eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجشنبه هـا نفسم تنگ می شود فـردا که جمعـه شد چه کـنم با غروبِ آن؟! 🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 ✅ @Ahmadmashlab1995
آقـا‌یہ‌بـارصـدات‌ڪردم‌‌‌یہ‌عمــرنگـام‌ڪردے♥️✨ ...🙃 •°🦋 ✅ @AhmadMashlab1995
مادر شهید میگوید: عاشق زیارت بود. عکس‌هایش را که ببینید اکثراً در حرم است. یا توی کربلا یا مشهد. با آنکه سربازی‌اش تـمام نـشده بـود، بـه مرخصی که می‌آمد می‌گفت: می‌خوام برم برای مدافعی حرم اسم بنویسم. 🔹از همان اول آرزویش این بود که یک لحظه هم از این مسیر جدا نشود و در همین راه جانش را فدا بکند. شهید آرمین فخری: این شهید بزرگوار بر اثر درگیری با اشرار ضد انقلاب به درجه رفیع شهادت نائل شد. Martyr Ramin Fakhri: This martyr was martyred with defending infront of counter-revolutionary villains. 📚موضوع مرتبط: @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽وصیت تصویری چندتن از شهدای گرانقدرمان با صدای خودشان👌 شهید 🕊 شهید 🕊 شهید 🕊 شهید 🕊 شهید 🕊 شهید 🕊 @Ahmadmashlab1995🌸🍃
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله حالِ من سخٺ وخیم اسٺ، دوایے بفرسٺ یڪ عیادٺ بڪن از نوڪرِ بیمار حرم ڪاش
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله هرڪه گفٺ نام حسین،نام دگر را نَبَرد هیچ ذڪرے بخدا نام حسین جان نشود درد ما داغ حسین اسٺ دوایش گریہ سٺ با طبابٺ، جگر سوختہ درمان نشود @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#آقـا_جانـــــم...💗 تو یوسف تر از آنے ڪہ شود انگشت ها زخمے، اگر ظاهر شوے، هرگز نمے ماند سر و پایے
☀️الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج) نگاهے به شهر بیندازیم چه غریبانه و مظلومانه از کنار ما میگذرید و نظاره گرید که چگونه شما را فراموش کردیم و از بهار عبور کرده و به تابستان رسیده ایم فصلها بےمعنےاند بے شما پدر مهربانم. آقا جان در گذر عبور ثانیه ها و ساعت ها و روزها و سالها بےشما پیرشدیم اے کاش تمام میشود روزهاے سخت نبودنتان اے کاش از راه مےرسیدید و بهار را مهمان همیشگے قلبهاے فراموشکارمان میکردید شرمنده ایم که هیچ گاه شبیه منتظران واقعے ات نبودیم ... السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ ٖدر افق آرزوهایم تنها أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج را میبینم... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#بانو! #چادر تو  عَلـَ🏴ـم این جبهہ ے جنگـ⚔ #نرم است علمدار #حیا 👈مبادا دشمن چادر از سرت بردارد #گر
یکم ژوئیه ۲۰۰۹ زن مسلمان باردار ساکن آلمان جلوی چشم همسر و قاضی به دلیل داشتن حجاب با۱۸ ضربه چاقو به قتل رسید و شهیده لقب گرفت. حالا هی بگید ما تو آزادی نداریم. اگه شما یعنی همون بهتر که نباشه. @AhmadMashlab1995
‏شمارو با این شاه تیتر تنها میزارم :))) 😃 *میلاد فیضی* @AhmadMashlab1995🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وداع سخت... 👈وقتی یک جوان را غسل می‌دهیم که به خاطر کرونا جان داده است، خیلی سختی می‌کشیم! پ.ن: از اینکه با انتشار این ویدئو ناراحتتون میکنم، عذر میخوام ولی برای اینکه رو جدی بگیریم چنین تلنگرهایی لازمه...
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید صادق عدالت اکبری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:2اردیبهشت سال1362🌷 🍁محل ولادت:تبری
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید حسین جمالی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:‌۱مهر سال۱۳۶۵🌷 🍁محل ولادت:یاسریه فسا🌷 🍁شهادت:۸آبان سال۱۳۹۴🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:شهید بزرگوار در نهایت ندای هل من ناصر ینصرنی مولایش امام حسین(ع) را لبیک گفت ودر صبح تاسوعای حسینی سال۱۳۹۴ با سر بند یا فاطمه‌الزهرا(س) در جنوب حومه شهر حلب با اصابت تیر در پهلو به جمع علمداران حضرت زینب(س) پیوست وشهد شیرین شهادت را نوشید😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 یکی از اصلی‌ترین وظیفه منتظران شناخت شأن و شخص امام زمان... 🎤| 💔|اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 وداع سخت... 👈وقتی یک جوان را غسل می‌دهیم که به خاطر کرونا جان داده است، خیلی سختی می‌کشیم! #من
میگه:↓ ماسک‌زدن‌‌تواین‌شرایط‌برای‌مذهبی‌ها بـاید‌مثل‌پیراهن‌مشکی‌پوشیدن‌‌تومحرم‌باشه... 😷 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینی خواهرم...؟! برا دفاع از این حرم...! دارم میرم ولی...💔 🌸 ✅ @AhmadMashlab1995
فقط یک کلام : آقا جان کجائی ؟؟؟ 🥀 @AhmadMashlab1995
🍃از شهید نواب پرسیدن: چرا آرام نمی نشینی ؟ ببین آیت الله بروجردی ساکت است... نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگ است؛ من سربازم. سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط!! هر بار که امام خامنه ای دارد میاید وسط، یعنی ما سربازها کم گذاشته ایم... ♡:) @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_یڪم ليلا با عصبانيت  لبة  چادر را در مشت  مي فشارد، غضب آلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 صداي  طلعت  از بلندگوي  آيفون  شنيده  مي شود: - كيه ؟اشك  در چشمهاي  ليلا جمع  مي شود. بغض  گلوگيرش  شده ، با زحمت  فراوان ،لب هاي  لرزانش  را تكان  مي دهد: «مامان  طلعت ! منم ...» صداي  قدم هايي  پر شتاب  در فضاي  حياط  خانه  طنين  مي اندازد   در بازمي شود. طلعت  باناباوري  نگاه  مي كند  ديداري  بعد از سالها، بدرقة  آخرين ديدارشان  چشماني  اشكبار بود  و ثمرة اين  ديدار بعد از سال ها نيز قطرات  درشت اشك  است  كه  بر گونه ها سرازير است در آغوش  همديگر جاي  مي گيرند وشانه ها بر اين  گريه ها مي لرزند طلعت  امين  را بغل  مي كند ليلا وارد حياط  مي شود.  نگاهش  به  تك  سرو كنارباغچه  كشيده  مي شود، سروي  بلندبالا  پنجرة  اتاقش  از پس  شاخ  وبرگ ها رخ مي نمايد.  پنجره اي  كه  هنوز پردة  توري  سفيدش  آويزان  است  پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه  مي شود  سهراب  و سپهر بزرگ  شده اند  طلعت  امين  را پيش  آن  دومي برد: - سهراب !... سپهر!... اين  پسر آبجي  ليلاست ... امينه ... هموني  كه  تعريفش  رومي كردم طلعت ، در اتاق  ليلا را باز مي كند با مهرباني  مي گويد: - ليلا جون !  بيا اتاقت  رو ببين ... مي بيني  همانطور دست  نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ... ليلا بر آستانة  در مي ايستد. نگاهش  به  آرامي  درون  اتاق  را از نظر مي گذراند كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه  و همه  همانطور كه بوده  به  آرامي  قدم  درون  اتاق  مي گذارد.  مقابل  آينه  تمام  قد ديواري  با قاب  گچ كاري شده ، مي ايستد. خود را فراسوي  غبار مي بيند. دست  لرزانش  را روي  آينه مي كشد  و به  ليلاي  آن  سوي  آينه  نگاه  مي كند. ليلا به  او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي  صورتي  را با دست  بالا مي آورد. چشمان  درخشان  ليلا به  اودوخته  مي شود. با ناز مي گويد: - ليلا! خوشگل  شدم ! بهم  مي ياد پلك هايش  را پايين  مي آورد: - به  نظر تو! حسين  از اين  لباس  خوشش  مي ياد؟ چشمانش  پر از اشك  مي شود، سر تكان  مي دهد: - ساكتي  ليلا! زير چشمات  گود افتاده  رنگ  و روت  پريده ... چي  شده ... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 دستي  بر شانة  خود احساس  مي كند.  به  خود مي آيد. طلعت  او را روي  مبل مي نشاند و خودش  مقابل  ليلا دو زانو مي نشيند  با لحن  غمناكي  مي گويد: - الهي  بميرم  ليلا! چه  لاغر شدي ! نمي دوني  هر وقت  ياد تو و حسين  مي افتم ...دلم  آتيش  مي گيره نگاه  مهربان  ليلا از پس  هالة  غم  به  طلعت  دوخته  مي شود  دست  بر شانة  اوگذاشته  و مي گويد: - مامان  طلعت ! خودتو ناراحت  نكن ! راضيم  به  رضاي  خدا نگاه  ليلا بر پيراهن  سياه  طلعت  خيره  مي ماند  با تعجب  مي گويد:«سياه پوشيدي !» طلعت  به  سرعت  از جاي  بلند شده  به  طرف  پنجره  مي رود  با صداي  لرزاني مي گويد:- فريبرز... .  ليلا به  طرفش  مي رود، طلعت  اشك  گوشة  چشم  را پاك  كرده   و با بغض  ادامه مي دهد:- ناتالي ... ناتالي  تركش  مي كنه   و با يك  مرد ديگه  فرار مي كنه  فريبرز از شدت ناراحتي  خودشو از طبقة  چهارم  پرت  مي كنه  پايين  و... و مي زند زير گريه . ليلا طلعت  را به  آرامي  در آغوش  خود مي فشرد *** خندة  امين  و سر و صداي  دو قلوها كه  با هم  بازي  مي كنند  روح  تازه اي  به  خانه بخشيده . ليلا درون  اتاقش  آلبوم ها را ورق  مي زند. ناگاه  صداي  بوق  ماشين  او رااز جاي  مي جهاند. سهراب  و سپهر با عجله  به  طرف  حياط  مي دوند  هر يك  براي باز كردن  در، از همديگر پيشي  مي گيرند  ليلا از گوشة  پنجره بيرون  را نظاره مي كند - باباجون ! آبجي  ليلا اومده ، امين  رو هم  آورده ...  مامان  طلعت  مي گه  ما دايي امين  هستيم ... پدر دست  پسرها را در دستان  مي گيرد و وارد خانه  مي شود ليلا با عجله  از اتاقش  بيرون  مي آيد  امين  را بغل  گرفته  و چشم  به  در دوخته منتظر باقي  مي ماند  نمي داند عكس العمل  پدر چيست  ندايي  از اعماق  دلش  به  او آرامشي  را نويدمي دهد  با شنيدن  صداي  گام هاي  پدر امين  را بيشتر در آغوش  مي فشرد پدر بر آستانة  در اتاق  ظاهر مي شود. مات  و مبهوت گويي  حوراء را مقابل خود مي بيند  آن  هنگام  كه  پارچة  سفيد را از رويش  كنار زد، گويي  خوابيده بود ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_سوم صداي  طلعت  از بلندگوي  آيفون  شنيده  مي شود: - كيه ؟اش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 لبها كبود، صورت  رنگ  پريده  و مهتابي  و مژگان  بلند به  هم  بسته مي خواست يك بار ديگر حوراء چشم هاي  شهلايش  را باز كند  و او دوباره  ببيند خنده هاي موج زننده  در چشمانش  را رقص  اشك  شوق  را، تلألؤ برق  نگاه  و شرم  و حياءآميخته  با عشقش  را  مي خواست  فقط  يك بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمك -هايش  ببيند خود را ببيند كه  چطور تارهاي  مويش  يكي يكي  سفيد مي شدند  و كمرش  زيربار اين  غم  خميده ... و حالا او را مي بيند، چشم هاي  سياه  و عمق  نگاهش  را  سهراب  و سپهر دست  در دستان  پدر مي خواهند  او را به  زور داخل  اتاق بكشانند ولي  پدر همچنان  ايستاده  است نگاه  نگران  ليلا به  او دوخته  شده  سياهي  مردمكانش  در پس  پردة  اشك  مي درخشد چانه اش  مي لرزد. پدر نگاهش را تحمل  نمي كند چشم  از او برمي گيرد و روي  به  جانبي  ديگر مي چرخاند  خجل است  و شرمگين  از نگاه  او، از نگاه  حوراء  دست  بر چهارچوب  در مي كوبد و پيشاني  بر آن  تكيه  مي دهد با خود واگويه مي كند: «ليلا! ليلا! نگو كه  پدر دوستت  نداشته ... نگو كه  بابا اصلان  فراموشت  كرده به  خدا شب  و روزم  يكي  شده ... زندگيم  سياه  شده ...  به  روح  مادرت  قسم ! چندبارديگه  هم  اومدم ...  تا پشت  در خونه ات  ولي  برگشتم  نمي دونم  چرا... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 نمي دونم مي خواستم  با تو لجبازي  كنم  يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...» ليلا با چشماني  نمناك  همچنان  چشم  به  پدر دوخته  است  درونش  پُرغوغاست ، در درون  با پدر راز و دل  مي كند: «پدر! دلم  برات  تنگ  شده ... هميشه  دل  تنگت  بودم  پدر! اومدم  پيشت  تا ساية سرم  باشي تا كِي  امين  شاهد اشك  و آه  من  باشه ... طفلكي ! بچه ام  اينم  فهميده  كه چقدر عذاب  مي كشم تا اون جا كه  دستهاي  كوچكش  رو دور گردنم  حلقه  مي كنه  ومنو مدام  مي بوسه مي دونم  قلب  كوچكش  تحمل  حتي  يك  قطره  اشك  منو نداره پدر! منم  روزي  مثل  امين  بودم ، غمگين  و دلشكسته اون  موقع  ليلاي  تو بود و حالاامين  من .» اصلان  پيشاني  را از روي  دست  مشت كرده اش  برمي دارد  چشم  در چشم اشك آلود ليلا مي دوزد. از نگاهشان  اين گونه  بر مي آيد  كه  گويي  حرف  دل  هم  راشنيده اند. پدر دست  لرزانش  را به  سوي  ليلا دراز مي كند و چون  از بند رهاشده اي  با شتاب  به  طرف  او رفته   و ليلا و امين  را در آغوش  مي گيرد و بلند ناله  سرمي دهد: - ليلا! دختر عزيزم ! گل  بابا! به  خونه ات  خوش  آمدي ... قدم رو تخم چشمام گذاشتی... بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه ليلا خونة دلم  رو روشن  كردي ...  بابا اصلانت  نباشه  اگه  تو رو فراموش  كرده  باشه اصلان ، سر دختر را به  سينه  چسبانده  و هاي هاي  گريه  مي كند: - فكر مي كني  حوراء منو ببخشه ...  فكر مي كني  حوراء منو ببخشه  كه يادگارش  رو تنها گذاشتم  تنها به  خاطر خودخواهي هاي  خودم ... آره  مي بخشه ...مي بخشه .. طلعت ، دو دست  بر شانه هاي  سهراب  و سپهر حلقه  كرده  است  مات  و مبهوت اصلان  و ليلا را مي نگرد. اشك  در چشمان  طلعت  حلقه  زده  است *** ايستاده  در ساية  درخت  حاشية  خيابان چشم  دوخته  به  در ورودي  دانشگاه و رفت  و آمد دانشجويان از انتظار كلافه  شده  است .همهمه  دانشجويان  كلماتي از اين  دست  بگوش  مي رسد: «ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...» ناگهان  او را مي بيند. كت  و شلوار طوسي ، عينك  به  چشم  و سامسونت  به دست  با قدمهايي  شمرده  به  طرف  ماشين  مي رفت ... نویسنده ; مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_پنجم لبها كبود، صورت  رنگ  پريده  و مهتابي  و مژگان  بلند به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  خشم آلود او را نظاره  مي كند: - دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره  اومد... لعنتي ! به  حميد نزديك  و نزديك تر مي شود  حميد كنار ماشين  رنو سفيد مي ايستد علي  با لحن  آرامي  كه  رگه هايي  از پوزخند دارد او را مخاطب  مي سازد: - آقاي  لطفي ! سلام ! حميد رو به  جانب  او برمي  گرداند  علي  با همان  پوزخند ادامه  مي دهد: -اميدوارم  اون  قدر حضور ذهن  داشته  باشين  كه  منو به  جا بيارين حميد بعد از كمي  تأمل ، لبخندزنان ، دستش  را پيش  مي آورد  علي  دو دست درون  جيب  مي گذارد و به  او خيره  نگاه  مي كند  حميد با تعجب  دست  لاي  موهايش فرو برده  از كنج  چشم  به  او نگاه  مي كند  اندكي  درنگ  كرده ، مي گويد: - خب  البته ... خانم  اصلاني ، شما رو به  ما معرفي  كردن  و من ... علي  به  او اجازة  صحبت  نمي دهد، خود گوي  سخن  مي ربايد  - حتماً هم  گفته  كه  من  برادر شوهرشم ... علي ...  مي خوام  اين  اسم  تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزة  گوشتون  باشه حميد ابرويي  بالا انداخته ، مي گويد: - منظورتون  از اين  حرفها چيه ؟ ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  با خشم  جواب  مي دهد: - منظورم  اينه  كه  پاتو بكشي  كنار من  خوش  ندارم  بچة  داداشم  زير دست  يك غريبه  بزرگ  بشه حميد، قيافة  حق  به جانبي  گرفته  و مي گويد: - آقاي  محترم ! منم  بچه  دارم ، يك  پسري  كه  از وقتي  دنيا اومد  رنگ  مادر به خودش  نديد، اگه  شما دل  براي  بچه  برادرتون  مي سوزونيد...  منم  پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش  دارم ...  اگه  پا جلو گذاشتم  براي  اين  بوده  كه  هم  به  خودم اطمينان  دارم  و هم  به  ليلا خانم علي  دندان  به  هم  مي سايد و مي گويد:  - پس  حدسم  درست  بود، مادرتون  براي  خواستگاري  آمده  بود نه احوالپرسي ...  نمي دونم  ليلا مي دونه  كه  اونو واسه  خاطر پسر خودت  مي خواي ؟ حميد از سخن  علي  برآشفته  شده  مي گويد: - علي  آقا! شايد يكي  از دلايل  ازدواج  من  با ليلا خانم  اين  باشه  كه  البته  كتمان هم  نمي كنم ..  ولي  همه اش  اين  نيست  ليلا خانم  هم  اگه  بخواد با من  ازدواج  كنه حتماً امين  رو هم  مدّنظر داره از آن  گذشته  من  و ليلا خانم  در شرايطي  نيستيم  كه به  خاطر هوي  و هوس  ازدواج  كنيم ، چون  او مادره  و منم  پدر ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_هفتم علي  خشم آلود او را نظاره  مي كند: - دراز ديلاق !... خو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 - اين  همه  دختر! اين  همه  زن !  چرا انگشت  روي  خانم  داداش  من  گذاشتي ؟ حميد به  طرف  علي  مي رود چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد: - آقا! قباحت  داره  جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد... آنگاه  چشم  به  اطراف  دوخته  و بعد از كمي  اين  پا و آن  پا كردن  ادامه  مي دهد:  - بله ... من  ليلا خانم  رو انتخاب  كردم  و از انتخاب  خودم  هم  پشيمان  نيستم علي  پوزخندزنان  مي گويد: - آقا رو باش ! طوري  حرف  مي زنه  كه  انگار ليلا جواب  بله  رو داده  خيلي  ازخودت  مطمئني ، مگه  مي توني  ليلا رو مجبور كني  كه  از ياد حسين  و از خاطرات حسين  جدا بشه ...  حسين  يك  پارچه  آقا بود... گُل  بود... حميد نفسي  بيرون  داده  با لحن  آرام تري  مي گويد: - كسي  نمي خواد ليلا خانم  رو از خاطرات  شهيد جدا كنه حميد درون  ماشين  مي نشيند. مي خواهد حركت  كند  كه  علي  با پشت  انگشت سبابه  محكم  به  شيشة  ماشين  كوبيده  به  فرياد مي گويد: - اينو به  تو قول  مي دم  كه  ليلا به  تو جواب  نمي ده ، بيخودي  خودتو خسته  نكن  حميد شيشة  پنجره  را پايين  كشيده  در جواب  علي  مي گويد: - اين  رفتار از شما پسنديده  نيست ، شما كه  وكيل وصي  مردم  نيستين  ليلاخانم  عاقل  و بالغند و حق  دارن  خودشون  در مورد زندگيشون  تصميم  بگيرن  علي  بي اعتنا به  سخنان  او مي گويد: - ميرزا قلمدون ! اين  خط ... اين  نشون ... خلاصه  گفته  باشم  اون  طرفها آفتابي نشي  كه  با من  طرفي  حميد پا روي  پدال  گاز فشار داده  و به  سرعت  دور مي شود زير لب  غرولندمي كند:  - عجب  آدميه ! براي  من  شاخ  شونه  مي كشه ... مگه  من  بيدم  از اين  بادا بلرزم ... نویسنده :مرضیه شهلایی 🌷🍃🍂 * پشت  پنجره  ايستاده  است پنجرة  خاطرات ، پنجرة  تنهايي ها و سنگ  صبوردل  تنگي ها  به  افق  چشم  دوخته  و به  آن  زمان  فكر مي كند كه  درون  لِنج ، دست هاي كوچكش  ميله هاي  عرشه  را محكم  مي فشرد  لِنج  به  آرامي  با موج هاي  دريا بالا وپايين  مي رفت   و او در تلاطم  امواج ، به  كرانه هاي  سراسر آبي  مي نگريست  نسيم دريا صورتش  را نوازش  مي داد و بر موهايش  موج  مي ساخت احساس  تنهايي مي كرد. چرا مادر او را تنها گذاشته  بود  پدر مي گفت :«مادر به  يك  سفر طولاني رفته »  ولي  چرا با او خداحافظي  نكرد، چرا صورتش  را نبوسيد  چرا بي خبر رفت .مگر او را ديگر دوست  نداشت پدر كنارش  آمد و دست  نوازش  بر سرش  كشيد  پهلويش  نشست  و دست  به دور شانه اش  حلقه  كرد: - ليلاجون ! بابا! دريا خيلي  قشنگه ؟ مي بيني  رنگش  مثل  رنگ  آسمونه ! ليلا چشم  در چشم  پدر دوخت  و به  آرامي  گفت  - بابا جون ! مامان  حوراء هم  با كشتي  رفته  سفر  مامان  حوراء هم  اين  دريارو ديده ؟ اشك  در چشم هاي  پدر جمع  شد روي  به  سويي  ديگر چرخاند و بعد از آن كه بغضش  را فرو بلعيد  نگاه  مهربانش  را به  او دوخت  و گفت : - آره  دخترم ! مامان  حوراء هم  دريارو ديده ليلا هيجان زده  رو به  پدر كرد و گفت : -بابا جون! پس  ما داريم  همان  جايي  مي ريم  كه  مامان  حوراء رفته ... داريم مي ريم  پيش  مامان  حوراء... آره  باباجون ...  .پدر ديگر طاقت  نياورد، بلند شد و ليلا را با دلخوشي هاي  كودكانه اش  تنهاگذاشت دست  برلبة  پنجره  مي فشرد چشم  از افق  برمي گيرد و پلك ها بر هم  مي نهد:  «خداي  من ! اگه  امين  از من  بپرسه  بابا كو؟ كجا رفته ؟  چي  بهش  بگم ؟  منم  بهش بگم  بابات  رفته  سفر، رفته  به  يك  سفر طولاني ، خدايا! خدايا!» مقابل  عكس  حوراء مي ايستد: «مامان  حوراء! مي گي  من  چكار كنم ، فرهاد هم  مثل  ليلاي  توست  مثل  ليلاي تو كه  قلب  كوچكش  شكست مثل  ليلاي  تو كه  دوست  داشت  سر بر شانه هايت بگذاره  و تو براش  لالايي  بخوني ...» چشم  از عكس  مادر برمي گيرد  دست  بر حلقة  ازدواج  مي لغزاند با حسين نجوا مي كند، بغض آلود: «حسين ! حسين ! كجايي !  به  امين  چي  بگم ... چه  جوري  جاي  خالي  تو رو براش پُر كنم ...» * اصلان  وارد اتاق  مي شود دست  دور شانة  ليلا حلقه  مي كند و همسو با ليلا برعكس  حوراء نگاه  مي ريزد  از بهر دلداري  ليلا مي گويد: - دادم  تابلوي  حسين  رو بكشن ، مي خوام  عكسش  بزرگ  شده  تو مغازم  باشه ليلا با خوشحالي  به  پدر نگاه  مي كند. اصلان  به  رويش  لبخند مي زند  اصلان  به  طرف  پنجره  مي رود. ليلا نيز او را همراهي  مي كند  صداي  خندة امين  كه  با سهراب  و سپهر بازي  مي كرد، نگاه  مشتاق  آن  دو را به  خود جلب مي كند اصلان  نفسي  به  راحتي  كشيده  و بي آنكه  به  ليلا نگاه  كند  با آرامشي  كه  درسخن  گفتنش  حاكم  است  مي گويد: - ليلا! اونا منتظر جوابن ... تا كِي مي خواي  دستشونو تو حنا نگه  داري
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_نهم - اين  همه  دختر! اين  همه  زن !  چرا انگشت  روي  خانم 
؟ صدايي  در گوش  جان  ليلا مي پيچد: - ليلاجون ! من  آفتاب  لب  بومم ... آفتاب  لب  بوم ... به  خاطر امين ... به  خاطرفرهاد... سر بر چهارچوب  پنجره  تكيه  مي دهد  چشم ها نگران  به  افق  خيره  مي ماند. مهرماه  سال  1366 آرام  از كنار قبرها مي گذرد. امين  نيز همراه  اوست . مثل  هميشه . امين  هم  براي پدر حرف هايي  دارد  مي خواهد از اولين  روز مدرسه اش  با پدر سخن  بگويد ازاولين  روز مهر.امين  نزديك  مزار پدر از مادر جدا شده ، شتابان  به  آن  سو مي دود  كنار عكسي  مي ايستد  و با دست هاي  كوچكش  آن  را نوازش  مي كند و مرتب مي بوسد ليلا بر سر مزار ايستاده  است  فاتحه  و اخلاصي  مي خواند براي  او كه سنگ  صبور غصه هايش  بود قطرات  اشك  بر گونه هايش  آرام آرام  مي غلتد دست  بر سنگ  قبر مي كشد. سرش  به  نرمي  تكان  مي خورد صداي  لرزانش درگلو خفه  مانده  است : «حسين ! مي بيني ... امين  بزرگ  شده ... مي ره مدرسه ... جات  خالي  بود...نبودي  كه  مدرسه  رفتن  پسرتو ببيني  و مثل  من  آن قدر ذوق زده  بشي  كه  اشكت دربياد.» قطرات  گرم  اشك  همچنان  بر صورت  منجمدش  سرازير است  و سخنانش دربغض  گلوگيرش ، خفه سوزناك  آه  برآورده  با شدت  بيشتري  گريه سر مي دهد امين  چادر از صورت  مادر كنار مي كشد نگاه  معصومش  از چشم هاي  باران زدة  ليلا روي گردان  نيست ليلا با اشتياق  فراوان  او را در آغوش  مي كشدومحكم  به  سينه  مي فشرد  پلك  مي گشايد و دوباره  به  عكس  نگاه  مي كند احساسي  لطيف  نرم نرمك  دروجود متلاطمش  رخنه  مي كند احساسي  آشنا وناآشنا كه  چون  سايه ، بر سرتاسر وجودش  چتر مي گستراند آواي  درون  رامي شنود كه  بر ذهنش  انگشت  مي زند: «تا شقايق  هست ... زندگي  بايد كرد...» نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995