eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
Poyanfar - Chador Namaz.mp3
2.99M
چادر نمازت... سایۂ روے سرمہ ، عمریۂ ڪہ یاورمہ ارثیۂ مادرمہ ، دلخوشـےِ خواهرمہ
. تا کسی شهید نباشد، شهید نخواهد شد‌. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع فاطمیه چیه که نمیشه ازش کوتاه اومد ؟! شیخ حامد کاشانی 🗣 تمنای وصال @twtenghelabi
« صارَت کَالْخَیال » (جدیدترین اثر حسن روح الامین به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه)
من ادواردو نیستم9.mp3
23.24M
کتاب صوتی من ادواردو نیستم دربردارنده ی زندگینامه و داستان های کوتاه از شهید ایتالیایی، ادواردو (مهدی) آنیلی است. شهید ادواردو آنیلی فرزند جیانی آنیلی، سناتور و میلیاردر ایتالیایی، صاحب کارخانه ماشین سازی فیات، فراری، اوبکو، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو، چندین کارخانه صنعتی، بانک های خصوصی، شرکت های طراحی مد و لباس، روزنامه های لاستامپا، کوریره، دلاسرا و باشگاه فوتبال یوونتوس ایتالیا بود. قسمت ۹ قسمت بعدی فردا ساعت ۱۹ از کانال منتظران ظهور ادامه دارد... ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ❤️ @ANARSTORY
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "نُحاس"🔥 دومین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: ر.مرادی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی،
🔥 🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب می‌دید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بن‌بست. گیج خواب، چشم‌هایش را مالید. صدای ضربه‌ها تصویر خوابش را برهم می‌زد. معنی آن را نمی‌فهمید. پروانه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود. محو زیبایی‌اش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد. باد اول پاییز از لای پنجره‌ی شکسته به درون خانه نفوذ می‌کرد. پلاستیکی که روی شیشه‌ چسبانده بود، کنده شده و یک‌ورش آویزان مانده بود. صدای ترق‌ترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتی‌ِ قهوه‌ای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقه‌اش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشرده‌اش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! » قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود. مرد یقه‌اش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار. «بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفه‌ات نکردم بی پدر!» با سروصدایشان همسایه‌ها جمع شدند. زن‌ها پچ‌پچه می‌کردند و بچه‌ها ریخته بودند وسط حیاط. یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد. یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!» همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار می‌داد. نفسش بالا نمی‌آمد.‌ تقلا می‌کرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گنده‌‌اش اجازه نمی‌داد. - آقا ابراهیم اومد. یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانه‌‌‌ی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!» بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشم‌هایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! » ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. آفتاب کم‌نای پاییز توی حیاط خاکی می‌تابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنش‌وارش را نشاند توی چشم‌های او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!» *** نزدیک ظهربود. یک روز دم‌کرده‌ی اواخر شهریورماه. بالاخره بعد از مسافتی طولانی رسیدند. مینی‌بوس غرشی کرد و از جا کنده شد. به محض پیاده شدن، مرد، قدم تند کرد. - چقد تند میری صبر کن منم بیام! - والا تند نمیرم! تو خیلی آروم میای! زن چپ‌چپ نگاهش کرد. - حق نمیدی! وضعیتمو نمی‌دونی مگه؟! مرد ایستاد. نگاهش را چرخاند روی کوه‌های سربه‌فلک کشیده که پر بود از درختان سرو و صنوبر و بادام کوهی. آرام گفت: «هول دارم راضیه! هروخ میرم یه جای جدید ته دلم یه جوری میشه! نگفته بودمت تا حالا؟!» راضیه لبخند زد: «هول نداره که. به اینجام عادت می‌کنی مثل همه‌ی اون جاهای قبلی.» راضیه رد نگاه مرد را گرفت: «چه باصفاست اینجا.» چشم‌هایش را ریز کرده بود و به دقت همه چیز را می‌دید و حظ می‌برد. بعد رسید به خانه‌های روستا. «خیلی جای دنج و قشنگیه. خیلی هادی!» - مامانی گشنمه! حواسش از مناظر زیبای اطراف، معطوف شد به پسرش. «لقمه‌تو خوردی؟!» - آله. در حالی که داخل کیفش را جستجو می‌کرد، گفت: «من که دیگه چیزی ندارم. یکم دیگه صبر کنی رسیدیم خونمووون. باشه؟» لبهای پسرک پایین کشیده شد. سرش را تکان داد و مظلومانه چشم‌ دوخت به ساک. راضیه روسری‌اش را جلو کشید و چادرش را که سُر می‌خورد روی زمین، جمع کرد و تکاند. « پاشنه‌ی پام ترکید تو این کفشا.. این بچه که دیگه جای خود داره!» - دیگه چیزی نمونده. الان می‌رسیم. خونمون کوچیکه راضیه! اما باصفاست. دو تا درخت انارم داره. نگفته بودمت تا حالا؟! عذر زحمات شما بانو! دلش بند نگاه پرمحبت راضیه شد. دوشادوش هم به راه افتادند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فقط نه کوچه باغِ ما، فقط نه این که این محل احاطه کرده شهر را، شعاعِ مهربانی‌ات
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت1🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پری
🔥 🎬 آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس می‌کردی زیر ناقوس مانده‌ای. آسمان ابری بود. بوی چوب و درختان باران خورده همراه با پشگل گوسفندان به دماغشان می‌خورد. کفش پسرک از سنگینی گِل‌هایی که به تهش چسبیده بود، از پایش کَنده شد. راضیه خم شد و گِل‌ها را تکاند. از رد پاها و بوی پیچیده در فضا هم معلوم بود که گله‌ای به سوی مراتع حرکت کرده. هنوز سر و صدایشان از دور به گوش می‌رسید. سگی پی‌درپی واق‌واق می‌کرد. شاید گوسفندی شیطنت کرده و از گله خارج شده بود. شاید هم چندتایی هوس بازی کرده بودند و دلشان می‌خواست تنهایی بدوند بالای کوه و سگ از دستشان حرص می‌خورد. زمزمه‌ی مبهم رودخانه، در میان آن همه صدا، توجه راضیه را جلب کرد. « هادی اینجا رودخونه هم داره! می‌شنوی صدای آب‌و!» - آره. نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه نفس عمیقی کشید. - داره از اینجا خوشم میاد. هادی برگشت و با محبت نگاهش کرد. - خدا رو شکر. خدا کنه مردم خوب و بچه‌های خوبی داشته باشه. - حتماً داره. کجای ایران‌و می‌شناسی که مردمش خونگرم نباشن! هادی خندید. پسرش را که لخ‌لخ کنان و در سکوت دنبالش می‌آمد به آغوش کشید و لپش را محکم بوسید. توجهی به کفش‌های گِلی‌اش نکرد. صبر کرد تا راضیه برسد. هر دو یک حس و حال را تجربه می‌کردند. هراسی آمیخته با شوق و هیجان. *** صالح که دیگر از این تابستان طولانی به جِز آمده بود، دسته‌های فرغون را رها کرد و کف دستش را مالید. «تف به این تابستون گُه‌مال. شورش‌و درآوردی. چرا تموم نمیشی نَ! هی کار... کار... صالِ آب بیار. صالِ آجر بیار. صالِ بیل بده. صالِ کوفت بیار. صالِ زهرمار بیار.‌ مُردم دیگه.» همان‌طور که داشت زیر لب غر می‌زد، چشمش افتاد به تازه‌واردهایی که از دور می‌آمدند. چشم‌های مشکی و موربش را با آن مژه‌های سیاهِ برگشته‌اش، ریز کرد. وقتی نزدیکتر شدند با دقت سرتاپای آنها را برانداز کرد. یک تای ابروهاش را بالا داد و زیر لب گفت: «اینا کی‌ان؟!» تا دید مرد نگاهش می‌کند، دسته‌های فرغون را گرفت و راه افتاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید؛ دیدن ابوالفضل بود. قدم‌هایش را تند کرد. چاله‌چوله‌های کوچه را آب گرفته بود و با هر قدم صالح، این‌ور آن‌ور می‌پاشید‌. فرغون را جلوی ساختمانی نیمه‌کاره رها کرد و تا خانه‌ی مش‌عبدالله یک نفس دوید. پای دیواری که هنوز کاهگلی بود و مش‌عبدالله راضی نمی‌شد حداقل یک سیمان روی آنها بکشد تا فرو نریزند؛ ایستاد. دستش را به زانوهایش گرفت.‌ عرق از سرورویش می‌ریخت. کمی که حالش جا آمد، با زبان لوله شده‌اش دو تا سوت زد. بین خودشان رمز گذاشته بودند. ابوالفضل یک سوت، خودش دو تا، دانش هم سه تا. وقتی دید خبری نشد، عقب رفت و روی پشت‌بام سَرَک کشید. «ابوالفضل!» دوباره سوت زد. ابوالفضل از پشت نرده‌ی چوبی که با توریِ سیمی به هم وصل شده بود؛ بیرون آمد. «چیه! چته سر ظهری صالِ؟!» - یه دیقه بیا! - بگو چیکار داری؟! صالح سر تا ته کوچه را از نظر گذراند. - یه تازه‌وارد اومده! گمونم برسه معلم باشه! - از کجا می‌دونی؟ - ریش و سیبیل داشت. ابوالفضل خندید و دو تا دندان جلویش که از همه‌ی دندان‌ها بزرگتر بود؛ بیرون افتاد. - خو خره! مگه هر کی ریش و سیبیل داره معلمه؟! - پس کیه؟ - من چه بدونم! - بیا بریم یه سروگوشی آب بدیم. - تو برو بده بیا به من بگو! - نمیای؟ - نع! - چرا خو؟! - کار دارم نمی‌بینی؟ - اِی آل‌برده. به درک اسفل. - هوی! چرا فوش میدی؟ - برو بابا! از ابوالفضل که ناامید شد، به سمت مدرسه راه افتاد. شاید آنجا می‌توانست بفهمد کی به کیست و این یارو از کجا آمده. هرچند می‌دانست این وقت روز، کسی آن‌طرف‌ها آفتابی نمی‌شود. از پیچ کوچه که گذشت، نوک گلدسته‌های مسجد، فکری به سرش انداخت. آنجا حتماً یک نفر را پیدا می‌کرد که پرس‌وجویی کند. شاید هم یکی از بچه‌ها را می‌دید و می‌گفت تازه‌واردی آمده به دِه که زن و بچه دارد و صورتش هم پر است از ریش و سبیل؛ اما وقتی رسید جز عموشُکری که داشت در مسجد را می‌بست، کسی ندید. دست از پا درازتر برگشت خانه‌شان. با این فکر که: «بالأخره می‌فهمم این یارو کیه. باید بفهمم.‌ هیشکی از زیر دست من کلاس شیشمی نمی‌تونه در بره. به من میگن صالِ گَپو...!» ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344