eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم . به سمت پذیرایی رفتم و با صدای نسبتا بلند سلام ڪردم . ڪمی ڪه جلو رفتم با دیدن لیلا و اسما اخم ظریفی ڪردم . جلو رفتم : سلام خوبید؟ لیلا گونه ام را بوسید و ااسما هم در آغوشم ڪشید : سلام به روی ماهت الحمدالله تو خوبی؟ شڪری گفتم و ڪنار اسما نشستم مامان همانطور ڪه سینی به دست به سمتمان می آمد گفت :همتا جان لیلا اومده اینجا ببینه نظرت در مورد آقا امیر چیه به من گفتن با تو صحبت ڪنم گفتم ڪه بزار خود همتا بیاد اون قراره با امیرآقا زندگی ڪنه نظرتو بگو مامان . _اگر اجازه بدید من فڪر ڪنم ... لیلا با اشتیاق سرے تڪان داد : حتما عزیز دلم . بعد از خوردن چاییشون رفتند به اتاقم برگشتم تنها جایی ڪه دلم آروم میگرفت بهشت زهراست . چادرمو برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم . و سوار تاڪسی شدم . خیلی فڪر ڪردم الان باید از ڪجا شروع ڪنم تنها ڪسایی ڪه میتونستن ڪمڪم ڪنن فقط شهدا بودن . ڪرایه را حساب ڪردم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم . ڪنار مزار شهیدی نشستم و دستی رویش ڪشیدم : سلام بازم منم اینبار اومدم ڪمڪم ڪنید همونطوری ڪه چند سال پیش دستمو گرفتید و نزاشتید غرق گناه بشم . قضیه خواستگاری رو تعریف ڪردم و ادامه دادم : آرزوے هر دختریه خوشبخت بشه و یه مرد پولدار و خوشتیپ گیرشون بیاد برای من اینا مهم نیست برای من اخلاق اون شخص مهمه ڪه اخلاقشم بیسته ... میخوام ڪمڪم ڪنید ڪه دیگه اشتباه نڪنم من دوست دارم همسرم از تبار حیدر باشه ... _سلام! هراسان به سمت عقب برگشتم : سلام تعقیب میکنید؟ همانطور ڪه سرش پایین بود جلو آمد و زانو زد و مشغول فاتحه خوندن شد . _نه هر موقع دلم میگیره میام اینجا یه چند باری شمارو هم اینجا دیدم . یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : ڪی؟؟ _اون روزے ڪه نامه رو جا گذاشتید وقتی ڪه رفتید متوجه نامه شدم ... اخمی ڪردم : معلومه زیادی ڪنجڪاوید! خونسرد گفت : به شدت . ڪیفم را برداشتم قصد ڪردم برم ڪه گفت : همتا خانوم در جریانید ڪه ازتون خواستگاری ڪردم بار اول نمیدونم چرا جواب منفی دادید اما من دست بر نمیدارم ... اگر فڪر میڪنید تفاهم نداریم اتفاقا داریم من عین شما متوحل شدم من یه جوونی بودم ڪه تمام خوش گذرونیم با دخترا بود . یه روز که اسما رو اورده بودم اینجا با یه آقایی آشنا شدم ڪه داشتن نوشته هارو رنگ میڪردن . همراهشون شدم ڪارم ڪشید به هیئتو و... اینا ڪم ڪم تو رفتارم یه تغییری رو حس ڪردم . شاید فکر ڪنید حس زودگذره و هوسِ ؛ فڪر نمیڪردم قلبم به این زودیا تسلیم بشم .. یاعلی گفت و ایستاد : همتا خانوم من شمارو از آقا خواستم ... خیلی با خودم ڪلنجار رفتم این حرفارو بگم یا نه با پدرتون صحبت ڪردم گفتند نظر شما هر چی باشه نظر پدرتونم همونه ... میشه بدونم چرا جوابتون منفیه؟ نفس حبس شده ام را آزاد ڪردم حرفاش خیلی سنگین بود برای منی ڪه یه بار این هارو شنیده بودم .. لب زدم : آقاے ارسلانی من واقعا شوڪه شدم به مادرتونم گفتم من جوابن منفیه چون یه بار اشتباه تصمیم گرفتم و میترسم برای یه بار دیگه شکست خوردن .. از ڪنارش رد شدم . _مطمئن باشید من دست نمیڪشم لطفا فڪر ڪنید جواب منفیتونو شنیدم انقدری میمونم تا جوابتون مثبت بشه . سرم را پایین انداختم و با یه خداحافظی ڪوتاهی از اونجا دور شدم .. تمام بدنم از خجالت و شرم داغ شده بود . وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم دستم را روی قلبم گذاشتم چند بار نفس عمیق ڪشیدم. به تاج تخت تڪیه دادم و چشمانم را بستم : خدایا ڪمڪم ڪن .... برای نوشتن جزوه ها از روی تخت بلند شدم و به سمت میز تحریرم رفتم . روی صندلی نشستم نگاهی به تابلوی روبه رویم ڪشیده شده زمزمه ڪردم : " اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب " دستم را روی قلبم گذاشتم و معنی اش را زمزمه ڪردم : آگاه باش  ڪه با یاد خدا  دل ها آرامش می یابد. مشغول نوشتن شدم .... در اتاق باز شد و هانا با خنده وارد اتاق شد و روی تخت دراز ڪشید : آجی همتا شب بخیر . لبخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم و دستانم را به نشانه قلقلڪ بالا بردم ڪه جیغ بلندے ڪشید روی تخت نشستم و قلقلڪش دادم ڪه جیغش بلند شد : آیییی دلمممم نڪن ... با صدای زنگ تلفنم دست ڪشیدم و به سمت تلفنم رفتم با دیدم اسم اسما تعجب ڪردم و تماس رو وصل ڪردم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . _بله؟ _سلام همتا جان خوبی؟ _سلام الحمدالله تو خوبی ؟ چیزی شده این وقت شب ؟ _نه عزیزم فقط بگم بهت این برادر من زده به سرش اومده در خونتون خواستم بگم بفرستش بیاد تا صبح تو ماشین یخ میزنه . ڪنجڪاو به سمت پنجره رفتم و پرده را ڪنار زدم با دیدن ماشینش برق از سرم پرید : اینجا چیڪار میڪنه اسماااا؟؟ خندید : آمده پی یارش دیگه. جدی گفتم : شوخی نڪن لطفا زنگ بزن بهشون بگو این ڪار غیر اخلاقیه . _من بهش زنگ میزنم بیاد ولی بچه شام نخورده گفتم اگر ... نزاشتم حرفش را ادامه بده : بسه اسما بهشون بگید بره ... من جوابم مثبته ... صدایی نشنیدم از پشت تلفن با خنده گفتم : اوییی زنده ای ؟؟؟ _همتا ایستگاه گرفتی ؟ _نه ڪاملا جدے گفتم حالام زنگ بزن بهشون بگو منم برم بخوابم فعلا یاعلی . یاعلی گفت و تلفن رو قطع ڪردم بعد از چند دقیقه ماشین رو روشن ڪرد و راه افتاد . نفس عمیقی ڪشیدم . و به رختخوابم رفتم و دراز ڪشیدم. ••• دیروز لیلا جون زنگ زد و مامان با بابا حرف زد و قرار شد همین امشب بیان خواستگارے دل تو دلم نبود ... روبه روے آیینه ایستادم و نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک ۷بود روسریِ زرشڪی رنگی را برداشتم و سرم ڪردم چادرے ڪه خان جون از مڪه برام اورده بود رو بردااشتم و روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . هانا با دیدن من لبخندی زد و گفت : الحق ڪه نقاشی خدا دیدن دارد . خندیدم : از دست تو . قصد ڪردم به سمت آشپزخانه بروم ڪه زنگ زدن . بابا جلوتر رفت و مامان هم پشت سرش. نفس عمیقی ڪشیدم و پشت مامان ایستادم . در باز شد و اول عمو و خاله بعدم اسما و بعدشم امیر وارد شد . خاله گونه ام را بوسید امیر به طرفم آمد و دسته گل را به سمتم گرفت سر به زیر تشڪر ڪردم و گل را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم . سبد گل را روی میز گذاشتم و برای چندمین بار فنجان های چایی را چڪ ڪردم ؛ سینی را در دستم گرفتم و زیر لب صلواتی فرستادم و به سمت پذیرایی رفتم . اول به عمو و خاله و ... تعارف ڪردم به سمت امیر رفتم سرش را بلند ڪرد ضربان قلبم بالا رفت و سریع چایی را برداشت و مبل ڪناری اما با فاصله نشستم . _همتا جان دوست داری مهریت چقدر باشه ؟! لب زدم : چهارده سڪه ڪافیه . پدر امیر لبخندی زد : ‌۳۱۴ تا سڪه فکر میڪنم خوب باشه . امیر سری تڪان داد و لب زدم : هر جور خودتون صلاح میدونید . _اگر حاجی اجازه بدید این دوتا جوون برن هر حرفی که دارن باهم دیگه بزنن. فردا بریم محضر و بچه هارو عقد کنیم. _صاحب اختیارید ؛ نگاهی به من انداخت : همتا جان بابا امیرآقا رو راهنمایی کن به اتاقت . چشمی گفتم و ایستادم : بفرمایید . امیر بلند شد و دنبالم راه افتاد . در اتاق را باز ڪردم و ڪنار ایستادم و ڪه سربه زیر گفت : اول شما . ببخشیدی گفتم و وارد اتاقم شدم . من روی تخت نشستم و امیر هم روبه روم روی تخت هانا . چند دقیقه ای بینمون سکوت بود ڪه خودش شروع ڪرد : خانواده‌ے منو ڪه از بچگی میشناسید خودمم داستانمو بهتون گفتم میخواستم بدونم شما ملاکتون برای انتخاب همسر چیه؟ نفس عمیقی ڪشیدم : اخلاق ؛ برای من اخلاق خیلی مهمه بر خلاف بعضی جوونا ڪه پول و خونه و ... اینا مهمه برای من شاید ۲۰درصد مهم باشه خیلی بدم میاد تو زندگی مشترکم ڪسی ڪه دوسش دارم بهم دروغ بگه اهل نماز و خدا باشه حلال و حروم سرش بشه .... و اینڪه شما میدونید من قبلا ازدواج ڪردم و سر یه مسائلی بهم خورد ... سری تڪان داد : بله در جریانم ؛ راستش منم از شما همینارو میخوام ... اینڪه مثل یه دوست ڪنارم باشید نڪته ای نیست بنده هم همینارو میخواستم بگم فقط ! ڪنجڪاو نگاهش ڪردم : نظرتون در موردآقا چیه؟ لبخندی زدم : خیلی دوستشون دارم جورے ڪه بگن جونمو فداشون میڪنم . خندید : حتما باید همینڪارو بکنید . سری تکان دادم ڪه ایستاد : جوابتون !؟ من هم ایستادم : گفته بودید جواب منفی زیاد شنیدید گفته بودید منو از آقا خواستید ... من جوابم مثبته .. خوشحالی رو میشد تو صورتش دید ... لبخندی زد از اون هایی ڪه بوے عشق میداد . از اتاق خارج شدیم و جوابم رو به جمع گفتم نشستیم ڪه عمو خطاب به پدرم گفت : اگر اجازه بدید همین فردا ڪه ولادتم هستش این دو جوون رو عقد کنیم تا راحتر رفت و آمد ڪنن . بابا دستی به ته ریشش ڪشید و نگاهی به من انداخت چشمانم را باز و بسته ڪردم لبخندی زد : قبوله حاجی مبارڪ باشه . امیر نگاهی به من انداخت و زمرمه ڪرد : ممنونم . بعد از گذاشتن قول و قرارها رفتند . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . _‌همتاااا اومدے؟؟؟ ڪیفم را برداشتم و به سمت جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را پوشیدم ووبه سمت ماشین رفتم و سوار شدم ... روبه روی محضر ماشین رو پارڪ ڪرد و پیاده شدیم وارد محضر ڪه شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر کت و شلوار مشڪے به تنش نشسته بود محجوب روی صندلی نشسته بود و تند تند عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد . بلافاصله با ڪمڪ مامان چادر مشڪی ام را با چادر رنگی ڪه خاله لیلا برام اورده بود عوض ڪردم و به سمت امیر رفتم و ڪنارش نشستم . زیر لب سلامی ڪردم ڪه برگشت و گذرا نگاهم ڪرد : سلام خوبید؟ شڪری گفتم و سڪوت ڪردم امیر قرآن را به سمتم گرفت آیه هارا میخوندم . با صداے اسما به خودم آمدم :‌ ‌عروس داره سوره‌ے‌نور رو میخونه . جملش برام جالب بود ... عاقد دومین بار هم تڪرار ڪرد و اینبار فاطمه جواب داد ... _عروس خانوم بنده وڪیلم ؟! نگاهی به خان جون و بابا بزرگ انداختم ڪه لبخند میزدند . آب دهانم را قورت دادم : با اجازه آقا امام زمان و بزرگتراے جمع بله . صدای صلوات بلند شد و بعدشم صدای دست ... دفتر بزرگی روبه رویم قرار گرفت با اینڪه امضا ها زیاد بود و خسته کننده اما همه‌ے اینها به من ثابت میڪرد ڪه الان امیر مرد زندگیمه ... با گرمی دستی بدنم داغ شد و نگاهم ڪشیده شد به دست امیر ڪه دستم را در دستش گرفته بود انگشتر را داخل انگشتم میڪرد ... فشار خفیفی داد به صورتش نگاهی ڪردم ڪه نزدیڪ گوشم شد و گفت : جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی گونه هایم داغ شد و سرم را انداختم پایین؛ ڪه زیر گوشم زمزمه ڪرد : منو نگاه ڪن . نگاهش ڪردم دستش را روی قلبش گذاشت : این تویی ڪه سمت چپ میزنی . از این همه عشق و محبت لبخندی ڪنج لبم نشست ... همه برای دادن ڪادو جلو آمدند . بعد از مراسم از محضر بیرون آمدیم ... مامان و خاله گونه ام را بوسیدن و برایمان آرزوی خوشبختی ڪردن . به سمت ماشین امیر رفتم در جلو را برام باز ڪرد سوار شدم بلافاصله بعد از من سوار ماشین شد . منتظر موندم تا ماشین رو روشن ڪنه اما نڪرد برگشتم طرفش زل زده بود به من ... دستم را جلویش تڪان دادم : چی رو نگاه می ڪنید؟؟؟ دستم را گرفت و بوسید : به ملڪه‌ے‌قلبم مشڪلی داره! _نه چه مشڪلی فقط احیانا راه نمی افتید؟ دستم را گرفت و ماشین را روشن ڪرد میخوام ببرمت یه جای خوب ... ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : ڪاریت نباشه شما بسپارش به من . لبخندی زدم ڪه راه افتاد . ڪمی ڪه جلوتر رفت فهمیدم داره میره ڪهف الشهدا ذوق زده گفتم : ڪهف الشهدا؟؟؟ برگشت طرفم و چشمڪی زد : بعلههه . _مرسی واقعا نیاز بود . ماشین را پارڪ ڪرد و پیاده شدیم به طرفم آمد و دستم را گرفت . از این همه نزدیڪی خجالت میڪشیدم . از ڪوه بالا رفتیم و جلوے درب ڪهف الشهدا شلوغ بود امیر دستم را ول ڪرد تعجب ڪردم بی خیال به سمت مزارها رفتیم و فاتحه خواندیم . نیم ساعتی آنجا موندیم و به طرف خانه برگشتیم . _امیرآقا ؟ نگاهم ڪرد : همتا نگو اونطوری دیگه حس میڪنم غریبم . _غریبه‌ای‌دیگه! برگشت طرفم و بلند گفت : واقعاااا غریبممم همــتا؟؟؟ خندیدم : نه شوخی ڪردم . دست را دراز ڪرد و لپم را ڪشید گونه هایم داغ شد . _جان دلم بگو ؟ لب زدم : چرا تو ڪهف الشهدا دستمو ول ڪردی؟ دستم را گرفت و دنده را عوض ڪرد : راستش اونجا یه زره شلوغ بود و خب جوونم زیاد بود نمیخواستم ڪسی ڪه فعلا ازدواج نڪرده با دیدن ما به گناه بیوفته و حسرت بخوره خودت بهتر میدونی... لبخندے ‌زدم : بله . جلوی در خانه نگه داشت از ماشین پیاده شدم : همتا ؟ برگشتم : بله؟ لبخندی زد و دستش را روی قلبش گذاشت : یادت نره این تویی ڪه اینجا میزنی شبت حسینی یاحق . شب بخیری گفتم و وارد خانه شدم . دستم را روی قلبم گذاشتم چقدر بی جنبه شدی با دوتا دونه حرف محڪم میڪوبی !. لباس هایم را عوض ڪردم و دراز ڪشیدم با صدای پیامڪ گوشی ام به سمتش رفتم یه پیام از یه شماره ناشناس پیام رو باز ڪردم : خوش‌تر از دوران‌عشـق‌ایام‌نیـست بامــداد‌عـاشـقان را شـام‌نیـست دلتنگتم‌ یارا ... لبم را به دندان گرفتم هیج شعرے به ذهنم نمی رسید جز یدونه ڪه خیلی دوسش دارم برایش تایپ ڪردم : گفتیم‌عشق را به صبورےدوا ڪـنیم هر روزعشـق‌بیشتر و صبـرڪمتر اسـت گوشی را ڪنار گذاشتم و چشمانم را بستم .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
خوش تیپ ینی آقامون😁👌 بقیش بازیه😎 ♥️ @montazer_shahadat313
شهید‌چمران‌چه زیبا‌میگه:🌷 حسیـن‌جانم... دردمندم... دلشکسته‌ام... واحساس‌مے‌کنم‌که جزتو،وراه‌تــودارویۍ دیگرتسکین‌بخشِ قلب‌سوزانم‌نیست...🌷 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
کوچه های دلت را به نام شهدا کن بدان در کوچه پس کوچه های دنیا وقتی گم می شوی تنهایت نمےگذارد!! شهدا با معرفتند رفیقشان باشی شهیدت می کنند 🌹🍃 @montazer_shahadat313
عشق یعنی همنشینی گلوله با گلویی که تشنه است ... 🌹شهید کربلای فکه ._._._._._._._._._._._ @montazer_shahadat313
هفته دفاع مقدس.mp3
5.1M
📻🎙 ✅بیسیم چی دلنگاشته راهیان نور نگارنده متن: سرکار خانم بیگدلی گوینده : جناب اقای بردستانی ❇️پیشنهاد دانلود 🌷 تقدیم میشود به سیدالشهدای جبهه مقاومت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی @montazer_shahadat313
[💛💚] . . صدایِ‌خنـده‌ی‌خُـدارامےشنـوے؟! دعاهایـت‌راشنیـده‌ وبه‌آنچـه‌محال‌مےپندارےمےخندد:) ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . بعد از دوتا کلاس دیگرم ؛ تو محوطه دانشگاه منتظرم موندم تا امیر هم بیاد ... بعد از دو ثانیه با عجله از پله ها پایین آمد و نزدیکم شد پیش دستی ڪردم : سلام خسته نباشید استاد. لبخندی زد از آنهایی ڪه لبخند به لبت می آورد از آنهایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ... از آنهایی ڪه بوے یاس میدهـد ... _درمونده نباشی بانـو . دستم را گرفت به سمت پارڪینگ رفتیم سوار ماشین ڪه شدم برگشت و نگاهم ڪرد ‌: وااااییی چقدر سخت بود. _چی سخت بود؟ ماشین را روشن ڪرد : دورے از تو . پشت چشمی نازڪ ڪردم : پس چی فڪر ڪردے آقـــا. خندید : از دست تو همتاااا . ••• روزها پشت هم میگذشت و بهار جایش را به تابستان داده بود تقریبا دوماهی از عقدمون میگذشت و من هر لحظه بیشتر دلبسته‌ے امیر می شدم .... _مامان اینارو ڪجا بزارم . خاله لیلا نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت بزار همونجا برو ببین این امیر بلند شده از خواب بچم خیلی خسته بود میگفت امروز از،بس حرف زدم فڪم درد میڪنه . _چشم الان میرم . به سمت اتاقش رفتم و تقه ای به در زدم با صدای بفرمایید امیر وارد اتاق شدم . _سلام آقای خوابالو .... از روی تختش بلند شد : سلام خانوم زرنگ از این طرفا ؟؟ چه عجب شما دلت برای ما تنگ شد .. به سمتش رفتم دستش را دور بازوام حلقه ڪرد و موهایم را بوسید . _باشه امیر آقا حالا تیڪه میندازی ... خندید : نه بابا چه تیڪه اے ؛ ما ڪه هر روز خونہ‌شماییم این دو روزم نیومدم چـون معذبم .... سرم دا نزدیڪ صورتش گرفتم : چرا معذبی؟ دستی به موهایم ڪشید : شاید خانوادت بخوان استراحت کنن و راحت باشن من ڪه نمیتونم هر روز اونجا باشـم . قصد ڪردم جواب بدهم ڪه در اتاق باز شد و اسما در چارچوب در نمایان شد : به به دو زوج عاشق رو ببین چه خلوتم ڪردن همتا خانوم شما ڪه قصد ازدواج نداشتی ! _علیڪ سلام اسما خانم خودت داری میگی خلوت پس شما یاد بگیر همیشه هر ڪجا ڪه هستید در بزنید ... بعدم اینڪه همتا نظرش عوض شده مگـه میشه جواب منفی به این آقای عاشق بده؟! _سلام ‌علیڪم حالا یه بار در نزدم حرف شما صحیح مامان جان فرمودند تشریف بیارید ڪه بابا اومده شامم حاضره . از اتاق خارج شد از جایم بلند شدم : بریم ؟ سری تڪان داد از اتاق خارج شدیم تقریبا با باباے امیر راحت بودم. به سمت آشپزخانه رفتیم مشغول شستن دست هایش بود ڪه بلند سلام ڪردیم . برگشت و با لبخند نگاهمان ڪرد و جواب سلام امیر را داد به سمت من آمد : سلام به روی ماهت خیلی خوش اومدی همتا جان . بلافاصله بعد از حرفش پیشانی ام را بوسید قصد کردم دستش را ببوسم ڪه عقب ڪشید . پشت میز نشستم امیر برایم برنج ڪشید. _راستش همتا جان دیروز امیر با ما صحبت ڪرده ڪه دیگه ڪم ڪم عروسی بگیریم و شما هم برید سر خونه زندگیتون با خانواده صحبت ڪردم گفتن هر چی ڪه همتا بگه نظرت چیه بابا؟ جرعه اے آب خوردم : هر جور ڪه بابا گفته و شما صلاح میدونید . لبخندی زد : مبارڪه پـــس . _امیر جان مادر توام از فردا با همتا بیوفتین دنبال ڪارای عروسی .. _به چشم مامان جان . بعد از خوردن شام ڪمڪ اسما و مامان ڪردم ... به اتاق امیر رفتم تا حاضر بشم . با دیدن صحـنه روبه رویم شوڪم زد گلهارو پر پر ڪرده بود روے زمین و روی میزش یه جعبه مانند بود . به سمتش رفتم و جعبه را باز ڪردم یه انگـشتر عقیق ڪه رویش یا زهرا حڪ شده بود دستم ڪردم . در اتاق باز شد و امیر به سمتم آمد : مبارڪه خوش اومد از سوپرایزم؟؟. _وای امیر خیلی قشنگههه مرسی واقعا سوپرایز شدم . دستم را گرفت و بوسید : دوست دارم ملڪه‌ے‌قلبم ... _من بیشتر آقـــا. وسایلم رو جمع ڪردم و از همه حداحافظی ڪردم . روبه روی خونه نگه داشت از ماشین پیاده شدم :،شب خیلی خوبی بود خیلی خوش گذشت بهم شبت بخیر یاعلی . _ز حد بگذشت مشتاقے و صبر اندر غمٺ یارا به وصل خود دوایے ڪن دل دیوانہ ما را شبت خوش یاعلی. وارد خانه شدم و بعو از عوض ڪردن لباس هایم دراز ڪشیدم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . با نوازش های دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم با دیدن امیر برق گرفته از جا بلند شدم : توواینجا چیڪار میڪنی . لبخندی زد : یادمه قبلنا سلام میڪردی علیڪ سلام دلتنگ بودم اومدم شمارو ببینم . ڪمی خودم رو جمع ڪردم ڪه نزدیڪم شد : ڪار بدے ڪردم اومدم ؟! لب زدم : نه فقط یه زره شوڪه شدم و خجالت ڪشیدم . خندید : آخه دختر خوب من نامزدتم خجالت نداره ڪه . ‌_بله بله ، مگه امروز ڪلاس ندارے؟! دستی به موهایم ڪشید : اومدم باهم بریم ڪلاس دیگه از الان بهت بگم اونجا من استادم اینجام شوهرتم باید به حرفام گوش بدی ... همانطور ڪه بلند میشدم گفتم : به همیم خیال باش استاددد ... به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .. _خجالت نمیڪشه یه یالله نمیگه نمیاد توو ایش ... از حرف هانا خنده ام گرفت به سمتش رفتم : علیڪ سلام چی میگی زیر لب آتیش پاره ! _سلام اولا اسمم هاناست نه آتیش پاره دوما هیچی ... گونه اش را بوسیدم . وارد آشپزخانه ڪه شدم امیر و مامان مشغول صحبت بودن موهایم را با گیره اے ڪه روی میز بستم و پشت میز نشستم صبحانه رو ڪه خوردم بعد از حاضر شدن به طرف دانشگاه راه افتادیم . یڪ هفته ای از عقدمون میگذشت و تقریبا اخلاق امیر دستم اومده بود ... با هر حرفش میدونستم ڪلمه بعدیش چیه ... داخل پارڪینگ ماشین رو پارڪ ڪرد . اڪثر دانشجو ها میدونستن ما ازدواج ڪردیم روز اول ڪه باهم اومدیم بعضیا تعجب ڪرده بودند و بعضیا هم تبریڪ میگفتن ... _خب دیگه همتا موفق باشی بعد از ڪلاستم صبر میڪنی خودم بیام برسونمت.. _ای به چشم حاج آقا . _خیلی خب دیگه ڪمتر دلبرے ڪن الان برم تو ڪلاس باید آب قند برام بیارن ... ریز خندیدم . داخل راهرو دانشگاه از هم جدا شدیم وارد ڪلاسم ڪه شدم همه ے بچه ها سوت ڪشیدند اون هایی هم ڪه نمیدونستند و تازه فهمیده بودن هم بهم تبریڪ میگقتن و آرزوی خوشبختی میڪردند . گیسو به سمتم آمد : مبارڪ باشه خانم خانما حالا مراسم میگیری مارو دعوت نمیڪنی ؟؟ _یهویی شد باور ڪن . مشتی به بازویم زد : اره جونه خودت من نمیدونم یا باید به من شام بدی یا ڪه میرم به همه میگم همتا قراره برای ڪل دانشگاه شیرینی بیاره توام ندی از آقاتون میگیریم . خندیدم : نه نه خودم شام دعوتت میڪنم گیسو نری به استاد ارسلانی بگی . _چه استادی هم میڪنه ... استاد کارد ڪلاس شد گیسو سر جایش برگشت . ڪلاسورم را باز ڪردم .... با مداد فقط مینوشتم امیر امیر ... باز هم با این فاصله دلتنگش شده بودم تو این یه هفته انقدری خودشو تو دلم جا ڪرده بود ڪه نمیشد دلبستش نشد ... گیسو نزدیڪم شد : میبینم ڪه یار ڪار خودش را ڪرده ؟ لبخندی زدم :تو رو چه به این حرفا! _روا بود ڪه چنین بی‌حساب دل ببری مڪن ڪه مظلمه خلق را جزایے هست. یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : نه بابا توام . آهی ڪشید : اره منم ؛ نڪن اینڪاراتو اینجا جاے این ڪارا نیست ماهم یه روزے عاشق شدیم فقط عشق ما عشقش واقعے نبود ... لبخند غمگینی زدم : به چَشم سلطان . برگشت و سر جایش نشست . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . با مامان حرف زدم اونم بعدش نمیومد دوره‌ے نامزدیمون سریعتر تموم بشه و بریم سر خونه زندگیمون ... قرار شد هفته ے بعد یه مجلس بگیریم از امروزم قرار شده بیوفتیم دنبال ڪهرای عروسی ... _مامان جان بریم؟ مادرم همانطور ڪه ڪفش هایش را میپوشید گفت : بریم . با دیدن ماشین امیر به سمتش رفتم خاله لیلا و اسما از ماشین پیاده شدند مشغول احوالپرسی شدیم . قصد ڪردم عقب بشینم ڪه خاله نگذاشت و جلو نشستم . امیر گذرا نگاهم ڪرد به طرفش برگشتم ڪه دستش را روی قلبش ڪجاست . از حرڪتش خنده ام گرفت اما با نیشگون های ریز اسما سڪوت ڪردم . روبه روی مزون لباس عروس نگه داشت . وارد ڪه شدیم خانمی به سمتمان آمد : سلام روزتون بخیر میتونم ڪمڪتون ڪنم . خاله لیلا لبخندی زد : میبینیم . سری تڪان داد و رفت نگاهی به مدل ها انداختم : همشون خیلی قشنگن ... مامان و خاله به سمت لباس ها رفتم منو امیر هم سمت دیگر . _همتا ؟ _جان؟ ایستاد : میگم من تورو اینطوری دیدم دلم رفت تو این لباسا ببینمت نڪنه غش ڪنم . من هم ایستادم و نگاهش ڪردم : عاشق را ز هر جوره خواستارم . خندید : به به خانوم شاعر .. لبخندی زدم نگاهی به همه ے لباس ها انداختم همشون قشنگ بودن برای همین انتخابمو سخت ڪرده بود. نگاهم ڪشیده به ته سالن .. دستم را از دست امیر بیرون ڪشیدم و به سمت لباس عروس رفتم . یه لباس ساده پوشیده بود ڪه آستیناش از جنس تور بود و روش ریز نقش هاے گل بود . لبخندی زدم امیر ڪنارم ایستاد : چیشد همتا ؟ _امیر من این مدل رو میخوام . نگاهم ڪرد : ساده نیست؟ لبخندی زدم : امیر آقا هر چی ساده تر بهتر در ضمن یادت نره لباس حضرت زهرا چقدر ساده بوده ... اگر الگوم حضرت زهراست همه جوره باید باشه . _درسته ببخشید بانـو جان . مامان و خاله هم خوششون اومده بود اسما پیشنهاد داد تا لباس رو تنم ڪنم . به سمت اتاقڪ ڪوچڪی رفتم و با ڪمڪ اسما و خانم فروشنده لباس رو تنم ڪردم . هر دو عقب ایستادن : وای چقدر بهت میاد همتا . خانم فروشنده چشمڪی زد : آقا داماد باید نظر بده . اسما رفت تا امیر رو صدا ڪنه بعد از چند دقیقه سر به زیر به سمتم آمد سرش را ڪه بلند ڪرد چشمانش برق زد . به سمتم آمد و دستم را گرفت : چقدر خوشگل شدی بانو . _واقعا؟ سری تڪان داد : البته خوشگل بودی الان ڪه دیگه ماه شدی. _اهم اهم خب دیگه بسه زنگ تفریحتون تموم شد ان شاءالله روز عروسی باز همو میبینید . هر دو زدیم زیر خنده لباس رو در آوردم قرار شد فردا امیر بیاد بگیره لباس رو ... از مزون بیرون آمدیم و بعد از انتخاب ڪفش و دست گل به سمت تالار راه افتادیم . روبه روی تالار بزرگی نگه داشت . امیر تالار نزدیڪ خونمون رو رزرو ڪرده بود .. خوشم اومده بود جمع و جور بود . بعد از خوردن ناهار به سمت خونه راه افتادیم ...جلوی خونه پیاده شدیم و خداحافظی ڪردیم وارد اتاقم شدم . و بی حال روی تخت دراز ڪشیدم و گردنم را ماساژ دادم .. با زنگ تلفنم دست از ماساژ دادن ڪشیدم و به سمت تلفن رفتم با دیدن اسم امیر لبخندی زدم و تماس را وصل ڪردم : بعله؟ _سلام عروس خانم احوالتون ؟‌ خندیدم : علیڪ سلام آقا داماد مگه تو همین الان مارو جلوی در پیاده نکردی ؟ بزار یه یک ساعت بگذره بعد زنگ بزن . _اها یعنی الان قطع ڪنم بانو خب دلتنگ میشم بالام جان . روی تخت نشستم : نگفتم قطع ڪنی یه زره گردنم درد میڪرد گفتم بخوابم . لحنش جدی شد : خوبی همتا میخوای بیام بریم دڪتر؟؟؟؟ _چیزی نیست امیر بخاطر بی خوابیه بخوابم درست میشه . _مواظب خودت باش عزیزدلم برو بخواب بیدار شدی بهم زنگ بزن . _چشم فعلا . یاعلی گفتم و تلفن رو قطع ڪردم گوشی را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
☝️لزوم رانندگان تاکسی اینترنتی به 🔷️ جانشین فرمانده نیروی انتظامی گفت: 🚫خودرو مکان شخصی نیست و در منظر عموم قرار دارد، با بی‌حجابی در خودرو، حقوق مردم زیر پا گذاشته می‌شود لذا در اینجا نیروی انتظامی اِعمال قانون می‌کند❗ 🔸️برای مالک خودرویی که در آن بی‌حجابی صورت گرفته، پیامکی ارسال و خواسته می‌شود که شئونات در خودروی وی رعایت شود! یعنی پیامک نخست ارشادی است! 🔹️در مرحله بعد، اگر بی‌حجابی مجدداً صورت گیرد، مالک خودرو باید پاسخ الکترونیکی دهد و در صورت تکرار برای بار سوم حاضر خواهد شد❗ 🔸️رانندگان تاکسی اینترنتی نیز باید به سرنشین خودرو در صورت بی‌حجابی تذکر دهند و از مسافران بخواهند که شئونات را رعایت کنند! @montazer_shahadat313
♥️ باعــث ڪفاره گناهان است باعث روشنایی دل است ڪلید رفتن به وجواز عبور از پل صراط است😌✌ 😕😞؟؟ 😊 😃😍 @montazer_shahadat313
- - ♥️ اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْتَغْفِرُکَ لِما تُبْتُ اِلَیکَ مِنْهُ ثُمَّ عُدْتُ فیهِ..؛ خدایا من آمرزش میخواهم بـراے گناهانے ڪِ پس از تــوبه ڪردن دوباره به آ‌نھا دست زده‌‌امـ 🌱 السلام علیک حین تَحمَدُ و تَستَغفِر آقا جان ما رو فراموش نکن وقت استغفار کردنت💔 🌿| ^ @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهدای نیرو دریایی |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 313
سلام رفقای عزیز دوست داریم عکسای قشنگتون از پیاده روی اربعین ببینیم برامون ارسال کنید تا در کانال قرار بدیم منتظریم🙂 دلنوشته هم با موضوع امام حسین و اربعین برامون بفرستید @zeinabi82 حال و هواتون این روزا با ما در میون بزارید https://harfeto.timefriend.net/721968360 جایزه این چالش مجازی و معنوی جایزه های خوشگلی داریم منتظر شرکت کردنتون هستیم
- شغلت‌چیہ.. ؟🙄 + بسیجی - اَمنیتی.. ♥️! - یعنی چیکار میکنی .🤔.؟ + روزای عادی فوش میخوریم💔 ؛ روزای شلوغ گلولہ ..:)🌱 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . یڪ هفته اے رو درگیر ڪارای عروسی بودیم و همه چیزم حاضر شده بود . امیر لباس خودش و من رو گرفته بود . _خب حالا بلندشو خودتو ببین ؛ آرام از روی صندلی بلند شدم و روبه روے آیینه ایستادم ... موهایم را مدل خاصی بافته و روی شانه ام انداخته بود . _ممنونم هلیا جان خیلی قشنگه . اسما به سمتم آمد : خیلی تغییر ڪرده هاااا . لبخندی زدم و به سمت اتاقی رفتم تا لباسم رو بپوشم . بعد از پوشیدن لباس از اتاق بیرون آمدم و لبخندے زدم : چطوره ؟ خاله لیلا به سمتم آمد : وااای هزار الله اڪبر چشم نخورے مادر . _ممنونم مامان . هانا دورم چرخید : آجی منم عروس میشم ؟ قصد ڪردم جوابش را بدهم ڪه اسما گفت : اووو ڪو تا تو عروس بشی فسقل . _عههه نخیرم مامانم همیشه بعدداز نماز میگه ان شاءالله بچه هام خوشبخت بشن یعنی یه روزیم یڪی مثل عمو امیر میاد منو میگیره با خودش میبره اون دنیا . بلافاصله بعد از حرف هانا ڪل سالن زد زیر خنده .... صدای زنگ بلند شد بعدشم صدای دخترڪ جوانی ڪه شاگرد آرایشگر بود : عروس خانوم تشریف بیارن آقا داماد منتظرشونن . سرم را پایین انداختم استرس داشتم با دیدن من عڪس العمل امیر چیه ؟ اسما دستش را پشت ڪمرم گذاشت : برو . به سمت پله ها رفتم لباس عروسم را بلند ڪردم تا زمین نخورم . یڪی یڪی پله هارو پایین می آمدم با دیدن امیر ڪه مشغول ور رفتن با دسته گل بود دلم برایش رفت ڪت و شلوار مشڪی رنگ به تنش نشسته بود و چهرشو مردانه تر ڪرده بود . نزدیڪ شدم سرش را بلند ڪرد چشمانش برق زد و چند دقیقه ای بهم زل زد یڪ قدم عقب میرفت و یڪ قدم جلو می آمد لبخندی زدم ڪه دستم را گرفت : وااااای ... چشمانش پر اشڪ شد : ڪلمه ای پیدا نمیڪنم ڪه وصف حالم باشه . دستم را محڪم گرفت و با لبخند به من خیره شد : به چرخ .. یڪ دور چرخیدم . _یه بار دیگه ؟ دوبار چرخیدم و با خنده گفتم : امیر سر گیجه گرفتم ... نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید . خجالت زده سرم را پایین انداختم ڪه دستش را روی قلبش گذاشت : جانم بسوختے و به دل دوست دارمـت لبم را به دندان گرفتم ... دستم را فشار داد .. شب به یاد ماندنی بود ڪنار تو براے من از آن شب هاے فراموش نشدنے ... بمان تا ابد براے من . به نام من ... تا گویم از عشق تو لبریزم ... ••• روبه روے آیینه می ایستم و موهای بلندم را از بالا می بندم . رژلب رو برمیدارم و ڪمی به لبانم میزنم . نگاهی به خود در آیینه می اندازم : اگر امیر منو نداشت یه چیزی تو زندگیش ڪم داشت . از حرفم خنده ام میگیرد با صدای باز شدن در خانه به سمت پذیرایی میروم و پر انرژے میگویم : سلام خسته نباشی آقا . برمیگردد با دیدن من لبخندے مهمان لبانش میشود به سمتش می روم نگاهم میڪند دو قدم جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد : الان ڪه بانومو میبینم دیگه خسته نیستم . میخندم : برو لباساتو عوض ڪن بیا شام حاضره . وارد آشپزخانه میشوم و میز شام رو میچینم . _به به چه ڪردی بانو . _امیدوارم طعمش مثل بوش خوشمزه شده باشه . پشت میز نشست و قاشق را برداشت و داخل خورشت ڪرد و خورد : عالیه عزیزم . پشت میز نشستم و قاشقم را برداشتم و داخل خورشت ڪردم و خوردم : ڪجای این عالیه امیر این ڪه همش آبهههه ... _نخیر آقاتون میگه عالیه بگو چشم . _امیر نخور بزار برم نون پنیر بیارم . قصد ڪردم از جام بلند بشم ڪه دستم رو گرفت بشین . نشستم از پشت میز بلند شد و در خانه را باز ڪرد ڪنجڪاو نگاهش ڪردم بعد از چند دقیقه با چند تا ظرف غذا برگشت . به سمتم آمد و غذا هارو روی میز گذاشت : من ڪه غذای تورو میخورم اما شنیدم ڪه اولین غذا رو خود خانما نمیخورن برای همین برای شما غذای بیرون گرفتم خودمم غذای خانوممو میخورم . خندیدم : الحق ڪه دیوانهههه ای. _دیوونم؛ دیوانه‌ے‌زلف نگاهت دیگر بانو . _امیر جان همتا اون غذارو نخور . اخمی ڪرد : جانتو قسم نخور بعدشم میخورم . شانه ای بالا انداختم : هر چی شد پای خودت . خندید : میترسی بگن روز اولی دامادو فرستاد اون دنیا . _نخیرم اصلا بخور . تا آخر غذارو خورد من مونده بودم چجوری اون برنج سفت و با این خورشت آبڪی خورده . _همتا خانوم دستت درد نڪنه ... _خوبی؟ لبخندی زد : میشود با تو بود خوب نبود . خندیدم . _همتا جان من یه زره خستم برم بخوابم ؟ سری تڪان دادم : حتما عزیزم . شب بخیرے گفت و به اتاق مشترڪمان رفت بعد از شستن ظرف ها به سمت اتاق رفتم نگاهی به امیر انداختم پتو رو روش ڪشیدم و خوابیدم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . دو قدم نزدیکم میشود نفس در سینه ام حبس میشود سرش را بلند میکند به چشمانم زل میزد ؛طاقت نمی آورم و سرم را پایین می اندازم که با دستش چانه ام را میگیرد : به چشمام نگاه کن بانو. بغض بر گلویم چنگ میزند سرم را بلند میکنم و به چشمانش خیره میشوم . دستم را میگیرد و جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد خجول سرم را پایین می اندازم و با خجالت میگویم :عه. قهقهه ای میزند بعد از چند دقیقه صدایش رنگ غم میگیرد : همتا میمونی برام؟ سرم را بلند میکنم وقتش رسیده که مطمئنش کنم جلو می آیم آنقدر جلو که صدای ضربان قلبش را حس میکنم . نفس عمیقی میکشم : دوست دارم اونم یدونههه چون تو یدونه ای ... کجا برم وقتی کل زندگیم اینجاست کجا برم وقت هم نفسم و همسفرم اینجاستتت . دوست ندارم عاشقتم نیستم نفسم بسته به نفساتتتتت . دستش را روی قلبش میگذارد لبش را به دندان میگیرد : بانوووو به فکر قلب منم باش ..... _هستم آقا. دستم را بوسید : دِ نیستی دیگه بانو یعنی نباید باشی این قلب به عشق تو میتپههه. سرم را پایین انداختم ڪه زمزمه ڪرد : هنوز بهش فڪر میڪنی؟ اخمی ڪردم و سرم را را بلند ڪردم : معلوم هست چی میگی امیر به ڪی جز تو فڪر ڪنم هاااااا؟؟؟ _سر شام تا بابا بزرگ اون حرفو گفت تو به سرفه افتادی .. مشتی به سینه اش زدم : امیر من الڪی عاشق نشدم ... من به هیچ چیز و هیچ ڪس بعد تو فکر نمیڪنم فقط به تو فکر میڪنم به تووو سخته فهمیدنش سختهههه یا برات آسونش ڪنم هااا یادت باشه مجنون همیشه پی لیلیشه . نفس عمیقی ڪشید و ڪلافه دستش را داخل موهایش برد : همتا ببخشید یه لحظه نفهمیدم چی شد . دلخور از ڪنارش رد شدم و به اتاق رفتم . موهایم را باز ڪردم و روی شانه هایم انداختم وارو اتاق شد و پشتم ایستاد . _همتا ؟ جوابش را ندادم ڪه لب زد : قهری ڪه قهری صحبت ڪه میڪنیم. ابرومو بالا دادم : چجوریه؟ دستش را بالا اورد و بلند گفت : اینطوری ؛ شروع به قلقلڪ ڪردنم ڪرد جیغ خفیفی ڪشیدم ڪه امیر دست ڪشید مشتی حواله‌ے‌بازویش ڪردم : دل درد گرفتم امیر . خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد به سمتش رفتم : امیر . نگاهم ڪرد : جان دل امیر ؟! _منو دوسم داری ؟ نیم خیز شد : یه‌دونه . اخم ڪردم : یه دونه ؟ موهایم را نوازش ڪرد : یه دونه چون خدا یکیه خانواده یکیه بانوی قلب منم یکیه . پشت چشمی نازڪ ڪردم ڪه لپم را ڪشید : ببینم میتونی ڪاری ڪنی من از دانشگاه اخراج بشم . به نشانه ے سرم را برگرداندم ڪه دستی به موهایم ڪشید : بهترین ڪارم همینه باید دست از همه جا بڪشم تا هر روز بانومو ببینم همتا با دل و قلبم بد بازے ڪردی. هر روز صبح ڪه میرم دانشگاه تمام حواسم جای تو ... با شوق دیدن تو ڪلاسو تموم میڪنم ... برگشتم و عمیق نگاهش ڪردم : امیر ؟ _جونم ؟ _من خیلی دوستت دارم . لب زد : من بیشتر . شب بخیری گفت و چشمانش را بست عمیق نگاهش ڪردم نمیدونم چجوری عاشقش شدم اما وقتی به خودم اومدم دیدم با همه فرق داره . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . همانطور ڪه ذڪر میگفتم از جا بلند شدم و به سمت گاز رفتم در قابلمه را باز ڪردم بوے قرمه سبزے بلند شد . درش را گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم تا چند دقیقه دیگه خانواده مادریم میان خونمون ... از صبح ڪه بلند شده بودم خیلی استرس داشتم امیر رو راهی ڪردم و خودمم پی ڪارا افتادم . به سمت اتاق مشترڪمان رفتم و پیراهن بلند قهوه اے رنگ را روے تخت گذاشتم روسری بلندے ڪه زمینه قهوه تیره اے داشت با گلهای سفید رو هم ڪنار گذاشتم به سمت آینه رفتم و بلوز را جلوے تنم گرفتم لبخندی از سر رضایت زدم . و لباس رو تنم ڪردم روسری ام مدل خاصی بستم . لبخندے زدم و با صدای زنگ خانه به سمت در رفتم و در را باز ڪردم . چشمانم برق زد دست گـل بزرگی سمتم گرفته شد : وای چقدر قشنگه . امیر لبخندی زد ‌: علیڪ سلام گل رو دیدی صاحب گل رو یادن نره . از جلوی در ڪنار رفتم امیر داخل شد و در را بست . _به به همتا خانم چه خوشگل شدی . گلها رو بو ڪردم : بودم . به سمتم آمد و پیشانی ام را بوسید : حالا شدی ماه پیشانی و خوشگلترم شدی . لپانم گل انداخت و سرم از شرم پایین افتاد . _ببین چه خجالتیم میڪشه . خندیدم و مشتی حوالہ‌ے‌ بازویش ڪردم : خیلی پرویی . همانطور ڪه به سمت اتاق میرفت گفت :میدونم من برم لباسامو عوض ڪنم ڪه الان مهمونا میرسن. به سمت آشپزخانه رفتم و گلها را داخل گلدان شیشه اے گذاشتم . امیر ست قهوه اے اسپرتش رو پوشیده بود . قصد ڪرد وارد آشپزخانه بشه ڪه صداے زنگ بلند شد به طرف در رفت چادرم را از روی میز برداشتم و روی سرم انداختم . در را باز ڪرد . بابابزرگ و خان جون اول وارد شدند . بعدشم عمو علی و بابا و عمه زهره . به سمت مبل ها رفتند و نشستند قصد ڪردم در را ببندم ڪه با صدای احسان تمام بدنم سرد شد : سلام مبارڪ باشه . امیر به سمتمان آمد و با لبخند جواب داد : سلام داداش احسان خیلی خوش اومدی بفرما ڪه دلتنگت بودیم . نگاهی گذرا به من انداخت : خوشبخت بشید . _ممنونم . وارد آشپزخانه شدم و نفسم را با صدا بیرون دادم . سینی چای رو بلند ڪردم و وارد پذیرایی شدم امیر با دیدن من با عجله به سمتم آمد و با اصرار سینی را از من گرفت لبخندی زدم و ڪنار خان جون نشستم . _مبارڪ باشه . _ممنونم عمو جون . عمه نگاهی به امیر انداخت : میگم امیر آقا حالتون ڪه روزای اول خوب بود ؟ متوجه منظورم عمه نشدم ڪه احسان لبخندی زد : بله اتفاقا غذاهای همتا جان فوق العادست مارو شرمنده میڪنه . خان جون دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : همتا برای خودش ڪدبانو ... هر زنی برای خودش یه هنری داره یڪی تو خیاطی خوبه یڪی تو آشپزے یڪی هم مثل من تو باغدارے خوبه . فقط تو اون جمع نگاه های زن عمو اذیتم میڪرد و آه میڪشید ... برای چیدن میز شام به آشپزخانه رفتم . فاطمه هم به ڪمڪم اومد . امیر تعارف ڪرد . امیر ڪنار من نشست و زیر گوشم زمزمه ڪرد : شرمندم بابا بزرگ داشت حرف میزد بی احترامی بود اگر بلند میشدم . لبخندے زدم : فداے یه تارموت آقا . _تعارف نڪنید بفرمایید . مشغول خوردن شدیم . نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه گوشه ے لبش را می جوید و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد . بعد از خوردن شام بابا بزرگ به شونه ے احسان زد : ڪم ڪم باید براے احسانم آستین بالا بزنیم. دوغ تو گلویم پرید و با شدت به سرفه افتادم دلیل اینڪه چرا من نگرانمو نمیفهمیدم . امیر بلند شد و سریع لیوان آب را پر آب ڪرد و به سمتم گرفت . ڪمی خوردم بهتر شدم . امیر نگاهی به من بعد احسان انداخت و لب زد : خوبی ؟ سری تڪان دادم ڪه عمو علی جواب بابا بزرگ رو داد : ان شاءالله سر وقتش . خان جون خندید : هیچ وقت یادم نمیره من دبیرستان بودم ڪه اوردن منو گذاشتن پای سفره عقد یادش بخیر.. _اره یادش بخیر بعدشم ڪه جنگ شد. با اشتیاق پرسیدم : عروسی هم گرفتید!؟؟ بابا بزرگ لبخندی زد : نه قیزیم(دخترم) فاطمه یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : چیڪار ڪردید ؟ _من ڪه همش جبهه بودم خان جون گفت پول رو بدیم دست یڪی از دوستانش ڪه پول جهیزیه ندارن ماهم دست به چشم گذاشتیم . لبخندی زدم : چقدر خوب . میز شام رو جمع ڪردیم اجازه ندادم ڪسی ڪمڪ ڪنه و گفتم بعدا میشورم. بعد از خوردن شام مهمان ها رفتند . با ڪمڪ امیر ظرفارو شستم و خونه رو تمیز ڪردم .. _امیرم شما خسته شدی برو استراحت ڪن . به سمتم آمد :_همتا؟ به سمتش برمیگردم :جان همتا؟! . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→