جشنواره {راز}
نمودار آراء...
اختلاف واقعا کم بود و رقابت جدا تنگاتنگ...
از صبح تا حالا چندین بار جایگاهها تغییر کرد...
ولی بدانید،
الخیر فی ما وقع
نه اول شدن به معنای بهترین بودن است و نه آخر شدن به معنای بدترین.
شما نویسندهاید.
و نوشتید.
همین یعنی یک موفقیت بزرگ.
و جلوزدن از ننویسندهها.
یقینا حتی به آثار بزرگترین نویسندگان دنیا هم نقد و نقص وارد هست.
فاز اهدافی داشت و به عنوان کسی که همه چیز را دیده،
عارضم،
به اهدافش رسیده.
به این رتبههای گذرای دنیایی که از یک صبح تا بعد از ظهر جابجا میشود، نه دل خوش کنید و نه زانوی غم زیر بغل بزنید.
اجر همگی نزد کریم اهل بیت محفوظ است.
حق نگهدارتان
التماس دعا
رتبه مشترک هشتم:
داستانهای شوری شیرین و برگزیدهی شیطان با ۹ رای.
رتبه خیلی مشترک نهم:
داستانهای
شیرین ترین چشیدنی
زخم صلح
باغ سخاء
رابعه
تلاقی
آغاز
همگی با ۷ رای.
رتبه دهم:
داستان هم مرگ با ۶ رای
رتبه مشترک یازدهم:
داستانهای شروعی دوباره و بوسه با ۵ رای
رتبه خیلی مشترک دوازدهم:
داستانهای
سیه چهره
نجات
بیگانه
بند آزادی
گنج سرداب
بنچاق
همگی با ۴ رای
و درنهایت داستان شاهکار کرم با ۳ رای...
جشنواره {راز}
برای تکتک اعضایی که در به وجود آمدن فاز نقش داشتند آرزوی بهروزی دارم.
و برای آنانکه ثمره تلاششان دیده شده از درگاه الهی تقاضای جنبه دارم.
و برای آنانکه تلاششان را کرده اند و جز نفرات برتر نبودند هم باید بگویم که دنیا دو روز است...روزی برای تو و روزی بر تو...منتظر فردای درخشانی هستم که همه تان را دست پر ببینم و لذت ببرم...
قطعا همه تان زحمت کشیده اید و رنج شما بسیار زیاد بوده...ولی همیشه نقطه هایی وجود دارد که باعث پریدن و رسیدن است...
پس
وقتی گفتم سه همگی بپرید...تا برسید.
سه...😁
دو ...یک..
زود گفتم ببینم کیا آمادگی دارند.
یک عذرخواهی بزرگ به شما بدهکارم.
بابت تمام کمبودها،
بیعدالتیها،
اشتباهات،
عدم انتقال تحلیلها،
یا انتقال نامنظمش،
ایرادات ساخت استیکر،
حرص دادنهای اعلام نتایج،
یا هر مشکل دانسته و نادانستهی دیگر.
فقط بدانید عمدی در کار نبوده و همهی هدف این بوده که کار در بهترین حالت ممکن به ثمر برسد.
همه را بگذارید پای ناتوانیِ منِ احد.
حلال کنید.
کسی از هیچ گروه چهارنفرهای نرود.
برای این گروهها برنامهها هست و فاز تازه
ب بسم الله بود.
گروه چهارنفره شناسنامه شماست.
آرزوی موفقیت روزافزون برای همگی بزرگواران.
التماس دعا.
یاحق
سرگروه گروه اول برای دادن شماره کارت،
و سرگروه گروههای اناره، شاهزادهها و پرنسسها برای دادن نشانی منزل جهت دریافت کتب، تشریف بیاورند پیوی.
به نام خدا
تمام شد!
فاز با همهی فراز و نشیبهایش ربان کشیده شدهی انتهای مسیر عاشقی را پاره کرد و به پایان رسید.
✨با خود آورد تمام نوقلمان دغدغهمند را و به آنان آموخت، هر پیروزی انتهای سعادت و هر شکستی منتهیالیه نا امیدی و یاس نیست.
✨یاد داد غرور برای قلم برنده و بازنده سم مهلکیست که به جان او تزریق میشود و او را مسموم میکند و چه بسا به مرگ او بینجامد.
✨گرد از چهرهی کار گروهی زدود تا فراموش نکنیم پیروزی در وحدت است.
✨ما را بر مسند قضاوت نشاند تا با خواندن جوهرهی وجودی قلمان دیگر نقاط قوت آن را بغل بزنیم و از نقطههای خاکستری آن بگذریم و بهخاطر بسپاریم که لبهی پرتگاه قلم کجاست.
✨چگونگی نقد و اصول داستان کوتاه را آنچنانی نهادینه کرد که با چندین کلاس تخصصی هم نمیشد آن را حلاجی کرد.
✨آموخت یک داستان که در لفافه اشاره دارد به کرامت کریم ابن کریم تاثیرش از جملهی امام حسن کریم اهل بیت است، خیلی بیشتر است.
✨وادارمان کرد سرکی در زندگی صاحب جود و کرم بزنیم و کولهبار این سرکشی را فقط در داستان به کار نبریم که اطراف ما پر است از کنیز و غلام و سائل و محتاج زرهای کرامت.
✨یاد داد جان قلم به ایستادن در قلهی پیروزی نیست که در پختگیست و این مهم بدون تکرار میسر نخواهدشد.
✨گوشزد کرد که الماس با تراش از دل سنگ بیرون میآید و میدرخشد.
#000304
#از_فاز_آموختم
#آوینار
#نصری
اولین چیزی که از فاز یاد گرفتم غیرمستقیم
گویی بود. و اینکه چرا باید از غیر مستقیم
گویی استفاده کنیم.
بدون اینکه روایتی را توصیف کنم ویا اسمی
از امام ببرم، یک ارزش اخلاقی را بدون اغراق
ویا چیز دیگری در خلال داستان بیاورم.
بعد اینکه من اصلا نمیدانستم داستان چیست
نمیدانستم رابطهی علی و معلولی در داستان
یعنی چه. شخصیت پردازی و توصیف اشخاص
و صحنهها و ...
مخاطب شناسی و اینکه مخاطبان امروزی
مستقیمگویی را نمیپذیرند و اینکه مخاطب
محدود میشود.
من با اینکه در زمینه نویسندگی هیچ آموزشی
ندیده بودم. شروع به نوشتن کردم چون کرامات
زیادی از امام حسن علیه السلام دیده بودم.
هنگام مشکلات وقتی کارم به مو میرسید
به ایشان متوسل میشدم و برایم معجزه
میشد.
#از_فاز_آموختم
#آوینار
#فلاح
#000304
۞﷽۞
#از_فاز_آموختم
آموختم کار گروهی چقدر سخت است😢
نیاز به انسجام دارد.
نیاز به وحدت دارد.
ولی این همه سختی به کار نهایی میارزد.
از تجربه یکا یک اعضا استفاده کردیم.
غیر مستقیم گویی خیلی تاثیر گذارتر از مستقیم گوییست.
مخاطب خیلی مهم است.🤧
تعلیق داشتن داستان تا آخر.
شخصیتپردازی و فضاسازی داشته باشد.
به نظرات هم گروهیها احترام بگذاریم.
ناراحت بشوم ولی بنا به مصلحت دم نزنم😢🤧
امید به پیروزی داشته باشیم.
پیروز نشدن دلیل بر شکست نیست بلکه ایستگاهیست برای بیشتر تجربه کسب کردن.
مغرور نشویم.
ناله و فغان سر ندهیم (فقط خودکشی کنیم🤫)🤐
و از هر داستان چه مستقیم و چه غیر مستقیم از امام کرامت درسی گرفتیم🌹
چت کردن زیاد در گروهها😁
#ملکا
#آوینار
#000304
هو
سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها...
نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... #آنچه_گذشت
شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند.
گروه #اناره
#سندس
کاربر عسکری
گروه دوم
یالطیف
با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم کاری از پیش ببریم.آن هم کار گروهی!!
از دوران دبستان از کارگروهی واهمه داشتم.
چند روزی هم بود که درگیر بیماری کرونا شدم.
هرشب احد، شمارش معکوس را میفرستاد و برای دقایقی دلهره به جانم میانداخت. اما بیماری باعث میشد قید همه چیز را بزنم.
چندروزی گذشت.یکی از هم گروهی هایم چندتا روایت فرستاد.نظر اعضای گروه را خواست.من هم چندتا روایت از لحظه تولدو دوران زندگی ایشان پیدا کردم و فرستادم.
به این نتیجه رسیدیم شاید یک موضوع، تکراری بشود.
قرار شد مکان و زمان روایت را به حال ربط بدیم.
ایشان داستانی نوشتند که باهم نقدش کردیم.
این را هم بگویم هربار که قید کار را میزدم،این بانوی عزیز با پیگیری هایشان ....
ادامه در👇👇👇👇
داستانهای اعضا، برای مطالعه و داوری
@jashnvare_faz
جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ
یالطیف
با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم کاری از پیش ببریم.آن هم کار گروهی!!
از دوران دبستان از کارگروهی واهمه داشتم.
چند روزی هم بود که درگیر بیماری کرونا شدم.
هرشب احد، شمارش معکوس را میفرستاد و برای دقایقی دلهره به جانم میانداخت. اما بیماری باعث میشد قید همه چیز را بزنم.
چندروزی گذشت.یکی از هم گروهی هایم چندتا روایت فرستاد.نظر اعضای گروه را خواست.من هم چندتا روایت از لحظه تولدو دوران زندگی ایشان پیدا کردم و فرستادم.
به این نتیجه رسیدیم شاید یک موضوع، تکراری بشود.
قرار شد مکان و زمان روایت را به حال ربط بدیم.
ایشان داستانی نوشتند که باهم نقدش کردیم.
این را هم بگویم هربار که قید کار را میزدم،این بانوی عزیز با پیگیری هایشان من را هم به تکاپو میانداختند.
احد جان وارد گود شدند و فرموند مستقیم گویی ممنوع!!!!
وما مات و مبهوت در فکر فرو رفتیم.چون تمام تصورات و ایده هایمان به باد رفت.
من که دیگر کم آوردم ،از طرفی هم زمان مسابقه روبه پایان بود.
سکوتی عمیق گروه را فراگرفت.
تا اینکه احد اعلام کرد ،مهلت مسابقه تمدید شده است.
امیدی در دلاهایمان پیدا شد.
یکی از بچه که قبلا هم داستانی نوشته بود،دوباره داستان دیگری نوشت.ونظرخواهی کرد.
بانقدها و نظرها به این نتیجه رسیدیم که باید یک داستان دیگر بنویسم.
چند روزی به پایان مهلت مسابقه نمانده بود، که ایدهای در ذهنم پیدا شد.
ایدهام را گفتم و چند خطی هم نوشتم.
اما بازهم باتوجه به اختارهای احد جان فهمیدیم داریم بازهم مستقیم گویی میکنیم.
به ناچار روند داستان را با همان ایده عوض کردیم.
بانقد و بحث، قسمت هایی را ویرایش کردیم.
و داستان رانوشتیم.البته هنوز هم امیدی نداشتیم. مخصوصا با رجز خوانی گروههای دیگر.....
سه روز مانده به پایان مسابقه،احد داستان مان را خواند. کلی انرژی مثبت داد.و ازما خواست که دوباره داستان را بازنویسی کنیم.
دقیقا شب آخر داستان را رساندیم.
از داستانمان راضی بودیم. اما فکر نمیکردیم رتبه بیاوریم.
بعداز قرار گرفتن داستانها در کانال جشنواره،
تمام داستان هارا طی چند روز خواندیم. و همه را نقد کردیم.
به داستانمان بیشتر امیدوار شدیم.البته از بین داستانها کلی ایده بدست آوردیم.
دوتا از داستانهاعالی بودند.که الحمدلله یکیشان رتبه اول را آورد.
واز همه هم گروهیهای عزیزم ،مخصوصا یکی از همگروهیهایم که مدام پیگیر بودند، تشکر میکنم.
شاید اگر پیگیریهای ایشان نبود کلا در مسابقه شرکت نمیکردیم.
درآخر از همه زحمتکشان باغ انار،احد عزیز،وآقای واقفی تشکر میکنم.
انشاءالله آنچه خیر هست برای باغ انار رقم بخورد.🌸🌸🌸
یاعلی
🍃ارادتمند گروه اناره🍃
جشنواره {راز}
یالطیف با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم
بقیه سرگروه ها چرا روند نوشته شدن داستان هایشان را برایم نمیفرستند؟
بگو بگو بگو بگو؟ تو بگو.
شاید آخرین #آموزش
بعضی کانالها گزینهای فعال میکنند به نام #امضا.
با فعال بودن این گزینه،
شما میتوانید فرستنده پیام را ببینید.
در گوشه سمت راست، پایین،
نام کاربری فرستنده اثر مشخص میشود.
فرستندهی چند پیام اخیر کانال من نیستم. من یعنی فرستنده این پیام فعلی. رجوع شود به گوشه سمت راست از پایین.
نوشتن موفقیت است.
بنابراین تمامی گروههایی که داستان به مرحله رای گیری رساندند، موفق شدند.
از کلیه گروههای موفق درخواست میشود هرچه سریعتر مراحل موفقیت خود را برای درس گرفتن سایر گروهها، به فرستندهی پیامهای بالا بفرستند.
(ر.ک گوشه سمت راست)
وصیّ.
یاعلی مدد.
جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ
هو
سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها...
نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... #آنچه_گذشت
شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند.
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
#نازِفاز
فازفازفاز
یادم هست اوایلش در گروه گرافیست
بچهها در حال کار کردن روی بنرش بودند.
معنیاش را که فهمیدم، چیزی در دلم
لرزید، حس خوبی بود.
بنر آماده شد، هنوز هیچجا بارگذاری
نشده بود.
از همان گروه گرافیست کپیاش کردم
و برای گروه خودمان فرستادم.
دوباره دیدم، اِ! هنوز نه در کانال باغ
گذاشته شده، نه در گروههای اصلی
مثل ناربانو و باغانار...
پس فهمیدم مثل همیشه تصمیم
هیجانی گرفتم و سریع عمل کردم.
از آنجایی که خیلی حساسم درکار
کسی دخالت نکنم و قانونهای
جمعی را که عضوشان هستم رعایت
کنم، پس بلافاصله بنر را حذف کردم.
ترجیح دادم، صبر کنم تا هر وقت مسئول
باغ صلاح دید اعلام کند.
زمان زیادی طول نکشید و مدیر گروهمان
بنر را درون گروه گذاشت و درخواست
همکاری کرد.
همه اعلام آمادگی کردیم و قرار شد
پیرنگ بنویسیم...
ولی گویا اعضا رفتند پیرنگ بکارند
و پرورش دهند تا توانسته باشند متنی را بنویسند که شرمنده آقا نشوند.
هر چند باید این کار را انجام میدادند
ولی گویا زمینهایشان هم بایر نبود و نیاز
به کوددهی، سمپاشی داشت.
به گروه که سر میزدم، بوی گرد و خاک
لابهلای درزها به مشامم میخورد و
پاهایم به تار عنکبوتها گیر میکرد درها بسته بود و هر کسی سرش را در دفتر تجربیاتش برای پیدا کردن بهترین سوژه فرو برده بود.
درگیریهای خانوادگی و بیماری بچهها
امکان نوشتن را از من گرفته بود.
پس دیگر از طرف خودم نا ٱمید شده بودم.
اما امیدی به دیگر اعضا در وجودم غوغایی از پیروزی را فریاد میزد.
زیرا که میدانستم ضمن توانمندی
چند برابری قلمهایشان، سواد بیشتری
نیز نسبت به حقیر دارند.
روزها گذشت و شمارش فاز به یک رقمی
نزدیک میشد.
و تصویر استیکر فاز و شمارهی آن مانند
کابوسی وحشتناک پشت مژگانم جای
گرفته بود و با هر بار بسته شدن آن
در مقابل دیدگانم ظاهر میشد.
تا اینکه یکی از اعضای فعال و باحال
گروه، کلی داستان و صوت فرستاد و
مدام در شخصی پیگیری کرد.
مطمئن شدم دیگر پیش فاز دست خالی
نیستیم و انشاءالله حرفی برای گفتن
خواهیم داشت.
چندی نگذشت، دو اعضای دیگر گروه هم
پیرنگهایی نوشتند.
امید به گروه برگشته بود. کمی گروه را
آب و جارو کردم، دستمال نمداری
برداشتم و با سرکه ناب به ضد عفونی مشغول شدیم تا اثرات ناٱمیدی را از گروه ریشه کن کنیم. مشغول گردگیری شدیم، گروه
صفا پیدا کرده بود و میدرخشید تا جای که نورش به مسئول فاز هم رسید و هرزگاهی به گروهمان سرک میکشید. روزی که حسابی ذوق کرده بودیم و در حال بارگذاری مطلبهایمان بودیم،
ناگهان احد از راه رسید، و با سبدی پر از
فلفل و ابروان گره خورده داد زد:
_چرا اینقدر منو حرص میدییییین، این همه
گفتم غیر مستقیم ، بابا غیر مستقییییم،
استغفرالله ...
باز شما اومدید مستقیم مطلب رو
کوبوندین تو صفحه.؟؟
ما که هنوز ذوق نور گروهمون را داشتیم حسابی توی ذوقمون زده شد اما بوی سرکه نگذاشت از حرکت بایستیم و تسلیم نشدیم.
خلاصه چشمتان روز بد نبیند با همان
چشمان به خون نشسته میکروفن
را دستش گرفت و یک ساعتی ما را
گوشه گروه لنگه پا و دست بالا نگه
داشت، و غیر مستقیمگویی را توضیح
داد، تا کاملا درون مخ سرکه خوردهمان فرو نکرد،
نگذاشت قلم به دست شویم.
در آن بین من هم یواشکی دامنم را از
حرفهای احد پر کردم تا نبیند همهشان
روی زمین ریخته و در مخم فرو نرفته است.
دوباره اعضای گروه با مغزهای هنگ
کردهشان رفتند تا کمی استراحت کنند
بلکه بتوانند دوباره پیرنگ بنویسند از آنجایی که همه اعضای گروه را میدیدم که خونشان به جوش آمده به جای استراحت مدام مینوشتند و وقتی میدیدند خراب شده آن را بیرون پرت میکردند و دوباره با انرژی مضاعف از قبل مینوشتند.
همان عضو فعال که گفته بودم، مدام
شخصی میآمد و ایدههایش را میگفت،
من هم که مخم خالی بود، چرا که همه
را درون دامنم جمع کرده بودم و نمیدانستم
چطور راهنماییاش کنم.
القصه دقیقاً روز آخر دوستان داستانهایشان
را آماده کردند و قرار شد نظر
بدهیم، و در صورت لزوم اضافات
و حذفیاتی داشته باشیم. اما...
یکباره همچون موجودی درحال جان دادن
بر خود پیچیدم، چرا که جان مایه گوشیام همان نت که حکم خون در رگ را دارد، به خِر خِر افتاد و قطع شد.
با تلاشهای فروان و رشادتهای همسرجان
که همیشه فرشته نجاتم بود و هست، مبنی
دست بر جیب شدنش دوباره این
مایه حیات جاری شد. صد حیف که دیر شده
بود. یکی از اعضا دقایق پایانی داستانش
کامل نوشت و تحویل داد.
یکی دیگر از اعضا هم که به مخ خالی من
امید بسته بود، داستانش را فرستاد و در
لحظههای آخر از ویسهای خودش که
قبلا برایم فرستاده بود، توصیفاتی را
اضافه کردم .
مدیر خواست داستان را سنجاق کند که،
ای بابا گروهمان سوپر گروه نبود!!!
ای وای! اصلا حواسمان نبود، مدیر هر چه
تلاش کرد نتوانست گروه را درست کند
پس دوباره در یک تصمیم آنی یک
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
گروه
جدید تشکیل دادیم به اجبار اسبابکشی به گروه جدید. و هر چه مخاطب خاک
گرفته داشتم عضو کردم و به عزیزان هم
گروهی لینک فرستادم و همه را مدیر شدیم.
اَحد نیز بزرگی کرده و این کوتاهی ما را
نادیده گرفت و نیز خاطر نشان کرد
که طبق قوانین فاز فقط یک داستان
باید سنجاق شود و داستان دوم در آخر
گذاشته خواهد شد که طبعأ احتمال
دیده شدن آن خیلی کم است.
دوباره استرس به جان اعضا افتاد
هر دو داستان از نظر اعضا زیبا بود.
لحظات سختی بود وبغضآلود.
لحظات تصمیم گیری، انتخاب بین خوب و خوبتر.
بالاخره با کمی بالا و پایین کردن، در
نهایت تردید یکی از داستان ها را
که بهتر بود انتخاب شد.
و اَحد آن را به فاز منتقل کرد.
ولی...ولی چشمتون روز بد نببنه
گویا، هنوز ماجرا تمام نشده بود زیرا
که درب گروه با صدای مهیبی کوفته
شد، و همزمان که قلبهایمان را از کف
پایمان بالا میکشیدیم، احد با صورتی
برافروخته و ترکه به دست وارد شد،
و آنچنان ترکه را در هوا چرخاند که
از ضرباتش صدای نالههای باد شنیده
شد.
چون بیدی بر خود میلرزیدیم. او که
ترس را از چشمهایمان خوانده بود،
لبخند کجی زد و گفت: «
_این فرصت آخر است، زود، تند، سریع بشمار سه
برای داستانتان اسم بگذارید و گرنه فاز
بی فاز...
رمق از پاهایمان رفته بود، یکی از دوستان
به سختی پاهای لرزانش را جمع کرد یا حسن گویان برخواست و نام داستان را از آرشیو
ذهنش تحویل احد داد.
و این چنین شد، ما که هیچ امیدی به ورود
در فاز نداشتیم همانا دو داستان آماده
داشتیم و داستانهایمان به فاز راه یافت
هرچند در واپسین ثانیهها انتقال دادیم و خوشحال بودیم که زحمات اعضای فعال گروه
را باد با خود نبرد.
تجربه خوبی بود. هر چند اولین همکاری را داشتیم.
رتبه ششم گرچه رتبه خوبی نیست اما گروهمان خوشحال بود و میخندیدیم مثل همیشه
و این موفقیت و گرفتن رتبه ششم را فقط در لطف و کرم مولا دیدیم.
خدا را صد هزار بار شکر، که رفت
و ما حداقل ذرهای پیش فاز (فرزند ارشد زهرا)
سربلند شدیم ...
ای کریم اهل بیت میدانم که مهربانیات
آنقدر زیاد هست که از ما پذیرفتی.....
پس نگاه مهربانت را از ما دریغ نکن ....
یا امام حسن مجتبی(ع)
نام گروه:به نام حاء سین نون
وضعیت گروه:ابر گروه
سرگروه:ملیکه
اعضا:سرباز فاطمی
شباهنگ
sky
لینک گروه:
https://eitaa.com/joinchat/886898799C17🤓8145
هدایت شده از ملیکه
کارمان را با مشورت هم، شروع کردیم. قرار شد داستانی بنویسیم که گردش در زمان حال و آینده داشته باشد. چند پیرنگ نوشته و یکیاش را انتخاب کردیم. از همان اول دوتا از همگروهی هایمان مشکلی برایشان پیش آمد و من ماندم و رفیق گرامی! داستانکی نوشتم و در دست ویرایش توسط دوست عزیزم سپردم. پس از ویرایش و تغییر در شخصیت ها و کمی هم ماجرا و نسب، داستان را برای تایید به احد دادم. داستان مورد تایید واقع شد و برای روند جدید داستان، در مستقیم بودنش تخفیف قائل شدند؛ اما همچنان بر غیر مستقیم بودن تاکید میشد؛ به طوریکه تصمیم گرفتیم یک داستان غیر مستقیم بنویسیم. البته من اولش خیلی موافق نبودم چرا که میترسیدم وقت نکنم بنویسم؛ اما به یاری خدا داستانکی نوشتم و باز هم کار ویرایش دوست همیشه همراه! دست در دست هم کار داستانک ها را تمام کردیم و پس ار آن هم هشتگ تحویل... .
#آنچه_گذشت
#به_نام_حاء_سین_نون
گروه ۴