eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تو از بهشت هم‌ منقح‌تر (پاکیزه) می‌خواهی درست کنی؟! تربیت، از جنس ارتباط است. نمی‌توان بدون شکل دادن یک رابطه عمیق و صمیمی، توقع تغییر داشت. ❓آیا ما شناختی از کودکان و نوجوانان خود داریم؟ ❓آیا آداب ارتباط با آنها را آموختیم؟ ❓آیا ظرفیت کافی برای نزدیک شدن به آنها را در خود شکل دادیم؟ ◀️ در دوره تربیت کودک از منظر استاد علی صفایی حائری، به این پرسش‌ها خواهیم پرداخت. ◀️ ثبت‌نام 👇 einsadschool.ir ▪️ مدرسه عین‌صاد راوی اندیشه استاد علی صفایی حائری @einsadschool
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسخه حاج قاسم برای نجات از فتنه‌ها! ♨️ وصیت‌نامه‌ای برای تمام نسل‎‌ها... ⁉️ حرف اول و آخر یک فرمانده؟! 🔰 برشی از سخنرانی 🔻 ۵ روز دیگر تا سالروز شهادت 🔸 دریافت نسخه با کیفیت 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت8🎬 همان که حرفش را پیش می‌کشم، لای پوشه‌ی کنار دستش را باز می‌کند و تصاویر خانه را
🎬 مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به بازپرس می‌گوید: -قربان. حدودا ۳ سال پیش گواهی فوتش صادر شده و هویتش باطل شده. برای همین نتونستیم پیداش کنیم. دستم را روی میز فشار می‌دهم تا مانع افتادنم شود. بازپرس که چهره‌ی نگرانم را می‌بیند از مأمور می‌پرسد: -علت فوتش چی بوده؟ مأمور موس را روی میز تکان می‌دهد و بعد از چند کلیک می‌گوید: -اینجا نوشته سکته قلبی. متوفی ۴۳ سالی داشته. -گواهی فوت رو کی صادر کرده؟ -دکتر محمدرضا سلیمانی. -خیلی خب آدرسش رو برام سریع دربیار. -حالا تکلیف من چی میشه؟ بازپرس سرش را به سمتم می‌چرخاند و با صدای آرامی می‌گوید: -فعلا تا اتمام تحقیقات صبر کنید. بعد با دست به سمت در اشاره می‌کند و رو به مأمور زن می‌کند: _برش گردونید بازداشتگاه. *** سرم را به دیوار سرد بازداشگاه تکیه می‌دهم و پاهایم را در آغوش می‌گیرم. هنوز خبری نشده بود. امیدوار بودم تا شاید بازپرس بتواند ردی از آن زن بگیرد. بیشتر از نبود نسیم از این واهمه داشتم که مبادا در قتلش نقشی داشته باشم. مدام حس مزخرفی زیر پوستم می‌خزید و مرا به این فکر وامی‌داشت که نکند وقتی من نسیم را در آن وضع دیدم، هنوز نفس می‌کشید؟ نکند من با ترس بی‌جای خود او را کشته باشم؟! با این فکر پلک‌هایم را محکم می‌بندم. چطور ممکن است به یک‌باره همه چیز دست به دست هم داده باشند تا مرا متهم کنند به جرم ناکرده؟ چرا هیچ خبری از فنجان و سیگار نبود؟ چطور ممکن است تمام این مدت با زنی همسایه بوده باشم که گواهی فوتش صادر شده بود؟ اصلا مگر من چندسال عمر کرده‌ام که بخواهم دردی به این سنگینی را به دوش بکشم؟ چند قطره اشک سمجی که پشت چشمم جا خوش کرده بودند، آرام می‌غلطند و روی گونه‌ام فرود می‌آیند. یک لحظه دلم برای مادرم پر می‌کشد. اگر اینجا بود محکم بغلم می‌کرد و دست‌هایش را دور تنم حلقه می‌کرد. سرم را روی زانوهایم می‌گذارم و بغضم را بی‌صدا می‌شکنم! بغضی که از زمان مرگ نسیم گلویم را خنجر می‌زند. -رها افشار بیا بیرون! بدون فکر سیخ می‌ایستم و رو به نگهبان می‌کنم: -بازپرس برگشته نه؟ دیدی خانم؟ دیدی بهت گفتم من نکشتمش! دیدید راست گفتم! با حرفی که می‌زند همان لبخند نیمه جانی که لب‌هایم را کش آورده بود، محو می‌شود. -بازپرس هنوز برنگشته! حکم انتقالت به زندان اومده. باید منتقل شی. دستم‌هایم را مشت می‌کنم و یک قدم به عقب می‌روم. تنم که به دیوار می‌خورد، زانویم خم می‌شود و ناچارم می‌کند تا آهسته روی زمین بنشینم. با پشت دست حلقه اشکی که دیدم را تار کرده بود، کنار می‌زنم: -ز...زندان؟ یعنی چی؟ -تا زمان تکمیل پرونده و اثبات جرم یا بی‌گناهی و تشکیل دادگاه برای حکم قطعی، باید به زندان منتقل بشی. بدون حرف به سمتم می‌آید و کنارم زانو می‌زند. -دستت و بیار جلو. صدای قفل دستبند که به گوشم می‌خورد، دلم می‌لرزد، برای اتفاقی که در انتظارم است. مأمور بلندم می‌کند و مرا پشت سر خود می‌کشد. شلوغی سالن باعث می‌‌شود با ساقِ دستم، روسری را تا روی چشمم پایین بکشم و سرم را در سینه فرو ببرم. شرم داشتم! از نگاه‌های معناداری که یک ‌به یک آزارم می‌دادند. نگاه‌هایی که مرا به چشم یک مجرم می‌دیدند! -صبر کنید صبر کنید! با شنیدن صدای آشنایی بی‌اراده سرم بالا می‌آید. -رها مامان! با دیدنش، بی توجه به اطرافم می‌خواهم به سمتش بروم که زن محکم دستم را می‌کشد و مرا نگه می‌دارد. سربازی که کنارش ایستاده بود، سد راهم می‌شود. مادرم می‌خواهد نزدیک شود که سرباز با دست‌هایش مانع می‌شود. رو به مادرم می‌گوید: -خانم بفرمایید کنار! مادرم بی‌توجه به سرباز و با گریه می‌گوید: _برات وکیل گرفتم. غصه نخور مامان جان. سرباز این‌بار تن صدایش را بالا می‌برد: -خانم گفتم برید کنار! برام مسئولیت داره! انگار این چند روز برایش سال‌ها گذشته بود که آستین های سرباز را می‌کشد و تلاش میکند که دستش را کنار بزند. _رها خیلی زود میارمت بیروننن. آهسته دستم را می‌کشم و پشت مانتو پنهان می‌کنم. از این دستبند که شده‌است تکه‌ای از گوشت و پوستم، خجالت می‌کشم. حالا تقریبا تمام افراد سالن سرک کشیده بودند و نگاه می‌کردند. سرباز دستش را محکم حرکت می‌دهد. مادرم تلو تلو می‌خورد و چند قدم عقب‌تر می‌رود. دیگر طاقتم طاق می‌شود که از پشت، سرباز را هل می‌دهم. _خانم چند لحظه اجازه بدید من حلش می‌کنم! با شنیدن صدایی که از پشت سرم بلند می‌شود، سرم به عقب می‌چرخد. یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل می‌شود. لبخندی می‌زند و نگاهش را از چشمانم می‌گیرد. به سمت مامور می‌رود و آهسته به او چیزی می‌گوید. مامور که کنار می‌رود سریع به سمتم می‌دود و بغلم می‌کند. لب‌های خشکم را تکان می‌دهم و آهسته صدایش می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت9🎬 مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به بازپرس می‌گوید: -قربان. ح
🎬 با دست هایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک می‌کند: -جانم مامان؟! قربونت برم. یه وقت نترسی‌ها. نمی‌زارم زیاد طول بکشه! می‌خواهم حرفی بزنم که سرم را محکم به سینه فشار می‌دهد. -خانم بسه! زن بیشتر اجازه نمی‌دهد و دست مادرم را می‌کشد. چشم از مادرم که برمی‌دارم دوباره توجهم به مردی جلب می‌شود که چند دقیقه قبل، اجازه‌ی دیدن مادرم را داده بود. دست به سینه به دیوار سالن تکیه داده بود و نگاهش روی زمین سنگی، میخ شده بود. وقتی از رفتن مادرم مطمئن می‌شود، چند قدم جلو می‌آید و درست روبرویم می‌ایستد. حالا بهتر می‌توانم چهره‌اش را ببینم. قد نسبتا بلندش باعث می‌شود برای دیدنش کمی سرم را بالا بگیرم. دستش را بالا می‌برد و چنگی میان موهای خرمایی‌اش می‌کشد. لبخند کم‌رنگی می‌زند و بی‌مقدمه شروع می‌کند: -خانم افشار، از دیدنتون خوشبختم. من پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پرونده‌ی شما. با گفتن کلمه بازپرس، چشمانم درشت می‌شوند و روی صورتش می‌نشیند: -بازپرس؟ پس... نمی‌گذارد سوالم کامل شود. -بازپرس قبلی از پرونده کنار گذاشته شدن! -منظورتون چیه؟ دستش را پشت گردنش می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: -متاسفانه طی یه حادثه‌ای به کما رفتن. -چه حادثه‌ای؟ قرار بود... یک لحظه اخم ریزی میان ابروهایش جامی‌گیرد. _خانم افشار. منم از جزئیات خبر ندارم! بهتره با این موضوع کنار بیاید. -اما قرار بود بازپرس قبلی، زنده بودن اون زن رو برسی کنن. -بله اطلاع دارم. متاسفم ولی گواهی فوت صحیح بود. ایشون مدت‌ها پیش فوت کردن. با حرفش احساس می‌کنم خراشی عمیق، روی قلبم نقش می‌بندد! -اما مَــ...من دروغ نگفتم. واقعا دیدمش. -خانم افشار! بیاید به جای حرفای تکراری مواردی رو برسی کنیم که به اثبات بی‌گناهی شما کمک کنه. اگر هم حرف شما صحیح باشه و اون خانم زنده باشن، بازم بی‌گناهیتون اثبات نمیشه. دلیل نمیشه چون کمک خواستن شمارو شنیده پس بی‌گناهید! سعی می‌کنم مانع از ریختن اشکی شوم که پشت پلکم جا خوش کرده بود. -من تمام تلاشمو می‌کنم تا حقیقت مشخص شه، فقط شما هم باید به من کمک کنید! کتش را در دست جابه‌جا می‌کند و چند قدم، عقب می‌رود. -برای تکمیل پرونده، بازم به ملاقاتتون میام. فعلا خدانگهدار. با رفتنش، زن دستم را می‌کشد. بی‌اراده به دنبالش می‌روم. وارد حیاط که می‌شویم، نگاهم می‌خورد به ون‌های سفیدی که زیر پله‌ها پارک شده بودند. یک لحظه گرمای عجیبی تمام تنم را فرا می‌گیرد. سرم را تکان می‌دهم تا افکار درهمی که مثل خوره مغزم را متلاشی می‌کرد کنار بزنم. اما انگار فایده نداشت! انگار ماری درون شکمم می‌خزد و درحالی که نیشش را به رخ می‌کشد، زمزمه می‌کند:" تو قاتلی؛ یه قاتل بی‌گناه که قراره تا آخر عمرش، لحظه به لحظه‌ی جوونیشو تو زندان سر کنه. یا شاید...زیر خاک...!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
معبد زیرزمینی 🌙 شب خاطره کاریزگران جبهه 🕊️ یادبود شهدای مقنی دفاع مقدس استان یزد 📚 با حضور سرکارخانم معصومه میرابوطالبی نویسنده کتاب «معبد زیرزمینی» و مقنیان و راویان کتاب «خانه عموحسین» 📅 سه‌شنبه 11 دی‌ماه، ساعت 18:30 مکان: حوزه هنری استان یزد حوزه هنری استان یزد @artyazd_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت10🎬 با دست هایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک می‌کند: -جانم مامان؟! ق
🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی سرم می‌گذارد و فشار می‌دهد. می‌خواهم داخل ماشین بنشینم اما با دیدن چهره‌ای آشنا، متوقف می‌شوم. یک‌لحظه ضربان قلبم بالا می‌رود و بی‌اختیار لب‌هایم سست می‌شوند. درست مثل کودکی که بغض را با خم کردن لب‌هایش به نمایش می‌گذارد! زن دستش را، پشت کمرم فشار می‌دهد. به اجبار سر خم می‌کنم و می‌نشینم. از پنجره‌ی دودی به بیرون سرکی می‌کشم و سعی می‌کنم پیدایش کنم. چشمانم دوباره شکارش می‌کنند. گوشه‌ی حیاط سر خم کرده و کتش را به بازی گرفته بود. در این چند روز، چقدر شکسته شده بود! زن دستبند را از دور دستش باز کرده و روی دستگیره‌ای که کنارم بود، قفل می‌کند. بی‌توجه دستم را به پنجره می‌چسبانم و پیشانی‌ام را روی شیشه می‌گذارم. قطرات اشک بی‌مهابا پایین می‌آیند؛ طوری که صورت و حتی گلویم از اشک خیس می‌شود. بغض باعث شده بود صدای هق هقِ خفه‌ام داخل ماشین بپیچد. شرمندگی را در بندبند وجودم حس می‌کنم. شرمنده بودم، از خودم، از مادرم، از پدرم! پدرم؟ سرم را دوباره بالا می‌آورم. حالا مادرم کنارش ایستاده بود. انگار تازه متوجه حضورم شده بود که نگاهش را بین ماشین‌ها می‌چرخاند. بینی‌ام را با آستین پاک می‌کنم و کف دستِ آزادم را روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارم. چقدر دلم برای پدرم تنگ شده! دلگیرم! دلم می‌خواهد مثل همیشه پشت او پنهان شوم. دلم می‌خواهد خود را به آغوشش بسپارم و خیالم از بابت ناامنی‌های زندگی راحت باشد. با حرکت ماشین، دستم از شیشه کنده می‌شود. هرچقدر که ماشین جلوتر می‌رود، تصویرشان کوچکتر می‌شود. زیر لب نجوا می‌کنم"خداحافظ" *** نمی‌دانم چقدر از حرکت گذشته بود. ماشین همچنان حرکت می‌کرد و نگاهم را، میان جاده بالا و پایین می‌کرد. مأمور زن، کنارم بی صدا نشسته بود و نگاهش را به جلو دوخته بود. -خانم! بلاخره سر می‌چرخاند. -چیه؟ چشمانم می‌لرزند و روی گوشه‌ی مقنعه‌ی سبز رنگش دوخته می‌شود. -شما می‌دونید قراره باهام چیکار کنن. منتظر جواب می‌مانم که پشتِ چشمی نازک می‌کند و می‌گوید. -من چیزی نمی‌دونم؛ باید از افسر یا بازپرس پرونده بپرسی. -الان چی؟ الان منو کجا می‌برن؟ زیر لب نوچی می‌کند و می‌گوید: -الان که می‌برنت زندان تا حکمت بیاد و پروندت تشکیل بشه. با برگشتن یکی از سربازهایی که صندلی جلو نشسته بود، زن کمر خم می‌کند. گوش تیز می‌کنم تا بفهمم چه می‌گویند اما، آرام‌تر از آن بود که متوجه شوم! زمزمه‌هایشان که تمام می‌شود، سرعت ماشین آهسته کم می‌شود! راننده از آینه نگاهی می‌کند: -یه کم توقف داریم. ماشین وارد خاکی می‌شود وچندمتر جلوتر متوقف می‌شود. راننده پیاده می‌شود و به سمت کاپوت می‌رود. زمان می‌گذشت اما هنوز راننده برنگشته بود. بعد از چند دقیقه سرباز چندتقه به پنجره می‌زند. -درست نشد؟ راننده کاپوت ون را پایین می‌زند و به سمت سرباز می‌آید. _نمیدونم این چش شده. تا همین صبح راست و ریس بود! -می‌تونی درستش کنی حداقل بتونیم برسیم به یه کلانتری، پلیس راهی، چیزی؟ راننده دستی به گردنش می‌کشد: - این حالا حالا درست بشو نیست، بدجوری ریخته بهم. اصلا نمی‌دونم چشه! میگم ‌اطلاع بده ماشین بفرستن! هنوز اینقدرام از مرکز دور نشدیما. سرباز پوفی می‌کشد و بیسیمش را به دست می‌گیرد. -مرکز! ماشین حمل زندانی به شماره پلاک ۱۱ پ ۱۱۲ دچار مشکل فنی شده، لطفا جایگزین بفرستید.تمام. چند ثانیه بعد صدای خش‌خش بیسیم بلند می‌شود. -دریافت شد. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. حتی برای زندان رفتنم هم دردسر دارم. با فکری که به سرم می‌زند، یک لحظه‌ خنده‌ی بی‌جانی روی لب‌هایم خانه می‌کند. یاد اولین روزی می‌افتم که با نسیم به تهران آمدیم. وقتی قطار برای نماز صبح توقف کرده بود، آنقدر عجله داشتیم که اشتباهی سوار قطار دیگری شدیم. تا متوجه شویم قطار به راه افتاده بود. چشمانم که باز می‌شوند، ون دیگری کنار ماشینمان پارک کرده بود. سربازی از آن پیاده می‌شود. مأمور زن دستم را باز می‌کند. _بریم! سربازی که همراهمان بود داخل ون می‌ماند و همراه زن از ماشین پیاده می‌شویم.چند قدم جلوتر، سوار ماشین جدید می‌شویم.سربازی که جلو نشسته بود، پیاده می‌شود و پشت سر ما روی صندلی می‌نشیند. ماشین حرکت می‌کند و وارد جاده می‌شود. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. نمی‌دانم از آخرین باری که با خیال آسوده چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم، چقدر می‌گذرد. خستگی تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و وزنه‌‌ی روی پلک‌هایم هر لحظه سنگین تر می‌شد. تا کمی در عالم خواب غرق می‌شوم، با چنگی که به دستم می‌خورد، خواب از سرم می‌پرد و نگاه شوک زده‌ام روی مامورِ زن قفل می‌شود. با دیدن صحنه‌ی مقابل، جیغی می‌کشم و دستم را روی دهانم فشار می‌دهم. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از قیام جوانان
استاد ایرانمنش_اعتکاف بستر تربیت نوجوان مبارز.mp3
41.03M
🎧صوت اعتکاف متمایز معطوف به بستر مبارزه و فرصت تحقق امر ولی _ استاد ایرانمنش 🔸اعتکاف جریان‌ساز برای رسیدن به برای تربیت 🔹 اعتکاف نقطه جذب نباشد... یا حداقل تفکیک کنید... 🔸مربی اعتکاف توجیه باشد به ماموریت و امر ولی... مربی که را درک کند... 🔹پیشنهادات اجرایی برای تحقق امر: *پیش اعتکاف *گروه بندی *خلق رقابت معنوی *تهیه بوم *ایجاد عزم و عهد 🔸معنویت متفاوت در منطق اسلام ناب 🔹مبانی نوجوان پیشران ┄┅═✧❁✨❁✧═┅┄ 🌱 نو+جوانه استان خراسان رضوی👇 @nojavane_kh 🌱 کانال 👇 https://eitaa.com/javanan_pishran
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت11🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی
🎬 مامورِ زن، دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد پارچه‌ی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، کنار بزند. صدای نفس‌های نامنظم و خس‌خس‌گلویش که آرام آرام بالا می‌گرفت، تنم را می‌لرزاند. تا به خودم بیایم، دست‌های بی‌جانش از روی صورتش کنار می‌رود و تقلاهایش به پایان می‌رسد. با دیدن سربازی که پشت سرش ایستاده و به چشم‌هایم خیره شده است، به شیشه می‌چسبم! دست و پایم می‌لرزید و بیشتر از آن صدایم: -کُــ...کمک... تلاش می‌کنم قفل دستبند را بشکنم اما تقلایم بی‌فایده است! با تمام توان، با دست آزادم روی شیشه می‌کوبم. راننده که تا الان بی‌حرکت نشسته بود سرش را به عقب می‌چرخاند. اعضای صورتش تغییر حالت می‌دهند!لبخندش را که می‌بینم، یک‌لحظه نفس کشیدن از یادم می‌رود. سرم را آهسته می‌چرخانم و به اطراف نگاه می‌کنم. جاده خالی بود و حس ناامنی تمام فضای اطراف را پر کرده است. اضطراب مثل ماری در دلم می‌پیچد. دوباره صدایم بالا می‌رود. -شُــ...شما کی هستین؟ از جون من چی‌می‌خواید؟ سرباز با کمترین تن صدایی که شنیده می‌شود می‌گوید: -هیس! آروم باش! ما فقط می‌خوایم از این معرکه خلاصت کنیم! با دست لرزان روسری‌ام را چنگ می‌زنم و نامطمئن نگاهش می‌کنم. -کـُ...کدوم معرکه؟ پوزخندی می‌زند: -کدوم معرکه؟ فکر کنم هنوز نفهمیدی چه بلایی سرت اومده؟ فکر کردی دو روز می‌برنت زندان و بعد میگن ببخشید ما مجرم اصلی رو دستگیر کردیم و آزادت می‌کنن و میگن برو به سلامت‌؟ نه دختر جون! نصف اونایی که رفتن پای چوبه‌ی دار و الان هفت کفن پوسوندن همین فکر رو می‌کردن! اولین قطره‌ی اشک، راهش باز می‌شود و روی گونه‌ام پیچ و تاب می‌خورد. -من کاری نکردم! سرش را بالا می‌گیرد و با طعنه‌ای می‌گوید: -ای خدا! بعد رو به من می‌کند: -فکر کردی مهمه تو واقعا قاتلی یا نه؟ مدرک باید باشه، مدرک! که اونم نیست! می‌خواهم بزاق دهانم را قورت دهم، اما سنگ شده و پایین نمی‌رود: -شما کی هستین؟ پلیسین؟ چرا می‌خواین کمکم کنین؟ -اینش دیگه مهم نیست! سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود. سرباز بلند می‌شود و به سمت من می‌آید. خودم را درون صندلی مچاله می‌کنم. صدای نفس‌هایم مثل پتک توی گوشم می‌پیچد. سرباز دست در جیب لباسِ زن می‌کند و کلیدی بیرون می‌کشد. -کاریت ندارم. الان که دستت و باز می‌کنم سریع از اینجا فرار کن. چشم‌های خیره‌ام را که روی زن می‌بیند می‌گوید: -فقط بیهوش شده؛ همین! دوباره مشغول بازی با دستبند می‌شود. -سمت خونه تون به هیچ وجه نرو؛ چون فرار که کنی یه راست میرن همونجا! فهمیدی؟! سعی می‌کنم لرزش صدایم را مهار کنم. -نمی‌خوام. با شنیدن این کلمه، سرش بالا می‌آید‌ و نگاه تند و تیزی به من می‌اندازد. -گفتم نمی‌خوام فرار کنم! نمی‌خوام خانوادم و توی دردسر بندازم. تک خنده‌ی ریزی می‌کند. -خنده داره! فکر میکنی اینکه اعدامت کنن، اونم به جرم قتل، ننگ کمتریه براشون‌؟ کمتر غصه می‌خورن؟ ماشین می‌ایستد. -پیاده شو! یالا! سریع! تعللم را که می‌بیند، دستم را محکم می‌گیرد و از ون بیرون پرت می‌کند. تلو تلو می‌خورم و روی خاک فرود می‌آیم. تا به خودم بیایم، صدای کشیده شدن لاستیک ماشین، سکوت بیابان را می‌شکند. با صدای بلند فریاد می‌زنم. -صبر کن! نه! دستان خش افتاده‌ام را از زمین فاصله می‌دهم و بلند می‌شوم. با سرعت می‌دوم تا شاید دلش به‌رحم بیاید اما، ماشین دور می‌شد و ابعادش هرلحظه کوچک و کوچتر! حالا، تنها خودم بودم و خار و خاشاکی که بیابان را شخم زده بود. آرام آرام سوز و سرمای عصرِ پاییزی رعشه به تنم می‌اندازد. صدای نفس‌هایم پتک شده بود و توی سرم کوبیده می‌شد! چند دقیقه‌ای هاج و واج به دوروبرم نگاه می‌کنم. چطور ممکن است همچین اتفاقی رخ دهد؟ منی که تا همین چندساعت قبل فکر می‌کردم قرار است تا آخر عمر پشت میله‌های زندان بپوسم، اینجا در این بیابانِ بی‌دروپیکر چه می‌کردم؟! از فکر آنکه دوباره برگردم به آن خراب شده، تنم می‌لرزید! آنقدر مضطرب بودم که متوجه نشدم، کِی پوست کنار ناخن شصتم را کندم! می‌خواهم قدم بردارم؛ اما نمی‌دانم به کدام سو؟ اصلا نمی‌دانم اینجا کجاست که بخواهم مقصد را تعیین کنم. جاده فرعی است و آن سرش ناپیدا! زانوهایم که می‌‌شکنند، روی آسفالت سرد جاده فرود می‌آیم. خسته شده‌ام! خسته! حنجره‌ام می‌لرزد و به اشک‌هایم فرمان ریختن می‌دهد. با شنیدن صدای بوق کامیون سرم بالا می‌آورم و با تردید به اطراف را نگاه می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344