گفتم: - بی بی جان خوب شد آمدید من بروم همسایه‌ها را خبر کنم. رفتم و سریع برگشتم از پنجره دیدم بی‌بی رو گرفته، خودش را جمع کرده و با انگار با کسی حرف می‌زند و با بله و نه فقط جواب می‌دهد. رفتم داخل دیدم بی‌بی رو گرفته و چنان با اخم خودش را زیر چادر پنهان کرده. گفتم: - بی‌بی چرا رو گرفتی؟ کسی نیست! اشاره کرد به سمت صندلی آقای روضه‌خوان گفتم: - بی‌بی ببین کسی نیست ببین چادرم را در آوردم. آرام گفت: - پس این صدای مرد کیه از خیلی وقته حرف میزنه؟ خندیدم - بی‌بی خدانکشت تلویزیونه... روشن مونده بود خاموش نکردم! حیا را باید از زنان قدیم یاد گرفت.
هر کدام‌شان برای کاری بیرون رفتند. کل روز، برای او بود. بدون بیننده یا نصیحت‌کننده‌ای! به قول رفقا وقت واسه عشق و حال داشت و امکاناتش هم به وفور یافت می‌شد. از خلوتی خانه بگیر تا سیستم و اینترنت و...از همه مهم‌تر شیطان از همیشه سرحال‌تر در حال خدمت‌رسانی به خلق خدا بود. "چیزی که نیست.نه کسی تو را می‌بینه و نه قرار اتفاقی بیفتد! فرصت به این خوبی داری ازش استفاده کن! جوانی و پر نیاز خدا هم خودش می‌داند! هیچ کس از کارت باخبر نمی‌شه! تو هنوز هم همان دختر سربه‌زیر و با حیای فامیل باقی می‌مانی.‌کسی که که نمی‌فهمه" شیطان افتاده بود رو دور وسوسه کردن و بی‌مهابا سخنرانی می‌کرد. نباید مشتری دست به نقد امروز از دست می‌رفت. به هر‌ ریسمانی که فکرش را می‌کرد ، چنگ زد. از حفظ پرستیژ دخترک بگیر تا باز بودن درب توبه و رحمانیت خدا. یک آن دید دخترک بی‌توجه به افاضاتش رفت به سمت روشویی و وضو گرفت. این اولین ضربه‌‌ی حریف بود. شیطان ولی همچنان به خود می‌پیچید و از راهی جدید وارد می‌شد. صدای پیغام گوشی خبر از حمله‌ای دیگر می‌داد. به سمت موبایلش رفت و پستی را که ارسال شده بود را باز کرد همین که نگاهش به کپشن افتاد به کل ، اینستا را حذف کرد. تا اینجا شیطان قریب به نود درصد فیتیله‌پیچ شده بود و از درد به خود می‌پیچید. قربة إلی اللهی که دخترک در نیت نماز گفت ،ضربه‌ی آخر هم به شیطان زده شد و دیگر هیچ جانی در تنش باقی نماند. دختران‌ما به این آسانی‌ها چوب حراج به حیا‌ی‌شان نمی‌زنند. آنها بزرگ‌تر از آنند که برای لذتی کاذب و آنی زندگی‌شان را نابود کنند....🌸
پاکدامنی یعنی دختری که با اجبار وارد عروسی مختلط شد اما چه وارد شدنی وقتی همه با لباس انچنانی بودن اون با افتخار با چادر سیاهش وارد مجلس شد ...
حیا را از پیرمرد روضه‌خوان محل آموختم که تمام سالهای پیرغلامی‌اش وقتی برای مجالس روضه زنانه روضه می‌خواند سرش پایین و چشمانش بسته. بعد از روضه هم اگر خانمی از او سوالی داشت نزدیکش که می‌شد، سرش که پایین بود چشمانش را هم می‌بست.