16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست چیه پا چیه🤣🤣🤣
+سر سعید داغون شد🤣🥲
#مدیر
https://eitaa.com/Admin_Gando
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم ازش برندار😎
#مدیر
https://eitaa.com/Admin_Gando
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسود😂😁
+کاری کردن که محمد گف من اشتباه کردم🤣💔
#مدیر
https://eitaa.com/Admin_Gando
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۸
رسول: ولی محمد.....
-ولی محمد نداریم...
پاشو پاشو به این حرفا بریم پیشش.
راه افتادیم رفتیم به بخشی که داوود بود
خودم حالم از رسول بدتر بود ولی خودمو خوب جلوه میدادم ولی تو دلم غوغا بود.....
خدایااا خودت بهمون برش گردون...
رسول: رسیدیم به همون بخشی که داوود توش بود....
با دیدن داوود تو اون وضع بین اون همه دستگا.....
نفسم گرفت........ 🥺💔
دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم نمی تونستم خوب باشم....
اقا محمد دستم رو گرفت و اروم روی صندلی نشستیم..
-با دیدن داوود دیگه به رسول به رسول نمی گفتم اروم باش..
چون خودمم با دیدنش حالم بد شد...
نگاهی به رسول کردم رنگ روش پریده بود....
اروم دستش رو گرفتم و روی صندلی ها نشستیم..
لب زدم رسول؟؟؟
رسول: ج.انم ا.قا
-من بهت قول میدم داوود بهوش میاد..
رسول اون که نمی خواد ما رو تنها بزاره؟؟
می خواد؟؟
نه..
رسول: بله اقا💔
محمد؟؟
-جان محمد
رسول: میشه برم پیشش؟!
-اره
فقط قول بده حالت بد نشه...
باشه؟؟
رسول: چشم اقا..
اینو گفتم و بلند شدم و راه افتادم به سمت اتاق..
لباس مخصوصی پوشیدم و در اتاق رو باز کردم...
لبو گاز گرفتم تا جلو بغضم رو بگیرم...
به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم..
بمیرم الهی😭💔
داوود تو اون وضع....
لب زدم....
داداش داوود...
داداشی🥺
نمی خوای بیدار بشی؟؟
داوود تو چشاتو باز کن بد تو هم بزن، بزن تو صورتم داداش..
فقط یه وقت فکر رفتن نکن..
باشه؟؟
چون بری داغون میشم ن تنها من بلکه هممون داغون میشیم 😭
داداش میدونی چقدر پشیمونم میدونی محمد الان پشت در نشسته؟؟
میدونی بچها تو سایت وقتی خبر دار شدن که بیمارستانی چه حالی شدن؟؟
داوود😭💔
تو چشاتو باز کن من اصن اگه تو بخوای من از سایت میرم اگه بخوای نبینیم میرم...
فقط تو الان چشاتو باز کن من متوجه شم حالت خوبه..
همون لحظه انگشت داوود تکون خورد..
نگاهی بهش کردم چشاشو داشت باز می کرد🥺
از اتاق بیرون اومدم...
و لب زدم ـ...
م.حمدددد😭
-پشت شیشه میشه شد فهمید رسول داره گریه می کنه...
لرزیدن شونه هاش یکی از نشونه هاش بود....
همون لحظه اومد بیرون و بلند اسمم رو صدا زد..
لب زدم..
-جانم چیشده؟؟
رسول: محمدد..
بهوش اومدد😭
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: بهوش اومد🥺😭
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۹
-تا گف بهوش اومد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و به سمت دکتر دویدم...
بد از چند دقیقه با دکترا برگشتیم...
اول دکتر و بد پرستارا وارد اتاق شدند....
رسول اشک می ریخت ولی این اشک، اشک شوق بود🥲
اروم کنارش رفتم و دستم رو روی شونش گزاشتم...
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد..
لب زدم..
-استاد رسول دیدی بهوش اومد..
دیدی؟؟
گفتم داوود بی معرفت نیس
بهت گفته بودم اون تنهامون نمیزاره...
رسول: بله ا.قا🥺🙂
-حالا استاد...
نمی خوای بگی چی به این دهقان فداکار مون گفتی بهوش اومد؟؟
رسول: اوم... 😂
چیز خواستی نگفتمـ....
فقط بهش گفتم بهوش بیاد اگه نخواست ببینم میرم.
ینی کلا از سایت میرم.
بهش گفتم فقط مطمئن بشم حالش خوبه بد میرم.
-با حرفی که زد یه لحظه تعجب کردم
رسول چی میگی؟؟
ینی چی استاد رسول؟؟
ببین من مطمئنم داوود می بخشه...
بعدشم اگه الان نبخشه که احتمالش خیلی کمه بعدا می بخشه...
کم کم می بخشه استاد
حق نداری جایی بری هاا
حله؟؟
رسول: حله اقا😂🥺
-همون لحظه دکتر از اتاق بیرون اومد..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: شبم پارت میدم😉
هدایت شده از ₕₐₛₜᵢ
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
پارت_۱٠
-به سمتش رفتم و لب زدم اقای دکتر حالش خوبه؟
*خب چی بگم..
خیلی خوب بوده....
که تو این مدت کم خیلی خوب بوده که بهوش اومده...
-الان می تونیم ببینیمش؟؟
*بله چرا که نه..
فقط قبلش رسول شمایید؟؟
رسول: تا اسمم رو ارود یه لحظه فک کردم نمی خواد منو ببینه یا....
لب زدم منم..
رسول منم...
*خب اقا رسول...
برو پیشش می خواد ببینت..
رسول: چییی🥺😍
واقعاا؟؟؟
*شک داری؟؟
میخواد ببینت دیگه ببینت دیگه...
برو پیشش
اینو گفتم و به راهم ادامه دادم.....
رسول: نگاهی به محمد کردم....
-استاد رسول....
نمی خوای که پشیمون بشه؟؟
بدو برو پیشش....
رسول: اجازه میدید برم یا می خواید اول برید؟؟
-استاددد
اول می خواد تو رو ببینه بروو
رسول: چشم...
با اجازه اقا...
وارد اتاق شدم.
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: داوود می خواد رسول رو ببینه🥺😍
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۱
رسول: اروم روی صندلی نشستم.....
هنوز متوجه حضورم نشده بود....
اروم ولی با بغض لب زدم می خواستی منو ببینی؟؟ 🥺
داوود: همه جا برام سیاه بود....
هر چی جلو تر می رفتم دنیا سیاه تر میشد نمیدونم این سیاهی پایانش کجاست؟؟
می ترسیدم...
از این سیاهی از اینکه دیگه نتونم روشنی رو به چشم ببینم .....
جلو تر رفتم ....
یه لحظه یه روشنی رو دیدم....
خوشحال شدم و به سمتش دویدم...
صدای حرف زدن کسی تو گوشم بود...
معذرت خواهی هاش اذیتم می کرد....
اینکه بغض داشت اذیتم می کرد....
پامو توی اون روشنی گذاشتم...
که انگار پرت شدم...
با صدای بغض الود رسول چشامو اروم اروم باز کردم...
انگشتمو تکون دادم....
که سریع نگاهی بهم کرد....
و با دیدنم اولش تعجب کرد..
و بد سریع به بیرون رفت...
چند دیقه ای نگذشت که دکتر وارد اتاقم شد...
به سمتم اومد و شروع به معاینه شدد...
ولی من فقط سرم بود که از درد داشت تیر می کشید...
لب زدم....
ب.ب.خشی.د ا.قا.ی د.ک.تر م.ن س.ر.م خ.ی.لی. ت.یر م.ی ک.شه
دکتر:نترس عزیزم..
چیزی نیست بخاطر ضربه ای که به سرت وارد شده...
نگران نباش تا چند ساعت دیگه خوب میشه.
فیلا باید استراحت کنی..
خداروشکر که بهوشم اومدی...
داوود: م.م.نون
دکتر: خواهش ..
وظیفم بود...
تازه کن کاری نکردم...
اون کسی که باهات حرف زده باعث شده بهوش بیای..
داوود: لبخندی زدم......
ب.بخشید میشه به رسول بگید بیاد می خوام ببینمش..
دکتر: حتماا
داوود:............
بد از چند دیقه با صدای رسول به سمتش برگشتم....
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: چی بگم..... 🙃🥲