این ها دو روی یک سکهاند.
🔹دفاع از #وحشیگری_فرهنگی و از عمل جنایتکارانه یک کاریکاتوریست،
🔹و روی دیگر دفاع از منافقین و دفاع از صدام...
#مونوآقا
یک کاریکاتوریست، یک غلطی کرده، یک دشنامی #به_زبان_کاریکاتور داده!
ناگهان میبینیم در دفاع از این کار معمولی هنری، یک رئیس جمهور، یک دولت، می ایستد!
بعضی دولت های دیگر هم از او حمایت میکنند...
این پیداست که #تشکیلاتی پشت سر قضیه است...
#مونوآقا
با کلمات زیر یک داستان 100 کلمه ای بنویسید.
تریلی، سیتوپلاسم، نازنین، ماژیک صورتی، برج، موزاییک، چهار.
#داستان
#تمرین44
#تمرین
@ANARSTORY
انالله واناالیه راجعون درگذشت پدربزرگوار،خادم الطلاب جناب آقای نادعلی عسکری اناری رابه اساتید وطلاب مدرسه سفیران هدایت وخانواده آنمرحوم تسلیت عرض مینماییم وبقای عمربازماندگان راازخداوندمتعال مسئلت داریم.نثاراین عزیزفاتحه مع الصلوات
@ANARSTORY
#واو
واو کوه است.
از ت تقدیم که شروع میکنی، کفش صبر باید برپا کنی و کوله انگیزه بر دوش بیندازی تا بلکه از آن بالا روی.
و خبر خوب آن که،
چیزی به قله نمانده...
عذرا قله است
و از اینجا که من ایستادهام، چشمانداز ، وسیع و دامنه قابل رویت است...
شخصیت ها خودشان را ثابت کردهاند و حالا میتوان کفش صبر را، با اسکیت تعلیق عوض کرد.
از اینجا،
شهر دیده میشود.
تفت...
با باغهای انار درهم پیچیده.
که هرکس سهم خودش را دیوار کشیده.
و عمارتهای اربابی.
و دیوارهای طلایی کاهگلی.
از اینجا،
رازهای مگو دیده میشوند و برای کشفشان، باید کتاب عمران را ورق بزنی و بفهمی عذرا چهها در آن ثبت کرده و حالا چرا نیست..
کوهنوردی، شیرین است...
به شرطی که تجهیزات برده باشی.
#دوساعت_مطالعه
#13990813
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
#نیم_ساعت_خواندن
#واو
تا اینجا که فصل سوم باشد، شخصیت ها اندک اندک دارند خودی نشان میدهند و هنوز برای قضاوت زود است...
علاوه بر مناو، به یاد قیدار افتادم و لوتیگریهایش...
#13990812
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
❇️ #کنش چیست؟
کنش یعنی اکت (act)،
واقعه،
ماجرا.
بعضی داستانها ذهنیاند و حرکت و جابهجایی چندانی ندارند.
البته معمولاً داستان بدون هیچ کنشی نداریم. خیلی بهندرت یا شاید در داستانهای بسیار کوتاه.
استفاده از کنش در داستان سبب #پویایی و #افزایش_ریتم و #ضرباهنگ داستان میشود.
داستان بدون کنش را #ایستا میگوییم.
#بیان_ششم
#آموزش
#داستان
#داستانک
#قصه
#دنیای_زیسته
#پلات
#پیرنگ
#خلاصه
#اصطلاحات
#تشنگی
#قواعد
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
#پیرنگ یا #پلات چیست؟
واژۀ «پیرنگ»
در داستان به معنای روایت حوادث داستان با #تأکیدبررابطۀ_علیّت میباشد.
واژۀ پیرنگ توسط جمال میرصادقی برای این معنی از هنر نقّاشی وام گرفته شدهاست؛
همانند طرحی که نقّاشان بر روی کاغذ میکشند و بعد آن را کامل میکنند یا پی ساختمان که معماران میریزند و از روی آن ساختمان بنا میکنند.
توجه به این نکته که #طرح (پیرنگ) و #خلاصه داستان با هم فرق دارند،
ضروری است.
در خلاصه داستان هدف نقل #موجز و اجمالیِ داستان است...
در حالی که طرح، روایت #نقشه (اسکلت) داستان با تأکید بر #علیت داستان #شکل_گسترده طرحی است
که نویسنده پیش از آفرینش داستان آن را ذهنی یا مکتوب طراحی کردهاست.
نسبت طرح و داستان در ادبیات (داستانی) با مفهوم طرح اولیه و نقاشی کامل شده در هنر نقاشی کم شباهت نیست.
منتقدین اغلب پیرنگ یا طرح را «نقل وقایع داستان بر اساس علیت» تعریف میکنند.
پیرنگ را #نقشه_داستان نیز تعریف کردهاند.
ادوارد مورگان فورستر
مثال میزند که «سلطان درگذشت و سپس ملکه مرد» داستان است
زیرا فقط #ترتیب_منطقی حوادث بر حَسَبِ #توالی_زمانی رعایت شدهاست.
اما «سلطان درگذشت و پس از چندی ملکه از اندوه بسیار درگذشت» پیرنگ است
زیرا در این بیان، بر #علیّت و #چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شدهاست.
(ویکی پدیا)
#بیان_هفتم
#آموزش
#داستان
#داستانک
#قصه
#دنیای_زیسته
#پلات
#پیرنگ
#خلاصه
#اصطلاحات
#تشنگی
#قواعد
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
#نکته
باغبان هایی که در گروه یکدیگر عضو هستند انجام تمارین برایشان اجباری نیست.
#تمرین
#توجه
@anarstory
گاهی نقدهای ما جنبه ماورایی و رویایی پیدا میکند. درختان نوپا شاید توان شان روزی به قله برسد که حتما می رسد. و این حرف رویا و آرزو نیست. حقیقت است. ولی امروز باید با ارامش و ذهن باز و بی دغدغه و اضطراب بنویسند. پس در نقد هایتان شیوه مناجاتی نداشته باشید. شیوه تان خراباتی باشد.
#توجه
#فلفل
#قاشق_داغ
#خراباتی
#مناجاتی
#رویا
#آرزو
#نقدساطورسلاخی_نیست_چاقوی_جراحی_است
@anarstory
#تمرین45
فردی که شما را به شدت تحت تاثیر قرار داده را توصیف کنید. برهه یا برشی از زندگی تان که به شدت متاثر از شخصی شده اید را به خاطر بیاورید و آن شخصیت را از نظر جسمی و روحی و رفتاری و اخلاقی و...توصیف کنید. بگویید چه چیز او برای شما جالب بوده...و چرا تا آن سن کسی را اینچنین ندیده اید.
ویژگی های برجسته اش را دقیقا بیان کنید. توصیف ها در قالب داستان باشد...یا یک کنش...یا سیال ذهن...یا .....
#داستان
#توصیف
@ANARSTORY
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی
@ANARSTORY
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
خانوم تخی:وای چقدر خوشحالم ازدواج کردیم
آقای تخ:منم
تخی: خوب حالا چرا اینقدر دگم و ساکن نشستیم
تخ:چکار باید کنیم
تخی:یه حرکتی یه حرفی یه ابراز علاقه ای
تخ:آهان باشه
تخی:باید پوسته امونو بشکنیم
تخ:باشه
تخی:تازه اون موقع معلوم می شه چند مرده حلاجیم
تخ:درسته
تخی:چقدر خوبی عزیزم که قبول کردی
تخ:مردی گفتن زنی گفتن
تخی :باشه عزیزم، سرورم و آقای من
تخ:حالا شد
م_مقیمی
🍃🍃🍃
خانوم تخی:عزیزم ما خیلی بی دست و پاییم
آقای تخ:چرا مگه چمونه
تخی: خیلی دگم .گرد وقلمبه بی هنر ،ساکن
تخ: خوب باید چکار کنیم
تخی: یه حرکتی یه حرفی یه ابراز علاقه ای
تخ: من همینکه پیش تو هستم خوشحالم ولی دارم فکر می کنم.کاش هردو جوجه بودیم ولی دیگه چاره ای نیست حالا که سرنوشت ما رو به اینجا کشیده باید ما رو بخرند باید خریدار داشته باشیم
تخی: اگر ما رو بشکنن چی
تخ: اول باید شکسته بشیم
تخی: چرا ؟به نظرت تحملشو داریم.
تخ: چاره ای نیست اونا اول ما رو می شکنن وبعد از شکستن تازه معلوم میشه ما چند مرده حلاجیم
تخی: پس این پوسته چی بهش عادت کردیم
تخ: تو خودت گفتی دگم وبی هنر وساکنیم
تخی:گفتم ولی می ترسم
تخ: من کنارتم .وقتی به یک غذای خوشمزه تبدیل شدیم وخوراک آدمهای خوب شدیم به کمال می رسیم
تخی: تو کنارم باشی از هیچی نمی ترسم
م _ مقیمی
🍃🍃🍃
_چی مِهرِش می کنی؟
+یه نیم شونه زرین....
_خونه چی؟
+یه خونه اجاره کردم تو ساید بای ساید... هوا خوب... همچی عالی...
_پس قول می دی که...
+به اولین تخم مرغی که حقش رو خوردن و گفتن اول مرغ بوده سوگند....نمی زارم زرده تو دلش تکون بخوره و تا لحظه ای که صدای جلز و ولزم تو ماهیتابه همه جا پخش بشه بهش وافادار می مونم....
_پس مبارک باشه....
🥚🥚🥚
+ زردم فدای تو.... قربون صدای تق تق پوستت وقتی تکون می خوریم بشم من....
_نه من به فدای زرده عسلی تو بشم.... قربون اون پوست سفیدت بشم که تو تاریکی یخجال برق می زنه...
و پایان مکالمه شان روشن شدن یخچال و نشستن دستی بر تخم مرغ ها بود..... انها در اخرین لحظات هم با هم بودند هر دو در کنارهم در ماهیتابه جای گرفتند....
پوستشان شاد و طعمشان گرامی
🍃🍃🍃
#تمرین۴۱
(پسرک ۸،۹ساله ای وارد مغازه میشود.
_سلام اسماعیل آقا نیم کیلو تخم مرغ میخواستم.
_به سلام امیر کوچولو بابا خوبه خانواده خوبن خودت خوبی؟!
_آره خوبن. اسماعیل آقا من عجله دارم الان در بی شروع میشه یخورده سریع تر.
-ای به چشم.
و هم زمان به سمت شونه تخم مرغ میرود.)
قطره های اشک از روی پوست سفید خانم تخم مرغ پایین می آید:
+دوزرده ی من سفیدکم گریه نکن دیگ اصلا شاید جفتمون و باهم بندازه تو نایلون گریه نکن با...
حرف آقا تخم مرغ نیمه تمام می ماند که اسماعیل آقا اورا روی کفه ی ترازو می گذارد.
خانم تخم مرغ زرده توی دلش نیست.که نکند اورا روی کفه ترازو درون نایلون نگذارد.
اسماعیل آقا شونه تخم مرغ را رو روی ویترین میگذارد خانم تخم مرغ با عجز ناله التماس میکند که اوراهم در نایلون بی اندازد اما فایده ای ندارد اسماعیل آقا نگاهی به عدد نقش بسته روی صفحه ترازو می اندازد (۴۳۸گرم)خم میشود و خانم تخم مرغ را برمی دارد.
+دیدی بهت گفتم گریه نکن الکی داشتی خودتو ناراحت میکردی فدای زردیِ زرده ات بشم.
(پسرک پول تخم مرغ ها را حساب می کند و با عجله نایلون تخم مرغ ها را برمی دارد و به بیرون می دود)
بین راه گلی خانم با تخم مرغ دیگری برخورد میکند و دل و روده اش بیرون ریخته و می میرد آقا تخم مرغ با دیدن این صحنه شروع به گریه و زاری می کند و او تلاش برای برخورد با یکی از تخم مرغ های دیگر برای خودکشی را دارد و بالاخره این اتفاق می افتد.
و دیگر تخم مرغ ها برای این تازه عروس داماد عزا می گیرند.
(پسرک به خانه می رسد تخم مرغ ها را به دست مادرش می دهد و به سمت کنترل تلویزیون می دود.
مادر با دیدن دو تخم مرغ شکسته درون نایلون پسرک را یک فصل کتک میزند تا برایش درس عبرتی شود که با عجول بودن جان دو تخم مرغ بی گناه را نگیرد.)
🍃🍃🍃
#تمرین41
_حاضرم بشکنم ولی دل تو نشکنه...
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
#داستانک
#قسمت_دوم
پس از کفن کردنِ شوهرک با نایلون و دفن آن در یکی از سطل های زباله و حتی اهدای بخشی از دل و روده اش به نیازمندان، روح آن مرحوم به آرامش ابدی رسید و سفیدک، کمی از شوک خودکشی شوهرَکَش بیرون آمد.
چهل روز گذشت. سفیدک و خانواده اش، مراسم یادبودی برای شوهرک مرحومش گرفتند. حالا سفیدک جوجه هایش به دنیا آمده بودند. جوجه هایی که هیچوقت طعم پدر را نچشیدند.
پس از پایان مراسم، در حالی که سفیدک دست جوجه های کوچکش را گرفته بود و راهی خانه بود، بلالی جلویش را گرفت. بلال کلاه لبه دار به سر داشت و هویتش نامعلوم بود. سفیدک پس از اینکه جوجه هایش را آرام کرد، گفت:
_تو کیستی؟
بلال کلاهش را برداشت و شخصیتش فاش شد. او همان بلال سرباز بود. نظاره گر آخرین ملاقات سفیدک و شوهرش. سفیدک با دیدن وی، تعجب کرد و گفت:
_از من چه میخواهی؟
بلال سرش را پایین انداخت و گفت:
_قصد مزاحمت ندارم. برای امر خیر مزاحم شدم.
سفیدک که متوجه خواستگاری بلال از خودش شده بود، با شرمساری جوجه هایش را به دنبال نخود سیاه فرستاد و گفت:
_در من چه دیدی که قصد امر خیر داری؟
بلال آهی کشید و گفت:
_همه چی از آن ملاقات لعنتی شروع شد. وقتی تو با التماس به من میگفتی شوهرکم را نجات بده، یک دل نه، صد دل عاشقت شدم.
سفیدک سرخ شد و اینقدر عرق کرد، که داشت از داخل میپخت و از حالت عسلی، داشت به حالت آب پز، تغییر حالت میداد.
_ببخشید آقا بلال. کفن شوهرکم هنوز خشک نشده.
_چرا خشک نشده؟ الان دیگر چهل روز گذشته. من دلم روشن است که او الان دارد با حوری های بهشتی که تخم های بلدرچین هستند، محشور شده و حسابی کِیف میکند.
سفیدک دیگر چیزی نگفت و همراه جوجه ها و بلال، یک سر به دفترخانه رفتند.
آقای شترمرغ، خطبه را خواند.
_خانوم سفیدک تخم مرغی، به من اجازه میدهید شما را به عقد دائم آقای بلالِ دون دون، در بیاورم؟ بنده وکیلم؟
_با اجازه ی جوجه هایم و شوهرک مرحومم، بله.
سپس جوجه ها از خوشحالی بال بال زدند و یک صدا گفتند:
_آخ جون. بابا بلال، بابا بلال!
چند ماهی از وصلت آن دو نوگل شکفته، میگذشت. آقا بلال که برای سفید تر شدن سفیدک، مشغول زدن آب لیمو به پوست سفیدک بود، گفت:
_سفیدکم. از آن روز بگو.
_کدام روز بلالم؟
_همان روزی که شوهرکَت، خاطرخواه سابقت را در شب عروسی کُشت.
_شب ترسناکی بود. همه چی خوب بود. مراسم تمام شده بود و ما با ماشین عروس، به سمت خانه مان میرفتیم که سر و کله ی آن پسرک ملعون پیدا شد و قمه اش را در آورد. پسرک همسایه ی ما بود و عاشقم بود. ولی من شوهرکم را در دانشگاه پیدا کرده بودم و عاشق او بودم. پدرم چون نون و دون آن همسایه را خورده بود، اصرار کرد که با او ازدواج کنم، اما من قبول نکردم. سپس پسرک با من دشمن شد.
_از صحنه ی قتل بگو.
_پسرک با قمه به شوهرکم حمله کرد، اما چون شوهرکم در کلاس دفاع شخصی شرکت میکرد، از او نترسید و برعکس، یک کَف گرگی به صورت آن زد. سپس پسرک به زمین افتاد و سرش به جدول خورد و خون جاری شد. ترسیده بودیم. تصمیم گرفتیم فرار کنیم. رفتیم و یک جایی مخفی شدیم. اما پلیس ها بعد چند ماه، شوهرکم را پیدا کردند و حکمش را بریدند. آن موقع من جوجه ها را حامله بودم.
بلال که حیرت زده شده بود و چندتا از دانه هایش ریخته بود، به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه، سفیدک فریاد زد.
_وای! وقتشه. داره به دنیا میاد.
بلال از فکر در آمد و سفیدک را به بیمارستان رساند. بعد چند دقیقه، صدایی آمد و نوزادشان به دنیا آمد. یک نوزاد بیضی شکل، با دانه های بلالیِ زرد رنگ...
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
#داستانک
حکمش را بریده بودند. باید قصاص میشد. نحوه ی قصاص هنوز معلوم نبود. آخرین ملاقت شکل گرفت.
_سفیدکم. قول بده که مراقب جوجه هایم هستی.
_نه. اینطور نگو. جوجه ها هنوز به دنیا نیامده اند. به دنیا هم بیایند، پدر میخواهند. خواهشاً ناامید نشو. من به تخم شترمرغ و بقیه سفارشت را کرده ام. گفتم که دوقلو باردارم. گفتم که تازه عروس و دامادیم. انشاءالله آزاد میشوی. نگران نباش.
_چه میگویی سفیدکم؟! حکمم را بریده اند. دیگر راهی نیست. فقط یک قدم مانده.
تخم مرغ ماده که اشک هایش قطع نمیشد، رو به سرباز بلال کرد و گفت.
_تورو به خدا به شوهرکم رحم کنید. ما تازه عروسی کرده ایم. به هزار زور و زحمت. به هزار التماس به بابا خروس و مامان مرغی.
بلال که سربازی وظیفه شناس بود، با جدیت گفت:
_دهانت را ببند. من کاره ای نیستم. حکمش را داده اند.
سفیدک چادرش را سفت کرد و زیرِ لب گفت:
_حالا حکم شوهرک بدبختم چیست؟
_نمیدانم. شاید در مکانی، آن ها را روی روغن داغ بریزند تا بسوزند. شاید هم در آب جوش، آب پزشان کنند و خوراک انسان ها بشوند.
سفیدک که کاملاً ناامید شده بود، سرش را برگرداند به سمت شوهرش، اما با صحنه ی دلخراشی مواجه شد. شوهرک سرش را به میز کوبیده بود و همه ی دل و روده اش روی میز ریخته بود. آری. او خودکشی کرده بود. شاید خودکشی، بهتر از شکنجه هایی بود که سرباز بلال به زبان آورده بود...
هدایت شده از faezeh
#تمرین ۴۱
عشق تخم مرغ روستایی به تخم مرغ ماشینی
_سلام ننه مو زن موخوام.
_خو ننه داد زدن نداره بیا برم زنمشتی تازه تخمگذاشته... ماشا الله یکی ازیکی تپل تر برات بگیروم
_نه ننه مو خودوم یکی دیدوم پسندیدوم همو رو موخوام
_چه غلطا واه واه حالا کی هست ما از تخم ورپریده ها دورورمان نداشتم
_ازتخم های محل نیست ننه
مغازه مشتی دیدومش همچی سفیده مثل برف ممانه ..از همه تخم های محل خوشگل تره
_عاشقش رفتم
_وااای خاک عالم به سروم خدا مو ره مرگ بده ای روزا رو نبینوم ...پسرومعاشق یک تخم مرغ ماشینی رفته ...از الان بهت بوگوم این زندگی عاقبت خوشی نداره ننه ..
_چراننه .؟؟؟
_ننه جان ای جور تخما بابا وننه درست درمونی بالا سرشان نبوده که ...بعدشم مو از الان گفته باشوم هروز او ره باید از توخیابونا و آرایشگاه ها جمعش کنی از درون که خاصیت ندارن که فقط به ظاهرشان مرسن ...زن زندگی بشو نیست ای تخمو ..حالا ببین کی بهت گفتوم
_ننه خوشگلی که بدنیست.
_ها کپ گلم بد نیست ولی خاصیت و جوهره وجودی مهم تره اگه خوشگلی ارزش داشت چرا بازمتو همو مغازه ی مشتی هرچقدم که تخم گرون بشه بازم تخم های بی نطفه ما گرون تره ..؟
دیدی پسروم همه چی به جوهروجود به اصل ونسب تخم بر مگرده ...اصلا معلومنیست چه داروی کوفتی به ننه هاشان مدن که هی فرت فرت تخمبذارن ... خدا خودش کمکشان کنه
هعی خدا شکرت
حالا پسر چه مکنی .؟؟؟
_فعلا ننه هیچی نگو شکست عشقی خوردم اعصاب نداروم مروم سر به بیابون بذاروم...هعی روزگار..
🍃🍃🍃
#تمرین_۴۱
چشم های سیاه ودرشتش را که به من می دوزد نفس کشیدن یادم می رود
دوست دارم ساعت ها بنشینم و چشم هایش را تماشا کنم...
چند روز پیش روی در یخچال یک پاپییون صورتی پیدا کردم
از همان اول که دیدمش روی سرش تصورش کردم و قند در دلم آب شد
بعد کندمش دادمش" آونگ" تا روی سرش ببنده
وقتی دیدش خیلی ذوق کرد بستش دور سرش وبهم گفت:بهم میاد؟
ولی من اصلا متوجه نشدم آخه این قدر زیبا شده بود من فقط نگاهش می کردم
به هر حال ماتخم مرغ ها هم دل داریم
اصلا دل ما اندازه یک جوجه،کوچک و پاک هست...
از دیروز که ازش خواستگاری کردم باهام حرف نزد تا دوساعت پیش که اومد پیشم و گفت که اونم دوسم داره...
بعد هم گفت که احتمالا امشب شب وصاله
راست می گفت
زینب اومد ودوتامون رو از جا تخم مرغی برداشت بعد کمی روغن توی ماهیتابه ریخت
منو آونگ دل تو دلمون نبود
بالاخره مارو بلند کرد وآروم بهم کوبید و ما با اولین بوسه شکستیم توی ماهیتابه
به همین سادگی
به هم رسیدیم.
#تمرین41
🍃🍃🍃
تخم مرغ درشتی بود. بزرگتر از بقیه.
معلوم بود از آن با معرفتهاست.
حتی حدس می زدیم،دو زرده یا چند زرده باشد.
رویم نمیشد بروم جلویش. می ترسیدم، با تُکِ سرش بزند توی سرم.
انگار خیلی غیرتی بود.
یکمی تف زدم روی کاکلی که از بچگی از مامان مرغه، روی سرم مانده بود.
پوستم را هم دیشب، اوستا نجار شسته بود. تمیز بود. خدا خیرش بدهد. اگر چه زنش همیشه غر میزند: که تو، توی آشپزخانه چکار می کنی مَررد؟؟!!
چقدر توی کله ی تخم مرغی ام سر و صدا است.
چشم باز کردم دیدم جلویش ایستادم:
سلام.
_علیکم التُخْم مرغ. در خدمتم.
از سلام و علیک گرمش، جان تازه ای گرفتم.
مِن مِن کردم: عرضی داشتم. یک تخم مرغ کاکل دار، پوست تمیز شده، مناسب برای املت و کوکو و نیمرویِ با کره، مرد روزهای سخت، توی پسرهایتان کم نیستت؟؟!!
از دار دنیا، هم جز همین کاکل و زرده کم رنگ و تحمل روزهای سخت،چیزی ندارم.
بعد هم نطقم را اینطوری تمام کردم:
به قول استادم در باغ انار: غلامِ تخم مرغی ام. اگر خاتون...
دهانم بسته شد.
جلوی رویم سه تا پوست تخم مرغ خالی گذاشته بود: برو بازار، وسایل لازم عروسی تهیه کن. کی از تو بهتر؟؟ با کاکلت معلومه اصالتت حفظ کردی. صادق و با جَنَم. با حیا و با شخصیت تخم مرغی.. از همه مهمتر زیر دست استادنا، واقفی باغ انار، بزرگ شده.
خدا را شکر که مادرم من را همان روز اول، توی مدرسه ی مرغدانیِ مخ زنیِ باغ انار استاد واقفی، ثبت نام کرده بود.
هدایت شده از faezeh
#تمرین_41
بانو؛من صد بار نگفتم با این گوشه های شونه ور نرو بدم میاد
آقا: خب تخم قشنگم عسیسم بیکاری بد دردیه
بانو: آقایی میشکنی ها
آقا : خدا نکنه
بانو :عسیسم من برای آرایشگاه از خانم مرغ فقط گرفتم همون خانم که خارج آموزش دیده
آقا : کدوم کشور
بانو؛فکر کنم کشور اردبیل
اینقدر با کلاسه خاستگار هاش از در و دیوار بالا میرن آقا خروس جمونگ، آقا خروس لاری ،
خروس اصغر بغال حالا
این اخری زن زیاد داره ولی پولدار تاج داره نگو
آقا : شما اسم این خروس هارو از کجا میدونی
بانو: ایش نسبت فامیلی داریم دیگه آخرین پست اینستا مو ندیدی اصلا به من توجه نمیکنی شب یلدا هم پست کردم هم استوری
آقا : عشقم بیخیال اینا میخواد خروس نامه (مختارنامه ی تخم ها ) بده ببینیم
بانو:نه وقت آرایشگاه گرفتم باید پولش بریزم
پول لباس عروس چین چینی نازمو که از اونور دنیا کرج سفارش دادم باید واریز کنم
پول تاج از نقره خوشگل امو باید بریزم
پول تالار 9000 مرغ و تخم مرغ و خروسی و باید بریزم
پول میوه اینا هم که با تو لباس های تو ام دادم خیاطی بغل خونه ..
آقا ؛ عزیزم این همه تشریفات لازمه ؟؟
خانم : راستی پول جراحی بینی امو کی میدی دکتر بهم زنگ زد دوبار
گونه هام که ژل زدم کارش عالی بود تخفیف هم داشت
آقا :من این همه پول ندارم
بانو : ایش... بشکنی الهی زن گرفتی عین تخم مرغ محلی البته اونا برنزه کردن تو خوشت نمیاد ..
باید خرجشو بدی
اع وای چرا ترک ورداشتی
آقا : از بانک اس ام اس اومد موجودی حساب شما تموم شده ...
بانو : من زن تو نمیشم نمیخوام بدبخت بشم
پول جراحی بینی و اینارو زود تر واریز کن وگرنه دکتر مرغی میبرتت زندان
خدافظ واسه همیشه بدبخت بی پول گدا معتاد
تلق تلق (این صدای شکسته شدن آقا تخم مرغ بود )
🍃🍃🍃
#تمرین41
-یادته گل باقالی خانوم
من اون روزو یادمه
همشو می شنیدم :
قد قد قدا
قد قد قد قدا
-وای اقامون
من دیگه نمیتونم
آقا قوقولی
ی کاری بکن
+خانم قدی من کاری که فعلا میتونم بکنم اینه ک تارهای صوتیمو با چهارتا قوقولی حسابی پاره کنم
تا بلکه صدای شما که محله را برداشته،شنیده نشه.
قوقولی قوقووووووو
قوققققووووولییییییی قوقووووووووو
پرهای ظریف خانم قدی را روی شانه اش حس میکند و سر بر میگرداند
-قد قدا
بیا نگاه کن اقامون
مطمئنم خروسه این تپلی
حنا خانم میگفتن اونام ب زودی صاحب یک تخم میشن
هیس
گوش بده
صدای خود حنا خانمه
خونه مامان گلی را گذاشته رو سرش
برو
برو جلو ی کم لونه را مرتب کن تا من با این کاکل به سرم بیایم اونجا را منور کنیم
اینقدر خستم که فقط میخوام بخوابم
برااین 21روز هم حواست به آب و دونه باشه
+قو قو لللیی
-چی؟
قوقو
قولی
قو
+وای مرد
خاک عالم به سرم
مث اینکه جدی جدی تارهای صوتیت پاره شد
حالا چیکار کنم با یه تخم مرغ تر؟
برو کنار
برو کنار
برم ی چیزی پیدا کنم بدم بهت
من بی صدای شما می میرم
ب هر حال شما اقامونی دیگه
نمیشه همینجوری که تاج سر
+آره کاکل به سر
منم همون روز خونه ی مامان گلی به دنیا اومدم
واای
قود قود
+چت شد؟
نیگا کن منو
من نبینم گل باقالی جونم اشک می ریزه
چت شد؟
-مامان حنا منو که آورد به دنیا
خودش رفت
مامان گلی
مامان بزرگ سبحان
منو ورداشت
آورد گذاشت زیر بال و پر مامان قدی
از اولم خجالت میکشیدم ازش
اما چاره ای نداشتم
+دیروز بابا قوقولی میگفت این روزا دیگه از این جای تاریک میریم بیرون،
بریم بیرون من ازشون خواهش میکنم نشون برات بیارن
-وای نگو کاکل به سر
خجالت میکشم
+خجالت نداره گلی جون
تا شیش ماه دیگه که بریم سر زندگیمون، کنار مامانم قدی میمونیم
هم راه و رسم زندگی را یاد میگیرم
هم کمکشون میکنیم
بعد از اون روز دیگه صدای بابا قوقولی صدا نشد
باید بریم با مامان بزرگ سبحان صحبت کنیم
فقط اونه که زبون مارا بلده
-باشه کاکل جو....
یه صدایی میاد
گوش کن
صدای ترک خوردن میاد
دیوار من داره میترکه
+آره از منم همین طور
فکر کنم امروز همون روزیه ک بابا قوقولی میگفت
تا سه میشمارم
بعد با نوکمون محکم میزنیم ب دیوار
یک
دو
سه
-واای
کاکلیمون
ی جوری شده اینجا
انگار روشن شده
+با نوکت روی ترک را سوراخ سوراخ کن
و بعد با پات به همه ی این جاهایی که روشنایی میاد تو ضربه بزن
بعد میری بیرون و مامان قدی را میبنی منم دارم میام
بدو
زود باش
هر کی زودتر
همون برنده
هدایت شده از اکرم خوشبین
40.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یادآنروزهابهخیر
┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄
⚜و تکرار عاشقانه و مستانه و حیرانه ی
💠صهبا صهبا...💠
❤️و دل غزل خوان برای آقاجانش میخواند
تو نیز زمزمه کن...
#دبیرستان_دخترانه_علوم_معارف_اسلامی_شهید_مطهری_یزد
🆔 @d_maaref
سفر بی بازگشت
در دلش غوغایی به پا شده بود. باید هر طوری که می توانست، راه حلی می یافت تا از این سرگردانی و رخوت، نجات پیدا کند.
روزها را به اندیشه ی آینده ای مبهم می گذراند تا سرانجام تصمیم خود را گرفت. حل مشکل را در رفتن و مهاجرت یافت. باید دست از این مرداب ساکت و بی روح می شست تا دریای خروشان و مواج را تجربه میکرد.
سرانجام این کشمکشها، این بود که مَش عمران، اندک آذوقه ای را در بغچه اش پیچید و بر الاغش سوار شد و راهی سرزمین های دور شد.
بسی فراز و نشیب ها و سرما و گرما و سختی های راه را به جان خرید تا به یک آبادی رسید.
آبادی که نمیتوان گفت، زیرا اولین نفری که پا به آن دیار می گذاشت کسی جز خودش نبود.
زمین را حاصلخیز یافت و چشمه ها را جوشان. با خود عهد کرد که دست از تلاش بر ندارد تا زمانی که رونق را بر این سرزمین نظاره کند.
برای محقق شدن رویای شیرینش، به همت دیگر دوستانش، نیاز داشت.
یادش آمد، در آبادی های اطراف دوستانی دارد، بهتر از برگ درخت.
از آنجایی که دنیایش کاملا واقعی بود و خبری از ماس ماسک های این دوران نبود آتشی برافروخت و با حلقه های دود پیام را به دیگر دوستان رسانید.
چه نشستهاید؟ بشتابید که آینده از آن ماست.
کم کم رفیقان، از هر سو گرد هم آمدند و کلنگ آبادانی زده شد.
علی برکت الله ...
همگی بر سر کاشت نهال انار توافق کردند و باغستان انار رسماً احداث شد. مردم که آوازه ی باغستان، چشمشان را کور و گوششان را کر کرده بود، واله و شیدا شدند و به سمت باغستان عزیمت کردند.
روزگار بر وفق مراد بود، مَش عمران هر روز با الاغ چموشش به تک تک باغها و باغچهها سر میزد و کنترل امور را در دست داشت.
از ورودی هر باغ که میگذشت عرق چینش را از سر برمی داشت و به نشانه ی سلام برای باغبانان در هوا می چرخاند. با پا به گُرده ی الاغ بینوا می زد و باز به راهش ادامه می داد.
گاهی حال و هوای باغی، اشتهایش را باز میکرد.
چهارزانو کنار باغبان مینشست و چای آتشی می نوشید. الحق که صفای دیگری داشت. مخصوصاً چای کربلایی ابراهیمی، که مهارت خاصی در درست کردن آتش بدون دود داشت.
همه چیز خوب پیش می رفت تا زمانی که حرف از اصلاحات اراضی به میان کشیده شد؛
قرار بر این شد که باغستان را حد و حدودی قرار دهند، تا بهتر بتوانند اوضاع را زیر نظر داشته باشند.
مش عمران که سنی از او گذشته بود و دیگر الاغش هم نای گشت و گذار در آبادی را نداشت، نظارت بر امور را به احد نامی واگذار کرد که در همه جا نقش نخودی مجلس را داشت و اگر عصای اهدایی مش عمران نبود چه بسا یارای مدیریت کردن را نداشت.
آبادی دو مُلا داشت به نامهای ملا هیام و ملا آرمینه.
از ملا آرمینه اطلاعات دقیقی در دست نیست، اما از وجنات ملاهیام همین را بس، که هر وقت به باغش سر می زدی اخم هایش را در هم می کشید و با ترکه علامت میداد که در کدام نواحی باغ رفت و آمد داشته باشی و محصول را چگونه جابه جا کنی.
خدا بیامرز شیوه ی خاصی داشت برای خودش، اعتقاد زیادی به روشهای نوین آموزشی، با متد های ترکه محور داشت.
رقابت در بین باغ ها بالا گرفته بود.
آخر، کارخانه ی تولید فرآوردههای انار در حال احداث بود و همه می کوشیدند تا بهترین محصول را عرضه کنند.
راه کوچه باغ را که در پیش می گرفتی، آن باغ آخری، نرسیده به خانه ی دوست، که عطر شعرهای محمدی اش از سه فرسخی می آمد، محصولش کمی خاصتر بود. چون اناری می پرورید که از دل بر می آمد و لاجرم بر دل می نشست.
باغبانانش ننه ندبه بود و دایی محمد علی، البته کلید باغ را به کهن مرد آبادی سپرده بودند، که از صبح علی الطلوع تا بعد از غروب، یادش می رفت در باغ را بگشاید.
اهالی می آمدند و می رفتند و از پشت در سرکی به داخل میکشیدند.
هوا که تاریک میشد، با دایی، وسط باغ مینشستند و از ماندن انار بر شاخه ها گلایه می کردند. نتیجه ی شور و مشورت شان هم این بود که ظاهراً کسی خریدار انار نیست.
حتماً روزی مان نبوده، برویم تا فردا خدا بزرگ است.
یکی از باغدار های دیگر آقا سید بود. ابتدا مسئول بسیج آبادی بود.
همه را در بی خبری می گذاشت و تا می دید صبر ملت ته کشیده، دمپایی هایش را با عجله می پوشید و عبایش را بر دوش میانداخت و خود را به محل اجلاس می رساند.
@ANARSTORY
فوری با یک چای جوشیده دهان ملت را می بست و سریع خبر ها را در بُرد سنجاق می کرد و به همان سرعتی که آمده بود، غیبش میزد.
در میان این باغستان، یک باغ مخوف و عجیب و غریب پیدا بود.
از دور که نگاه می کردی به یاد ستون های بلند قلعه دختر می افتادی و چه بسا اگر چشم هایت تار نمی دید ، نگهبانان را نیزه به دست بر بلندای ستون ها مشاهدی می کردی.
تنها باغی بود که دورش را حصار کشیده بودند و برای عبور و مرورش قانون وضع کرده بودند.
تا جایی که میگفتند: ظاهراً درب ورودی باغ مجهز به سیستم شناسایی اثر انگشتِ اعضا می باشد.
داخل شدن به این باغ شاید به ظاهر دست خودت بود، اما برگشتت دست خدای توانا را میطلبید.
ما که اهل گمانه زنی و قضاوت بی جا و غیبت نیستیم، اما خبرها حاکی از آن بود، که نوآموزان آن باغ دائماً از ترس قالب تهی میکنند.
خاله زنک های سر کوچه همان هایی که سبزیها را دور هم پاک می کردند و اگر مجالی می یافتند، ظرف و ظروف را هم در همان کوچه می شستند، میگفتند: حاجی مجاهد تا قدم به باغ می گذارد رعشه برتن شاگردان میافتد.
کافیست خطایی از کسی سر بزند، یا کاهلی در انجام وظایف صورت گیرد، آن چنان سخت گیرانه تنبیه میشود که جد شازده کوچولو هم واسطه شود، حاجی کوتاه نمیآید.
این گونه که گفته اند و شنیدهایم ظاهراً سفر بیبازگشتی که از آن صحبت میکنند، سفر به مریخ نیست! بلکه ورود به همین باغستان انار است که انار هایی بس شیرین و ترش و ملس دارد.
پ.ن. انتخاب اسامی کاملا اتفاقی است، اگر کسی به خودش بگیرد، قطعاً مدیون نویسنده است.
#شطرنجی
#سفر_بی_بازگشت
#مجوز_ارشاد
@ANARSTORY
سوال: سلام آقای برگ. قبلا درباره عصای حضرت موسی علیه السلام و نکات نغزی که دارد فرمودید، اما ذکراین نکات به بعدموکول شد. آیا وقتش نرسیده یادبگیریم یا گفته شده این نکات ؟
جواب برگی:
عصای موسی دادنی نیست.
باید ابتدا پیغمبر رسانه ای بشوید...عصا خود به خود از چوب خودتان تراشیده می شود....با تبر، ریشه خودتان را از وابستگی ها ببرید و سپس از مصر وابستگی ها جدا شوید...مدتی در مدینِ وجودتان چوپانی کنید و شب های دراز زمستانی تنها در کوه و دشت فقط به تماشای خدا بگذرانید. موقعی که آماده بازگشت به مصر وجودتان شدید عصای چوپانی تبدیل به اژدها خواهد شد.
#برگ
@ANARSTORY
سیال ذهن چیست؟
شاید در فیلمها دیده باشید که یکی از شخصیتهای داستان، با پرشهای ذهنی نامنظم و اغلب پی در پی، به دنبال رسوخ به خاطرات گذشته خود است. به این اتفاق، جریان سیال ذهن گفته میشود.
در این شیوه احساسات، ادراکات و حتی تفکرات شخصیتها به همان صورتی که در ذهن پدید میآید، آورده میشود. این تولیدات ذهنی بدون هیچ توضیح و تحلیل روی کاغذ ثبت میشود. تفکر و اندیشه کاراکتر داستان همچون یک فرد حقیقی که به صورت طبیعی در حال فکر کردن است درهم ریخته و سیلوار بیان میگردد. نویسنده اینگونه داستانها تمایل به ناپیدا سازی خویشتن دارد و بر آن است تا خواننده را مستقیماً رویاروی تجربه ذهن شخصیتها قرار دهد.
شاید این شیوه از روایت و داستان نویسی را بتوانیم با طوفان فکری مقایسه کنیم.
در طوفان فکری شما هیچ محدودیتی برای تفکراتتان قائل نیستید. هرچه در ذهنتان میآید بلافاصله روی کاغذ حک میکنید. یکی از تمرینات نویسندگی هم استفاده از این شیوه است.
این شیوه را دستکم نگیرید. شیوه جریان سیال ذهن یکی از «باکلاس ترین» شیوههای داستان نویسی است! اگرچه به نظر میرسد نباید اینطور باشد!
یک مداد و یک دفتر خالی بردارید و به سادگی نوشتن را شروع کنید. هر چیزی که به ذهنتان میرسد را یادداشت کنید، مهم نیست که احمقانه و یا بیربط است. هر روز سه صفحه با روش جریان سیال ذهن بنویسید.
جریان سیال ذهن کمک میکند تا ذهن شما پاکسازی شود. درست مثل یک «الک» که آشغالهای حبوبات را با آن میگیرید.
#سیال_ذهن
@ANARSTORY
#تمرین
یکی از خاطرات خود را به صورت سیال ذهن بنویسید. مثلا کنکور، ازدواج، مادر یا پدر شدن، مردن!!
#آموزش_لقمه_ای
در سیال ذهن ابتدا شروع به نوشتن کنید بعد فکر کنید. به همین سادگی.
یک ربع بنویسید. نتیجه خارق العاده است. اوایل شاید سخت باشد. ولی شاهکار است. امتحان کنید.
#داستان
#داستانک
#سیال_ذهن
#تمرین46
@ANARSTORY
جریان سیال ذهن یک شیوه یا تکنیک نوشتن است که سعی می کند جریان طبیعی روند فکری شخصیت ها را نشان دهد که غالباً با ترکیب برداشت های حسی، ایده های ناقص، جمله بندی ها و دستور زبان نامتعارف صورت می گیرد.
برخی نکات کلیدی درباره جریان سیال ذهن در زیر آمده است:
جریان سیال ذهن با جنبش مدرنیته اوایل قرن بیستم همراه است.
قبل از آنكه منتقدان ادبی از اصطلاح "جریان سیال ذهن"برای توصیف سبك روایتی استفاده كنند که نشان دهنده نحوه تفكر افراد باشد، از این اصطلاح در روانشناسی استفاده می شده است.
جریان سیال ذهن عمدتاً در داستان و شعر به کار می رود، اما از این اصطلاح برای توصیف نمایشنامه ها و فیلم هایی نیز استفاده شده است که سعی بر نمایش بصری افکار یک شخصیت دارند.
#سیال_ذهن
#آموزش
@ANARSTORY