eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌼 محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوس
🌷🍃💚 بعد از ازدواج رفتیم . توی صحن که نشسته بودیم از علاقه‌اش به و امام برایم صحبت کرد، می گفت عشق معنوی امام رضا (ع) تمام وجودم رو پر کرده. و اونجا بهم گفت براش بخونم و فهمیدم به خواندن زیارت عاشورا خیلی علاقه دارد. در وصیت نامه اش هم این موضوع را قید کرده بود. 🌷 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🌸💐🌸وصیتنامه‌های شهدا، 💫چشمه‌های جوشان و پرطراوت‌اند..... که تشنگان حقیقت و معرفت
🔥 ✍((ما امروز دورنماي صدور انقلاب اسلامي را در جهان مستضعفان و مظلومان بيش از پيش ميبينيم و جنبشي که از طرف مستضعفان و مظلومان جهان عليه مستکبران و زورمندان شروع شده و در حال گسترش است، اميدبخش آتيه روشن است و وعده خداوند تعالي را نزديک و نزديکتر مينمايد. گويي جهان مهيا ميشود براي طلوع آفتاب ولايت از افق مکه معظمه و کعبه آمال محرومان و حکومت مستضعفان.)) 👌 صحیفه نور امام، ج 17، ص 480 @AHMADMASHLAB1995
⭕️ سلبریتیهای 💫🌸 📷 جمعی از هنرمندان با حضور در منزل ، تصویر نقاشے چهره حاج قاسم را به فرزند ایشان هدیه کردند🎁🍃 @AHMADMASHLAB1995
«امام زین‌العابدین (علیه‌السلام)»: 🌹ما مِن قَطرةٍ أحَبُّ الیَ اللهِ عزَّوجلَّ مِن قَطرةِ دَمٍ فی ‌سبیلِ الله. 💫ریختن هیچ قطره‌ای نزد خدا محبوب‌تر از قطرة خونی که در راه خدا ریخته شود نیست.💫 📚 (وسائل، ج ١١، ص ٨) @AHMADMASHLAB1995
داستان آشنایی یکی از اعضا با 👇🏻👇🏻👇🏻
سلام.میخوام داستان اشناییمو با شهید تعریف کنم. من یه دختری بودم ک بیحجاب نبودم ولی باحجابم نبودم. نمازامم بعضی وقتا میخوندم بعضی وقتا نه حتی بعضی وقتا با زور. سال ۹۷ سریال پدر از شبکه دو پخش میشد.بازیگر مردش ک یه پسر مذهبی بود اونموقع افتاده بود رو زبونا.منم مثل خیلیا دیگه توی سایتا میگشتم و بیوگرافی و عکساشو میدیدم.خیلی اتفاقی تو یه سایتی داشتم میگشتم ک اتفاقی یه کامن دیدم.نوشته بود:《اگه دنبال همچین شخصیتی تو دنیای واقعی هستین شهید احمد مشلب نمونه ای از این جوونه》. برای من خیلی جالب بود رفتم عکس شهید و سرچ کردم و اومد بالا.وقتی عکس و دیدم اول گفتم نه این(شهید)اصلا ب پای اون بازیگر نمیرسه. گذشت و من یادم رفت.چندماه بعد کتابای زیادی راجب شهدا خوندم دوباره شهید مشلب یادم اومد.از وضعی ک داشتم خسته شده بودم.دوست داشتم تغییر کنم چون ارامش ذهنی نداشتم. جوری شده بود ک شبا با شهید حرف میزدم و گریه میکردم.جرئت عوض شدن نداشتم.میترسیدم.همینجوری میگذشت تا اینکه دیگه واقعا خسته شدخ بودم.اخرای تیر ماه تصمیمو گرفتم.چادر نداشتم.مامانمم راضی نمیشد ک چادر بخریم.با توسل ب خود شهید و حضرت زهرا بالاخره موفق شدم.چادر خریدمو چادری شدم.بهتدین حس دنیا بود.اصلا نیمتونم اون حس و توصیف کنم.بعد از اون ارامش ب زندگیم برگشت.قبل از اون چون خیلی دوسداتم ارتباطمو با خدا قوی کنم و نمیتونستم شبا خیلی گریه میکردم.فشار زیادی روم بود.ولی بعداز تحول ارامشم کامل برگشت. حرفا و کنایه و مسخره کردن زیادی میشنوم ولی اینا برام مهم نیست.چون می ارزه به یه لبخند مهدیِ فاطمه. ببخشید اگه طولانی شد.
Seyed.Reza.Narimani.Akse.Refighe.Shahidam(128).mp3
8.65M
🌸نوحه عکس رفیق شهیدم🌸 🎤سیدرضا نریمانی @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_ششم حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت. استاد نگاهی به برگه انداخت و به
_ داداش حواست هست برم خرید؟! _ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد... _ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که. _ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم‌، همین.. _ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان. امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین. _ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر. هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ. امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد. دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود. شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت‌‌.. "تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش! که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟! کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد! شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سرّیست که با موی پریشان دارد "من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..." بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید. به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود. _سلام. امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟ اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده. _ اومدم کلید رو بدم. کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا. هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت. مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا... _ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم. مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_هفتم _ داداش حواست هست برم خرید؟! _ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بی
امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد. با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر. در مغازه طلا فروشی بودند که هدی گفت: من طلا سفید دوست دارم اونم ظریف. لطفا از اون مدل ها بیارین. امیر رضا لبخندی زد و گفت: چه خوب.آقا لطفا رینگای ساده رو بیارین مغازه دار حلقه ها را آورد و جلو هدی گذاشت. هدی هم با خوشحالی تک تک حلقه ها را دستش کرد و به امیر رضا با ذوق و شوق نشان داد. آخر سر هم حلقه ساده ای انتخاب کرد و بعد از ده دقیقه به دنبال خرید های دیگر رفتند. ساعت۹ شب بود که قصد رفتن کردند. هدی بعد از اصلاح واقعا دوست داشتنی و شیرین تر شده بود. هی درون آینه خود را نگاه می کرد و ذوق می زد. برای شام به رستورانی رفتند و بعد از شام امیر رضا خواست با هدی کمی حرف بزند. بیرون رستوران در محوطه باز مشغول قدم زدن شدند. _ هدی خانم پس فردا عقدمونه می خوام یه چیزی رو بدونین. من شما رو از سر یک احساس زود گذر انتخاب نکردم. واقعا به شما علاقه دارم. الانم که هی میگذره علاقه ام به شما بیشتر می شه. خوشحالم که همچین کسی رو انتخاب کردم و افتخار می کنم که قرار خانوم خونه ام بشی. هدی با خجالت گفت: ممنونم ازتون من بیشتر از شما خوشحالم راستشو بخواین. امیدوارم علاقمون روز به روز بیشتر بشه. _ ان شالله.. برای.. امیر مهدی هم دعا کنین حالش این روزا... خوب نیست. هدی یاد حورا افتاد و گفت: حورا هم.. حالش خوب نیست. افسرده است و دلگیر. زیاد حرف نمی زنه نگرانشم. فقط.. فقط به داداشتون نگین. فکر نکنم حورا بخواد که ایشون بفهمن. _ باشه حتما نگران نباشین. شب خیلی خوبی کنار شما داشتم.احساس خوبی دارم. _ منم همینطور. امیررضا بعداز اینکه هدی و مادرش را ب خانه رساند.خودش رفت پیش امیرمهدی. وقتی رسید ازحالت چهره و چشمان او گواهی می دادکه حال مساعدی ندارد. _ چیشده مهدی؟ خوبی؟؟ _ نه. _چرا چیشده مگه بگو نگران شدم؟ مهرزاد اومد؟ چی گفت؟ د حرف بزن دیگه. _ مهم نیست رضا. همین را گفت و کلید را روی میز گذاشت و رفت. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_هشتم امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و ر
روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست. امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت. می دانست حال خرابش برای چیست. خودش عاشق بود و خوب درک میکرد؛اما حیف که به هدی قول داده بود در مورد حورا چیزی نگوید! _مهدی داداش یه چیزی بگو! _گفتم که رضا جان چیزی نیست خستگی کاره. استراحت کنم خوب میشه! امیر رضا فهمید امیر مهدی نمیخواهد حرفی بزند پس بیشتر اذیتش نکرد و رفت امیر مهدی ماند و یک دنیا دلتنگی... کاش... کاش هیچوقت استخاره نمی گرفت... کاش این زمان لعنتی به عقب برمی گشت اما... دلش از حورا هم گرفته بود. کاش او حداقل سراغش را می گرفت. اما انگاری امیر مهدی برای حورا هم اهمیتی نداشت. "کاش حرف می زدی ، قبل از اینکه سکوت شب من را در هم بکوبد ! کاش حالم را می پرسیدی ، تا در این نبرد تن به تن مشتاقانه مغلوبت شوم ... خودت هم نمی دانی ؛ این روزها ، چقدر دوست داشتنت بر تنِ من زار می زند ، مثل یک بچه و عشق به کفش های پاشنه بلندِ مادرش  ... زمین می خورم اما این دوست داشتنِ لعنتی را در نمی آورم." کمی آن طرف تر فکر حورا سخت مشغول بود. بعد کلاس به محل کارش می آمد و تاساعت۶ مشغول بود. گاهی از تجربه های استادش استفاده می کرد و گاهی هم از خودش چیز هایی می گفت. آقا رضا را درجریان کارش گذاشته بود منتها از طریق مارال. امروز دومین روز کاریش در مرکز مشاوره بود اما تا به الان که کسی مراجعه نکرده بود ساعت ۴بعد ازظهر بودکه در اتاق زده شد،دختر جوانی وارد اتاق شد حورا از جا بلند با خوش رویی از او استقبال کرد هر دو نشستند. _خوش اومدی عزیزم. اگه مشکلی هست بفرمایید!در خدمتم. _ببخشید من تو دوران بدی هستم احتیاج به کمک دارم. _خوشحال میشم اگه بتونم کاری بکنم؛راستی من حورام و شما؟ _من یلدام ۱۸سالمه. راستش نمیدونم از کجا شروع کنم؟ برای همین میرم سر اصل مطلب. من یه خانواده کاملا راحت دارم که در قید و بند چیزی نیستن و من از بچگی آزاذانه بزرگ شدم. وارد دانشگاه که شدم با همه هم کلاسی هام میگفتم و میخندیدم. برامم فراقی نداشت دخترن یا پسر،اما تو کلاس چند تا پسر بودن که کلا فازشون با من فرق داشت،خیلی آروم و ساکت و سر به زیر بودن به قول معروف از اون پخمه ها! حورا لبخند با نمکی زد و گفت: خب؟؟ ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_نهم روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست. امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت. می د
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش.. نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم. رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش. رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم. اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد. انگار یک آرامش ذاتی داشت. با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد. از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد. نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد. تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه. از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار. الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن. اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه. تروخدا حورا خانم کمکم کنین. حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت. _ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا. دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن. _ آخه چجوری بابام راضی نمیشه! _ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن. _به نظرتون چیکار کنم پس؟ _شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو. مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده. ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم. _چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم. _فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن. _ بازم چشم. فعلا خدانگهدار. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
•°|♥️🍃 🔥 قطعا شهادت گل رز زیبایی است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود آرزوی شهادت را مشاهده می کنیم.  آرزو داریم بوی خدا را استنشاق کنیم.  وهنگامی که رایحه الهی را استنشاق کردیم ، صفات روحمان به جهان جاودانگی تراشیده می شود و این می تواند یک آغاز باشد.  بسیاری از ما ها از آنها درس شهادت را فر اگرفته ایم سعی کردند شهادت را برای ما تجسم کنند و بسیاری آرزوی شهادت می کنند و منتظر آن هستند. 🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 شهید علی رضا محمدی فردویی: 📝 ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب شهید شد و ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در محضر خدا نمی‌توانید جواب حضرت زینب(س) را بدهید که او تحمل ۷۲ شهید را نمود همه مثل مادر وهب جوانانتان را به جبهه‌های نبرد بفرستید و حتی جسد آنان را تحویل نگیرید چون مادر وهب فرمود بدن و سری را که در راه خدا دادم پس نخواهم گرفت ای برادران استغفار و دعا را از یاد مبرید که بهترین درمان دردها دعاست. @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام امام مهربونم✋🌸 روزها نو نشده کهنه تر از ديروز است گر کند يوسف زهرا نظری، نوروز است ای خدا کا
حال و روزم عجیب نیست که من بی تو بی قرار توام ! روزهایی که بی تو میگذرد تداعی بی قراریست برای حال من ، برگرد قرار روزهایم ! 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷🍃💚 بعد از ازدواج رفتیم #مشهد. توی صحن که نشسته بودیم از علاقه‌اش به #امام_حسین و امام #رضـا برایم
🌸 فرازی از وصیتنامه ی شهید  رساله امام را دقيق خوانده و مو به مو عمل نمائيد. به كسب علم و آگاهي و شناخت در تاريخ اسلام و تاريخ انقلابات اسلامي اهميت زياد قائل شويد. 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 ✍((ما امروز دورنماي صدور انقلاب اسلامي را در جهان مستضعفان و مظلومان بيش از پيش ميب
🔥 👌امام خامنه ای؛ 💫امروز در مراسم روز درختکاری ضمن توصیه همگان به عمل به توصیه‌ها و دستورالعملهای مسئولان و متخصصان برای پیشگیری از شیوع ویروس کرونا، مردم را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: «توصیه میکنم دعای هفتم صحیفه‌ سجادیه را که در مفاتیح هم هست با توجه به معنای آن بخوانند.» ۹۸/۱۲/۱۳ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔺در سختى ها شكيبا باش و در تكان ها با وقار و استوار. #Mas
🌸 🔅پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔺محبوبترينِ بندگان خدا نزد خداوند كسى است كه به حال بندگانش سودمندتر و در اداى حق خدا كوشاتر باشد. همانان كه خوبى و انجام كارهاى نيك محبوبشان است. @AHMADMASHLAB1995
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🏷 📚کجا از هراس دارد آنکه به جاودانگی روح در جوار رحمت حق آگاه است؟🌹 @AHMADMASHLAB1995
💥 تو کِه نِمیتوني فُحش نَدی، اَصلاً حزبُ اللهي نَباش:) | 🌱| @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هشتاد ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش.. نمی
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند. آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت . او از این کار لذت می برد‌. وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد. مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد. زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند . مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست. همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد. دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟ وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود. آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد. _داداش کجا سیر میکنی ؟؟ _سلام. شرمنده داداش متوجهت نشدم _دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری‌. _فدات ممنون‌. بفرما اینم کلید امری نیست؟ _از کارت راضی هستی مهرزاد؟ _ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم. _ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم. _ حرم واسه چی؟ _خیر سرم میخوام دوماد بشما. _ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام. _پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد. به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد. از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید . مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد مهرزاد جلو امد . _سلام. حورا با صدای ارامی جواب داد _خوبی؟ _خیلی ممنون. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_یکم وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدو
_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟ _چیزی برای فکر کردن نیست. _یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟ _من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو. _نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی.. _آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم. تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم. مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد. با ابروهای درهم ب طرف انها امد. _شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟ _باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟ _از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟ حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت. آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟ روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر. خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم. *** آن روز، روز خاصی بود برای هدی. تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت. همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود. به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد. هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید. کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد. سپس به سمت حرم حرکت کرد. خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند. دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند. هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد. امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_دوم _درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟ _چیزی برای فکر کردن نیست.
۱۷سال قبل... _سلام. _سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟ _ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟ _ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا‌. بیا بشین. علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت‌. به همسرش قول داده بود پس باید می گفت‌‌. _ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر. _ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟ _ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی. _ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟ _ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم. رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم. علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم... _ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه. _ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و... کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه. بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند. _ علی جان داداش بشین.. رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست. _دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین. _ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش. _ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت. دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون‌. _ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه. _ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_سوم ۱۷سال قبل... _سلام. _سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟ _ ممنون داد
شب شد... رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند. باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد. مریم خانوم را به اتاق صدازد. _ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه. مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟ خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟ _بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره. مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره. خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره. اما آقا رضا هنوز مردد بود. او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید. نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟! مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند. به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید. همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند. چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود. وقت خداحافظی رسید. علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند. _رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی. حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه. من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام. _علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه. رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد. حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد. اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝