💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت8🎬 معلمها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگورفتهی سرمهای
#نُحاس🔥
#قسمت9🎬
هفتهی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون هم با پدرومادرها آشنا میشد و هم باید طوری حرف میزد که تأثیرش را روی آنها میگذاشت. حتی با معلمهای دیگر هم مشورت کرده بود.
روز چهارشنبه بود. مدیر زنگ آخر را برای کلاس ششم تعطیل کرد. از پنجرهی دفتر میشد در مدرسه را دید. هادی ایستاده بود و چشم به آن دوخته بود. هر از گاهی ساعتش را نگاه میکرد.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود. نگاههای مدیر رفته بود روی مخش. انگار داشت میگفت: «دیدی گفتم!..بخور حالا! اینقد وایسا تا علف زیر پات سبز بشه!»
نتوانست تحمل کند. با اجازهای گفت که برود، اما صدای مدیر متوقفش کرد.
- هنوز وقت هست. پیش میاد دیگه..شمام زیاد سخت نگیر.
هادی فقط سرش را تکان داد. یک موقعیتی ایجاد شده بود که هر حرکت یا حرف مدیر را نیش و کنایه به خودش میدانست. دلش میخواست او را خفه کند. بدون هیچ حرفی رفت تو کلاس. آنجا حداقل خودش تنها بود. کتاب قرآن را باز کرد و با ناامیدی ورق زد. کل حرفهایی که میخواست بزند یادش رفته بود. ده دقیقه شد نیم ساعت و بعد یک ساعت. دیگر حتی به دفتر هم نرفت.
زنگ آخر زده شد. هیچکس نیامد. حتی یک نفر!
بعد از آن روز، دو بار دیگر هم جلسه گذاشت و هر بار نهایتش یکی دو نفر میآمدند و هادی ناامیدتر از گذشته میشد و به خوشخیالی خودش میخندید. به اینکه حتی میخواست کلاس قرآن هم بگذارد!
در را که باز کرد، یک لحظه از دیدن حاجابراهیم جا خورد. پیراهن سفید یقه دیپلماتش با آن کت و شلوار طوسی پررنگ، به تنش نشسته بود. او را تا حالا با این شمایل ندیده بود. اکثر اوقات همان عبای قهوهای رنگ روی دوشش بود و کلاه کوتاه سفیدرنگی که فقط کف سرش را میپوشاند. سعی کرد تعجبش را پنهان کند؛ اما انگار موفق نبود.
- این حاجیه ما، باکمالاتن و تحصیلکرده آقای مسلمان. تعجبی نداره شما با این تیپ ببینیدش.
مدیر این را گفت و با خندهی پهنی که کرد، کل دندانها و لثهاش را به نمایش گذاشت. حاجابراهیم مثل همیشه با خوشرویی، تحویلش گرفت.
- مشتاق دیدار! آقای مسلمان!
هادی یادش رفت برای چه به دفتر آمده بود. دستانش را که از اسارت انگشتهای گوشتالوی حاجابراهیم بیرون کشید؛ گفت: «مث اینکه بدموقع مزاحم شدم.»
حاجابراهیم به لبخندی اکتفا کرد.
- نه آقا. بفرمایید. من دیگه داشتم میرفتم.
این را گفت و رو کرد به مدیر.
- پس دیگه هماهنگیش با شما. من رو هم در جریان بذارید.
مدیر از پشت میزش بیرون آمد تا حاجابراهیم را بدرقه کند. هادی داشت فکر میکرد برای چه آمده که مدیر صدایش کرد.
- راستی آقای مسلمان!
هادی دم در رفت.
مدیر لبخندزنان گفت: «در مورد اون جلساتی که برگزار نشد. من با حاجآقا صحبت کردم.»
هادی منتظر بود تا بقیه حرفهایش را بشنود.
مدیر با شوق حاجابراهیم را نگاه کرد.
- البته حاجآقا خیلی متأسف شدن ولی خب..
حاجابراهیم رشتهی کلام مدیر را قطع کرد.
- البته آقای بهمنی بنده رو در جریان گذاشتن..این خیلی خوبه که شما دغدغهی دین و اعتقاد این بچهها رو دارید..اینکه اولیا استقبال نمیکنن از این موضوع یه بحثه که خب باید مفصل در موردش صحبت کنیم؛ اما اینکه شما توقع زیادی از اینها داشته باشین یه بحث دیگهاس..حالا من سعی میکنم خودم اینو حتماً پیگیری کنم..شما نگران نباشید.
مدیر که چشم دوخته بود به دهان حاجابراهیم؛ گفت: «من با حاجآقا صحبت کردم پادرمیونی کنن، اولیا بیشتر به مسائل درسی بچهها رسیدگی کنن..وقتی حاجآقا امر کنن بهتون قول میدم همشون زودتر از ساعت مقرر پشت این در حاضری بزنن.»
حاجابراهیم متواضعانه لبخند زد: «نه! اینطورام نیست.»
مدیر خندهی صداداری کرد.
-شکست نفسیه حاجآقا..چیزی که عیان است..
حاجابراهیم دستش را برای خداحافظی دراز کرد. هادی کلامی حرف نزد. خاری میان قلبش خلید که نوک تیزش چنان فرورفت که تا ریزترین سلولهای بدنش هم لرزید. فکر کرد: «یعنی این مردم برای حرف معلم بچهشون هیچ ارزشی قائل نیستن؟! معلمهای دیگه هم تقریباً همین وضعو دارن..چرا؟!»
حاجابراهیم رفت. چرا احساس میکرد غرورش جریحهدار شده؟! چرا این اندازه از ملاقات حاجابراهیم ناراضی بود؟!
لبهایش را روی هم فشرد.
- چرا حرفهامو نزدم؟!..چِم شده؟! الان وقت لالمونی گرفتن بود؟!..
نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه یادش بیاید چهکار داشت، رفت تا کلاسش را تمام کند...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14030903
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت9🎬 هفتهی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون هم با پدرومادرها آشنا
#نُحاس🔥
#قسمت_10🎬
هوا تاریک شده بود. تنها نور کمسوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ستارهها خبری نبود. آسمانِ سیاه، مثل افکارش بدجور روانش را به هم میریخت. بیحرف توی حیاط قدم زد.
فکر کرد:
- اصلاً منم مث معلمای دیگه..مگه اونا چیکار میکنن؟!..بیخیال درسمو میدم و میرم..به جهنمی هم میگم که نیومدن و نمیان..به من چه که حرص بخورم چرا اینقد تو دینی ضعیفن و چرا قرآن بلد نیستن!..بابا نمرهتو بده برن دنبال زندگیشون..
بخار دهانش با آهی که کشید، در هوا پخش شد. آسمان تاریک بود.
- وقتی اینا فقط حاجیشونو قبول دارن..من هر چی بخوام تو سرومغز خودم بزنم..چه فایده!..اون مدیرم که به جای حمایت فقط حاجی حاجی را انداخته انگار وزیر آموزش و پرورشه..شیطونه میگه ول کن اصلا انتقالیتو بگیر و تمام.
پوفی کشید. هر چه بیشتر راه میرفت بیشتر به این نتیجه میرسید که نگرانیهایش بیهودهاند. سالهای قبل برایش اینقدر سخت نگذشته بود.
راضیه ظرف ترشی را گذاشت وسط سفره و از لای درِ نیمهباز تماشایش کرد. هروقت ذهنش مشغول میشد قدم میزد. ساعتها. اگر حالا هم ولش میکرد، میخواست توی این هوای سرد، هی راه برود و هی فکر کند.
- هادی!..نمیای تو؟..هوا سرده. سرما میخوریا..شاممونم از دهن میوفته..
هادی سر چرخاند سمت او. رفت روبهرویش ایستاد و زل زد تو صورتش.
- به نظرت..بیخیال شم راضیه؟
همراه با لبها، چشمهای راضیه هم خندید.
- هادیای که من میشناسم..به همین راحتی پا پس نمیکشه.
- ولی من کم آوردم راضی..به نظرم باید فقط درسمو بدم و برم..
راضیه رفت نزدیکش. فاصلهشان رسید به یک قدم. نگاه مصممش را دوخت به نگاهِ مستأصل هادی. «من ولی عقب نمیکشم هادی!..با طلعت خانوم حرف زدم. میخوام کلاس قرآن و احکامو را بندازم.»
بخار نفسهای گرمش، میخورد تو صورت هادی.
- تو هم نباید کم بیاری. نیومدن که نیومدن. از یه راه دیگه وارد میشیم.
هادی نگاهش را سُراند روی زمین.
- بهت که گفتم. اینجا این حاجی همهکارهاس..حاااجابراااهیییم!..معلم پُعلم کشکه عزیزمن!
حاجابراهیم را طوری گفت که عمق احساسش روی حرف به حرفِ این دو کلمه تاختوتاز کرد و آنها را به آتش کشید.
راضیه این را حس کرد. اخماهایش را کشید تو هم. «این دندونقروچه معنی خوبی ندارهها! هادی؟! حواست هست؟!»
دستانِ یخزدهی هادی را گرفت و فشرد.
- خدای نکرده سوار اسب زینکردهی شیطون نشی و بتازونی! که اگه بشی..
هادی نگاه از زمین گرفت و داد به چشمان پرخشم؛ اما نگران راضیه:
- شیطون کدومه؟! چی میگی راضی؟!
- این غیظ و غضب..این حالتات..این حرفات..
نگفت حسادت میکنی، چون نمیخواست یکباره احساس مردش را نشانه بگیرد و محکومش کند. در عوض گفت: «هادی من میترسم.»
- از چی؟
- نمیدونم..حس خوبی ندارم..
هادی با دیدن بارانی که تا پشت پنجرهی چشمان راضیه آمده بود، همهی آن افکار را پس زد. به راضیه حق میداد. شیطان عمق ایمانش را نشانه رفته بود.
- ولش کن. بیخیال... من همینطوری یه چیزی گفتم.. نگرانت کردم. بیا..بیا بریم تو..هوای سرد و استرس واسه بچمون خوب نیس..بیا..
دستش را پشت کمر راضیه گذاشت.
- میگم وقتی عصبانی میشی، خوشگلتر میشیا! نگفته بودمت تا حالا؟!
راضیه محجوبانه خندید.
و این لبخند راضیه آبی بود به آتش درون هردوشان...!
#پایان_قسمت10✅
📆 #14030904
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
بردگیم «۲۵»؛ اولین بازی ضد اسرائیلی/ با فکر به جنگ رژیم صهیونیستی میرویم - ایمنا
https://www.imna.ir/news/805834/%D8%A8%D8%B1%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%85-%DB%B2%DB%B5-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%B6%D8%AF-%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D8%B1%DA%98%DB%8C%D9%85-%D8%B5%D9%87%DB%8C%D9%88%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C
هدایت شده از شیخ رمضانی(اسماعیل)
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔹چرا باید بین ما و خدا یک انسان واسطه باشد؟
#شیخ_اسماعیل_رمضانی
#قطعه_تصویری
#یاد_خدا
🏷 @sheykhramezani
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت_10🎬 هوا تاریک شده بود. تنها نور کمسوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ست
#نُحاس🔥
#قسمت11🎬
وقتی از کوه سرازیر شد، تصمیمش را گرفته بود. قدم تند کرد به سمت کوچههای روستا. سمت خانههای مرطوب و توسری خورده. و سرنوشتی که منتظرش بود. عرق، پیراهنش را خیس کرده و چسبیده بود به تنش. وقتی پا به خیابان اصلی گذاشت، باران گرفته بود. به فال نیک گرفت. نرم پیش رفت. کفشهای گرانقیمتش گلآلود شده بود. اهمیت نداد. باید عادت میکرد به این چیزها. چند کوچه را که پشتسر گذاشت، ناگهان ایستاد. به اطرافش نگاه کرد. نسبت به زمان بچگی تغییر کرده بود؛ اما نه آنقدر زیاد که نتواند خانهی قدیمیشان را بشناسد. لبخند کجی روی لب نشاند:
«خب! تو الان اینجایی!.. وسط خاطرههای دفنشده. وسط یه معرکه که باید اینجا به پا کنی و نترسی!.. اوووه.. کاش میشد داد میکشیدم..که آآآی مردم! منننمم!.. همون پسربچهی مفلوکی که همراه خاندانش، با خفت از اینجا بیرونشون کردین..آره منم..دوباره برگشتم..مثل یه ققنوس..دوباره متولد شدم..»
چقدر احتیاج داشت تا عقدهی تمام این سالها را، یکجا، وسط همین کوچه، میان این خانههای غصبشده، فریاد بزند.
نفس حبس شدهاش را با یک فوت بلند، بیرون فرستاد. نبض کوبندهاش در کنار شقیقهها کمی آرام گرفت. رو به آسمان کرد. قطرههای ریز باران روی سروصورتش مینشست. زیر لب نجوا کرد: «اینجا همیشه مال ما بوده. من همه چی رو دوباره احیا میکنم. قول میدم. من آرمانهای فراموش شدهمون رو زنده میکنم و گسترش میدم. به همه جا. آهسته ولی پیوسته.»
نگاهش را از آسمان سُراند روی انگشترش. آن نشان، قوت قلب بود برایش. سه خط افقی که یک خط عمودی، آن سه خط را قطع میکرد و دو ستاره در اطراف خطها. درش آورد. چشم کسی نباید به این انگشتر مقدس میافتاد. نگین را بوسید. طولانی و باحرارت. یکهو موجی از غرور و شادی دوید زیر پوستش.
خانهها غرق در سکوت بعدازظهر بهاری، به خواب رفته بودند انگار. لبخند زد. آرامگرفت. انگشتر را در جیبش گذاشت و راه افتاد. باید دست به کار میشد. اینجا خیلی کار داشت.
دو سالی از آمدنش میگذشت. در این مدت توانسته بود خانه و باغ پدریاش را بخرد و احیا کند. طرح و برنامه زیاد داشت که یکییکی اجرایشان کرده بود و شروعش از کمک به اهالی بود. خوب میدانست این مردم برای یک زندگی عادی باید مثل چی جان بکَنند. فقط باید کمی برایشان حاتم طایی میشد. قصهاش را خیلی وقت پیش خوانده بود. برای جذب، گاهی پول میتوانست راهگشا باشد، بهخصوص حاتم طایی شدن. برای همین خیریهاش را راه انداخت. " خیریه محبان حسین" خیلی خوب هم جواب گرفت و از این بابت خوشحال بود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که تصمیم گرفت کمی پایش را فراتر بگذارد.
- آقا یه خبر بد دارم!
سرش را از روی کتابی که میخواند، بالا آورد. پرسشگرانه نگاهش کرد.
- آقا! این حاجیه شده موی دماغمون.
- باز چیکار کردی ایوب!
- من هیچی به موتون قسم. هر چی گفتینو بهش گفتم. ولی قانع نشد.
- چی میگه؟
ایوب ژست گرفت و صدایش را کلفت کرد: «کلاس مختلط چه ورزشی، چه فرهنگی، شرعاً مجاز نیست.»
گفتم حاج آقا! آخه تعدادشون اندازه انگشتای یه دستم نیس! گفت: «نباشه! مجاز نیست.»
گفتم بابا! مگه میخوان چیکار کنن! آموزش میبینن! بازی میکنن!
گفت: «مگه باید کاری کنن! ما..»
با تحکم حرف ایوب را قطع کرد.
- بسه دیگه!
از جایش برخاست و کتاب را در کتابخانهی پر از کتاب که کنار میزش قرار داشت، گذاشت.
- تو باز رفتی یهباره همه چیو ریختی به هم؟ نگفته بودم حساسشون نکن! این چیزا واسشون خط قرمزه!
- آخه آقا خودتون گفتین..
- ولش کن! خودم یه جوری جمش میکنم.
سرفهای کرد و چشم دوخت به ایوب.
- مث اینکه باید وارد مرحلهی بعد بشیم.. ولی چی؟!
چشمهای ایوب برق زدند.
- ولی آهسته و پیوسته!
سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
- همینه. به شرطی که حواستو جم کنی ایوب. یه خرابکاری، تمام زحماتمونو به باد میده.
گوش ایوب را گرفت و فشار داد.
- گوش کن و عمل کن. با دقت. فهمیدی؟
ایوب دستش را گرفت و بوسید.
- به روی چشمم آقا. فقط لب تر کنید چیکار کنم.
لبخند زد. «میگم بهت. عجله نکن.»
سمت میزش برگشت. باید برای کاری که میخواست انجام دهد، فکرش را متمرکز میکرد. به هیچوجه نباید اشتباه میکرد. چون اولین اشتباه، آخرین اشتباهش میشد.
هنوز اینجا خیلی کار داشت...!
#پایان_قسمت11✅
📆 #14030905
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
هدایت شده از برکت و روزی
برکت
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: مداومت بر قرائت سوره قیامت، باعث جلب روزی، محفوظ ماندن از بلاها و محبوب شدن در میان مردم است.
خواص القرآن و فوایده/ص149
نقل شده است که هرگاه امام صادق علیه السلام این سوره را قرائت می کرد و آن را به پایان می رساند، می فرمود: سبحانک اللهم بلی.
مستدرک الوسائل/ج4/ص180
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
🔰 درمان عجب و تکبر
امام سجاد (ع) می فرمایند:
1⃣ اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو بیشتر بود بگو چون سنش از من بیشتر است بیشتر از من عبادت کرده پس ایمانش هم از من بیشتر است.
2⃣ و اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو کمتر بود بگو چون سنش از من کمتر است پس گناهش هم از من کمتر است.
3⃣ و اگر با کسی برخورد کردی که هم سن و سال تو بود بگو من به گناه خود یقین دارم و ، به گناه او شک.
پس در هر حالت ممکن است که او در نزد خداوند از من عزیز تر باشد.
ما رو چه به عجب و تکبر 🤷🏻♂
صلوات و دعا برای فرج آقا و آزادی قدس اشغالی یادت نره رفیق❤️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت11🎬 وقتی از کوه سرازیر شد، تصمیمش را گرفته بود. قدم تند کرد به سمت کوچههای روستا. سمت
#نُحاس🔥
#قسمت12🎬
آفتاب کمرمق زمستان، بعد از چند روز هوای بارانی و آسمان پوشیده از ابر، غنیمتی به حساب میآمد، برای بچهها. سروصدایشان کوچهها را برداشته بود. حسین توپ پلاستیکیاش را آورده بود تو حیاط و با شوق بازی میکرد. توپش خورد به کمر طلعت که داشت دبهی شیر را میداد دست راضیه.
- شیرِ میشه. واسه خودت و بچه خیلی مقویه. بخور جون بگیری.
- دستت درد نکنه طلعت جون! شما همش ما رو شرمنده میکنین.
- ای حرفا چیه! همسادهایم. مادرمم خدابیامرز، خیلی غریبنواز بود. تو هم که دیگه شرایطت فرق میکنه. دلت میکشه.
راضیه باز تشکر کرد. طلعت دم در که رسید، گفت: «راسی! آخر هفته خونه زینکاکام*، آشپزونه. ماهمنیرو میگم. میخواد آشِ دو دُرُس کنه.»
- آش دو؟!
طلعت خندید. صورت سبزهاش در آن روسری بلند محلی و موهای بافته شده، نمکیتر شده بود. «همون دوغ. تو هم بیا. همه جمعن. میتونی بهشون بگی میخوای کلاس ملاس بذاری. خومَم* برات تبلیغ میکنم. ای پیر میرا فک کنم خوششون بیاد.»
راضیه تا دم در آمده بود.
- فقط پیرا؟!
- ها دیگه. جوونا سرگرمیای دیگه دارن. آشپزی، خیاطی، بچهداری، ایقد کار هس.
- خب قرآن و احکامم یاد بگیرن بد نیس که.
- ای بابا راضیه خانوم! دین به چیمونه! اونم با این همه سختگیری!
ابروهای راضیه بالا رفت. حرفهای تازهای میشنید. حس کرد این مردم آنقدر سرشان گرم زندگی و کار شده که حتی احکام دین هم براشان اهمیتی ندارد.
- کدوم سختگیری؟ منظورت دینه یا..
طلعت بیحوصله گفت: «همی سختگیریا دیگه. چه بدونم! حالا اینا رو ولش کن. بچهها تنهان باید برم. آشپزون یادت نره. من رفتم.»
راضیه با این حرفهای طلعت، مصممتر شد تا یک کاری برای حداقل دختران اینجا انجام دهد. کلی هم برای همه زنان و دختران روستایی که همهچیزشان را فدای این زندگی پرزحمت میکردند، دل سوزاند.
خانهی ماهمنیر، سرِ یک سراشیبی قرار داشت که چند خانه آنطرفترش به یک کوهِ سربهفلککشیده میخورد با انبوه درختان کاج و صنوبر. یک سکوی چندین متری شبیه یک ایوان وسیع، جلوی خانه بود. دود غلیظی که از چوبهای زیر یک چهارپایهی آهنیِ بزرگ بلند میشد، با بخار دیگ بزرگی که روی آنقرار داشت، یکی شده بود و به آسمان میرفت. هوا نمناک بود. بوی پیازداغ با بوی چوبِ نیمسوخته و جنگل باران خورده، در هوا پیچیده بود. راضیه دیگر داشت طاقت از کف میداد. بچه هم به تکانخوردن افتاده بود. انگار این بوهای خوشمزه و مطبوع او را هم سرمست کرده و به تکاپو انداخته بود.
بچهها دنبال هم میدویدند. زنها هر کدام به کاری مشغول بودند. یکی پیاز سرخ میکرد. یکی با بچهاش سروکله میزد. عدهای هم دور دیگ جمع بودند. راضیه منتظر فرصتی بود تا حرفهایش را بزند. و این وقتی دست داد که همه سر سفره نشسته بودند و آش میخوردند.
*زینکاکام: زن دادشم
*خومم: خودم هم
#پایان_قسمت12✅
📆 #14030906
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344