eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
«بسم‌الله» کسانی که بخاطر سفر خارجی خانواده یکی از مسئولین، طوفان توییتری راه انداختید و گفتید ما از رانت و تبعیض بیزاریم! خیلی خوب، ایرادی ندارد من هم با شما در اینکه اصل کار اشتباه بوده، هم نظر هستم. امّا بخاطر شهادت فرزند یکی از فرماندهان نظامی هم این چنین طوفان به راه انداختید یا عادت کرده‌اید به اسم مطالبه‌گری فقط نقاط سیاه را بزرگ‌نمایی کنید؟ اینجاست که فرق میان دلسوزی و مرض روشن می‌شود... پ.ن: شب گذشته بر اثر تیراندازی اشرار مسلح به خودروی ‌فرمانده تیپ سلمان فارسی، ستوان دوم محمود آبسالان، فرزند جانشین فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان به شهادت رسید. ✍️ @negashteh | نگاشته
برای پدر رفیق ما هم صلوات و فاتحه ای بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم و خیال یار و این گوشه‌ی دل... "اخْتِمْ لَنَا بالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبیلِک"
نور به نام و ذکر علی که ذکرش عبادت است. شب دعا و استغفار. شب بیست و سوم. شب بخشش. شب تقدیر. شب عاقبت به خیری یا عاقبت به شری...خواستم توی این شب یک نکته عرض کنم. دلم می‌سوزه برای کسی که ابن‌ملجم را لعنت می‌کند و تمام زندگی اش به مراتب بدتر از او زندگی کرده. ابن ملجم اهل عبادت و مستحبات و تلاوت قرآن و ... بود. این آدم‌ها به زور اهل واجباتند که عن قریب است همین هم از دستشان برود... ابن ملجم اهل جهاد و پا در رکاب علی بود. این آدم ها جز کار و شغل و کسب‌شان به هیچ چیز دیگر فکر هم نمی‌کنند. اصلا در تمام عمرشان بوی جهاد و اردوی جهادی و نبرد در سوریه و مرز و ....به مخیله شان هم نیامده. ابن ملجم شجاعتی داشت برای دفاع از عقایدش. یعنی در واقع یک عقیده ای داشت، ولو باطل. بعضی‌ها به هیچ چیزی اعتقاد ندارند. یعنی از هر دری که بحث می‌کنند نصفه نصفه و جویده از زیر قبول کردن نتیجه در می‌روند. اگر گرانی باشد همه را دزد می‌دانند و یک کلیپ از آلمان میگذارد که آنجا همه شب عید فلان چیز را نخریدند. اگر یک نفر کشته شود نیروی انتظامی را عامل و مقصر می‌داند و کلیپی از یک شبکه خارجی می‌گذارد. اگر جوابش را بدهی مسخره می‌کند. اگر کلیپ کامل را برایش بفرستی و بگویی که مثلا در همان آلمان فلان تعداد آدم سر غذا و یا ماسک کشته شدند یک کلیپ دیگر پیدا می‌کند و همینطور ماجرا ادامه دارد. اگر از قرآن حرف بزنی می‌خندد. اگر آمارهای دروغ توی حرفهایش را ثابت کنی در نهایت می‌گوید فلانی که یقه آخوندی دارد دزد است پس همه دزدند. در همین حین از فلان آخوند که شبکه های غربی از او طرفداری می‌کنند حمایت می‌کند. یا فلان آخوند که مملکت را نزدیک جنگ برده حمایت می‌کند ولی درباره فلان شهید که توسط فرمان شخص ترامپ ملعون شهید شده هیچ نظری ندارد. درباره قتل چند روحانی در حرم امام رضا فقط ناراحت می‌شود و حق را به مردم می‌دهد که چون گرانی است مردم ناراحت اند. و همینجور الی آخر...خواستم بگویم ابن ملجم سگش شرف دارد به این نوع آدم‌ها. او لااقل یک اعتقادی داشت و تا آخرین پایش ایستاد. آدمی که هیچ وقتی برای تربیت خودش نمی‌گذارد و همه همّ‌اش شکم و زیرشکم‌اش است با ابن ملجم شدن یک تار مو فاصله دارد. آدمی که از شیعه بودن فقط غذای نذری عاشورا و بیدار بودن شب احیا را دیده و خورده و شنیده و چگونه می‌خواد شبیه حسین شود وقتی نمی‌داند حسین کیست؟ چه کرده؟ آدمی که تمام روزها و سالهای عمرش به حداقل های دینی گذشته و فکر می‌کند تمام علما و آخوندها مثل همان آخوند بی تقوای توی فلان مسجد هستند یا مثل فلان حاجی بازاری که همه چیز را دو لا پهنا حساب می‌کند. یعنی یکبار ننشسته و فکر کند که همه‌جا آدم خوب دارد آدم بد هم دارد. و با همین خیال با هرچه آخوند و روحانی دشمن شده و بذر ابن ملجم شدن را درون خودش پرورش داده. همین آدم ممکن است شبی پایش به مسجدی برسد...برایشان دعا می‌کنم تا راه شناخت برایشان باز شود. برایشان دعا می‌کنم از این منجلاب حماقت بیرون بیایند. برایشان دعا می‌کنم تا موقعیت ابن ملجم شدن برایشان فراهم نشود. برای همه مردمم دعا می‌کنم که همچین فرزندی نداشته باشند. همچین شوهر یا پدری یا دختری نداشته باشند. که هیچ درمانی ندارد جز مرگ... فقط توی همین شبها می‌شود برایشان دعا کرد. خدایا همه آدمهایی که در جهل مرکب خودشان غوطه ور هستند و هیچ‌گونه مطالعه عمیقی نسبت به دینشان نداشته‌اند و شبانه روز سرشان توی شبکه های مجازی و حرفهای مفت اصحاب آلبانی و اینترنشنال است و به خاطر ساده‌لوحی که دارند حرف دشمن را حرف مردم می‌شمارند. حرفهایی که توسط زنجیره ای از همین آدمها مدام وایرال می‌شود. مدام فوروارد می‌شود. امان از حماقتی که مدام تازه شود با حماقتی دگر.... توی این شبها دعا می‌کنم جزء حمقا نباشیم. دعا می‌کنم گیر آدم احمق هم نیفتید. آمین یا رب العالمین. بحق علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام.
نور 🔸به نظر خودم همین که بین شما آدم های خوب هستم خیلی خوبم. ولی به این جایگاه رضایت دادن عین حماقت است. من باید به قله بروم. همین امشب. کوله ام کوچک است و هزاران کیلومتر تا قله راه است. شبی تاریک است و صدای زوزه گرگ در یخبندان صخره ها پیچیده...پایم وزن مرا نمی‌کشد... 🏔چگونه به قله برسم؟ تو بگو. راهی جز هجوم نور به اینجا نیست...اگر نور مرا با خود نبرد تا ابد در ظلمت غرق خواهم شد. ای حضرت نور، ای رمز شب قدر دستی برآر و مرا از لجّه ظلمت بیرون بکش. ای حقیقت شب قدر، ای حضرت راز، ای پنهان از دیده بشر، ای سیده نساء العالمین با شما هستم. به من نگاه کنید. من اینجا میان برهوت گناه تنها ماندم. ای چشمه حقیقت. من چگونه این مسیر را طی کنم؟ من چگونه به قله حقیقت برسم. 💎شما دعا کنید برای پسرتان. شما برای مهدی دعا کنید. شما دعا کنید موانع ظهورش برطرف شود. شما برای ما دعا کنید. ای حضرت نور، به علی قسم‌تان می‌دهیم که دست ما را بگیرید و با خود به هرکجا که می‌روید ببرید. ما از اینجا ماندن خسته شده‌ایم. درختان انار ریشه در نور دارند. ولی ما اینجا ریشه در قاذورات داریم. در کثافات دنیا...ما را ببر با خودت ای حضرت نور، ای مادرِ نور. ای سرچشمه نور. ای سرچشمه حیات، ای زهرا سلام الله علیها. ای نورانی.
امام خمینی (ره): شن ها مأمور خدا بودند. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY 🔸ادمین @ANARSTORY_ADMIN
✳️کنسل: بازارچه کتاب دست دوم 📚کتاب‌هات رو بفروش ♨️بانک کتاب دست دوم ایران 💢‏‏ کنسل اولین اپلیکیشنی ایرانی برای خرید و فروش کتاب است. 🔰‏هدف از ساخت این برنامه تغییر فرهنگ مطالعه در جامعه‌ی ایران است. با کنسل همه می‌توانند لذت مطالعه را بچشند. 📚‏کتاب‌های ما شامل کتاب‌های درسی برای ابتدایی، متوسطه اول و دوم، دانشگاهی، کتاب‌های غیر درسی (از رمان و فلسفه تا کتاب‌های کودک، اقتصادی و پزشکی)، آموزش زبان و حوزوی است. 📌‏‏این برنامه به طور اختصاصی برای کتاب طراحی شده است. 📖‏در این برنامه به راحتی کتاب‌های مطالعه‌شده‌ی خود را برای فروش گذاشته و درآمد کسب کنید. 🛑‏ویژگی‌های برنامه: ‏• نمایش اطلاعات کامل کتاب (از جمله: نویسنده، ناشر، سال چاپ، ویرایش، وضعیت ظاهری کتاب و...) ‏• طراحی اختصاصی رابط کاربری برای فقط کتاب به منظور جستجو و خرید راحت‌تر در شهر شما ‏• خرید و فروش کاملا رایگان ‏• امکان جستجو بین کتاب‌ها با نام کتاب، نویسنده یا ناشر هر کتاب ‏• فیلتر کردن نتایج جستجو با شهر یا دانشگاهِ فروشنده‌ی کتاب ‏• تعیین اختیاری اطلاعات تماس با شما (تلگرام، شماره تلفن، ایمیل، آدرس، دانشگاه) ‏• امکان ویرایش مشخصات کتاب پس از ثبت ‏• دسته‌بندی موضوعی کاملا جامع از کتاب‌های دبستان تا دانشگاهی، کتاب‌های غیر درسی، زبان و حوزوی ‏• امکان اسکن کتاب با استفاده از شابک ‏• امکان ثبت کتاب درخواستی https://myket.ir/app/com.geexer.dev.cansell
ششم اردیبهشت به دنیا آمدم.🙄 کسانی که می‌خوان هدیه بدن زودتر بجنبن که دیر نشه...🤓 البته متولد شدن رو که همه بلدند مهم این است که بمیریم در حالی که مسلمان هستیم. دعا کنیم با ایمان کامل از این دنیا برویم و بعدش کارت به کارت کنید.
هدایت شده از خَــــــزان
ما آدم‌ها تو زندگیمون فکر می‌کنیم که زمانِ تولد فقط همون روزیه که پامون رو از دنیای آبی بیرون کشیدیم و گذاشتیم روی زمین خاکی .ما آدما خیال می‌کنیم یه بار به دنیا میایم و یه بارهم‌ می‌میریم. .اما خبر نداریم که این زندگی سراسرش بازیِ دومینوی " مُردن و زنده شدنه". یعنی بارها میمیری و بارها متولد میشی... مثلا یه روز بهاری نسبتاً پر از چِرک و آلوده به گناهِ می‌میری و یه شب مهتابی با صدای " الغوث الغوث" متولد میشی ... یا یه روز گرم تابستونی با آخرین‌ ضربه مهلک نفست از پا درمیای و یه شب سرد برفی وقتی که تو گوشه اتاقت کز کردی و داری نوحه "رسیدم به بن بستِ کربلایی رمضانی رو "گوش میدی سرپا میشی و جون‌ میگیری. بعضیامون هم که از آخرین تولدمون سالها میگذره و هر سال هم فقط به تعداد شمع‌های" مُردگیمون " اضافه میشه ... و در آخرم یه روز که تو فوت کردن ایکس‌اُمین شمع مُردگیمون غرقیم، تو‌ همون حالت مُردگی، میمیریم... _آخرین تولدت کی بوده؟
هدایت شده از سُندُس
هو النور خانم سیده الهام موسوی عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که همای سعادت همراهش بود و توانست درباره پیامبر مهربانی‌ها، رحمة للعالمین بجوشد و داستانی بیافریند. اثر شما به عنوان اثر منتخب برای چاپ و بخش نهایی داوری راه یافته است. قطعا باعث افتخار 🍃باغ انار🍃 هستید. به امید موفقیت‌های روز افزون شما قلمتان مانا.🌸 🍃🍃🌸 تبریک ویژه عرض می‌کنیم به باغبان عزیز سرکار خانم آرمین، باغبان محترم شانار، که با آموزش‌های خوب شان راه را برای شاگردان هموار کردند.🍃🍃🌸
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
هو النور خانم سیده الهام موسوی عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که ه
سلام و نور خدمت بانو موسوی عزیز بسیار تبریک عرض می‌کنم. و جالبه بدونید که بانو موسوی یکی از اعضای گروه‌های چهار نفره هستند و در گروه قلم زدند و داستانی رو که برای جشنواره نوشته بودند رو برای این کنگره فرستادند و خب الحمدلله منتخب شد. جا داره اینجا به استاد عزیزمون سرکار خانم خیلی خیلی تبریک بگم و بابت زحماتی که برای ما شاناری‌ها کشیدند، تشکر کنم. و در آخر هم به خودم تبریک بگم 😊 که با بانو موسوی هم در شانار و هم در سکوی پرش هم گروهی هستم.
داستان (منتخب چاپ کتاب) بانو سیده الهام موسوی در کنگره‌ی "محمد(صلی الله علیه و آله) پیامبر رحمت در آیینه‌ی ادب و هنر"👇
" تسکین قلب‌ها " آفتاب از بالای کوه‌ها به خانه‌های خشتی کاهگلی ‌تابید. بوی نمِ ‌خاک و دود تنور‌ها، کوچه و خانه‌های شهر را پر کرده بود. زن قدی کوتاه، چهره‌ای گِرد، سبزه‌، چشم‌هایی درشت، لب‌هایی قهوه‌ای و دندان‌هایی نامرتب داشت. از خانه‌ بیرون آمد. کوزه به دست جلوی در را آب‌ پاشی کرد. نگاهی به درِ خانه‌ی روبه‌رو انداخت. چند قدمی نزدیک شد. از لابه‌لای چوب‌های در قهوه‌ای نیم‌سوخته‌ی قدیمی به داخل خانه سرکی کشید. ناگهان با فریادی به خود آمد. مردی بلند قد، شلاق به دست چند قدمی جلو آمد. - زن! کِی میخواهی دست از این فضولی‌هایت دست برداری؟ زن، دست به گیسوان‌ حنایی خود کشید و چند قدمی عقب‌تر برگشت. _نگرانم. این چند روز در را به روی هیچ‌ کس باز نکرده است. مرد دست به کمر شد. ابرو‌های مجعّدش را در هم کشید. دندان‌های سفیدش را که در صورت سیاهش توی ذوق می‌زد به هم ‌سایید و ناگهان دوباره با صدای بلندی نعره زد: - تو با خانه‌ی این دروغگو چکار داری؟ نزدیک‌ زن رفت. گیسوانش را گرفت. او را کشان کشان به داخل خانه برد. زن دست و پا زد و آرام و بی‌صدا گفت: - بار شیشه دارم کمی آرام‌تر! مرد او را وسط حیاط کنار هیزم‌ها بر خاک نمناک رها کرد. - بار شیشه داری! همان بهتر تلف شود. تو زنی نیستی که پسری بزاید! قدم‌های بلندی برداشت. با هر قدمش خاک بلند می‌شد. مادر‌شوهر پیرش با موهایی ژولیده، تکیه بر عصا دم در اتاقش ایستاد و دست به دیوار زبر کاهگلی گذاشت. - ملیحه‌‌جان تو که می‌دانی به این خانه و اهلش حساس است! پس چرا باز هم به در خانه‌ی آن‌ها می‌روی؟ زن با چهره‌ای خاکی و زخمی، به زحمت سر پا شد. خاک را از لباس‌هایش تکاند. دستی بر روی زخم‌های دست و کتفش کشید. - من از اهلِ این خانه بدی ندیده‌ام که بخواهم به خاطر دشمنی شوهرم با آن‌ها دشمن شَوم... راستی مادر، با امروز سی و نُه روز می‌شود که درِ این خانه باز نشده است! نگران خانم این خانه‌ هستم. پیرزن جلوی در اتاقش بر روی حصیری کهنه نشست. - اگه من به‌جای این زن بودم تسلیم دستور قبیله خود می‌شدم. حقا که این زن برازنده‌ی پسر عبدالله است. ملیحه کمی هیزم برداشت و در آتش نیمه‌جانِ تنور انداخت و از سوراخ پایین تنور شروع کرد به فوت کردن. حرارت و دود تنور چشم‌هایش را تَر کرد. لحظه‌ای بعد، از میان حجم دود تنور آتشی شعله‌‌ور شد. خمیر را به قسمت‌های کوچکی تقسیم کرد. سمت مادرشوهرش برگشت. - می‌ترسم از طالع بدم باز دختر بزایم و او را زنده به ‌گور کند. پیرزن پوزخند تلخی زد و با آه گفت: - از خدای مسیح، کمک بخواه!! * آسمان پر از ستاره بود. ماه وسط آسمان می‌درخشید. ملیحه کنار پنجره ایستاد. به آسمان زل زد و به فکر فرو رفت. بعد از مکثی برگشت و به شوهرش خیره شد. - یاسر، آسمان امشب چقدر زیباست! انگار ستاره‌ها می‌خواهند پایین بیایند. یاسر با چشمان نیمه باز خمیازه‌ای کشید. پشت به ملیحه کرد و به پهلو شد. - بخواب. اینقدر مثل دیوانه‌ها به آسمان خیره نشو. طولی نکشید که ملیحه با شتاب کنار یاسر فرود آمد و سراسیمه گفت: - آخر آمد! آن هم با شکوهی زیبا! انگار صورتش را با قرص ماه پوشاندند. کوچه را روشن کرده بود. عرق بر پیشانی مرد نشست. به سرعت سر جایش نشست. - بس کن زن! از کی تا حالا ماه نازل شده! چرا خرافه می‌گویی؟ ملیحه با چشمانی پر از اشتیاق و لبخندی بر لب دستهایش را به سینه‌اش چسباند. - محمد را می‌گویم! او تازه وارد خانه‌اش شد. مرد از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت. نسیم خنکی در حال ‌وزیدن، بود. زلف‌های فِر خورده‌اش به این طرف و آن طرف تاب خورد. نفس عمیقی کشید. چشمش به کوچه بود و صدایش با ملیحه. - با اینکه منکر خدایان‌ ماست ولی رفتارش همیشه مانند قدیسانِ است. بوی خوشی فضای کوچه را پر کرد و بینی یاسر را قلقلک ‌داد. با آن بو مست خواب شد. شب گذشت. * ملیحه صبح زود طبق روال همیشگی جلوی در را آب و جارو کرد. با صدای کلون درِ خانه‌ی روبرو کمر راست کرد. با چشم‌هایش اهل آن خانه را دنبال کرد. آن مرد به رهگذران سلام کرد. آرام و آراسته از کنار همسرش ملیحه گذشت. ملیحه بعد از چهل روز موفق شد تا بانوی با وقار به زهد نشسته را ببیند. (۱)
محو تماشایش شد. او همچنان غرق قامت محمد بود و بی‌اعتنا به زخم زبان‌های عابران. ملیحه با شوق به داخل خانه، نزد مادرشوهرش رفت و گفت: - مادرجان یاسر را راضی کنید من به دیدار بانوی خانه محمد بروم. پیرزن دست به کاسه آب ‌زد و موهایش را تَر کرد و مشغول بافتن آن‌ها شد. - نمی‌دانم یاسر چه شنیده است که کینه‌ی محمد را دارد. این همه سال از محمد و خدیجه غیر از خوبی ندیدیم. ملیحه روی حصیر نشست. چشم به زمین دوخت و خود را با بافت‌های آن سرگرم کرد. - گناه خدیجه چیست که باید اینقدر زخم ‌زبان بشنود؟ پیرزن موهای بافته‌ شده‌اش را با کِش قیتون گِره زد و به پشتش انداخت. - چون محمد را حمایت کرد و در نداری محمد عصای دستش شد، و برای حمایت از او به مخالفت با سران قریش ایستاد. ملیحه بلند شد به پشت آسیاب رفت. - حقا که محمد لیاقت همچین زنی را دارد. پیرزن سیب سرخی را از میان ظرف سفالی برداشت و به سمت ملیحه پرت کرد. - زبان به دهان بگیر! می‌خواهی یاسر بشنود و دوباره تو را به لگد بگیرد! ملیحه سیب را برداشت. با گوشه‌ی لباسش آن را پاک کرد و از آن گازی گرفت. _این همه سال است که محمد به پیامبری برگزیده شده است. به کتاب و خدایش خیلی‌ها ایمان‌ آوردند ما چرا باید بخاطر کینه یاسر .... با صدای باز شدن در چوبی به بحثشان خاتمه داد. ملیحه سکوت کرد. با تمام نیرویش آسیاب را محکم چرخاند تا کمی تخلیه شود. یاسر آرام و قرار نداشت. دست‌هایش را از پشت گِره کرده بود و مدام به این طرف و آن طرف حیاط قدم می‌زد. ملیحه متوجه نگرانی یاسر شد. آسیاب را رها کرد و به حیا‌ط رفت. به او نزدیک شد. - یاسر چی شده! چرا پریشانی؟ خون جلوی چشم‌های یاسر را گرفته بود. با دو دست نیرومندش ملیحه را به عقب هُل داد. ملیحه با فریادی نقش زمین شد. پیرزن از جایش پرید و خودش را سراسیمه بالای سر ملیحه رساند. یاسر با عصبانیت فریاد کشید. وگفت. - این محمد کیست؟ که هرچه بدی کنیم باز با ‌مهربانی جوابمان را می‌دهد. اشک چشمانش‌ را پر کرد ولی پشت به مادر و ملیحه کرد. ملیحه با ناله جواب داد: - چون محمد فرستاده خداست. یاسر، من به او همچون مسیح ایمان کامل دارم. بیا این کینه چند ساله را تمام کن. یاسر با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت. داسی که در دیوار سوخته جا خوش کرده بود را برداشت و به سمت ملیحه حمله‌ور شد. پیرزن خود را سپر ملیحه کرد تا پسرش کمی شرم کند. یاسر ناکام ماند. داس را به گوشه‌ای از حیاط پرتاب کرد. با صدایی بلند و گرفته فریاد زد: - تو را باید مثل دخترت زنده بگور می‌کردم نمک نشناس! جانت را امروز می‌گیرم. گریه ملیحه را امان نداد. دست به زمین گذاشت و به سختی بلند شد. تمام توانش را گذاشت و به بیرون از خانه گریخت. سمت خانه‌ی محمد رفت. یاسر به دنبالش دوید. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و برایش خط و نشان کشید. –اگر پایت را به آن خانه بگذاری، زنده بگورت می‌کنم. فریاد‌هایش بی‌اثر ماند. ملیحه بی‌آنکه توجهی به حرف‌های یاسر داشته ‌باشد وارد خانه‌ی محمد شد. یاسر سوار بر اسب سیاه و از کوچه محو شد. ملیحه چند روزی در خانه‌ی محمد مهمان بود. با دستانی پر از هدایا راهی خانه‌اش کردند. هدایا را در گوشه‌ای از خانه گذاشت. نزد مادر شوهرش رفت. دست او را گرفت و بوسید. چشم‌هایش همچون الماسی می‌درخشید. مادر شوهرش دست به سر او کشید و با لبخندی گفت: - این چند روز نبودی نه سراغ من و نه شوهرت راگرفتی؟ معلومه که بهت خوش‌گذشته! بالاخره از نزدیک خدیجه را دیدی؟ انگار از عالم دیگری برگشتی.چه شده؟ ملیحه سرش را بالا آوررد و به چشم‌های کم سوی پیرزن زل زد. - نمی‌دانید مادرجان، خانه‌ی خدیجه و محمد به دوراز این حال شهر و مردمش بود. محقر ولی باصفا.پراز مهربانی، پر از احترام، پراز عشق.گویا رؤیا بود. دستهای ملیحه‌ را گرفت. - آرام‌تر بگو چه دیدی؟ دراین شهر حتی به دیوارش هم نمی‌شود اعتماد کرد. ملیحه نگاهی به شکمش انداخت. - خدیجه بارداراست اما نه مثل من، بچه در شکمش با اوحرف می‌زند. فقط اولیا اینچنین هستند مگر نه! پیرزن دست‌‌های ملیحه را رها کرد. - عجیب نیست. او فرزند محمد است. ملیحه از جای خود بلند شد. دمپایی‌های کهنه‌ی وصله‌دارش را پوشید. سطل آبی از چاه وسط خانه کشید و وضو گرفت. پیرزن تکیه بر عصای نزدیکش شد. با کمر خمیده، گیسوان سفید و صورت پر چروک آهی کشید و گفت: - داری چکار می‌کنی؟ ملیحه برپای چپ مسحی کشید. - این چند روز انگار به اندازه‌ی نصف عمرم در علم غوطه‌ور بودم. بگذار برایت از کلام وحی بخوانم. - بسم‌الله الرحمن الرحیم تازه شروع کرد که یاسر وارد خانه شد. شلاق به دست نزدیک ملیحه رفت. و شلاق را به کف دستش میزد. –می‌ماندی چرا بر گشتی؟ ملیحه از جایش برخاست. تا یاسر را دید لبخندی زد و با خوش‌رویی گفت: (۲)
- حق می‌دهم ناراحت باشی، عزیزم. یاسر سر جایش میخکوب شد. با چشم‌هایی پر از آتش گفت: - تو را جادو کردند! نمی‌ترسی دیگر! یاسر به چشم‌های ملیحه خیره شد. معصومیت نگاهش آتش وجودش را خاموش کرد. شلاقش را پایین آورد و به زمین چشم دوخت. - در آن خانه چه دیدی که دیگر از من نمی‌ترسی؟ ملیحه نفس عمیقی کشید و با شوق تعریف کرد: - عزیزم! من حقیقت عشق را در خانه محمد پیدا کردم. وقتی خدیجه از محمد برای من گفت؛ از محبت، مهربانی، صداقت، وفاداری، شجاعت... همه و همه خوبی بود. او مجذوب همین ویژگی‌ها شده است و تمام قدرت و ثروتش را فدای محمد و رسالتش کرده است و به محمد ایمان کامل دارد. من هم می‌خواهم هر روز نزد آنها بروم و کلام وحی را یاد بگیرم. - دلیل نبودن محمد را از او پرسیدم می‌دانید چه گفت؟ یاسر و مادرش به هم نگاهی انداختند و با هم گفتند: - کجا؟ ملیحه انگشت اشارهاش را به سمت آسمان گرفت. - به معراج رفته بود. باید بودید و صحبت‌های محمد در مورد معراج را می‌شنیدید. یاسر به فکر فرو رفت. ملیحه خوب به یاسر نگاه کرد. حلقه‌ای از عشق را در چشم‌هایش دید. یاسر لب به سخن گشود. _ هر وقت که خواستی به خانه ‌آنها برو... من محمد و اهلش را خوب نشناختم. صحبت‌های قبیله‌ام در مورد آن‌ها مرا به اشتباه انداخته‌‌ بود. اما من هم در این مدت از این خانه بدی ندیدم. لبخندی از رضایت بر چهره‌ی ملیحه نشست. پیرزن با گوشه‌ی شال سیاهش تَریِ چشم‌هایش را پاک کرد و خطاب به پسرش گفت: - شیری را که خوردی حلالت باشد. خدیجه از همان کودکی دختری مطهر و عفیف بود. او شایسته محمد بود. من شک ندارم فرزندشان همانند آن‌ها خواهند بود. (۳)
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
هو النور خانم سیده الهام موسوی عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که ه
نور تبریک عرض می‌کنم به تمام کسانی که در باغ انار زحمت کشیدند. چه برای دیگران، چه برای خودشان. و در رأس همه به خودم🤓 علی الخصوص خانم موسوی گرامی...تبریک بنده را پذیرا باشید.