جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ
یالطیف
با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم کاری از پیش ببریم.آن هم کار گروهی!!
از دوران دبستان از کارگروهی واهمه داشتم.
چند روزی هم بود که درگیر بیماری کرونا شدم.
هرشب احد، شمارش معکوس را میفرستاد و برای دقایقی دلهره به جانم میانداخت. اما بیماری باعث میشد قید همه چیز را بزنم.
چندروزی گذشت.یکی از هم گروهی هایم چندتا روایت فرستاد.نظر اعضای گروه را خواست.من هم چندتا روایت از لحظه تولدو دوران زندگی ایشان پیدا کردم و فرستادم.
به این نتیجه رسیدیم شاید یک موضوع، تکراری بشود.
قرار شد مکان و زمان روایت را به حال ربط بدیم.
ایشان داستانی نوشتند که باهم نقدش کردیم.
این را هم بگویم هربار که قید کار را میزدم،این بانوی عزیز با پیگیری هایشان من را هم به تکاپو میانداختند.
احد جان وارد گود شدند و فرموند مستقیم گویی ممنوع!!!!
وما مات و مبهوت در فکر فرو رفتیم.چون تمام تصورات و ایده هایمان به باد رفت.
من که دیگر کم آوردم ،از طرفی هم زمان مسابقه روبه پایان بود.
سکوتی عمیق گروه را فراگرفت.
تا اینکه احد اعلام کرد ،مهلت مسابقه تمدید شده است.
امیدی در دلاهایمان پیدا شد.
یکی از بچه که قبلا هم داستانی نوشته بود،دوباره داستان دیگری نوشت.ونظرخواهی کرد.
بانقدها و نظرها به این نتیجه رسیدیم که باید یک داستان دیگر بنویسم.
چند روزی به پایان مهلت مسابقه نمانده بود، که ایدهای در ذهنم پیدا شد.
ایدهام را گفتم و چند خطی هم نوشتم.
اما بازهم باتوجه به اختارهای احد جان فهمیدیم داریم بازهم مستقیم گویی میکنیم.
به ناچار روند داستان را با همان ایده عوض کردیم.
بانقد و بحث، قسمت هایی را ویرایش کردیم.
و داستان رانوشتیم.البته هنوز هم امیدی نداشتیم. مخصوصا با رجز خوانی گروههای دیگر.....
سه روز مانده به پایان مسابقه،احد داستان مان را خواند. کلی انرژی مثبت داد.و ازما خواست که دوباره داستان را بازنویسی کنیم.
دقیقا شب آخر داستان را رساندیم.
از داستانمان راضی بودیم. اما فکر نمیکردیم رتبه بیاوریم.
بعداز قرار گرفتن داستانها در کانال جشنواره،
تمام داستان هارا طی چند روز خواندیم. و همه را نقد کردیم.
به داستانمان بیشتر امیدوار شدیم.البته از بین داستانها کلی ایده بدست آوردیم.
دوتا از داستانهاعالی بودند.که الحمدلله یکیشان رتبه اول را آورد.
واز همه هم گروهیهای عزیزم ،مخصوصا یکی از همگروهیهایم که مدام پیگیر بودند، تشکر میکنم.
شاید اگر پیگیریهای ایشان نبود کلا در مسابقه شرکت نمیکردیم.
درآخر از همه زحمتکشان باغ انار،احد عزیز،وآقای واقفی تشکر میکنم.
انشاءالله آنچه خیر هست برای باغ انار رقم بخورد.🌸🌸🌸
یاعلی
🍃ارادتمند گروه اناره🍃
جشنواره {راز}
یالطیف با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم
بقیه سرگروه ها چرا روند نوشته شدن داستان هایشان را برایم نمیفرستند؟
بگو بگو بگو بگو؟ تو بگو.
شاید آخرین #آموزش
بعضی کانالها گزینهای فعال میکنند به نام #امضا.
با فعال بودن این گزینه،
شما میتوانید فرستنده پیام را ببینید.
در گوشه سمت راست، پایین،
نام کاربری فرستنده اثر مشخص میشود.
فرستندهی چند پیام اخیر کانال من نیستم. من یعنی فرستنده این پیام فعلی. رجوع شود به گوشه سمت راست از پایین.
نوشتن موفقیت است.
بنابراین تمامی گروههایی که داستان به مرحله رای گیری رساندند، موفق شدند.
از کلیه گروههای موفق درخواست میشود هرچه سریعتر مراحل موفقیت خود را برای درس گرفتن سایر گروهها، به فرستندهی پیامهای بالا بفرستند.
(ر.ک گوشه سمت راست)
وصیّ.
یاعلی مدد.
جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ
هو
سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها...
نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... #آنچه_گذشت
شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند.
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
#نازِفاز
فازفازفاز
یادم هست اوایلش در گروه گرافیست
بچهها در حال کار کردن روی بنرش بودند.
معنیاش را که فهمیدم، چیزی در دلم
لرزید، حس خوبی بود.
بنر آماده شد، هنوز هیچجا بارگذاری
نشده بود.
از همان گروه گرافیست کپیاش کردم
و برای گروه خودمان فرستادم.
دوباره دیدم، اِ! هنوز نه در کانال باغ
گذاشته شده، نه در گروههای اصلی
مثل ناربانو و باغانار...
پس فهمیدم مثل همیشه تصمیم
هیجانی گرفتم و سریع عمل کردم.
از آنجایی که خیلی حساسم درکار
کسی دخالت نکنم و قانونهای
جمعی را که عضوشان هستم رعایت
کنم، پس بلافاصله بنر را حذف کردم.
ترجیح دادم، صبر کنم تا هر وقت مسئول
باغ صلاح دید اعلام کند.
زمان زیادی طول نکشید و مدیر گروهمان
بنر را درون گروه گذاشت و درخواست
همکاری کرد.
همه اعلام آمادگی کردیم و قرار شد
پیرنگ بنویسیم...
ولی گویا اعضا رفتند پیرنگ بکارند
و پرورش دهند تا توانسته باشند متنی را بنویسند که شرمنده آقا نشوند.
هر چند باید این کار را انجام میدادند
ولی گویا زمینهایشان هم بایر نبود و نیاز
به کوددهی، سمپاشی داشت.
به گروه که سر میزدم، بوی گرد و خاک
لابهلای درزها به مشامم میخورد و
پاهایم به تار عنکبوتها گیر میکرد درها بسته بود و هر کسی سرش را در دفتر تجربیاتش برای پیدا کردن بهترین سوژه فرو برده بود.
درگیریهای خانوادگی و بیماری بچهها
امکان نوشتن را از من گرفته بود.
پس دیگر از طرف خودم نا ٱمید شده بودم.
اما امیدی به دیگر اعضا در وجودم غوغایی از پیروزی را فریاد میزد.
زیرا که میدانستم ضمن توانمندی
چند برابری قلمهایشان، سواد بیشتری
نیز نسبت به حقیر دارند.
روزها گذشت و شمارش فاز به یک رقمی
نزدیک میشد.
و تصویر استیکر فاز و شمارهی آن مانند
کابوسی وحشتناک پشت مژگانم جای
گرفته بود و با هر بار بسته شدن آن
در مقابل دیدگانم ظاهر میشد.
تا اینکه یکی از اعضای فعال و باحال
گروه، کلی داستان و صوت فرستاد و
مدام در شخصی پیگیری کرد.
مطمئن شدم دیگر پیش فاز دست خالی
نیستیم و انشاءالله حرفی برای گفتن
خواهیم داشت.
چندی نگذشت، دو اعضای دیگر گروه هم
پیرنگهایی نوشتند.
امید به گروه برگشته بود. کمی گروه را
آب و جارو کردم، دستمال نمداری
برداشتم و با سرکه ناب به ضد عفونی مشغول شدیم تا اثرات ناٱمیدی را از گروه ریشه کن کنیم. مشغول گردگیری شدیم، گروه
صفا پیدا کرده بود و میدرخشید تا جای که نورش به مسئول فاز هم رسید و هرزگاهی به گروهمان سرک میکشید. روزی که حسابی ذوق کرده بودیم و در حال بارگذاری مطلبهایمان بودیم،
ناگهان احد از راه رسید، و با سبدی پر از
فلفل و ابروان گره خورده داد زد:
_چرا اینقدر منو حرص میدییییین، این همه
گفتم غیر مستقیم ، بابا غیر مستقییییم،
استغفرالله ...
باز شما اومدید مستقیم مطلب رو
کوبوندین تو صفحه.؟؟
ما که هنوز ذوق نور گروهمون را داشتیم حسابی توی ذوقمون زده شد اما بوی سرکه نگذاشت از حرکت بایستیم و تسلیم نشدیم.
خلاصه چشمتان روز بد نبیند با همان
چشمان به خون نشسته میکروفن
را دستش گرفت و یک ساعتی ما را
گوشه گروه لنگه پا و دست بالا نگه
داشت، و غیر مستقیمگویی را توضیح
داد، تا کاملا درون مخ سرکه خوردهمان فرو نکرد،
نگذاشت قلم به دست شویم.
در آن بین من هم یواشکی دامنم را از
حرفهای احد پر کردم تا نبیند همهشان
روی زمین ریخته و در مخم فرو نرفته است.
دوباره اعضای گروه با مغزهای هنگ
کردهشان رفتند تا کمی استراحت کنند
بلکه بتوانند دوباره پیرنگ بنویسند از آنجایی که همه اعضای گروه را میدیدم که خونشان به جوش آمده به جای استراحت مدام مینوشتند و وقتی میدیدند خراب شده آن را بیرون پرت میکردند و دوباره با انرژی مضاعف از قبل مینوشتند.
همان عضو فعال که گفته بودم، مدام
شخصی میآمد و ایدههایش را میگفت،
من هم که مخم خالی بود، چرا که همه
را درون دامنم جمع کرده بودم و نمیدانستم
چطور راهنماییاش کنم.
القصه دقیقاً روز آخر دوستان داستانهایشان
را آماده کردند و قرار شد نظر
بدهیم، و در صورت لزوم اضافات
و حذفیاتی داشته باشیم. اما...
یکباره همچون موجودی درحال جان دادن
بر خود پیچیدم، چرا که جان مایه گوشیام همان نت که حکم خون در رگ را دارد، به خِر خِر افتاد و قطع شد.
با تلاشهای فروان و رشادتهای همسرجان
که همیشه فرشته نجاتم بود و هست، مبنی
دست بر جیب شدنش دوباره این
مایه حیات جاری شد. صد حیف که دیر شده
بود. یکی از اعضا دقایق پایانی داستانش
کامل نوشت و تحویل داد.
یکی دیگر از اعضا هم که به مخ خالی من
امید بسته بود، داستانش را فرستاد و در
لحظههای آخر از ویسهای خودش که
قبلا برایم فرستاده بود، توصیفاتی را
اضافه کردم .
مدیر خواست داستان را سنجاق کند که،
ای بابا گروهمان سوپر گروه نبود!!!
ای وای! اصلا حواسمان نبود، مدیر هر چه
تلاش کرد نتوانست گروه را درست کند
پس دوباره در یک تصمیم آنی یک
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
گروه
جدید تشکیل دادیم به اجبار اسبابکشی به گروه جدید. و هر چه مخاطب خاک
گرفته داشتم عضو کردم و به عزیزان هم
گروهی لینک فرستادم و همه را مدیر شدیم.
اَحد نیز بزرگی کرده و این کوتاهی ما را
نادیده گرفت و نیز خاطر نشان کرد
که طبق قوانین فاز فقط یک داستان
باید سنجاق شود و داستان دوم در آخر
گذاشته خواهد شد که طبعأ احتمال
دیده شدن آن خیلی کم است.
دوباره استرس به جان اعضا افتاد
هر دو داستان از نظر اعضا زیبا بود.
لحظات سختی بود وبغضآلود.
لحظات تصمیم گیری، انتخاب بین خوب و خوبتر.
بالاخره با کمی بالا و پایین کردن، در
نهایت تردید یکی از داستان ها را
که بهتر بود انتخاب شد.
و اَحد آن را به فاز منتقل کرد.
ولی...ولی چشمتون روز بد نببنه
گویا، هنوز ماجرا تمام نشده بود زیرا
که درب گروه با صدای مهیبی کوفته
شد، و همزمان که قلبهایمان را از کف
پایمان بالا میکشیدیم، احد با صورتی
برافروخته و ترکه به دست وارد شد،
و آنچنان ترکه را در هوا چرخاند که
از ضرباتش صدای نالههای باد شنیده
شد.
چون بیدی بر خود میلرزیدیم. او که
ترس را از چشمهایمان خوانده بود،
لبخند کجی زد و گفت: «
_این فرصت آخر است، زود، تند، سریع بشمار سه
برای داستانتان اسم بگذارید و گرنه فاز
بی فاز...
رمق از پاهایمان رفته بود، یکی از دوستان
به سختی پاهای لرزانش را جمع کرد یا حسن گویان برخواست و نام داستان را از آرشیو
ذهنش تحویل احد داد.
و این چنین شد، ما که هیچ امیدی به ورود
در فاز نداشتیم همانا دو داستان آماده
داشتیم و داستانهایمان به فاز راه یافت
هرچند در واپسین ثانیهها انتقال دادیم و خوشحال بودیم که زحمات اعضای فعال گروه
را باد با خود نبرد.
تجربه خوبی بود. هر چند اولین همکاری را داشتیم.
رتبه ششم گرچه رتبه خوبی نیست اما گروهمان خوشحال بود و میخندیدیم مثل همیشه
و این موفقیت و گرفتن رتبه ششم را فقط در لطف و کرم مولا دیدیم.
خدا را صد هزار بار شکر، که رفت
و ما حداقل ذرهای پیش فاز (فرزند ارشد زهرا)
سربلند شدیم ...
ای کریم اهل بیت میدانم که مهربانیات
آنقدر زیاد هست که از ما پذیرفتی.....
پس نگاه مهربانت را از ما دریغ نکن ....
یا امام حسن مجتبی(ع)
نام گروه:به نام حاء سین نون
وضعیت گروه:ابر گروه
سرگروه:ملیکه
اعضا:سرباز فاطمی
شباهنگ
sky
لینک گروه:
https://eitaa.com/joinchat/886898799C17🤓8145
هدایت شده از ملیکه
کارمان را با مشورت هم، شروع کردیم. قرار شد داستانی بنویسیم که گردش در زمان حال و آینده داشته باشد. چند پیرنگ نوشته و یکیاش را انتخاب کردیم. از همان اول دوتا از همگروهی هایمان مشکلی برایشان پیش آمد و من ماندم و رفیق گرامی! داستانکی نوشتم و در دست ویرایش توسط دوست عزیزم سپردم. پس از ویرایش و تغییر در شخصیت ها و کمی هم ماجرا و نسب، داستان را برای تایید به احد دادم. داستان مورد تایید واقع شد و برای روند جدید داستان، در مستقیم بودنش تخفیف قائل شدند؛ اما همچنان بر غیر مستقیم بودن تاکید میشد؛ به طوریکه تصمیم گرفتیم یک داستان غیر مستقیم بنویسیم. البته من اولش خیلی موافق نبودم چرا که میترسیدم وقت نکنم بنویسم؛ اما به یاری خدا داستانکی نوشتم و باز هم کار ویرایش دوست همیشه همراه! دست در دست هم کار داستانک ها را تمام کردیم و پس ار آن هم هشتگ تحویل... .
#آنچه_گذشت
#به_نام_حاء_سین_نون
گروه ۴
هدایت شده از زهرا
#گروهتیتینار
#ساقی
#پنجم
ما برای مسابقه فازخیلی اشتیاق داشتیم. گروه ما از اولین گروههایی بود که مسابقه را شروع کرد و اولش نمیدانستیم که امام حسن مجتبی علیه السلام برای ما چه خواسته اند. وقت زیادی سر محتوا گذاشتیم.قرار شد سیر مطالعاتی داشته باشیم.از منتهی الامال شروع کردیم.اما در باب امام حسن چیز زیادی دستگیرمان نشد. ناامید نشیدبم و به مطالعه ادامه دادیم تا یک روز با یک روایت موضوع را یافتیم. یک مسافرت برای من پیش آمد. رفتم شمال شهر نکا و روستای زوروم. این سفر خیلی به من کمک کرد که بتوانم قلم بزنم و بنویسم اما از آنجایی که هم منتظر و هم خانم فلاح را از خودم لایق تر برای سرگروهی میدانستم تصمیم گرفتم که متن را به آنها واگذار کنم و اعتماد صد در صدبه آنها داشتم و قلم آنها را خیلی دوست داشتم. ما تصمیم گرفتیم در مورد کنیزی که امام حسن مجتبی آزادشان کردند با اهدای شاخه گل بنویسیم. به این فکر کردم که یک گل در مقابل آزادی یک انسان چگونه محاسبه می شود و تصمیم گرفتیم که به همین موضوع بپردازیم تا وسط های کار نوشته بودیم که ویس استاد واقفی آب سردی شد بر پیکره ی ما، که غیر مستقیم بنویسید غیرمستقیم ؟! . بسیار لجمان گرفته بود. سرنوشت نویسندگی خود را در گرو این مسابقه می دانستیم. یکی از اعضا که منتظر عزیز بود با کمک احد بانو این مسئله را باز کردند که یعنی چی غیرمستقیم گویی .تصمیم گرفتیم موضوع را کلا عوض کنیم و از نوشته اولیه مان دست بکشیم و یک موضوع جدیدی را انتخاب کنیم که خواسته استاد واقفی و استادانی که مسابقه را طرح کردند در آن گنجانده شده باشد. اما برایمان سخت بود خیلی برای آن زحمت کشیده بودیم و دوستش داشتیم شاید هوی نفس بود و یه جورایی نمیشد بیخیالش شویم و بزاریمش کنار به همین دلیل نمی توانستم تصمیم بگیریم که چه کار باید بکنیم تا اینکه مطلع شدیم هم مهلت مسابقه تمدید شده و همچنین دو داستان برای مسابقه می شود فرستاد واین ما را خیلی خوشحال کرد داستان اولی را ویرایش کردیم توسط منتظر. همه متن و ویرایش را منتظر زحمت کشیدند و داستان دوم را خانم فلاح نوشتند که آن هم بسیار دلنشین و زیبا بود از نظر ما .من خودم خیلی این داستان را دوست داشتم و افتخار می کنم که با همچنین عزیزانی هم گروه بودم بسیار باعث خرسندی خوشحالی من بود. الان هم خیلی از نتیجه مسابقه راضی هستم پنجم شدن در بین این همه نویسنده خوب که از دوستان ماهستند به نظرم نتیجه بدی نیست و نتیجه تلاش ماست اما اگر بیشتر تلاش میکردیم شاید رتبه بهتری میگرفتیم اما برای رتبه و نتیجه کار نکرده بودیم ما فقط به عشق امام حسن و نگاه خاص امام حسن قلم زدیم و مطمئنیم که نگاه آقا شامل حال همه گروه ها شد الحمدلله از همه استادان گرامی خیلی تشکر می کنم سفری که رفتم به نشانه هایی از امام حسن میرسیدم که الهامبخش بود مثل امامزاده امام حسن مزار شهید سید مجتبی علمدار در ساری و آرامشی که دریا به من داد و به این نتیجه رسیدم مسابقه فاز شاید همکاری و همفکری بین چند نفر که فکرهای متفاوتی دارند و قلم متفاوتی خیلی زیبا بود که این هم فکری را بین شان ایجاد کرد و خیلی مسابقه خوبی بود امیدوارم ادامه داشته باشد و بتوانیم دوباره ما قلم بزنیم و رشد کنیم و کتاب هایمان را به چاپ برسانیم و به همه اعلام کنیم که از شاگردان باغ انار هستیم ممنون از همه.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
سلام و نور.
وسط این خوشحالی ها یک نکته در مورد معیار و محاوره در داستان نویسی بگم.
این حجم از پرداختن به این موضوع و سوال و جواب در باغ انار نشان دهنده این نیست که این موضوع مهمترین موضوع در داستان نویسیه
بلکه نشان دهنده اینه که در نوشتن داستان خیلی از قلم ها باید آماده شوند برای نوشتن...یعنی حداقل حفظ ظاهر کنند در تولید داستان.
حفظ ظاهر یک بخشی اش همین فهمیدن معیار و محاوره و گونه و لحن و سبک است.
با سوال و دریافت جواب یک بخشی از گره های ذهنی باز میشه. ولی تا شما رمان و داستان نخوانید متوجه نمی شوید گیر ذهنی تان دقیقا کجاست.
مثلا همین متنی که دارید میخونید اصلا داستان نیست که #ملاک و #معیار ما محاوره ننوشتن باشه...میشه هرجوری بخواید این نوع متن ها رو بنویسین.
ولی معیار نوشتن باعث میشه کم کم #ملکه معیار نویسی رو به دست بیارید. و توی داستان نویسی اذیت نشوید.
یکی از مهمترین کارها هم حذف کردن محتواهایی هست که روی لحن و سبک تون تأثیر دارن...
چون همانطور که خوانش کتاب خوب قلم را خوب میکند. خواندن متن های هرزه و هرجایی قلم را نابود میکند.
پس از این مرحله و مراحل مقدماتی دیگر (مثلا وایراست فنی و دستور زبانی و غلط املایی...) هرچه سریعتر عبور کنید.
اصلا قابل قبول نیست که یک نفر غلطهای املایی رو با اینکه قبلا بهش توضیح داده شده تکرار کنه...
اگر از این مراحل عبور نکنید وجدی نگیرید هیچ وقت جدی گرفته نخواهید شد.
سراسر زندگی پر از سوژه است. تند تند سوژه هایتان را یادداشت کنید. مرتباً در ذهنتان پالایششان کنید. خوبهایش را همیشه در گوشه ذهنتان داشته باشید و تا فرصت و فراغتی مییابید بنویسیدش.
تا به خود بیایید زیر تابوتتان دارند لااله الاالله میگویند و کودک ده ساله ای گوشه مراسمتان به جای فاتحه دارد پیسپیس میگوید و کیک یزدی میخورد و دست شما برای همیشه خالی است. فرصت ها گذشته و هیچ ردی از اندیشه شما و هنر شما برای نسل بعدی و بشریت باقی نمانده.
این هشت سال گذشته هم پر غصه بود و هم پر قصه.
قصه های تلخ و شیرین...حکومت عدهای از نخبگان بر مردم که بعضی هاشان ذره ای اعتقاد به انقلاب و شاید اسلام نداشتند...
پس از این سوژه های فراوان چندتاییش را رمان کنید تا نسل بعد منبع و رفرنس اش سخنرانی های مقامات دولتی نباشد.
اگر رمان تولید کنید میتوانید درد و رنج مردم در این هشت سال را به نسل بعد منتقل کنید.
صراحتا بگویم قالب دیگری این پتانسیل را ندارد.
پس توسل کنید و بنوسید. توکل کنید و جهاد قلم را فراموش نکنید.
و من الله توفیق.
یا علی.
#آغاز
#انتخابات
#جهاد
#شروع
#وظیفه_اهل_قلم
#وظیفه_رمان_نویس
#فرمان_برگی
#واقفی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
جشنواره {راز}
درختان محترم جایزه هشت میلیونی رو از دست ندهید.
داستان کوتاهتان را به این جشنواره بفرستید..
یا کریمُ یا ربّ
#آنچه_گذشت
گروه #شاهزادههای_باغ_انار
تو سختترین شرایط زندگیم،
قرار شد برای امامحسن علیهالسلام بنویسم. موضوع خیلی کلی بود و هیچ ذهنیتی نداشتیم. از یه طرف دکتر بهم گفته بود باید عمل کنم، از طرفی باید تا نیمه ماه رمضون آماده میشد. ولی باید مینوشتیم کار برای امام حسن بود. بالاخره، با همفکری دوستان، چند نمونه داستان از کرامات و بخششهای امامحسن در گروه گذاشته شد. هرکسی درباره داستان تاریخی یا معاصر نظری داد. تااینکه، رسیدیم به داستان آزاد شدن یه برده، توسط امام حسن بخاطر نیکی که به یه سگ کرده بود.
یه لحظه خودم رو اونجا دیدم، کنار یه باغ خوش آب و هوا که بادخنکش دلم رو برا نوشتن آماده کرد. ناگهان سرنوشت اون سگ، جلوی چشام رژه رفت.
شروع کردم به نوشتن، بااینکه خیلی حالم بد بود، تمام تلاشم رو کردم. بالاخره عمل بود و بیهوشی و... معلوم نبود چی پیش میاد. میخواستم حالا که مسئولیتش رو قبول کردم، مدیون بچهها نشم. نوشتم و نوشتم. تا اینکه یه روز قبل عمل، داستان تموم شد و اون رو برای یکی از اعضای گروه فرستادم. خداروشکر عمل بخیر گذشت و بعد ازون متوجه شدیم که مهلت تمدید شده. احد جان و استاد صداقت عزیز هم اشکالات داستانمون رو گفتن و تونستیم اونهارو برطرف کنیم. در نهایت با همفکری دوستان و نظر دادنهای تاثیرگذارشون روی طرح اصلی، داستان ما شد "س. ا. ر. ا."
از برگزارکننده های این مسابقه و بنیانگذار این باغ انار باصفا که همه ما رو دور هم جمع کرد،سپاسگزاریم. 🙏
گروه #شاهزادههای_باغ_انار
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
مسابقهی
🔰 یاس🔰
یارِ احمد سیده نسوان
در باغ انار برگزار میشود.
✅ جشنواره هنری
( ادبی، گرافیکی )
🔻🔻قالب آثار
🔸بخش ادبی(داستانی):
◀️ داستان کوتاه
🎁 جوایز:
گروه اول: مبلغ ۴۰۰ هزار تومان وجه نقد
گروه دوم: کتاب برای همه اعضا
گروه سوم: کتاب برای همه اعضا
گروه چهارم: کتاب برای همه اعضا
🔸 بخش گرافیکی:
◀️ تایپوگرافی و پوستر
🎁 جوایز:
گروه اول: مبلغ ۲۰۰ هزارتومان وجه نقد
گروه دوم: جایزه گرافیکی
📅 مهلت ارسال آثار : ۱۰ شهریور تا ۳۱شهریور
📝🔰ارسال آثار:
در قالب گروههای چهار نفره
♦️در نهایت آثار نهایی باید برای ادمین ارسال شود.
@anarstory_admin
🗳 شیوه داوری:
تمامی آثار توسط شرکت کنندگان در مسابقه داوری خواهد شد.
کانال اطلاع رسانی مسابقه یاس
https://eitaa.com/joinchat/4009361527Cba4db5f8ef
همه شرکتکنندگان مسابقه،
الزاما باید در این کانال حضور داشته باشند و مدام پیامها رو چک کنند.
در نظر داشته باشید این تنها پل ارتباطی بین برگزارکنندگان مسابقه و شرکتکنندههاست.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344