eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
899 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
جشنواره فاز داستان‌های اعضا، برای مطالعه و داوری https://eitaa.com/jashnvare_faz
تبریک به تمام گروه هایی که برای مسابقه فاز داستان نوشتند... گروه اول:خوشه های طلایی‌. برنده مبلغ400000 تومان. نام داستان: پروازِ یا‌کریم‌ها پارت اولش را تا لحظاتی دیگر بارگزاری میکنیم...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
تبریک به تمام گروه هایی که برای مسابقه فاز داستان نوشتند... گروه اول:خوشه های طلایی‌. برنده مبلغ
◽️ پروازِ یاکریم‌ها گونه‌ام می‌سوخت. چشمانم درد می‌کرد. اشک‌هایم زخم گونه‌ام را می‌سوزاند. کف دستانم ذق‌ذق می‌کرد. پاهایم از شدت درد بی‌حس شده بودند. از بس دویده بودم، نفسم بالا نمی‌آمد. با دست‌های خاکی اشک‌هایم را پاک کردم. سوزشش بیشتر شد. از صحن امامزاده تا خانه سید را یک‌نفس دویده بودم. با مشت و لگد به در کوبیدم. می‌خواستم فریاد بکشم و آمنه‌سادات، دختر سید را صدا بزنم، اما نفس‌های بریده‌بریده‌ام اجازه نمی‌داد. آمنه‌سادات وحشت‌زده در را باز کرد. مرا که دید، بیشتر ترسید: -چی شده جعفر؟ دعوا کردی؟ کتکت زدند؟ بیا تو! بیا تو! بریده‌بریده گفتم: «نه! بی...یا... بِ...ریم! بُ...دو! سِی...ید!» چادرش را کشیدم. هول کرد: -بابام چی شده؟ درست بگو ببینم! حتی نمی‌توانستم حرف بزنم. نه نفسی داشتم و نه توان گفتن. تازه دستمال‌کشی شبکه‌های چوبی ضریح تمام شده بود. سید گوشۀ صحن کوچک امامزاده، گودال کوچکی می‌کَند تا نهال اناری بکارد. مردم از کنار ما می‌گذشتند و زیر لب چیزی می‌گفتند. با آمدن حاج کمال و پسرهایش یکدفعه صحن شلوغ شد. حاج کمال، سید را صدا زد. سید دست‌های خاکی‌اش را بهم کوبید و پیش آن‌ها رفت. با مهربانی سلام کرد. اما کسی جواب سلامش را نداد. خیلی ترسناک بود. مردم عصبانی بودند. داد می‌زدند. سید را هل می‌دادند. حاج کمال حتی با سیلی به صورت سید کوبید. عینکش روی زمین افتاد و زیر پاهای مردم خرد شد. بعضی‌ها فحش می‌دادند. بچه‌ها هم سنگ می‌زدند. سید اما ساکت و مظلوم نگاهش را به گنبد فیروزه‌ای امامزاده دوخته بود. یکدفعه کسی فریاد زد: «باید بندازیمش بیرون.» حاج کمال گفت: «این خائن کثیف رو بندازید بیرون.» صدای بال زدن و هوهوی یاکریم‌ها گوشم را پر کرد. توی صحن دیگر حتی یک یاکریم هم نبود. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. پایین چادر آمنه را گرفته بودم و می‌کشیدمش. برای او راه رفتن در کوره‌راه سنگلاخی امامزاده دشوار بود، اما همپای من می‌دوید. شاید هم عشق به پدر، توانش را دو چندان کرده بود. امامزاده از دور پیدا شد. همیشه وقتی به اینجا می‌رسیدم، دور گنبد کوچک و فیروزه‌ای دنبال فرشته‌ها می‌گشتم، اما این‌بار نگاهم روی زمین می‌چرخید. به‌دنبال فرشته‌ای که مثل پدرم بود، بلکه مهربان‌تر. او را دیدم. آرام‌آرام از کنار جاده می‌آمد، به‌طرفش دویدم. سر تا پایش خاکی شده بود، حتی لابه‌لای تارهای نقره‌ای موهایش هم خاک دیده می‌شد. دست‌هایم را دور کمرش حلقه کردم، سرم را به سینه‌اش چسباندم. با مهربانی دستش را روی سرم کشید. سرش را پایین آورد و روی موهایم را بوسید: -کجا رفتی باباجان؟ همیشه همین بود. پدرانه محبت می‌کرد و خالصانه عشق می‌ورزید. صدای سلام آمنه مرا از آن حال شیرین بیرون آورد. از سید جدا شدم، اما او دستم را گرفت: -سلام باباجان! این وقت روز... اینجا؟ -چی شده بابا؟ لباست چرا پاره شده؟ چرا اینقدر خاکی شدی؟ سید لبخندی زد: -زمین خوردم باباجان! آمنه با نگرانی دستی به موهای سید کشید. غبار آن را تکاند، خواست چیزی بگوید که سید گفت: «ببین این جعفر هم اهل دله... سر تا پاش خاکیه ولی باکش نیست.» برگشت. روبه امامزاده ایستاد. دست به سینه گذاشت. زیر لب سلام داد و با احترام سر خم کرد. زیر چشمش مثل همیشه خیس شد. سر بلند کرد. دست من را بین انگشتانش جا‌به‌جا کرد و راه روستا را در پیش گرفت. کمی جلوتر، کنار نهر، خاک روی لباس‌هایم را تکاند. خودش صورتم را شست و با دستمال اشک‌های روضه‌اش خشکاند. موهایم را مرتب کرد: -به‌به آقا شدی! خندید. وقتی می‌خندید، کنار چشم‌هایش چین می‌خورد. جلوی خانه‌مان دستم را رها کرد. پیشانی‌ام را بوسید. موهایم را نوازش کرد: -برای نماز مغرب بیا دنبالم، بریم مسجد. چقدر آن روزها مسجد غریبانه شده بود. مردم به مسجد نمی‌آمدند. آن‌هایی هم که می‌آمدند، نمازشان را فُرادا می‌خواندند. فقط من و یکی دو نفر دیگر پشت سر سید نماز می‌خوانیدم. کاش فقط کمی بزرگ‌تر بودم. آن وقت به همه مردم این روستا نشان می‌دادم که او از همه چیزش گذشت تا این روستا و مردمش را در امان نگه دارد. کاش می‌توانستم به این مردم ناسپاس ثابت کنم تنها جرم سید خیرخواهی‌اش است. بیشتر از همه دلم از آن‌هایی می‌گرفت که به آن‌ها خدمت کرده بود، مثل احمد پسر حمیدسلمانی. همین یک ماه پیش توی‌ قهوه‌خانه گفت که با سفارش سید توانسته در جهاد کشاورزی استخدام شود. مادرش هم به زن‌ها گفته بود سید برای پسرش زمین کشاورزی خریده. حتی گفته بود چون احمد خیلی باخداست، سید دوستش دارد و همۀ خرج عروسی‌اش را داده. اما حالا وقتی سید را می‌دید، رویش را ‌بر می‌گرداند. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
اگر امروز در جهان می‌توانند مسلمانان را تروریست معرفی کنند، چون ما رزمنده‌ها و فرهنگ جهاد جاری در دفاع مقدس را به جهانیان عرضه نکرده‌ایم؛ عرضه اینکار را نداشتیم. آینده روشن خواهد کرد که تاریخ، هنرمندان این عصر را چگونه محاکمه خواهد کرد. پس فردا میلیون‌ها جوان هوشمند و فرهیخته، این سوالات را از هنرمندان خواهند پرسید و خواسته‌های امام (ره) را سخت‌گیرانه مطالبه خواهند کرد و کسی که پاسخی نداشته باشد، برای همیشه فراموش خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
بسم الله النور النور ✨آغاز ثبت نام دوره جدید طراحی کاراکتر 🔸شخصیت سازی 🔸اتود و طرح اولیه 🔸طراحی چهره و اسکلت 🔸ایده پردازی 🔸طراحی احساس شخصیت مدت دوره: نه ماه 🚨 ظرفیت محدود 🚨 مبلغ: ۱۰۰/۰۰۰ ت مهلت ثبت نام : ۳۰ اردیبهشت تا ۲۷ خرداد ثبت نام و اطلاعات بیشتر :👇 @Shahydeh_313 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 نمایشگاهِ باغ🔻 @HOLLYYAGHUT 🔹وابسته به باغ انار
هو اصلا بذار تمام پیاده روها رو دیوار بکشه ولی یارانه رو زیاد کنه...بیکاری رو کم کنه...تورم رو بیاره پایین...امنیت روانی جامعه رو هرروز نریزن به هم... بذار تلگرام رو فیلتر کنن ولی سرعت نت رو زیاد کنن. بذار دلار بشه پنج هزار تومن...بذار این دولت پادگانی تاسیس بشه تا دیگه دخترای افغانستانی و عراقی از حضور داعش بی حیثیت و کشته نشن... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه ولی دیگه هیچ دزدی نتونه مردم رو به محلهایی برای دزدی ها میلیاردی دعوت کنه... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا هیچ حرامخواری نتونه مال و اموال مردم رو از دستشون به اسم سرمایه‌گذاری خارج کنه... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا هیچ رانت خواری نتونه پولش رو زودتر از بقیه مردم از بورس بکشه بیرون... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا لااقل چهارسال بعدی بتونه دزدها و مالِ مردم خورها رو به صلابه بکشه... یعنی رای بده‌... رای بده تا رد چهار انگشتِ یک دولت مقتدر روی صورت دزدها بنشینه..تا دیگه حاج‌قاسم رو نفروشن...تا دیگه برای رسیدن به حرام آمریکایی ....حرم ایران رو نفروشن... من نمیگم قاسم سلیمانی میگه ...جمهوری اسلامی حرمه...اگر این حرم بماند حرمهای دیگه هم خواهد ماند... اگر باور نداری نگاهی به مزار چهار امام مظلومت در بقیع بندازه... اگر برجام دو و سه امضا شود و تا آخر این وطن فروشی ادامه پیدا کند و موشک و قدرت سخت ات را از دست بدهی دیگر نه مشهدی داری نه قم...نه کربلا..نه نجف... و آنوقت حاج مهدی رسولی با لهجه ترکی برای امام‌رضا خواهد خواند که: یه روز شیعه برات حرم میسازه... و رمز جمله سپهبد سلیمانی اینجاست... اگر ایران بماند بقیه حرم ها هم خواهند ماند... و ایران با رأی تو خواهند ماند...پس اون تن خسته و نحیف را از مبل بکن و حیف نونهایی که انتخابات را تحریم کرده اند به ماتحتِ ترامپشان حواله بده و برای تکریم این حرم شناسنامه ات را بگذار دم دست... انگشتت را آماده کن برای جوهری شدن...یقینا جوهر شرف را داری...پس انتقامِ خونِ قرمزِ سلیمانی را با جوهر آبی استامپ بگیر. بگیر. بگیر یعنی رأی بده. پس رأی بده. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محمدعلی غروی
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید. 🌹
https://eitaa.com/joinchat/1045823571Cf996759856 کتابخانه باغ انار هیس! انارها اینجا در حال مطالعه اند.
نور صوت و موسیقی زنده کننده تصاویر است‌. پس مواظب باشید هر صوتی نفرستید‌. قوانین‌. ◾️صدای زنانه داخلش نباشد‌. ◽️بی کیفیت و خش دار نباشد. ◾️حجمش بالا نباشد. ◽️آرامش بخش و به درد بخور باشد. ◾️مخصوصا موسیقی‌هایی که باهاش خاطره داریم بفرستید. ◽️با رضایت صاحب اثر باشد یا از موسیقیهای معروف باشد. یعنی حق کپی رایت را در نظر بگیرید. ▪️ترجیحا فورواردی نباشد. ◽️ اگر مداحی میفرستید با هشتگ مشخص کنید. اگر اگر و ... که جستجویش راحت تر باشد... جایی برای به اشتراک گذاشتن صوت و موسیقی های خام برای تولید کلیپ های جذاب. ترجیحا حجم بالا نداشته باشه... https://eitaa.com/joinchat/3080781946C2dfedbe6dc
به نام صاحب قلم *خانم کوچولوی پر افاده یک جفت کفش جغجغه‌ای از بازار برایش خریدم. وقتی پوشید چند قدم تاتی‌تاتی کرد و ایستاد. گوشه‌ی لبهای کوچکش را به پایین آویزان کرد و کیلو کیلو غم در چشمانش ریخت. از او پرسیدم: دورت بگردم چی شده؟ کفشاتو دوست نداشتی؟ او که همچنان حالت چهره‌اش را حفظ کرده‌بود گفت: دوس داشتم، فقط اینا کورن! با لبخندی پت و پهن پرسیدم: یعنی چی کورن؟ مگه کفش چشم داره؟ دماغش را بالا کشید و گفت: وقتی راه می‌رم چشمک نمی‌زنن، من کفش چشمک‌زن دوست دارم. چشمانم از شدت تعجب گشاد شد و به او خیره شدم. آب دهانم را قورت دادم و با خود فکر کردم که این وروجک چه می‌داند چشمک چیست؟ جل الخالق... با مصیبت خودم را کنترل کردم تا یکی نزنم پس کله‌اش! هر چه باشد حالا حالاها با هم کار داریم و من به او محتاجم! لبخند مصنوعی روی لب‌هایم سنجاق کردم و با ملایمت گفتم: عزیزم کفش چشمک‌زن برات می‌خرم. کفش‌ها را داخل جعبه گذاشتم و به بازار رفتم. یک جفت کفش جغجغه‌ای چراغ دار برایش خریدم و با عجله به خانه برگشتم. با قربان صدقه رفتن‌های من کفش‌ها را پوشید و دوباره بعد از چند قدم روی زمین نشست و کفش‌ها را با حرص درآورد و گوشه‌ی اتاق پرت کرد. با دستانش خود را بغل کرد و ابروهای نازک و کم مویش را در هم گره کرد. کنارش زانو زدم و گفتم: مگه کفش چشمک‌زن دوست نداشتی؟ چرا درشون آوردی؟ باز چی شده‌ عزیزکم؟ سرش را بالا کرد و گفت: اینا رنگشون جذاب نیست. من کفشی می‌خوام که وقتی تاتی می‌کنم همه فقط به من نگاه کنند! دندان‌هایم را بر هم سابیدم؛ ولی چاره‌ای نداشتم جز این که هر سازی می‌زند برقصم. دوباره کفش‌ها را به بازار بردم و بماند که با چه مصیبی تعویض‌شان کردم. زمان با بی‌رحمی در حال سپری شدن بود و من هنوز در راه رفت و برگشت برای خریدن یک جفت کفش برای این خانم کوچولوی پر افاده! وقتی به خانه رسیدم، در دل خدا خدا می‌کردم این بار دوست داشته‌باشد و نق نزند. هر چه نذر و نیاز بلد بودم، به کار بردم و پای چهارده معصوم را وسط کشیدم تا از خر شیطان پیاده شود و به این ایرادات بنی‌اسرائیلی‌اش خاتمه دهد. نذوراتم مقبول درگاه احدیت واقع شد و این بار با ذوق کفش‌هایش را پوشید و شروع کرد به تاتی تاتی کردن. تن لاغرش را در دست گرفتم و بوسه‌ای آبدار نثار قد رشیدش کردم. به او گفتم: قلم عزیزم می‌دونم اولین داستان کوتاهیِ که می‌خوای بنویسی! می‌دونم نوپایی، ولی عاشق رد پات رو سینه‌ی سفید کاغذم. پس نگران دوستات نباش و فقط هر چی تو چنته داری رو کن که صاحب این رقص زیبات نه منم و نه خودت. صاحبش فقط و فقط فرزند ارشد زهراست. بنویس تا، تاتی کردنت به قدم زدن تبدیل بشه و در آینده‌ی نزدیک شاهد دویدنت تو این عرصه‌ی پهناور باشم. پس شروع کن به‌نام صاحب قلم و به‌نام خالق کرم! نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🟠 برگزاری سی و دومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب سرخ و سیاه 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
محاوره یا معیار مسئله این است. حرف‌هایش اصلا در کتِ منطقم نمی‌رفت. نورون‌هایم اتصالی کردند،صدایم را بالا بردم -خانم محترم اصلا منطق من سخنان شما را نمی‌پذیرد. ناگهان چشم‌هایش مثل چشم‌های خانم سیب‌زمینی در داستان اسباب‌بازی به کف دستانش افتاد. گمان کرده بود من سوار بر ماشین زمان عهد ناصرالدین شاه به این زمان پا گذاشته‌ام. از حالت او خنده‌ام گرفت و عصبانیتی که می‌رفت فرو‌پاشی کند فروکش شد و سریع محل را ترک کردم. یاد چند روز پیش افتادم که دخترکی در مطب دکتر وقتی به او لبخند زدم به سمت من آمد. خودش را معرفی کرد و گفت نامش پریاست. من نیز به او گفتم: (چه نام زیبایی به سان فرشته‌ای زیبا می‌مانی که از آسمان هبوط کرده‌است.) او سریع به سمت مادرش دوید و گفت: -مامان می‌خواد من بدزده. نمی‌دانم با این وجدان بیدار شده‌ی معیارم چه کنم. اصلا نزدیک بود جانم را در این راه فدا کنم وقتی لقمه‌ی غذا در گلویم گیر کرده بود دنبال کلمات معیار می‌گشتم تا به بقیه بفهمانم دارم خفه می‌شوم و الان است که دارفانی را وداع بگویم. یادم افتاد" آب " محاوره و معیارش یکیست. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🟠 برگزاری سی و سومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب ریشه ها 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
آبِ نار، خون را تصفیه می‌کنه.... آبِ نور، جون را.... پ.ن آبِ نار=آبِ انار
در حال برگزاری.... نور 🟠 برگزاری سی و سومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب ریشه ها 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
هدایت شده از سرچشمه نور
«هنری زیبا و پاک است که کوبنده سرمایه‌داری مدرن و کمونیسم خون‌آشام و نابودکننده اسلامِ رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگی، اسلام مرفهین بی‌درد و در یک کلمه اسلامِ آمریکایی باشد.» نظر قاطع حضرت امام(ره) در این زمینه‌ها بسیار روشن است. هیچ‌گونه کوتاهی را هم قبول نمی‌کنند. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
به کار بردن هنر، باید مثل همه‌ی ابزارهاى دیگرى که حامل یک فکر هستند، جهت‌گیری‌اش خیلى دقیق و روشن و درست باشد؛ دچار اشتباه در جهت‌گیرى نباید شد. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
4_6030464207655274719.mp3
4.22M
قاهر ما امپراطوریِ باغِ انار را پیش خواهیم برد. به زودی به دروازه های قدس خواهیم رسید‌. اتوبوس‌هایی مملو از جوانان ایرانی. برای فتحی عظیم و روایت فتح نوین باید رسانه بود. باید قلم بود. اینجا در باغ انار درخت هایی تربیت می کنیم که تمام ساقه هایشان قلم خواهد شد. و با خون روی‌ تنِ بلوری کاغذ بنویسند. هزاران قلم. هزاران لشکر. از پشت قدس زنان و مردانی کم سن و سال به سوی مهدی خواهند شتافت. قلم‌هایی در دست شان. همگی رسانه مهدی خواهند شد. صدای مهدی بلند است‌. قلم ها دانه‌دانه واژه های خارج شده از دهان مبارکش را خواهند نوشت. دهانش شیرین است. و دختران اورشلیم هم خواهند دید امپراطوری عظیمِ مهدی را. او به زودی با هزاران قله به میدانِ کارزار خواهد شتافت. و امپراطوری حق در زمین به دست او تاسیس خواهد شد. و قلم هایی می خواهد برای روایت. قلمهای دیجیتال. تصویرگر. نویسنده. داستان‌نویس. فیلم‌ساز. انیمیشن‌ساز. انفجار نور از آتشفشانهایِ هنرمندِ باغ انار خواهد بود. و این از نتایجِ سحرِ تمدن نوین اسلامی خواهد بود. اینجا قله های آتشفشانی تربیت می‌کنیم. اژدهای قلم را بیدار کنید. موسی شوید. اژدها را بیندازید‌. مارهای تزویر را ببلعید. ید بیضایتان را نمی بینم چرا؟ دست ها چرا تاریک است؟ با کدامین ریکا ظرف می‌شویید؟ ریکایتان را عوض کنید. شاید پریل شاید گلی شاید تاژ. ما به قله آتشفشانی می‌رویم. هرکس با ماست شام اولش را بردارد. پول یامفت نداریم. تازه ماشین هم نداریم. پیاده از میان کوه ها گز خواهیم کرد. مهدی خواهد آمد. اورشلیم نزدیک است. حالا چی بپوشیم؟ @ANARSTORY
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: کودکِ درونت را درمرغزارهای خیال به آغوشِ گرمِ مادر و نوازشهای دلنشینِ پدر بسپار.... بگذار رنگین کمانِ خیالشان، آسمانِ خیالت را نقاشی کنند و شمیمِ دل انگیز حضورشان ، هوای خیالت را عطرآگین.... که این، تنها گوشه‌ی کوچکی ازرسالتِ «نویسندگی» است..... در روشنایی خورشیدِ فروزانِ خیال....بنویس خواهرم.....بنویس.... محبت، تحفه‌ی گرانقدری است که هرجیبی توانِ هدیه دادنِ آن را ندارد.... محمد مهدی چراغعلی خانی: شمشیر طلایی ام خونی شده بود. آن هیولا زخم عمیقی در ران پایم ایجاد کرد. اما اکسیر، هنوز از بند کمربندم آویزان بود و تکان می خورد. جلو رفتم. چوب پنبه را از سر بطری شیشه ای بیرون آوردم و تمام اکسیر را روی زخمم ریختم. زخمم خوب شد. ولی جای بدی روی پایم گذاشت. دیگر نمی توانم آن را بفروشم... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: چشم هارا باید شست. تا قرمزی و ورمشان بخوابد. تا سرخیِ سفیدیشان محو شود. تا کسی نفهمد که تو از این پس، مردم را جور دیگر خواهی دید. پلنگ بودیم وقتی که شلوار پنگوئنی مد بود .... عِمران واقفی: کفشم نیست. کفشم را اگر پیدا کنم جهان را فتح خواهم کرد. کفشی که اندازه روحم باشد‌. تو زیادی به عالم معنا، ماده می‌فروشی. چه کسی چای لاهیجان را از کرمان می‌خرد؟ منِ یک اومانیست شش میلیارد سلول حیوانی است. و منِ رسول‌الله صل الله علیه و آله شش میلیارد قطره نور. سلاله زهرا: منِ من هم‌ به دنبال این قطره های نور... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: بال های سفیدم، سیاه شدند و موهای سیاهم، سفید ... پس کی برمیگردی؟ +امروز هم خون دماغ شدم، همش تقصیر توعه _من که کاری نکردم! +چون کاری نمیکنی مقصری. محمد مهدی چراغعلی خانی: به درونم گفتم: حالت خوبه؟🤔 پاسخ داد: خودت بهتر می دونی.😔 دوباره پرسیدم: از کجا باید بدونم؟ بی زحمت یه توضیح بده.😕 آهی کشید و گفت: تو، این متن های غمگین را تنها می خوانی و می گذری. ولی با هر کلمه ای که به دست من می سپاری، طوفانی از احساس مرا در خود می بلعد.😔😣 آهی سوزناک کشید و ادامه داد: واقعا چی شده که این همه آدم افسرده توی دنیا وجود داره؟ 😞🙁 دلم برایش سوخت. مشخص بود خیلی منتظر صحبت کردن است. دستی به سرش کشیدم و گفتم: دقت کردی فقط بعضی از مردم افسرده هستن و این موضوع رو نشون میدن؟ به نظرت چرا این اقلیت همچین مشکلی دارن؟ وجه مشترکی بین شون می بینی؟🙂 گفت: نمی دانم. ولی معمولا در ظاهر می خواهند خود را بسیار سرخوش و بشاش نشان دهند. اما دقیقا همین افراد متن های غمگین می نویسند.🤔😢 سر تکان دادم و گفتم: دقیقا. ممکنه دلیل های زیادی وجود داشته باشه. ولی بزرگترین دلیلش کم شدن توجه اون آدم ها به خداست. تا به حال دیدی کسی که توی باطن و حتی ظاهر، حواسش به خدا هست، افسرده باشه؟ بله. ظاهر هم خیلی اهمیت داره.😊 لبخند زد. با شیطنت پرسید: چرا همیشه اینجور صحبت ها به خدا ختم میشه؟😜 از حرفش خنده ام گرفت. جواب دادم: دوست عزیز، همه چیز به خدا ختم میشه...😇 به قهقهه افتاد: اوهو!... حالا به جای من درس زندگی میدی؟... دوتا جمله یاد گرفتی شیر شدی؟😆 نیشخندی زدم و گفتم: من شیر بودم. الانم تو حس و حال بودی. همه جمله هات ادبی شد. می ذارم شون تو گروه آبروت رو می برم.😉😁 خنده اش بلافاصله متوقف شد. با حرص گفت: اگه این کار و انجام بدی از پنجره پرتت می کنم پایین!😡🤬 حالا نوبت خنده من بود. گفتم: دیر گفتی. فرستادم...😂🤣 اوه اوه! سردرد های میگرنم دوباره زد بالا! برم قرص هامو بخورم تا تشنج نکردم...😂😂😂 فائزه ڪمال الدینے: فیثاغورس هم نمیدانست روزی از یک محاسبه به یک پک کامل عاشقانه تبدیل میشود. من هم نمیدانم که کجا، تو، یا من محبوب میشویم. در خلاء ای صورتی دست و پا میزنم. ممکن الوجود بی افسارِ افسار بدستم. راستی! خلاء تون چه رنگیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 لطفا به اشتراک بذارید تا برسه به دست آنها که قصد رای دادن ندارند ...
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: سلام.....خداقوت.... هر رسولی نبی است......ولی هر نبی ای لزوماً رسول نیست.... نبی یعنی آگاه،باخبر...........اونی که از خدا و اسماءوصفاتش و...خبردارد. رسول یعنی فرستاده ،یعنی اون کسی که ازطرفِ. کسی میاد تا مثلاً خبری رو منتقل کنه.....خبری که خودش می‌داند را به دیگری منتقل کند....پس رسول لزوماً نبی است،یعنی باخبر است.... به نامِ خدای شاهد مردم سوریه، سالها پیش به حکومتشان بی اعتنایی کردند...وبرای اعتراض به خیابانها ریختند...حواسشان به گرگهای درکمین وبه نقشه‌های مخوفِ آنان نبود.... گرگهای داعشی فرصت را غنیمت شمردند...بیرون آمدند....زن و مرد وکوچک وبزرگ را دریدند و پاره پاره کردند.... حاج قاسم و دوستانش با فدا کردنِ جانشان دندانهای این گرگهای وحشی را دردهانشان خرد کردند و به پوزه هایشان قفل زدند.... مردم سوریه آزاد شدند....شاد شدند....آگاه شدند....و در انتخابات امسالشان بیش از ۷۵٪ مشارکت کردند و رئیس جمهورشان را با ۹۵٪ رأی، انتخاب کردند.... پاسدار امنیتی که به قیمتِ جانِ حاج قاسم تمام شده است، هستم.... من رأی می دهم.....بِلا تردید.... و فرد اَصلح را انتخاب می‌کنم....بِلاشک.... ••°*˜شــ؎ـــی ••°*: ماه، گویی صفحه ویدئو کالم با او شده است. شاید هم او در نور گم شده است و من در تاریکی توهمی از او را دیده ام قلبم را فروختم بهایش عقل بود اما جای خالی اش، عوارض جانبی داشت وقتی دوز چایی از یک لیوان به دو لیوان رسید کارت تمام است لااقل شکر پنیر کمتر بخور! برای انتخابات آمریکا بیشتر از الان، شور انتخاباتی داشتیم ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: بیمار بود....دُملِ بزرگ و چرکینی بر روی پوستش ....درد داشت....تا مغز استخوانش.... لاشخورها گفتند : فایده ندارد، این دُمل خوب شدنی نیست...خواهی مُرد... پزشکان گفتند : چهار چوبِ بدنت سالم است....مقاومت کن.....این دُملِ چرکین را می‌خشکانیم.... تسلیم لاشخورها نشد.....به پزشکان رأی داد.... به کوریِ چشمِ لاشخورها .... من رأی می‌دهم.... به اصلح.... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: موهای بلند و طلایی ام را از ته ماشین کردم زیادی حرف میزدند لالشان کردم تا دیگر هرروز و هرروز بهانه ی دستهایت را نگیرند .... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: اما من برایت گُلِ سر خریده بودم..... تو امیدِ منی، به هر شکلی که باشی.... گُلِ سر را پس می‌دهم....برایت گُل می‌خرم.... زیباترین گل دنیا را....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای عجیب کسی که سال 98 عکس حاج قاسم سلیمانی رو پاره کرد! بعد از دیدن این کلیپ قاسم سلیمانی را شخصیت پردازی کنید. مثلا می خواهید رمان سرگذشت‌نامه گونه برای یک قهرمان ملی بنویسید. این قهرمان دیگر حضورِ فیزیکی ندارد. ولی دشمنانش هنوز در لباس دوست حضور دارند و اندیشه‌ی مخالف او را به اسم او تبلیغ می‌کنند. سپهبد سلیمانی را در یک یا یا یا فلش‌فیکشن در قالب یک پدر، یک دوست، یک رفیق، یک سردار، یک ژنرال پر ستاره، یک قهرمان، یک اندیشمند، یک استاد دانشگاه، یک تئوریسین، و... پردازی کنید. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به درونم گفتم: تو به کی رای می دی؟🤔 پاسخ داد: هنوز به سن قانونی نرسیدم.😊 گفتم: خب اگر رسیده بودی به کی رای می دادی؟😇 گفت: آن کس که در رفتار و ظاهر و باطن و شخصیت و کردارش به من این انگیزه را برای رای دادن بدهد.😌 پرسیدم: خب برای رای دادن به چه انگیزه ای احتیاج داری؟🧐 گفت: اول باید بشناسمش. اینکه همین دو سه روز پیش فهمیده باشم مثلا همتی نامی هم وجود دارد ملاک نیست.🧐 دوم باید کارش را دیده باشم. 😎 سوم باید خود از میان مردم برخیزیده باشد. کسی که مدیر کل بانک است، چطور می خواهد فقرا را درک کند؟🤓 چهارم باید اهل دین باشد.😇 پنجم باید کاربلد باشد.😉 ششم علاوه بر اینکه به فکر خود است، به فکر اقتصاد کشور هم باشد.😀 هفتم اینکه ما و کشور را وابسته به بیگانه نداند.☹️ هشتم اینکه سرمایه های این مرز و بوم را کوچک نشمارد و آن ها را حرام شکم خود و فرزندانش نکند.🤨 نهم اینکه... هی؟...کجایی؟... خوابت برد؟!.. واقعا که! من دارم برای تو وقت می ذارم اونوقت می گیری می خوابی؟ خب خوانندگان عزیز، این گرفته خوابیده. منم شما رو به خدای بزرگ می سپارم...😊✋
*همبرگر کلاغ با چشمانی گشاد شده که، کم مانده بود حدقه‌هایش آن را پس بزند، به روباه که پایین درخت ایستاده بود، نگاه می‌کرد. روباه از چشم‌هایش می‌گفت، که چون چشمان یار می‌مانست که در رمان‌های زرد توصیف می‌شود. از بال‌هایش که به رنگ عشق بود یا نوکش که انگار عملی بود. کلاغ همبرگر را که در دهانش بود، کنار پایش روی شاخه گذاشت و رو به او گفت: - خسته نشدی این همه چرند‌و‌پرند به پرنده‌ها میگی؟ - برو یه کار آبرومند پیدا کن. روباه آهی کشید و گفت: - مثلا چه کاری؟ - مثلا نقد انجام بده که کلا هیشکی بلد نیست خیلی هم کلاس داره. اون وقت بهت به جای روباه ناقلامیگن، ناقد ناقلا. اگه یاد بگیری همبرگرو باهم نصف می‌کنیم. - خودت گفتی کسی نقدبلد نیست پس من از کجا یاد بگیرم؟ -غصه نخورخودم برات ورکشاپ میذارم. روباه با خوشحالی لب و لوچه‌ی کجش را جمع کرد و گوش‌هایش را تیز. کلاغ همبرگر را جلو کشید و در حالی که با چنگال‌هایش که معلوم نبود چه چیزهایی روی آن چسبیده، شروع به توضیح کرد: - نقد کردن مثل این همبرگر می‌مونه، اول خوبی‌ها رو مثل این گوجه و کاهو می‌ذاری، بعد بدی‌هارو مثل این همبرگر خوشمزه میذاری بینش و بعد دوباره گوجه و کاهو، اینجوری همه رو با هم می‌خوره و نمی‌فهمه چی شد. فهمیدی؟ روباه که با دیدن همبرگر دیگر نمی‌توانست آب دهانش را که مثل آب دهان سگ آقای پاولوف هرز شده بود، جمع کند، دهانش را به نشانه‌ی تایید بست. کلاغ از او خواست حالا که متوجه شده کارش را شروع کند . روباه نقد را به نحو احسن انجام داد. اما کلاغ که به مذاقش خوش نیامد، گفت: - یادم رفت بگم، خیلی‌ها جنبه‌ی نقد ندارند. بعد دست برد و از جیبش سس مخصوص و نوشابه‌ی نارنجی را بیرون کشید و در برابر چشمان ناباوراو همبرگر را به تنهایی خورد. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🔵 برگزاری سی و دومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔸️تحلیل قالب کتاب ابن مشغله 🔹️زمان شروع: امشب ساعت ۲۱ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
هدایت شده از جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند. گروه کاربر عسکری گروه دوم یالطیف با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که می‌دانستم احتمال زیاد نرسیم کاری از پیش ببریم.آن هم کار گروهی!! از دوران دبستان از کارگروهی واهمه داشتم. چند روزی هم بود که درگیر بیماری کرونا شدم. هرشب احد، شمارش معکوس را می‌فرستاد و برای دقایقی دلهره به جانم می‌انداخت. اما بیماری باعث می‌شد قید همه چیز را بزنم. چندروزی گذشت.یکی از هم گروهی هایم چندتا روایت فرستاد.نظر اعضای گروه را خواست.من هم چندتا روایت از لحظه تولدو دوران زندگی ایشان پیدا کردم و فرستادم. به این نتیجه رسیدیم شاید یک موضوع، تکراری بشود. قرار شد مکان و زمان روایت را به حال ربط بدیم. ایشان داستانی نوشتند که باهم نقدش کردیم. این را هم بگویم هربار که قید کار را می‌زدم،این بانوی عزیز با پیگیری هایشان .... ادامه در👇👇👇👇 داستان‌های اعضا، برای مطالعه و داوری @jashnvare_faz