eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی می خواهی بعضی چیزها را دست کنی. اما گند میزنی تویش و از ریشه می پُکانیش. قبول داری؟ آباریک الله. غلط کردم را کنار گذاشته ام برای اینچنین روزهایی.
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
تصور کنید این توله سگ ها، تصویر سمت چپ را دیدند. حس آن ها را، در قالب یا بنویسید. مثلاً: _وای خدا مرگم بده. توی گلوش گیر نکنه؟! +ما یه تیکه استخون نداریم. اون‌وقت این به این، یه استخون گنده داره می‌خوره! ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از M.alipour
سپهر: _جوجوها ببینین دندونام چه خوشگل شده... اولی: اَییییییی، عین پرچم هابسبورگ شده! دومی: واه واه، بلا به دور.... سومی: فقط بذاریننن برررررم مننننن.... 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙: +جوووون. چه لبخندی. _لبخند؟ دهنش اندازه ی غارِ علیصدره. +ولی چشماش باهام حرف می‌زنه. _آره. میگه می‌خوام بخورمت. +چقدر بدبینی! _باشه. خوشبین میشم. اصلاً چه دماغ خوشگلی! +نه. من از دماغش خوشم نمیاد. انگار یه تریلی از روش رد شده و تبدیل به کتلت شده. _چه عجب! بالاخره چشمات باز شد و یه ایرادش رو دیدی. +هه! چی فکر کردی؟! شبنم.: اولی_واه واه اینو نگاه با اون چشمای ورقلومبیدش دومی_میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر،خواهر. سومی_اِواه خواهر نگاش نکن ..رو بچت تاثیر میذاره زشت میشه ها با اون دندونای زردش. م.م: اوری 1: این کیه دیگه چرا این شکلیه اوری 2:وای منو بیاد جنگل آمازون می اندازه اوری3:درسته. سیاه .مثل آفریقا اوری1:ببین کی اینجاست آوری 2:بد نگاه می کنه آوری 3:راه بیفت بابا اون خودش یاری داره که تو انگشت کوچیکشم نمیشی اوری1:ببین کی اینجاست اوری 2:نگاهش چقدر قشنگ است گویا داردبا چشمانش نیایش می کند اوری 3:درسته. زیبا شناسه همانطور که من از دیدنش لذت میبرم و خدا را در او می بینم . او نیز خدا را در ما می بیند. @anarstory
هدایت شده از M.alipour
زهراسادات هاشمی: - این میمونه‌رو نگا کنین چِقَد زشته، اَه اَه چرا اینجوری می‌خنده! - به جاش چشمای قشنگی داره! مگه نه؟ - دندوناشَم زرد قِشنگیه! - هیس... هیچی نَگِن یَگ تیکه بارِش کُنم!... نگا کن میمون... اینجوری نگام نکن آب میشم! - منم بگم منم بگم! - باشه تویَم بگو! - ببینم تورو... دیدمت برو...! مرکز پخش آثار (خانم ایرجی) : _ عه واه... چرا همچین نگاه می کنه ورپریده؟ _ چه می دونم... انگار خوشگل ندیده تاحالا... ایییششش. _ نکنه مامور جنگله؟ _ نه بابا... سایتش به این حرفا نمی خوره. _ میگم دُخی... دندوناشو ببین... مسواک نزده زرد شده عین پَر ما... _ آره... چشماشم که قرمزه مثل... وااای نکنه کرونا داره؟ _ گل گفتی دُخمل... بيا جیم شیم تا کرونا نگرفتیم. _ میگم نوک طلا... اونجا رو باش... مثلکه خاطر خواه داری...! _ اییییششش... نخیر داره تو رو می‌پایه... _ نه بابا... چشماش سمت توئه... چه آتش عشششقی هم می باره ازش... _ آخه کجای این نکبت بوی عشق میده...؟ _ بابا ظاهرش رو بی خیال دخی... مهم دلششش پاک باشه. _ عه وا... یادم شد بگم... من نامزد دارم... لنگ قهوه ای! لنگ قهوه‌ای! _ کجا در رفتی...؟ حالا چکار کنم...؟ داره من رو نگاه می کنه... آهان منم برم... فکر کنم خواستگار داشتم... اسمش چی بووووووووود...؟ سپهر: وااای چه جوجو های خوشملی! چه لپای قشنگی... میایید بریم آب بازی؟؟ اولی با نیم نگاهی گفت: میمون گنده خجالت نمیکشه.. دومی:اون چیزِ زرد توی دهنش چیه؟؟ سومی: جوجه ست!!!!!!! الفراااااارررر -این خوشتیپ کیه؟؟؟ -تاحالا این طرف‌ها ندیمش.. -چه چشمای معصومی هم داره !! - نکبت..... -چقدر قیافه‌ش آشناست...... -گوریل انگوری نیست؟؟ -نه بابا... به رئیس جمهور فرانسه بیشتر شباهت میده..... @anarstory
فقط نوزده سالش بود . بی قراری می کرد. شب ها خواب نداشت . اذان صبح که می زد چشم های به خون گرفته او بود وچشم نگران مادرش.. چله می گرفت . پشت سرهم . نماز استغاثه می‌خواند بلکه فرجی شود . حس جامانده را داشت از قافله .سختش بود . ازدورن درجوش وخروش بودو درظاهر آرام . درونش داشت به جایی می رفت که نباید می رفت . جایی نزدیکای چاه یاس . قریب به سقوط ... هیئت رفته بود . طبق قرار همیشگی اش .سفینه النجات است دیگر... سخنران شروع کرده بود و او درعالم دیگربود. یک جمله اورا از آن جهان بیرون کشید. - شهادت هدف نیست . هدف خدمت است .این وسط کاربه شهادت هم ختم شد فدا سراسلام ... چندسال گذشت . برو بیایی پیداکرده بود. مشهورشده بود ‌. نه درنزد خاکیان . درنزداهل آسمان ...راهش را پیداکرده بود. گاهی می خندید به اصرار های بچگانه و جاهلانه ای که داشت . قدوبالایی ، برو رویی پیداکرده بود .قربان صدقه های مادرش‌‌ و اصرار برای زن گرفتنش شروع شده بود . زیربارنمی رفت ؛ اما اهل دل شکستن هم نبود. روزبه روز نورانی تر وشناس ترودرنزدزمین گمنام تر ... شب بود و خستگی از سرو رویش می بارید . هنوز به چهارراه نرسیده بودکه چهارجوان دید. هم قد وسن خودش . کسی را دوره کرده بودند . صدای خنده های کشیده و مست شان گوشش را کر کرد . فکراین را نکرد که انها بیشترند . فکرمادرش را نکردکه چشم به راهش بود . فکرعروسش رانکرد که جدیدا بد به او وابسته شده بود. یک چیزرادید . دختری بی پناه درمیان چنگال گرگان ... جلو رفت . بیشتراز انکه بخورد، زد . زورش به انها می چربید .دخترک فرار کرد . می خواست چیزی بگوید که تیغ نامردی گلویش رابوسید .یاحسینی سرداد . بس نبود اما، هوای مادر را کرده بود . هنوز زبانش به ذکر یازهرا بازنشده بود که پهلوهایش هم دریده شد .مقاوتش قد نداد . قد وبالایش کفاف نداد . دربند نبود . نگاهش فقط یک جا را می کاوید . جای خالی دخترک... فکرش را نمی کرد اینجا و اینگونه... همه چیزجلوی چشمانش آمد اما نه خاطراتش . دغدغه اش آن زمان یک چیزبود وبس . تااخرین قطره جانش خدمت کرده بود؟؟
هدایت شده از یا ذالجَلال و اْلاِکْرام 🌹
هدایت شده از سَڔآݕ.مٻم✍🏻
فکر نمی کنم چون با کسی تماس نداشتم علائم نفس تنگی شدید هم ندارم ان شاءالله که فقط سرما خوردگی هست
با توجه به اینکه به نظر می رسد بهتر است کارها به صورت تخصصی و تفکیکی انجام شود، تصمیم بر آن شد که یک کارگاه تخصصی جهت آموزش مقدماتی و حرفه ای و همچنین تمرین های دیالوگ و مونولوگ نویسی ایجاد شود. این جا نیز به کارکرد اصلی خودش یعنی وظیفه ی تهیه ی مقدمات تولید و فرآوری رمان های ارزشمند و انقلابی بر می گردد. یادمان باشد که دیالوگ و مونولوگ های قوی لازمه ی یک رمان ارزشمند است. اگر می خواهیم رمان نویس شویم باید هر لحظه به آن فکر کنیم. شروع رمان نویسی با یافتن یک ایده ی عمیق است. شبیه چاه لینک کارگاه آموزش و تمرین دیالوگ و مونولوگ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 @ANARSTORY
نگاهش را یادم نمیرود ... فقط یک نگاهش باعث میشود دور گناه را خط بکشم .. چه برسد به لبخند و حرف هایش ! اصلا انگار خدا بعضی هارا آفرید تا مانع شود برای گاز دادن در جاده خاکی گناه.. خدا نیداند چقدر مرا از خط،قرمز گناه نجات داده و هنگام ورود به منطقه‌ی خطر با تلنگری علامت توقف کنید را مقابلم نشان داده تا ایست کنم..! یادش بخیر دلم گرفته بود.. گفتم چیزی بیهوده بنویسم ... میدانید دیگر.. نوشتن ماندگار است و میماند و میخوانند و باید ان دنیا جواب پس دهی.. تا از ایتا بیرون آمدم نگاهم به نگاهش گره خورد ! خدا میداند سوریه ای در دلم به پا شد وجدان دلم را عاشق خودش کرد راستش ... نگاهش را که دیدم.. دلم نیامد وقتم را بیهوده صرف نوشتن چیزی بیهوده تر کنم.. انگار میگفت : نه...نه.. حاج قاسم را میگویم.. انگاه که نگاهم به نگاهش از پشت عکس پس زمینه‌ی موبایلم افتاد 🍃🍃🍃 سیاهی و بود و هجوم ارواحی که دست به معصومیتم می زدند. روح چون بلورم هر دم دریده می شد و گاه بدترین غذای ممکن به شکم روحم و روانم سرازیر می شد. وحشت چنان کوهی مقابلم قد علم کرده بود. چشم هایم از اشک خیس بود و بدنم می لرزید. داشتم می لرزیدم و از شرم وجودم خیس شده بود. ارواح باز به لوح بلورین تنم دست انداختند و من با دیدن جای انگشتان دستشان منزجر شدم. مستاصل بودم و راه به جایی نمی بردم. بوی متعفن اطراف چنان بود که اگر از آن گودال مخوف بیرون هم می آمدم مرا همراهی می کردند. خودم را به دیوار کوبیدم، تحمل نداشتم، اینجا جای من نبود... خودم آمده بودم؛ اما من نامی مقدس داشتم و این همه گرد متعفن شایسته من نبود. سرشت من پاک بود... نور تابیده شد... دخترکی فرشته وار بالای سرم ظاهر شد. که بود؟ بوی عطر می داد، او که نور اطرافش را احاطه کرده بود، توی این دخمه متعفن چه می کرد؟ به زمین چرک نرسیده چنگ انداخت و سرشانه ام گرفت و پرشتاب بالا رفت. فشار هوای ایجاد شد کرم کرد و هست نیست جسم و روحم را درد پر کرد. عذاب بود؟ سرم را بالا گرفتم، نور شدیدی چشمم را زد و برای بار دوم تمام وجودم تیر کشید. همه این اتفاق_ از آمدن فرشته تا پرت شدنم کف سبزه های خش بو_ ۱ ثانیه هم نشد و در همین مدت چنان دردی را تحمل کردم که تمام چرک ها و زخم ها از تنم ریخت. بلور تنم کمی شکسته بود و من عزا دار رد سیاهی بودم که بر پیکرش افتاده بود. چشم چرخانم، فرشته، فرشته نبود، او من بود! من! دخترک پاک سرشت وجودم مرا از اعماق چاه ذلت نجات داده بود! مرا کسی به نام من نجات داد. زیبا بود، صورتش را کاری ندارم... اما روحش هنوز پاک بود... 🍃🍃🍃 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
دخترها همه آرایش کرده دور تا دور صف کشیده و به تماشا ایستاده بودند . پسرها لبخند زنان با موهای ژل زده در حال عبور از کوچه محکم تر به سینه میکوبیدند تا بیشتر به چشم بیایند و بلکه دختری را تور کنند. چشم ها به اطراف میچرخید. لب ها یا حسین میگفت و دل ها یا خدا!! گاهی برخی کاغذی از جیب در آورده و به دلداده ها میدادند... ! چند روزی گذشت.... نیمه های شب مشغول خواندن کتابی بودم که گویی مثلش نیست. کتابی که از مرد آرزوهایم میگفت. به تازگی با مردی آشنا شده بودم که دل از کفم برده و مرا مجذوب خود کرده بود. هم خوشگل بود وهم خوش هیکل. با ابروانی کشیده ، قدی بلند. و اندامی ورزشکاری. در رشته های مختلف ورزشی از کشتی و والیبال گرفته تا ورزش های باستانی تک بود از همه مهمتر اخلاق ورزشکاری را هم به خوبی آموخته بود. برایم جالب بود وقتی فهمیدم از عمد در مسابقه کشتی خود را زمین زده تا حریف خجالت زده دوستانش نشود. منم عاشق همین مرام و معرفتش شده بودم. . آنچه بیشتر مرا مبهوت خود کرد خاطره ای بود که دوستش نقل کرده بود : - داداش ! دخترا رو دیدی؟! دیدم کل راه رو دنبالت تا باشگاه میومدن و با هم پچ پچ میکردن. . . .! حتما از تو حرف میزدن! گمونم هیکل و تیپت دلبری خودشو کرده. خدا قسمت کنه . . . فردای آن روز او را دیدم که موهای خود را از ته زده بود. لباس گشاد پوشیده بود تا اندامش به چشم نیاید و لوازم ورزشی اش را در کیسه ای ریخته بود و به دوش انداخته بود تا دیگر دل دختری را نبرد... بعضی بدنسازی میروند و لباس تنگ میپوشند و هر کاری از دستشان بر می آید انجام میدهند تا دلبری کنند و بعضی همچون شهید ابراهیم هادی هستند. بعضی مرام ها مرد میخواهد. مرد بودن کافی نیست. مرد ماندن لازم است. 🍃🍃🍃 انسانهای بزرگ، خلاق ومبتکرند .مانند رهبرانی هستند، که دیگران ، باید از ایشان پیروی نمایند. آنها هستند که خون در رگند.جاری و روان. اگر نباشندهمه چیز خشک می شود.باغ ومیوه هایش از بین می روند. پس بودنشان مهم است. حضورشان پررنگ است. آنها اگر،امید را تزریق نکنند وبا پیام هایشان دیگران را به شوق نیاورندزندگی در باغ جاری نیست. آنان قلم را خود می تراشند،گویا روحشان را قبل از نوشتن به خدا سپرده اند.که چنین دل را به خون می نشانند و اشک چکانت می کنند.برای همین است که چشمانت روشن شده ونوردارد و راه بلد می شود. تاج انارند وپادشاه گروه. با پرچم هایی به لطافت دوستی،صلح و مهربانی. و سرشار از افتادگی و تواضع. آنان لطف و رحمتی از جانب پروردگارند. قدرشان را بدانیم. 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
کلماتش مرا سحر می کرد. امید را در قلبم کاشت، به خیال او دنیا فقد یک بازی بود. زیبایی زندگی را چه زیبا ترسیم می کرد. لحن صدایش را دوست داشتم، با اینکه صدایش را نشنیدم! صورت زیبایش را دوست داشتم، با اینکه اورا ندیدم، در واقع من قلب پاک او را دوست دارم. او یک نویسنده است✍🏻 🍃🍃🍃 ۴۵ او منشور رنگارنگی از نور است...او تجلّی مشکاة خدا در آسمانها وزمین است....اوجان است، که جان بخش است....پری نیست....فرشته نیست....اومیوه عالم است....او نور است... اگر سخن بگوید ازمخزن کلماتش رودخانه علم به درون تشنه ات سرازیر میشود...اگر اراده کندنهرهای شیروعسل در وجود پیچ در پیچت به جوشش درآیند......اگر لحظه ای با او بنشینی جام بلورین قلبت از شراب طهور وجودش لبریز می شودو خورشید نگاهش ،آسمان دلت را ستاره باران....نه....ماه باران می کند.....او درمکان نمی گنجد...وزمان برای اوتنگ است.... آری....او ستاره‌است...او ماه است...او خورشید است.....او بهشت است....او باغ است.....او آب است....اوشراب است....و او نور است.......نوری که بی تردید از چشمه جاریِ (هو)است..... 🍃🍃🍃 شوق خواندن همیشه داشتم همان موقع ها که بی سواد بودم و برنامه های نهضت سواد آموزی را می دیدم تا بتوانم کتاب شنگول و منگولم را بخوانم. _مامان _بله _پاسخ به مَسکو یعنی چی؟ _کجا دیدیش؟ _روی اون کتاب بابا بود همون مردِ ملافه پیچیده عصا داره! _دیگه حق نداری به کتاب های کتابخانه دست بزنی برای سن شما نیست!!! من تا حواس مامان نبود یواشکی باز هم کتاب را نگاه می کردم سر جایش می گذاشتم من فقط شش سال داشتم. بزرگتر که شدم فهمیدم کتاب پاسخ به مُسکو و اون مرد ملافه پوشیده گاندی بود! راهنمایی که بودم او را دیدم ریزنقش و سبزه رو، کلامش مثل ساحره ها ،سحرت می کرد و می برد سرزمین قصّه ها. شوق دیدنش برای منی که عاشق کتاب بودم، نعمتی بود. قصه را طوری تعریف می کرد انگار کنار پیامبرها نشسته بودیم و تجربه می کردیم. روح خواندن و نوشتن من را قلمه زد به دنیای قصه هایش از آنجا عاشق خواندن قصه و رمان شدم می خواستم مثل او قصه تعریف کنم و بنویسم. کلاسش دالانی بود برای پرواز روح های تشنه ما بود. ساعتی فارق از دنیا سفر می کردیم به دنیای قصه ها.هنوزم به یاد دارم دختر ریز نقش قصه ها را! وقتی شنیدم هیچ وقت یادم نرفت تا مدتی خیره بودم به نقطه ای،وقتی به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود.دخترک ریز نقش قصه هایمان پر کشیده بود. معلم دینی و قرآن خانم بستانی لطفا برای ایشان یک صلوات بفرستید.ممنون 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory