🔻 #شب_شعر
🔻 #یلدای_مهدوی
🔹 #جشنواره_بیعت_در_غربت1404
📔 #کتاب_صبحی_که_در_راه_است
✅ شب شعر یلدای مهدوی
🔸 اشعار دانش آموزان دیروز و دانش آموزان امروز
✅ همراه با #رونمایی کتاب صبحی که در راه است، اشعار برگزیده دانش آموزان جشنواره بیعت در غربت
🔸 مجری: جناب آقای مهدی قانع
🔸 با حضور مهمان ویژه سرکار خانم عالیه مهرابی
🔻 زمان: ۴ دی ماه، ساعت ۱۷:۳۰
🔸 مکان: خیابان سید گلسرخ، کوچه شهید ناصر حاتمی، چهار راه دوم، سمت چپ
🔸 همراه با اجرای گروه سرود آوای رضوان
✅ جهت شرکت در مراسم به شماره 09904563205 پیام دهید.
🔻 ثبت نام الزامیست.
☘️#جشنواره_بیعت_در_غربت
https://eitaa.com/Jashnvare_beiat_dar_ghorbat
🌷 اگر یک نفر را به او وصل کردی، برای سپاهش تو سردار یاری...
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت2🎬 دست لرزانم بی اراده در هوا میچرخد و مشتهایم درِ قهوهای را شکار میکند. فریاد
#بازمانده☠
#قسمت3🎬
یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم میآورند.
تولد، حمام، نسیم!
یعنی کابوس نبود!؟
حس کسی را دارم که یک تشت آب یخ میریزند روی سرش!
بدنم مور مور میشود. دستم را توی شکمم جمع میکنم و خودم را بالا میکشم و سیخ مینشینم.
مچ پایم تیر میکشد و عضلات صورتم از درد منقبض میشوند.
دستگیره در پایین کشیده میشود. مردی میانسال با موهایی جوگندمی داخل میشود.
صندلی کنار تخت را عقب میکشد و جایی درست روبهرویم مینشیند.
_سلام.
با دیدن حال شوک زدهام، مکث کوتاهی میکند و میگوید:
_به خاطر شرایطتون بازجویی همینجا انجام میشه! حق سکوت دارید و میتونید وکیل بگیرید.
تصویر بیجان نسیم یک لحظه از ذهنم بیرون نمیرود.
به سِرُم فرو رفته در مچ دستم خیره میشوم. چیزی نمانده تا تمام شود. قطراتش آرام و با طمأنینه توی رگم مینشینند!
_خودتون رو کامل معرفی کنید.
دوش حمام باز بود. قطرات آب بیرحمانه مثل پتک توی وان میخوردند.هوای داخل حمام دم کرده بود. بوی تعفن و رطوبت، ترکیب نفرت انگیزی تشکیل داده بود.
_ خانم رها افشار! شما متهم به قتل خانم نسیم ثابتی هستید. حین فرار از صحنه جرم دستگیر شدید. اتهامتون رو میپذیرید؟
کلمه قتل در سرم پژواک میشود. گوشم سوت میکشد. انگار قلبم از تپش ایستاده! حسش نمیکنم!
امروز تولد بیست و یک سالگیاش بود! الان باید شمع روی کیکش را فوت میکرد؛ نه اینکه مثل یک تکه گوشتِ بیجان، روی تخت سردخانه رها شده باشد.
راستی! نسیم سرمایی بود. همیشه طوری دست و پایش سرد بود که انگار خون در رگهایش یخ میبست و منجمد میشد. توی گرمای تابستان هم بدون پتو نمیخوابید.
حتما حالا اذیت میشود!
_به نفعتونه که با ما همکاری کنید! دوباره میپرسم. اتهامتون رو میپذیرید؟
از صدای خش دارش سرم به درد میآید. کاش برود!
دلم میخواهد به جای او، نسیم روبهرویم بنشیند. فقط خودم باشم و خودش.
سرش داد بکشم که چرا در حمام قفل شده بود؟ دستم را نشانش بدهم که به خاطر او زخم شده بود! پس گردنیاش بزنم که دیگر جرئت نکند مرا بترساند؟
_خانم افشار! حرفی ندارید؟ سکوتتون فقط این پروسه رو طولانیتر میکنه!
همین الانشم همه چیز بر علیهتونه.
به او نگاه میکنم. چشمهایش پشت قاب عینک بیروح به نظر میرسند. انگار نه انگار دارد درباره مرگ یک انسان حرف میزند!
صبر کن! مرگ؟ نسیم جدی جدی مرده است؟ او که تا همین چند روز پیش نفس میکشید، راه میرفت و میخندید. مگر به همین راحتیست؟ یک نفر یک روز باشد و روز دیگر نه؟!
خاطراتمان به مغزم هجوم میآورند. سرم را با دست آزادم میگیرم و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
صدای ریخته شدن آب در لیوان، سر و صدای ذهنم را متوقف میکند.
_حالتون خوبه؟
چشمهایم را باز میکنم. لیوان شیشهای را جلویم گرفته. آن را از دستش میگیرم و به آب داخلش خیره میشوم.
بغض مثل سیبی بزرگ راه گلویم را بسته و نفسم را بند میآورد. نه پایین میرود و نه میشکند.
_خوب؟ بله من خوبم! مگر نمیبیند؟ عالیتر از این نمیشوم. انقدر خوب که دلم میخواهد از خوشحالی جیغ بزنم. آنقدر ضجه بزنم که گلویم زخم شود و دیگر صدایم درنیاید.
آب را یک نفس سر میکشم. فایده ندارد! بغض، سنگ شده و پایین نمیرود...!
#پایان_قسمت3✅
📆 #14031002
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت3🎬 یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم میآورند. تولد، حمام، نسیم! یعنی کابوس نبود!؟ حس کس
#بازمانده☠
#قسمت4🎬
در تا نیمه باز میشود؛ پرستار میگوید:
_لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت کنه!
مرد یک برگه و خودکار جلویم میگذارد.
_هر اتفاقی که افتاده رو اینجا بنویسید. هیچی رو از قلم نندازید!
به مامور زن اشارهای میکند و باهم از اتاق بیرون میرود.
به کاغذ خیره میشوم. اشک، شیار چشمهایم را پر میکند.
با خروج مرد، پرستار به سمتم میآید و سوزن سِرُم را از دستم بیرون میکشد. جایش را کمی فشار میدهم و سرم را بلند میکنم.
چشمان سبز و ابروهای خرمایی رنگِ پرستار، با آن لباس سفید ترکیب عجیبی ساخته بود!
با اخم به سمتم خم میشود و میگوید:
_آخرش میخوای چیکار کنی؟ اعتراف میکنی؟
_اعتراف؟ به چه جرمی؟
صدای پوزخندش را میشنوم.
_شنیدم دوستتو به قتل رسوندی!
اینطوری که مشخصه خیلی اوضاعت خرابه.
سوزن سرم را داخل سطل زباله میاندازد و درحالی که به سمت دَر میرود، آرام میگوید:
"زندان اونقدرام بد نیست!"
خشکم میزند.
همهی پرستارها همینطور فضول و عجیباند؟!
همین که میرود بیرون، باند را از دستم باز میکنم.
پشت انگشتهایم خراش برداشته بود. مچ دستم را باز و بسته میکنم. ابروهایم از درد درهم میروند.
خودکار را توی دستم میگیرم و روی صفحه سفید کاغذ میگذارم. دستم به لرزش میافتد.
چه باید مینوشتم؟
مرگ نسیم به دست من نبود اما، آنقدرها هم در این قضیه بی تقصیر نبودم!
اگر من نمیرفتم، شاید هیچکدام از این اتفاقات نمیافتاد!
ناگهان گُر میگیرم و بغضم میشکند. حرارت به صورتم هجوم میآورد و اشک داغ از چشمهایم میجوشد. هقهقم توی فضا میپیچد و کاغذ را خیس و موج دار میکند.
____________
-یعنی چی که نمیشه؟ من مادرشم!
خانم، دخترمه؛ میفهمی؟!
برو کنار میخوام ببینمش!
_چندبار بگممم خانم؟ شدنی نیست؛ برام مسئولیت داره!
دختر شما مظنون اصلیِ پروندهاس!
_به چه جرمی اون وقت؟
اصلا رئیست کجاست میخوام با خودش حرف بزنم؟
با سر و صدایی که به گوش میخورد، چشمانم را باز میکنم.
به یک آن گوشم تیری میکشد و باعث میشود کبودی سرم به سوزش بیفتد!
دستم را حصار پیشانیام میکنم.
_فقط یه لحظه میبینمش بعد میرم.
با شنیدن دوبارهی صدا، چنگی به دلم میخورد! صدا آشنا بود! آشناتر از هر آشنایی!
سریع خودم را بالا میکشم و بلند داد میزنم:
-مامان، تویی؟!
مامان!
با بلوایی که به راه افتاده است، بعید میدانم حتی صدایم از در این اتاق، بیرون برود!
دستم را روی زنگ بالای تخت فشار میدهم.
انتظاری که تا آمدن پرستار میکشم، بیقراریام را دو برابر میکند!
به دقیقه نمیکشد که صدای زن دیگری در راهرو میپیچد:
-خانم ساکت باشید لطفا!
اینجا بیمارستانه! مریضا دارن استراحت میکنن.
صدا نزدیک میشود و پشت بندش درِ اتاق باز میشود.
خبری از پرستار چشم سبز نیست!
با لبخندی محو میگوید:
-شما زنگو فشار دادی؟
میخواهم سر تکان دهم که نگاهم به چهرهی مادرم میافتد
.
میان چارچوب در ایستاده و دست نگهبان سد راهش شده بود.
-خانم پرستار! بهشون بگو بذارن مامانم بیاد تو! خواهش میکنم!
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکند و کنار تخت میایستد. دستش را روی شلنگ سرم میکشد و چند تقه به مچ دستم ضربه میزند.
-رگت باد کرده، همینقدر بسه!
مچ دستش را میگیرم:
-خواهش میکنم.
نگاه بیاعتنایی به چشمان ملتمس و نگرانم میکند و به آرامی دستش را از حصار انگشتانم خارج میکند.
- دست من نیست. میبینی که خودت! نگهبان گذاشتن.
با دست مجروحم به میلهی تخت ضربه میزنم.
_مگه من چه گناهی کردممم؟؟
-آروم باش چیکار میکنی!؟
-میخوام مامانمو ببینم.
شما به چه حقی با من اینطوری رفتار میکنید...؟!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14031003
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت4🎬 در تا نیمه باز میشود؛ پرستار میگوید: _لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت
#بازمانده☠
#قسمت5🎬
مچم را محکم میگیرد و دست دیگرش را حصار انگشتانم میکند.
-چرا اینقدر جیغ میزنی دختر؟
با این کارا به اون یکی دستتم آسیب میزنی! صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم!
با قدمهای محکم، از اتاق خارج میشود.
مچ دستم که میسوزد، نگاهم به سمتش کشیده میشود. اطراف دستبند سرخ شده بود و خون کف دستم جمع شده بود.
-مامان الهی قربونت بشم!
صدایش را که میشنوم، ناخداگاه سرم به سمتش میچرخد.
حتی فرصت سخن گفتن هم نمیدهد.
بیمقدمه، سخت بغلم میکند.
-رها!
انگار اشک پشت پلکم چمبره زده بود که بیاراده، صورتم را قلقلک میدهد.
دست آزادم را دور کمرش حلقه میکنم و سرم را روی سینهاش میگذارم.
نمیدانم چه بگویم!
از نسیم؟
یا از بدبختیهای خودم!
ترجیح میدهم ساکت میان آغوشش اشک بریزم.
حتی نمیخواهم به درد و کبودی تنم فکر کنم!
-خانم سریعتر لطفا!
حلقه دستش از شانهام لیز میخورد و روی دستبند مینشیند:
-حالت خوبه؟!
سکوت میکنم. دستی زیر چشمم میکشم و زخم کنار شقیقهام را لمس میکنم.
-بمیرم برات. میدونم کار تو نبوده مامان!
فقط صبر داشته باش. امیدت به خدا باشه. من و بابات همه تلاشمونو میکنیم که دیگه یه روزم اینجا نمونی!
فقط صبر کن!
باشه؟
دستم را فشار میدهد:
-باشه؟
-مامان!
-جان دلم؟!
سرم را پایین میاندازم.
-نسیم!
پلکهایش روی هم میافتند. قطرهاشکی از گوشهی چشمم فرود میآید و چادر مشکیاش را نشانه میگیرد.
__
چند روز بعد...
دستبندم را باز میکند.
_ باید منتقلت کنیم بازداشتگاه.
نفس عمیقی میکشم و نگاه غمگینم را به چهرهی زن میدوزم.
_بازداشتگاه چرا؟ من که گفتم کار من نیست.
خودش را به نشنیدن میزند و دستش را پشت کمرم میگذارد.
-کفشاتو بپوش!
دستم را روی ملافه فشار میدهم و پایم را از تخت آویزان میکنم.
پایم که به زمین میرسد چشمانم را میبندم و به نگهبان تکیه میدهم.
هنوز سرم درد میکند.
خم میشود و کفشهایم را مقابل پایم میگذارد.
_بپوش.
در این چند روز از جملات دستوریاش، جانم به لب رسیده بود!
ناچار کفشم را میپوشم و قبل از آنکه بخواهد بگوید، لباسم را به تن میکنم.
دوباره دستبند را به مچ دستم میبندد.
***
از بیمارستان خارج میشویم.
همچنان دستم را با خود میکشید و به سمت ماشین پلیس میبرد.
سوار ماشین که میشوم، یک لحظه نگاهم همان پرستار را شکار میکند.
حالا تمام اعضای صورتش میخندید!
دست به سینه به ستون کنار ورودی اورژانس تکیه داده بود و با نگاهش من را دنبال میکرد.
کلافه سرم را روی دست باندپیچی شدهام میگذارم و چشمانم را میبندم.
مدام اتفاقات آن روز در سرم تداعی میشود.
با ذوق و شوق کیک و هدیهاش را سفارش داده بودیم. کافه را هماهنگ کرده بودیم. تک تک ثانیههایش را دلهره داشتم تا مبادا از برنامههایمان سردربیاورد؛ اما نمیدانستم هیچگاه قرار نبود متوجه شود! هیچگاه!
صدای نگهبان رشتهی افکارم را پاره میکند و باعث میشود از فکر بیرون بیایم.
_پیاده شو!
آرام از ماشین پیاده میشوم.
کبودی پا و کمرم کم و بیش تیر میکشد، اما دردش با درد از دست دادن نسیم حتی قابل قیاس هم نیست!
خیلی زود میرسیم.
در که باز میشود فضای خشک و سردِ اتاق بازجویی تا مغز استخوانم نفوذ میکند و نفسم را در سینه حبس میکند.
قدم داخل اتاق میگذارم که میگوید:
_اینم صندلی؛ میتونی بشینی!
صندلی را از میز فاصله میدهم و آرام مینشینم.
دستبند را از مچ دستش باز میکند و دور دست دیگرم چفت میکند.
دستان بستهام را روی میز میگذارم و ترسیده، در و دیوار را نگاه میکنم.
چنددقیقهای که میگذرد، با صدای باز شدن در، اضطراب میان چشمانم میدومد و سرم به عقب میچرخد.
همان مرد میانسالیاست که چند روز قبل در بیمارستان دیده بودم.
با اخمی که خیال میکنم تا ابد از پیشانی و چشمانش کنار نمیرود مقابلم مینشیند. قبل از هر کلامی، پوشهی سبز رنگی را روی میز میگذارد و مستقیم زل میزند به چشمانم...!
#پایان_قسمت5✅
📆 #14031004
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14030927_46486_1281k.mp3
52.25M
هدایت شده از KHAMENEI.IR
پاد پخش دیدار بانوان.mp3
18.82M
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فاطمه_زهراس؛_شگفتی_عظیم_عالم_وجود.mp3
6.96M
❤ فاطمه زهرا (س)؛ شگفتی عظیم عالم وجود | کلیپ صوتی جدید KHAMENEI.IR
👆 بیانات اخیر رهبر انقلاب پیرامون شخصیت حضرت زهرا(س)
✏️ دربارهی فاطمهی زهرا (سلام اللّه علیها) آنچه که من میتوانم عرض کنم این است که این بزرگوار، این بانوی جوان از شگفتیهای آفرینش است.
✏️ در سختیها، غمگسار پیغمبر، در جهاد همراه امیرالمؤمنین، در عبادت خیرهکنندهی چشم فرشتگان، در سیاست سُرایندهی آن خطبههای فصیح و بلیغ و آتشین؛ تربیت کنندهی امام حسن، تربیت کنندهی حسینبنعلی، تربیت کنندهی زینب؛ ببینید! این خصوصیات کنار هم که قرار میگیرد حقّاً و انصافاً یک شگفتی عظیم عالم وجود را به انسان نشان میدهد.
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید:
📥 castbox | shenoto
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5998842498053576157.mp3
16.08M
هدایت شده از KHAMENEI.IR
پاد کست دیدار مداحان.mp3
22.92M
هدایت شده از KHAMENEI.IR
مداحی ابزاری برای تبیین-3.mp3
6.09M
⭐️ مداحی، رسانه تمام عیار تبیین | کلیپ صوتی جدید KHAMENEI.IR
👆بیانات روز گذشته رهبر انقلاب درباره نقش بزرگ مداحی آگاهی بخش و امید آفرین در برابر شبههافکنی دشمن
✏️ رهبر انقلاب: مدّاحی یک رسانهی تمامعیار است؛ چون یک رسانه است، پس میتواند ابزار #تبیین باشد؛ ابزار مهمّ تبیین. ۱۴۰۳/۱۰/۲
🎧از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید:
📥 castbox | shenoto
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت5🎬 مچم را محکم میگیرد و دست دیگرش را حصار انگشتانم میکند. -چرا اینقدر جیغ میزنی
#بازمانده☠
#قسمت6🎬
_بهترید؟
سرم را پایین میآورم و انگشتانم را به بازی میگیرم.
_بله!
سرش را تکانی میدهد و پوشهاش را باز میکند. درحالی که با خودکار، روی کاغذ زیر دستش چیزی مینویسد، میگوید:
_ بازجویی ضبط و ضمیمهی پرونده میشه.
پس بادقت جواب سوالامو بدید.
بالافاصله میپرسد:
_خودتونو کامل معرفی کنید.
انگشتانم را به هم گره میکنم و میگویم.
_رها افشار. متولد فروردین۱۳۸۲.
دانشجوی مهندسی صنایع.
سری تکان میدهد و میگوید:
_خانم رها افشار، میدونید متهم به چه جرمی هستید؟
قلبم به تپش میافتد. درحالی که سعی میکنم لرزش صدایم را پنهان کنم جواب میدهم.
_قـ... قتل! ولی... ولی من اینکارو نکردممم. قسم میخورمممم.
از بالای قاب عینک نگاهم میکند و بیتوجه ادامه میدهد.
_پنجشنبهی هفتهی قبل شما به خانم نسیم ثابتی پیام دادید که چندروز بیشتر شهرستان میمونید. درسته؟
_بله!
دقیق بخوام بگم شما سه ساعت و بیست دقیقه قبل از پیدا شدن جسد رسیدید تهران.
قبل از قتل، دوربینای مداربستهی راهنمایی رانندگی تصویرتون رو اطراف خیابونِ نزدیک محل قتل ثبت کردن.
متاسفانه بخاطر یه سری تعمیرات اون زمان برق کل ساختمون قطع بود و بخاطر همین دوربینا غیر فعال بودن.
به هرحال نشد که از فیلمای دوربین ساختمون کمکی بگیریم اما مدارک بهتری هست که میتونه به ما کمک کنه!
-اما من فقط به خاطر تولدش زود برگشتم همین!
مکثی میکند و میگوید:
-غیر از چیزایی که تو کاغذ نوشتید هیچ حرفی ندارید؟
چشمانم را محکم باز و بسته میکنم. صدای مرد میانسال دوباره در فضا میپیچد:
_میدونید، شواهدی داریم که اوضاع رو پیچیدهتر کرده.
اثرانگشت شما روی چکش پیدا شده؛ از طرفی پزشکی قانونی تایید کرده که جمجمه خانم ثابتی با وسیلهای مثل چکش شکسته.
توضیحی واسه این مورد دارید؟
کلافه سرم را بین دستانم میگیرم و شالم را چنگ میزنم.
_وقتی دیدم نسیم جوابمو نمیده در حمومو با چکش شکوندم تا برم تو.
_در از پشت قفل شده بود. کلید دقیقا پایین در افتاده بود. میتونستید با همون کلید درو باز کنید!
_من اونقدر ترسیده بودم که متوجهش نشدم.
کمی مکث میکند و ورقههای پروند را زیرورو میکند. بعد از چند ثانیه عکسی را مقابلم میگذارد.
عکسِ نسیم است. داخل وان حمام. آخرین تصویری که از او در ذهنم ثبت شده. چشمانم را میبندم و سرم را به سمت دیگر میچرخانم.
یکلحظه گرمای اشک زیر چشمم میدود.
_با وجود دیدن این صحنه چرا به جای کمک به دوستتون و تماس با اورژانس از خونهتون خارج شدید؟
بوی تند خون و قهوه زیر دماغم میپیچد و دل و رودهام را به هم میریزد.
نفسم بند میآید و رگ شقیقهام متورم میشود.
صدای بازجو را نمیشنوم.
ناخودآگاه خم میشوم و گردنم را چنگ میزنم تا بتوانم نفس بکشم. نسیم به جای بازجو پشت میز نشسته و لبخند میزند.
آرام آرام لبخندش تبدیل به اخم میشود و بلند فریاد میزند:
_چرا نجاتم ندادی؟؟
صدایش در گوشم پژواک میشود.
تا بخواهم جوابش را بدهم سرم روی میز میخورد.
____________
هیچ صدایی نمیشنوم، انگار در خلاء مستی آوری گیر کردهام، خلاءای که هرگز از دستش رها نمیشوم!
خنکی و خیسی صورتم مجبورم میکند چشمانم را به آرامی باز کنم.
مامورِ خانم بعد از گذشت چند ثانیه بطری آبی را که روی میز است برداشته و تا نزدیکی لبم میآورد.
مانند کسی که سالهاست آب نخورده، با عطش فراوان آن را سر میکشم.
- حالت چطوره؟
مینشینم و نفس عمیقی میکشم.
_ الان می تونی با بازپرس پرونده صحبت کنی؟
آنقدر غرقِ حال خرابم شدهام که نمیدانم چه بگویم.
با وجود نوشیدن آب، دیوارههای گلویم خشک شده و حرف زدن را برایم محال کرده!
از جایش بلند میشود.
_فکرکنم حالت خوب باشه.
صدای بسته شدن در باعث می شود سرم سوت بکشد.
قبلتر ها خیال میکردم صحنهی جنازهای که در کفن پیچیده و در قبر گذاشته شده است به قدری آزار دهندهاست که حتی نمیتوان به آن فکر کرد؛ اما حالا تمام مغزم درگیرِ نسیم است!
با برگشتن بازپرس به اجبار تمرکز میکنم...!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14031005
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344