💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت17🎬 حتی...حتی یادم میرود نفس بکشم. چشمانم را میبندم. مائده را کنار میزنم و فقط
#بازمانده☠
#قسمت18🎬
اصلاً اینجا کجاست؟
نه تابلویی نصب بود و نه مغازهای که باز باشد.
تنها تابلوی پنچرگیری قدیمیای، بالای کرکرهای که از باران زنگ زده بود، آویزان بود و با هر بادی که میآمد، لولاهای زنگ زدهاش میان سرمای هوا جیغ میکشید.
با بوق ماشینی که کنار پیاده رو پارک شده بود سرم میچرخد.
پژوی مشکی رنگی هر چند ثانیه یک بار نور بالا میزند.
به اطراف نگاهی میکنم. غیر از من عابری آنجا نبود.
ماشین همچنان بوق میزند.
شیشهها دودیاش ترسی به جانم میاندازد.
یادم نمیآمد تا حالا شبها در خیابان قدم زده باشم؛ آنهم تنها!
سرم را سریع برمیگردانم و قدمهایم را تندتر میکنم.
زیر چشمی، نگاهی میاندازم. هنوز پشت سرم، کنار پیادهرو آهسته میآید.
گوشهی شالم را در دستم مچاله میکنم.
با هر قدم که بر میدارم پاهایم میلرزد و کاسهی زانویم سستتر میشود.
سرعت قدمهایم هرلحظه بیشتر میشود. صدای دور موتور ماشین هم به مرور بالاتر میرود.
نفس عمیقی میکشم و یک مرتبه شروع به دویدن میکنم.
هنوز چند متر نرفته بودم که سکندری میخورم و با صورت روی زمین میافتم.
از درد چشمانم را فشار میدهم و دستم ناخوداگاه روی پایم مینشیند.
متوجه نشدم کِی پایم لای نردههای پلِ جوب گیر کرده بود و لنگه کفشم داخل آن پرت شده بود.
لاستیک با صدای گوشخراشی روی آسفالت کشیده میشود و بعد از چندثانیه، همان ماشین کنارم ترمز میکند.
میخواهم بلند شوم اما دردِ پایم مانع شده و باعث میشود با زانو زمین بخورم.
در ماشین باز میشود.
صدای قدم های تندی از پشت سرم میآید.
نفسم را حبس میکنم و دستم را روی قفسهی سینهام میگذارم.
همینکه کفشهایش را از لای چشمان بستهام میبینم بلند جیغ میکشم.
_خانم افشاااار!
نبضم آنقدر نامنظم است که با هر کلمهی آن غریبه یکبار به صد و بیست و بار دیگر به بیست میرسد!
از صدای نفسهایش متوجه میشوم که روبرویم زانو زده:
-حالتون خوبه؟
چشم هایم آرام باز میشوند و از کتونیهای مشکیاش بالا میروند.
هنوز برای رو در رو شدن با چهرهاش وحشت دارم!
با اکراه نگاهش میکنم.
این مرد اینجا چه میکند؟
با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا میرود و ته دلم خالی میشود.
خودم را مچاله میکنم و به دیوار میچسبم.
ناخواسته سرم به اطراف میچرخد.
دور و بر را نگاهی میاندازم.
-نترسید تنهام. پلیس همراهم نیست.
لبان ترک خوردهام، تکان میخورند.
-شم...شما خودتون پلیسید!
تک خندهای میکند و نگاهش را به زمین میدوزد.
-بله ولی فرقم با پلیسای دیگه اینه که میدونم بیگناهید.
ابروهایم در هم گره میخورند.
اشکم را پاک میکنم و میگویم:
-میشه به جای این حرفای دروغ زودتر دستگیرم کنید؟ من به اندازهی کافی اذیت شدم!
با این وضع اصلا نمیدونم چرا چندساعت قبل کمکم کردید.
بارانیاش را از تن در میآورد و روی شانهام میاندازد.
_قرار نیست برتون گردونم زندان!
گفتم که؛ میدونم بیگناهید.
-از کجا میدونید؟
-خوب...خوب توضیحش مفصله! چیزی نیست که بشه به راحتی بیانش کرد.
نگرانم! بیشتر از درد پایم، دلشورهی عجیبی بند بند وجودم را آزار میدهد.
هر لحظه امکان داشت پلیس از راه برسد!
-به چی میخواین برسین؟ من که میدونم میخواین تحویلم بدین.
چشمانش گرد میشوند و ابروهایش بالا میپرد:
-چی؟ این همه خطر به جون نخریدم که آخر تحویلتون بدم.
از چه خطری صحبت میکند؟ از سوالی که میخواهم بپرسم مطمئن نیستم.
-کار خودتون بود نه؟
-منظورتون کدوم کاره؟
-فرار!
نفس عمیقی میکشد.
-بله!
یک لحظه از جوابش گرمای وحشتناکی زیر پوستم میدود.
سریع دستم را روی زمین فشار میدهم و بلند میشوم.
بارانیاش را روی زمین پرت میکنم.
لنگ لنگان از ماشین فاصله میگیرم و خودم را زیر نگاه متعجبش به آن طرف خیابان میرسانم.
-خانم افشار؟
وقتی میبیند جوابی نمیدهم دوباره صدایم میکند.
-خانم افشار!
رویم را به طرفش برمیگردانم. حالا کنار ماشین ایستاده و دستش را در جیب شلوارش فرو برده است.
-شما میدونید من تو این مدت چی کشیدم؟ هزار بار مردم و زنده شدم. از ترس اینکه نکنه گیر بیافتم. شما هیچ میدونین حس اینکه هر دقیقه ترس این و داری که پلیس بریزه سرت یعنی چی؟
ساعت هاست حتی نتونستم چیزی برای خوردن پیدا کنم.
صدای فریادم، سکوت سرمای شب را میشکست و در فضا پخش میشد...!
#پایان_قسمت18✅
📆 #14031017
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#آموزشی👨🏫
نام: بخش D💀
نویسنده: فریدا مک فادن✍
ترجمه: صبا ایمانی♻️
تعداد صفحه: 280📃
ژانر: جنایی، معمایی و روانشناختی🤓
خلاصه: ایمی برنر، دانشجوی سال سوم پزشکی، قرار است شب را در بخش روانپزشکی بیمارستان سپری کند، بخشی که ورود و خروج به آن ممنوع است. ایمی از شیفت شبانهاش در بخش دی، که بخش بیماریهای روانی بیمارستان است، وحشت دارد. بهدلایلی، اصلاً دلش نمیخواهد در آن بخش شیفت شبانه داشته باشد، دلایلی که هیچ کس نباید بفهمد.
با گذشت ساعتها، ایمی بیشتر متقاعد میشود که اتفاق وحشتناکی میان آن دیوارهای شدیداً امنیتی در حال وقوع است. وقتی بیمارها و کارکنان بخش یکییکی بدون هیچ ردی ناپدید میشوند، مشخص میشود که جان تمام افراد حاضر در آن بخش در خطر است. بدترین کابوس ایمی گذراندن یک شب در بخش دی است. و حالا ممکن است هیچ وقت نتواند از آن بخش فرار کند.
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت18🎬 اصلاً اینجا کجاست؟ نه تابلویی نصب بود و نه مغازهای که باز باشد. تنها تابلوی پن
#بازمانده☠
#قسمت19🎬
-آخرش که پیدام میکنن؛ چه فرقی به حال من میکنه!؟
اگه فراریم دادین چرا دیگه وسط بیابون رهام کردین!
اشک به آسانی سر باز میکند و چشمانم را به کاسهی غربت تبدیل میکند!
کفشم را از روی زمین برمیدارم و پا میکنم.
سرم را برمیگردانم و راهم را به سمت دیگری کج میکنم.
-لازم بود!
همچنان که آهسته قدم برمیداشتم بلند میگویم:
-من به کمکتون نیازی ندارم. اصلا چرا میخواید کمکم کنید؟ شما که حتی منو نمیشناسین؟
-اصلا مهم نیست که من میشناسمتون یا نه! مهم اینکه اونارو خیلی خوب میشناسم.
سرم بر میگردد:
-کیارو؟
صدایم میان خیابان خالی میپیچد و به گوشش میرسد.
-همونایی که این بلا رو سرتون اوردن. سر شما، سر نسیم و شاید خیلیای دیگه.
اسم نسیم که میآید، چشمانم میلرزند.
نگاهم را به آسمان میدوزم.
یک لحظه صائقهای از دور، دل آسمان را میشکافد.
-اینایی که میگید کیان؟
دستی میان موهایش میکشد.
-الان نمیتونم بگم. فقط اینو بدونید برای اینکه از شرشون خلاص بشیم نیاز به کمکتون دارم!
با نگاهی مستاصل به چشمانش خیره میشوم.
سعی میکنم از مردمک چشمانش متوجه شوم دروغ میگوید یا...
-فقط شمایید که میتونید کمکم کنید!
افکارم را پس میزنم.
اگر بلد بودم از نگاه دیگران صداقت سخنشان را تایید کنم، از دوستانم رکب نمیخوردم!
صدایم ناخودآگاه پایین میآید.
-شما به کمک من احتیاجی ندارید. بین اینهمه همکار چرا اومدین سراغ من؟!
اخمهایش غلیظ میشوند.
-به اندازه کافی تو اون اداره جاسوس هست که مجبورم محرمانه جلو برم!
با مکث و بعد از کمی دست دست کردن میگوید:
-من با اون آدما یه خورده حساب دارم که کسی حاضر به کمک نیست!
بیاختیار دندانهایم را محکم چفت میکنم.
نمیدانم چرا نمیخواهم باور کنم که نیتش آزارِ من نیست!
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکند و مقابلم میایستد.
آهسته زیر لب میگوید:
-خانم افشار!
ببین الان کجا وایسادی!
چه بخوای چه نخوای، تبدیل شدی به مهرهای که الان درست وسط صفحهی شطرنجه!
تو که نمیخوای به همین راحتی از بازی کنار گذاشته شی؟
این را که میگوید نگاهش به تیزی خنجری میشود و تا مغز استخوانم را میدرَد.
میان خلأ نحسی گیر کردهام. باید برای قبول کاری که نمیدانم چیست تصمیمم بگیرم.
-میخوام کمی فکر ک...
-میتونید همینجا تو این سرما بمونید و با خیال راحت فکر کنید.
اشارهای به گوشهی خیابان میکند و پوزخندی میزند.
-دوربینارو که میبینید؟
پلیس اونقدرام خنگ نیست که نتونه از دوربینا ردیابیتون کنه!
احتمالا تا صبح دستگیر میشید؛ اونموقع میتونید قبل از رفتن بالای چوبهی دار، لای وصیتاتون نظرتونم بگین!
یک لحظه از حرف گستاخانهاش، نفس در سینهام حبس میشود.
اما او همچنان، بی حرکت و جدی مقابلم ایستاده است و منتظر، نگاهش صورتم را میسوزاند.
سکوتم را که میبیند به سمت ماشین میرود و دستگیره را میکشد.
-اگه نظرتون مثبت بود و قبول کردین که کمک کنید سوار شید. اگر هم نه امیدوارم بتونید فرار کنید.
سوار میشود.
صدای کوبیده شدن دَر، همراه با سرمای پاییز در خیابان پیچ و تاب میخورد.
نمیدانم چه کنم. ترس مثل موریانهای به جانم افتاده و روانم را به هم ریخته است.
یک قدم به سمت ماشین برمیدارم؛ ولی تا میخواهم خود را با شرایط وفق دهم، دلشوره میگیرم.
پایم انگار قفل شده است...!
#پایان_قسمت19✅
📆 #14031018
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت19🎬 -آخرش که پیدام میکنن؛ چه فرقی به حال من میکنه!؟ اگه فراریم دادین چرا دیگه وسط
#بازمانده☠
#قسمت20🎬
نفس عمیقی میکشم و زیر لب میگویم:
-مگه میتونم چارهای جز اعتماد داشته باشم؟
ماندنم در این خرابه مساویست با آوارگی و درماندگیِ دوبارهام بین کوچههای تهران!
دلم که ضعف میرود، تازه یادم میافتد که ساعتهاست چیزی نخوردهام.
چشمانم را میبندم.
باید میرفتم!
**
در ماشین را باز میکنم و تقریبا خوردم را روی صندلی پر میکنم.
زیرچشمی نگاهی میکند و بیتفاوت ماشین را روشن میکند و حرکت میکند.
گرمای داخل ماشین باعث میشود سرما از تنم خارج شود و دستان قرمز و لمسم کمی تکان بخورند.
لبانم را با اندک خیسی زبان، تر میکنم:
-کارتون به خطر نمیافته اگه من و شما رو کنار هم ببینن؟
-شیشه دودیه! از بیرون فضای داخل مشخص نیست.
همزمان که ابرویم بالا میرود، آهان ریزی میگویم.
-باید چیکار کنم؟
-داشبوردو باز کن!
مردد نگاهش میکنم.
همچنان به روبرو خیره است و خیابانها را یکی پس از دیگری میگذراند.
دستم را جلو میبرم و داشبورد را باز میکنم.
چند دفترچه، پوشهی قرمز، کیف پول و یک جعبه!
وقتی نگاه سردرگمم را میبیند، میگوید:
-پوشه رو وردار.
کاری که گفته بود را، انجام میدهم.
-بازش کن!
پوشه را باز میکنم و نگاهی به داخلش میاندازم.
یک بسته اسکناس به همراه کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و چند کارت بانکی!
-مدارکته!
شناسنامه را باز میکنم، اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، گوشهی سجل است و بعد هم نام!
نامی ناآشنا و غریب.
-از این به بعد با هویت مهتاب شاهرخ زندگی میکنی!
این را میگوید و از جیب بارانیاش، یک گوشیِ معمولی درمیآورد و به سمتم میگیرد.
-سیمکارتش به اسم جدیدت ثبت شده.
گوشی را میگیرم و روی پایم میگذارم.
-واقعا همه این کارا لازمه؟
دنده را جابهجا میکند و حین دور زدن میگوید:
-لابد لازمه!
کمی که میگذرد چشمش به سمت پایم کشیده میشود.
_کفشتون پاره شده!
تازه متوجه میشوم که شکاف بزرگی رویهی کفشم را دربرگرفته بود!
تا رسیدن به مقصدی نامعلوم، سکوت میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم.
گشنگی امانم را بریده اما، زبانم به گفتنش نمیچرخد!
بخاری ماشین مستقیم به صورتم میخورد و پوستم را میسوزاند.
کمی جابجا میشوم و شبکههای بخاری را تنظیم میکنم.
بار دیگر به صورت جاافتادهاش نگاه میکنم.
یعنی، چطور یک بازپرس معمولی حقیقت را متوجه شده بود اما یک اداره پلیس با آن همه تشکیلات نتوانسته بود یک مدرک هم به نفعم پیدا کند؟
به همین راحتی، بدون هیچ اطلاعاتی چگونه میتوانند یک بیگناه را اینگونه به دردسر بیندازند؟
کلافه میگویم:
-نمیخواید بگید از کجا مطمئنید بیگناهم؟!
شما حتی یکبارم از من بازجویی نکردید. فقط پرونده و بازجوییهای قبلی منو خوندین؛ همین!
برف پاک کن با صدای گوش خراشی بالا و پایین میشود و نگاهم را درگیر خود میکند.
-هر آدم تازهکاری پروندهتو بخونه متوجه میشه! فقط من نبودم که به این قضیه شک کردم؛ بازپرس قبلیام اینو فهمیده بود!
اون روزی که نسیمو بردن کالبد شکافی من اونجا بودم.
همون موقع به بازپرس قبلیام گفتم که هیچ جوره با عقل در نمیاد این زخما کار یه دخترِ...
سرش را به سمتم میگرداند و نگاهم میکند.
-بیست و پنج ساله باشه.
هرچه فکر میکنم تصویر درستی از جنازهی نسیم و زخمهایش به یاد نمیآورم.
-کدوم زخما...؟!
#پایان_قسمت20✅
📆 #14031019
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
1730179845543_-2147483648_-213342.ogg
1.41M
گوشه ی دنج کسی باشید..
جزیره ی دورافتاده ای در اقیانوس آرام باشید تا هر وقت یکی از دوستانتان دلش گرفت و هوس تنهایی به سرش زد سراغ شما بیاید
درختی سبز با شاخ و برگهای انبوه باشید تا رهگذری خسته در سایه تان آرام گیرد وبیاساید...
چتری رنگارنگ باشید تا هر زمان بارانِ بی امانِ دشواریها دوستی را خیس و مستاصل کرد، به امید لذت سرپناه، به سویتان آید
اصلا غاری دنج باشید در کوهی سربه فلک کشیده و سنگلاخ، تا کوهنوردی زخمی و پای آبله، شوق و شور پیداکردنتان را با فریادی بلند در کوهساران ، طنین اندازد...
شاید گاهی لازم نیس نظری دهیم و نصیحتی...
همین که چشمی از آرامش، در جوار همنفسی ما، برهم نهاده شود و نفسی از عمق وجود، غمها را بیرون بریزد،
کافیست...
مرضیه حقی
قاصدک
#اخگر
@ANARSTORY