eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
✨سحر بیست و سوم بنویس امضا کن اربعین پای پیاده حرم ثارالله گریه کن های حسین،من همه را بخشیدم به ترک های لب خشک اباعبدالله 💚 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
✋ ڪاش روزے بشوم ڪفترِ بین الحرمین بوسہ باران بڪنم مرمرِ بین الحرمین صبحها ازسر سجاده سلامٺ ڪردم تا نگاهم ڪنے اے سرورِ بین الحرمین @AhmadMashlab1995
#درس_شهادت نزدیك عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون... -گفتم: «این چیه؟» -گفت:«عكس دخترمه» -گفتم: «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیدمش!!» - گفتم: «چرا؟» -گفت: «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده. باشه بعد...» سـردار‌ شهید #مهدی_زین_الدین @AhmadMashlab1995
دیده را فایده آن است، که دلبر بیند... ور نبیند چه بُود فایده بینایی را؟! #میشه_نگاهم_کنی_اوضاع_داغونه @AhmadMashlab1995❤️
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۵ ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم... خواب عجیبی دیدم... خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد... نفهمیدم معنی این خواب چی بود... ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب... شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم... بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام... باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده... خونه ی علی اینا هم که فروش رفت... خودشون هم که شهرستانن... اون هم بیخیال من شده ... باید فراموش کنم... از همین حالا شروع میکنم... ... نویسنده این متن👆: 👉 ‌╭┅═ঊ @AhmadMashlab1995 ╰┅═ঊ
: 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۶ صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم... از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه... دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و... سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه... بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا... دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم... مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن... پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت... برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد... پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم... کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد... امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد... بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه... امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت... مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید... مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟ من_هعی از این ورا... بابا_خوش گذشت بدون ما... یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم: -واقعا این مدت که نبودین روزای سختی بود... مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟ -نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه... بعد همگی زدیم زیر خنده... بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد... من و امیرحسین هم رفتیم اتاق... من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا... امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم... من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی... امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن... یه دونه زدم توی بازوش و گفتم: من_تو که راستی میگی... امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت: -ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -تاچی باشه؟؟؟ -ابجی علی کیه!!! چشمامو گرد کردم و گفتم: -داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی... امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت: -هیییسسسسس ساکت شو میشنون... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @AhmadMashlab1995
... دوباره آمده ام، گرچه دیر برگشتم ولی شبیه گدا سر به زیر برگشتم شدم ذلیل گناهم، خودم پشیمانم ببین شکسته و زار و حقیر برگشتم 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
آقا بهانہ است سلامم بہ سوے تـو گفتنـد:واجب است جـوابــــ سـلام ها @AhmadMashlab1995
🌻چرا آمدے اینجا بجنگے؟ آلمانۍ را ڪه قبلاً با لشڪر سید الشهدا بود در ڪه یڪ هفده هجده سالهـــــــــــ همراهش بود... : این ڪیهــــــــــ همراهت؟ گفت: عبداللهـــــــــ است گفتم: اینجا چڪار مۍڪند؟ گفت: از خودش بپرســــ.. : عبدالله اینجا چڪار مےڪنے؟ گفت: یڪ سال است ڪه مسلمان شده امــــــــ هم قبلاً چیز دیگرےبود گفتم: چےبوده؟ گفت: نمے گویمــ، الان : چرا مسلمان شدۍ؟ گفت: 🔆این هم حرف دل است، نمے توانم بگویمــــــــــ پدر و مادرم هم هستند و منـــــــ را از خانه انداختهـــــــ اند گفتم: آمدے اینجا بجنگۍ؟ گفتــــــــــ: منـــ قرآن زیاد بلد نیستم اما این یڪ تڪه را گرفتم ڪهـــــــــــــــ قٰاتِلوهٌم حَتٰی لٰا تَکونَ فِتْنَه وَ یَکونَ اْلدینَ کله لله( با مشرڪين ڪنيد تا زمانۍ ڪه ديگر شرڪے باقۍ نماند...) از خداحافظے ما با یڪ هفته گذشت ڪه یڪ آمد و تڪه پاره اشــــ ڪرد پیچش ڪردند و فرستادند براے ننه باباے راوے : 👇👇 پ.ن :او فقط یڪ آیه از را فهمید و آسمانے شد و هنوز...... .. .. @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حر_انقلاب۴ #شهیدشاهرخ_ضرغام برای پاکسازی با شاهرخ رفتیم توی یک روستا...
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ۵ چند وقتی مےشد که شاهرخ شده بود تو دعای کمیل و توسل ، بلند بلند گریه مےکرد😭😭 از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شود!!!☺️ #۱۷آذر۱۳۵۹ رفتیم برای عملیات... عملیات موفقیت آمیز بود ✌️ اما نیروهای تحت امر ، پشتیبانی نکردند و با نیروهای دشمن، مجبور به عقب نشینی شدیم!!!😥 در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب برگردند و با شلیک آر پی جی، مانع تانک ها مےشد💥 یک لحظه برگشتم عقب را ببینم، دیدم شاهرخ ایستاده آرپی جی بزند که گلوله ای به سینه اش خورد😔 و افتاد روی خاکریز نمےتوانستم به سمتش بروم و به عقب بیاوریمش😥 عراقےها به بالای پیکرش رسیدند و مےکردند .... همان شب تلویزیون عراق، شاهرخ را نشان داد و گفت: "ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم"... دو روز بعد که حمله کردیم و همان خاکریز را گرفتیم از پیکر شاهرخ ندیدیم😔 او از خدا خواسته بود اش را پاک کند و خدا هم دعایش را مستجاب کرد... ⛔️ @AhmadMashlab1995
حال خوبشو خریدارم...🌹 @AhmadMashlab1995
🌸🍃 اگر دخترها میدونستن همشون #ناموس امام زمان هستن شاید دیگه #آتیش به وجود #مهدی_فاطمه نمیزدن!! شاید اونوقت عکساشون رو از توی دست و پای #نامحرم جمع میکردن ... #تلنگر 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
💢 همه برای آزادی قدس 🔹همه در در آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شرکت خواهیم کرد @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ ویژه| اگر علاقمند هستید چگونگی نابودی اسرائیل توسط نیروهای مقاومت را ببینید دیدن این کلیپ را از دست ندهید @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
: 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۲۶ صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۲۷ دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم: -این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟ با بغض روبه من گفت: -چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم... چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم: -زود باش هرچی شنیدی بگو... -مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده... حرفشو قطع کردم و گفتم: -نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!! چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم: -چرا اینجوری میکنی... یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده... از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت: -از اتاق برو بیرون... امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت: -بشین کارت دارم... یواش و با نگرانی نشستم روی تخت... مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت: -من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن... نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: -توام دوستش داشتی؟؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: -داشتم و دارم... سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم: -مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش... -حالا میخوای چیکار کنی... -چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم... -پس از همین حالا شروع کن... چشمامو بستم و گفتم : -چشم... بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۲۸ حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک... روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم... زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود... کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا... از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم... هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!! من_إ سلام هانیه خوبی؟ ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم... هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی! خندیدم و گفتم: -آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره... -به سلامتی... بعد با کنایه گفت: -پس علی پر بالاخره!!!!! لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم: -گذشته ها گذشته... بلد خندید و گفت: -پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم... هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت: -علی ازدواج کرده!!! پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد... سرمو گرفتم بالاو گفتم: -گفتم که...گذشته ها گذشته... بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم: -مبارکه... بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
جمعہ یڪ دنیا میشویم.... جمعہ یڪ دریا مسلمان می شویم.... وعده دیدار ما امروز راهپیمایی روز 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
بیست و پنج روز گذشت ، «جمعه آخر» آمد ماه من رخ بنما ، صحرا دگر جای «تو» نیست 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
نه به معامله قرن : راه‌پیمایی روز قدس که دفاع از فلسطین به‌وسیله‌ی حضور مردمی است، همیشه مهم است. امسال این راه‌پیمایی مهم‌تر است به‌خاطر این کارهای خیانت‌باری که بعضی از دنباله‌های آمریکا دارند در منطقه انجام میدهند برای جا انداختن معامله‌ی قرن؛ که البته جا نخواهد افتاد و هرگز تحقق هم پیدا نخواهد کرد و آمریکا و دنباله‌هایش در این قضیه هم شکست خواهند خورد. ۹۸/۳/۸
شهید حسین معزغلامی.apk
50.36M
🌷 اولین اپلیکیشین جامع ویژگی ها: 🍃شامل خاطرات ؛ عکس ها و مداحی های شهید 🍃 موسیقی پس زمینه 🍃آهنگ پیشواز شهید 🌺دانلود نکنید از دستتون رفته 😉 @AhmadMashlab1995
شهید حسین معزغلامی.apk
50.36M
🌷 اولین اپلیکیشین جامع ویژگی ها: 🍃شامل خاطرات ؛ عکس ها و مداحی های شهید 🍃 موسیقی پس زمینه 🍃آهنگ پیشواز شهید 🌺دانلود نکنید از دستتون رفته 😉 @AhmadMashlab1995