eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع فاطمیه چیه که نمیشه ازش کوتاه اومد ؟! شیخ حامد کاشانی 🗣 تمنای وصال @twtenghelabi
« صارَت کَالْخَیال » (جدیدترین اثر حسن روح الامین به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه)
من ادواردو نیستم9.mp3
23.24M
کتاب صوتی من ادواردو نیستم دربردارنده ی زندگینامه و داستان های کوتاه از شهید ایتالیایی، ادواردو (مهدی) آنیلی است. شهید ادواردو آنیلی فرزند جیانی آنیلی، سناتور و میلیاردر ایتالیایی، صاحب کارخانه ماشین سازی فیات، فراری، اوبکو، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو، چندین کارخانه صنعتی، بانک های خصوصی، شرکت های طراحی مد و لباس، روزنامه های لاستامپا، کوریره، دلاسرا و باشگاه فوتبال یوونتوس ایتالیا بود. قسمت ۹ قسمت بعدی فردا ساعت ۱۹ از کانال منتظران ظهور ادامه دارد... ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ❤️ @ANARSTORY
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "نُحاس"🔥 دومین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: ر.مرادی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی،
🔥 🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب می‌دید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بن‌بست. گیج خواب، چشم‌هایش را مالید. صدای ضربه‌ها تصویر خوابش را برهم می‌زد. معنی آن را نمی‌فهمید. پروانه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود. محو زیبایی‌اش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد. باد اول پاییز از لای پنجره‌ی شکسته به درون خانه نفوذ می‌کرد. پلاستیکی که روی شیشه‌ چسبانده بود، کنده شده و یک‌ورش آویزان مانده بود. صدای ترق‌ترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتی‌ِ قهوه‌ای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقه‌اش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشرده‌اش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! » قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود. مرد یقه‌اش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار. «بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفه‌ات نکردم بی پدر!» با سروصدایشان همسایه‌ها جمع شدند. زن‌ها پچ‌پچه می‌کردند و بچه‌ها ریخته بودند وسط حیاط. یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد. یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!» همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار می‌داد. نفسش بالا نمی‌آمد.‌ تقلا می‌کرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گنده‌‌اش اجازه نمی‌داد. - آقا ابراهیم اومد. یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانه‌‌‌ی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!» بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشم‌هایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! » ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. آفتاب کم‌نای پاییز توی حیاط خاکی می‌تابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنش‌وارش را نشاند توی چشم‌های او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!» *** نزدیک ظهربود. یک روز دم‌کرده‌ی اواخر شهریورماه. بالاخره بعد از مسافتی طولانی رسیدند. مینی‌بوس غرشی کرد و از جا کنده شد. به محض پیاده شدن، مرد، قدم تند کرد. - چقد تند میری صبر کن منم بیام! - والا تند نمیرم! تو خیلی آروم میای! زن چپ‌چپ نگاهش کرد. - حق نمیدی! وضعیتمو نمی‌دونی مگه؟! مرد ایستاد. نگاهش را چرخاند روی کوه‌های سربه‌فلک کشیده که پر بود از درختان سرو و صنوبر و بادام کوهی. آرام گفت: «هول دارم راضیه! هروخ میرم یه جای جدید ته دلم یه جوری میشه! نگفته بودمت تا حالا؟!» راضیه لبخند زد: «هول نداره که. به اینجام عادت می‌کنی مثل همه‌ی اون جاهای قبلی.» راضیه رد نگاه مرد را گرفت: «چه باصفاست اینجا.» چشم‌هایش را ریز کرده بود و به دقت همه چیز را می‌دید و حظ می‌برد. بعد رسید به خانه‌های روستا. «خیلی جای دنج و قشنگیه. خیلی هادی!» - مامانی گشنمه! حواسش از مناظر زیبای اطراف، معطوف شد به پسرش. «لقمه‌تو خوردی؟!» - آله. در حالی که داخل کیفش را جستجو می‌کرد، گفت: «من که دیگه چیزی ندارم. یکم دیگه صبر کنی رسیدیم خونمووون. باشه؟» لبهای پسرک پایین کشیده شد. سرش را تکان داد و مظلومانه چشم‌ دوخت به ساک. راضیه روسری‌اش را جلو کشید و چادرش را که سُر می‌خورد روی زمین، جمع کرد و تکاند. « پاشنه‌ی پام ترکید تو این کفشا.. این بچه که دیگه جای خود داره!» - دیگه چیزی نمونده. الان می‌رسیم. خونمون کوچیکه راضیه! اما باصفاست. دو تا درخت انارم داره. نگفته بودمت تا حالا؟! عذر زحمات شما بانو! دلش بند نگاه پرمحبت راضیه شد. دوشادوش هم به راه افتادند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فقط نه کوچه باغِ ما، فقط نه این که این محل احاطه کرده شهر را، شعاعِ مهربانی‌ات
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت1🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پری
🔥 🎬 آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس می‌کردی زیر ناقوس مانده‌ای. آسمان ابری بود. بوی چوب و درختان باران خورده همراه با پشگل گوسفندان به دماغشان می‌خورد. کفش پسرک از سنگینی گِل‌هایی که به تهش چسبیده بود، از پایش کَنده شد. راضیه خم شد و گِل‌ها را تکاند. از رد پاها و بوی پیچیده در فضا هم معلوم بود که گله‌ای به سوی مراتع حرکت کرده. هنوز سر و صدایشان از دور به گوش می‌رسید. سگی پی‌درپی واق‌واق می‌کرد. شاید گوسفندی شیطنت کرده و از گله خارج شده بود. شاید هم چندتایی هوس بازی کرده بودند و دلشان می‌خواست تنهایی بدوند بالای کوه و سگ از دستشان حرص می‌خورد. زمزمه‌ی مبهم رودخانه، در میان آن همه صدا، توجه راضیه را جلب کرد. « هادی اینجا رودخونه هم داره! می‌شنوی صدای آب‌و!» - آره. نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه نفس عمیقی کشید. - داره از اینجا خوشم میاد. هادی برگشت و با محبت نگاهش کرد. - خدا رو شکر. خدا کنه مردم خوب و بچه‌های خوبی داشته باشه. - حتماً داره. کجای ایران‌و می‌شناسی که مردمش خونگرم نباشن! هادی خندید. پسرش را که لخ‌لخ کنان و در سکوت دنبالش می‌آمد به آغوش کشید و لپش را محکم بوسید. توجهی به کفش‌های گِلی‌اش نکرد. صبر کرد تا راضیه برسد. هر دو یک حس و حال را تجربه می‌کردند. هراسی آمیخته با شوق و هیجان. *** صالح که دیگر از این تابستان طولانی به جِز آمده بود، دسته‌های فرغون را رها کرد و کف دستش را مالید. «تف به این تابستون گُه‌مال. شورش‌و درآوردی. چرا تموم نمیشی نَ! هی کار... کار... صالِ آب بیار. صالِ آجر بیار. صالِ بیل بده. صالِ کوفت بیار. صالِ زهرمار بیار.‌ مُردم دیگه.» همان‌طور که داشت زیر لب غر می‌زد، چشمش افتاد به تازه‌واردهایی که از دور می‌آمدند. چشم‌های مشکی و موربش را با آن مژه‌های سیاهِ برگشته‌اش، ریز کرد. وقتی نزدیکتر شدند با دقت سرتاپای آنها را برانداز کرد. یک تای ابروهاش را بالا داد و زیر لب گفت: «اینا کی‌ان؟!» تا دید مرد نگاهش می‌کند، دسته‌های فرغون را گرفت و راه افتاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید؛ دیدن ابوالفضل بود. قدم‌هایش را تند کرد. چاله‌چوله‌های کوچه را آب گرفته بود و با هر قدم صالح، این‌ور آن‌ور می‌پاشید‌. فرغون را جلوی ساختمانی نیمه‌کاره رها کرد و تا خانه‌ی مش‌عبدالله یک نفس دوید. پای دیواری که هنوز کاهگلی بود و مش‌عبدالله راضی نمی‌شد حداقل یک سیمان روی آنها بکشد تا فرو نریزند؛ ایستاد. دستش را به زانوهایش گرفت.‌ عرق از سرورویش می‌ریخت. کمی که حالش جا آمد، با زبان لوله شده‌اش دو تا سوت زد. بین خودشان رمز گذاشته بودند. ابوالفضل یک سوت، خودش دو تا، دانش هم سه تا. وقتی دید خبری نشد، عقب رفت و روی پشت‌بام سَرَک کشید. «ابوالفضل!» دوباره سوت زد. ابوالفضل از پشت نرده‌ی چوبی که با توریِ سیمی به هم وصل شده بود؛ بیرون آمد. «چیه! چته سر ظهری صالِ؟!» - یه دیقه بیا! - بگو چیکار داری؟! صالح سر تا ته کوچه را از نظر گذراند. - یه تازه‌وارد اومده! گمونم برسه معلم باشه! - از کجا می‌دونی؟ - ریش و سیبیل داشت. ابوالفضل خندید و دو تا دندان جلویش که از همه‌ی دندان‌ها بزرگتر بود؛ بیرون افتاد. - خو خره! مگه هر کی ریش و سیبیل داره معلمه؟! - پس کیه؟ - من چه بدونم! - بیا بریم یه سروگوشی آب بدیم. - تو برو بده بیا به من بگو! - نمیای؟ - نع! - چرا خو؟! - کار دارم نمی‌بینی؟ - اِی آل‌برده. به درک اسفل. - هوی! چرا فوش میدی؟ - برو بابا! از ابوالفضل که ناامید شد، به سمت مدرسه راه افتاد. شاید آنجا می‌توانست بفهمد کی به کیست و این یارو از کجا آمده. هرچند می‌دانست این وقت روز، کسی آن‌طرف‌ها آفتابی نمی‌شود. از پیچ کوچه که گذشت، نوک گلدسته‌های مسجد، فکری به سرش انداخت. آنجا حتماً یک نفر را پیدا می‌کرد که پرس‌وجویی کند. شاید هم یکی از بچه‌ها را می‌دید و می‌گفت تازه‌واردی آمده به دِه که زن و بچه دارد و صورتش هم پر است از ریش و سبیل؛ اما وقتی رسید جز عموشُکری که داشت در مسجد را می‌بست، کسی ندید. دست از پا درازتر برگشت خانه‌شان. با این فکر که: «بالأخره می‌فهمم این یارو کیه. باید بفهمم.‌ هیشکی از زیر دست من کلاس شیشمی نمی‌تونه در بره. به من میگن صالِ گَپو...!» ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم‌اکنون یک موشک اسراییلی از بالای سر ما رد شد حاج حسین یکتا زیر موشک باران رژیم صهیونسیتی:اخبار در لبنان پیچیده است و ما می‌بینیم که چه اظهار محبتی به مردم ایران می‌کنند؛ وقتی این خبر می‌رسد که خانم‌ها انگشتر و سینه‌ریز و دستبند خود را اهدا می‌کنند. تک تک خبرها به ملت لبنان می‌رسد. اگر یک مجاهدی در خط مقدم می‌جنگد خیالش راحت است که یک امت پشتیبان اوست. گرم گرم طلا و نقدینگی که تحویل ما دادید ما امانت‌دار شما هستیم و می‌رسد به دست مردم لبنان. @BisimchiMedia
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت2🎬 آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس می‌کردی زیر ناقوس مانده‌ای. آسمان ابری
🔥 🎬 راضیه ذوق‌زده از دیدن خانه‌ی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی می‌گشت و همه جا را سرک می‌کشید. پای پنجره‌های چوبی، خاک گرفته بود. دو تا اتاق چسبیده به‌ هم داشت و یک ایوان که تنها چهار پنج سانتیمتر از کف حیاط بالاتر بود. دیوارهای خشتی، کوتاه بودند و قسمتهایی اش، به‌خصوص نزدیک دستشویی انتهای حیاط، ریخته بود و آجرهای خشتی مثل استخوانی که از زیر پوست و گوشت بیرون زده باشد، نمایان بود. دو درخت انارِ کنارِ دیوار، پر بودند از انارهای کوچک و بزرگ. هرچند خانه‌ی قبلی‌شان خیلی بهتر از این بود؛ ولی راضیه کاملاً راضی به نظر می‌رسید. از نوجوانی آرزو داشت تو یک همچین خانه‌ای زندگی کند. پر از حس خوب زندگی. هادی شیر آبی که کنار درختها بود را باز کرد و دست‌ورویش را شست. پاهای گِلی حسین را زیر آب گرفت. حسین ذوق‌کنان مشتهای کوچکش را پر از آب می‌کرد و به صورت پدرش می‌پاشید. هادی در حین بازی کردن با حسین رو کرد به راضیه: «چطوره؟ می‌پسندی؟» برق چشم‌های راضیه و لبخند گل‌وگشادی که زد، گویای همه‌چیز بود. آمد کنار هادی نشست. «دستت درد نکنه. ولی باید یه دستی به سروگوشش بکشیم. یکم دیواراش کوتان. عیبش فقط همینه. چوب دروپنجره‌ها هم یه رنگ می‌خواد. از طاقچه‌ی تو اتاقا خیلی خوشم اومده. اسباب اثاثیه زیادی هم نمی‌خواد. دلم می‌خواد اینجا رو پر گل کنم. حواسمم باید به حسین باشه. حیاط خاکیه و اینم که عاشق گِل‌بازی. » هادی دستی زیر موهای کم‌پشتش کشید. - خوشحالم خوشت اومده. چشم بذار یکم جا بیوفتیم. همه کار می‌کنیم. فقط الان خیلی گشنمونه. بریم یه چیزی بخوریم تا بعد. راضیه بلند شد. دست حسین را گرفت و رفت سمت اتاق‌ها. دست گذاشت روی شکمش. دلش می‌خواست بچه‌ای که قرار بود چند ماه دیگر به دنیا بیاید دختر باشد. نقشه‌ها برایش کشیده بود. برای او و حسین کوچکش. شروع مدارس در بین اهالی روستا ولوله‌ای انداخته بود. حالا دیگر همه می‌دانستند معلم جدیدی آمده که جایگزین حسن پسر سبزعلیِ کاشیکار شده است. از وقتی کلاس ششم به سالهای تحصیلی اضافه شده بود، حسن هم معلم این کلاس بود، اما وقتی سبزعلی از دنیا رفت، او همراه همسر و بچه‌هایش از روستا رفته بودند. هادی هنوز فرصت نکرده بود با اهالی بیشتر آشنا شود. روزهای آخر، همه‌اش به تعمیر و تجهیز خانه‌شان گذشت. وقتی پا از خانه بیرون گذاشت سوز پاییز زیر پوستش خزید و مورمورش شد. هوا صاف بود؛ اما به دلیل کوهستانی بودن منطقه، زود سرد می‌شد.‌ مدرسه کمی دور بود از خانه‌شان. ساختمان مدرسه در مجاورت راهی بود که به خیابان اصلی روستا ختم می‌شد. نزدیک تپه‌ای وسیع و مرتفع که همه خانه‌های روستا را از بالای آن می‌شد دید. سروشکل خوبی داشت با محوطه‌ای نسبتاً بزرگ. دورتادورش با دیوارهای آجری محصور بود، برخلاف بیشتر خانه‌های روستا. نهال‌هایی کنار دیوار، روبه‌روی در بزرگ و زنگ‌زده مدرسه دیده می‌شد که تازه کاشته شده بود. به اندازه یه وجب دورش را پایه‌ای سیمانی کشیده بودند. آب‌سردکن بزرگی هم کنارش قرار داشت که رویش نوشته شده بود وقف کربلایی رحیم و حاجیه خانم صفیه. بچه‌ها صف بسته بودند. مدیر داشت برایشان حرف می‌زد. هادی رفت کنار معلم‌های دیگر ایستاد. نگاهی به کل بچه‌ها انداخت. جمعیتشان زیاد نبود. حرف‌های مدیر که تمام شد، رو کرد به معلم‌ها. با اینکه معلم سال‌های قبل هم همین‌ها بودند، باز معرفی‌شان کرد. هادی آخرین نفری بود که معرفی شد. کلاسها به فاصله یکی دو متر کنار هم قرار داشتند. کلاس ششم انتهای راهرو بود. اسم کلاس روی تکه کاغذ کوچکی که چسبانده شده بود روی یک تکه موکت سبزرنگ، نوشته شده بود. ابوالفضل و صالح دم در ایستاده بودند. دانش پشت میز معلم راه می‌رفت و ادای مدیر را درمی‌آورد. صدایش در میان همهمه و شلوغی بچه‌ها گم بود. صالح با دیدن هادی، هول توی کلاس دوید: «بچه‌ها معلمِ ریشو اومد.» همه سر جایشان نشستند. هادی وارد کلاس شد. سلام بلندبالایی کرد و به روی خودش نیاورد شنیده. صالح با آرنج به پهلوی ابوالفضل کوباند. «نگفتم معلمه! تو هی می‌گفتی نه معاونی چیزیه!» ابوالفضل بی‌خیال گفت: «ها تو خوبی!» - من همون فرداش فمیدم! بعد یک نگاه به معلم کرد و سرش را برد نزدیک گوش ابوالفضل. «ننه‌م رفته بود دمِ خونشون! از زنش پرسیده بود.» - ننه‌تم مثل خودت فوضوله! - چِقَ تو لیشی*! ننه‌م فوضول نی! به فکر همسایه‌هاس! غریبه‌ها! غریب‌نوازیم ما! نه مث شما بی بخار! ابوالفضل لب‌هایش را به پایین کش داد و شانه‌ای بالا انداخت. «ها تو راس میگی!» *بدردنخور، زشت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نحاس🔥 #قسمت3🎬 راضیه ذوق‌زده از دیدن خانه‌ی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی می‌گشت و همه جا را سرک
🔥 🎬 صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچه‌ها، داشت خودش را معرفی می‌کرد. - من مسلمانم. - آقا مام مسلمانیم. مگه نه بچه‌ها! دانش بود که این را گفت و بچه‌ها زدند زیر خنده. هادی هم خندید. «نه جانم! من فامیلیم مسلمانه بچه‌ها. هادی مسلمان. امیدوارم سال خوبی کنار هم داشته باشیم. پیداست شماها هم بچه‌های خوبی هستید همینطوره؟!» - آقا! شما چرا اومدین این مدرسه! هادی از سؤال جا خورد. مکث کرد. داشت در ذهنش حلاجی می‌کرد که علت این سؤال چه بود؟ کلاس را از نظر گذراند. ده دانش‌آموز با پیراهن‌های سرمه‌ای و یقه‌ی زرد و کله‌هایی که اکثراً کوتاه شده بود، زل زده بودند به او. نفهمید کدامشان پرسید. آب دهانش را جمع کرد و گفت: «خب! مدرسه‌ی شما درخواست داده بود. آموزش‌و‌پرورش به من پیشنهاد داد. منم قبول کردم.» همان دانش‌آموز دوباره گفت: «آخه آقا! بیشتر معلمای ما از همین‌جان. کسی غریبه نداشتیم.» هادی نفسش را با صدا بیرون داد. کلاس را دوباره رصد کرد. - نگران نباشید بچه‌ها. من غریبه‌ی بدی نیستم. قول میدم که سال خوبی باشه. حالام حواستون رو بدید به من. خب زنگ اول قرآن داریم. بچه‌ها قرآن درس خیلی شیرینیه. من.. - آخ جون! شیرینی! این را دانش گفت و پشت مهدی قایم شد. بچه‌ها دوباره زدند زیر خنده. ابوالفضل که با دینی و قرآن میانه‌ی خوبی نداشت، با اعتراض گفت: «آقا! حوصله‌سربره. کجاش شیرینه. سخته خوندنش.» همه با گفتن «راست میگه آقا!» تأییدش کردند. هادی رفت نزدیک نیمکت آنها. - شما اسمت چیه پسرم! ابوالفضل با ترس بلند شد. - ابوالفضل آقا! هادی لبخند زد. - بچه‌ها! ابوالفضل‌و تشویق کنید. دو تا ابروی ابوالفضل تا منتهی‌علیه پیشانی‌اش بالا رفت. صالح چپ‌چپ نگاهش می‌کرد و حرص می‌خورد. هادی هم برایش دست زد. بعد دست‌هایش را بالا برد به نشانه‌ی سکوت. - بچه‌ها ما به خاطر شجاعت ابوالفضل تشویقش کردیم. من کاری می‌کنم همتون از درس دینی و قرآن نمره‌ی بیست بگیرید. هادی که فکر نمی‌کرد کلاس را با چنین فضای عجیب و غریبی شروع کند، رفت پشت میزش نشست. - کیا کتاب دارن؟ دستهای بیشتر بچه‌ها بالا رفت. - خب پس تا جلسه بعد که همه کتاب داشته باشن صبر می‌کنیم.‌ امروز از یک داستان شروع می‌کنیم کلاس‌و چطوره؟ داستان گاو بنی‌اسرائیل. شنیدین داستانش‌و؟ همه یک "نه" بلند گفتند. - خب من داستانش رو براتون تعریف می‌کنم. و شروع کرد به تعریف داستان. کمی بعد سکوت کلاس را فرا گرفت. هادی سعی داشت با تعریف داستان‌های زیبا از قرآن، رابطه‌ی خوبی با آنها برقرار کند. بچه‌هایی که درس قرآن را خسته کننده می‌دانستند و او دلش نمی‌خواست کلاسی بی روح را تا آخر سال اداره کند و دستش خالی بماند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344