ده سال از ازدواج مشترکم با احسان میگذشت و دو تا دختر به نامهای مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که میگفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
.
﮼ دلم قُرص است وقتی مُسَکِنم تویی😌💛...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حال من خوب است،
اما با تو بهتر میشوم»♥️
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت348 (بالاخره پریا رو راضی کردم که با ما بیاد لواسون و رشت نره. خوشحالم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت349
دیگه نتونستم تحمل کنم. دفتر رو محکم بستم و عصبانی بلند شدم. چند تا از وسیلههایی رو که میخواستم بالا ببرم، برداشتم و با اخم و حرص از پلهها بالا رفتم.
دفتر رو هم با خودم بردم. وسایل رو جلوی در زیر زمین گذاشتم و شال و مانتوم رو پوشیدم. وسایلی رو که باید تمیز میشدند، مستقیم به سمت حیاط بردم.
کمی هوای خنک پاییز رو به ریه هام کشیدم و به دفتر نگاه پر حرصی کردم.
بلند گفتم:
- اگه چند بار به حامد میگفتم دوست دارم، الان اینقدر حرص نمیخوردم.
- دخترم، اتفاقی افتاده؟
هول کرده به سمت آقا پرویز برگشتم. یه کمی نگاهش کردم و گفتم:
- نه، نه، چیزی نیست. داشتم با خودم حرف میزدم.
لبخند زد و گفت:
- منم گاهی با این گلا و درختها حرف میزنم. یه لحظه فکر کردم، غیر از من همدم دیگهای پیدا کردند.
یعنی شنیده من چی گفتم؟ این چه غلطی بود که من کردم؟ با این اخلاقی که مهیار داره، اگه بفهمه من رو میکشه.
لبخند زدم و بهش خیره شدم. به وسایل اشاره کرد و گفت:
-میخوای کمکت کنم، این ها رو تمیز کنی؟
- نه آقا پرویز، دستتون درد نکنه. خودم تمیز میکنم.
-پس من میرم به کارهام برسم.
-بفرمایید.
لبم رو به دندون گرفتم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید زودتر خوندنش رو تموم میکردم تا دردسری برام درست نکرده.
سر بلند کردم و به آقا پرویز نگاه کردم. با درخت خرمالو که خرمالوهای کال از شاخه هاش آویزون بودند، سرگرم بود و به من نگاه نمیکرد.
گوشهای از ایوون روی زمین نشستم و دفتر رو باز کردم. آخرین خطی رو که خونده بودم، پیدا کردم و چند تا ورق جلو رفتم.
( پریا، امروز ناراحت بود و حرف نمیزد. بهش گفتم بعد از دو هفته اومدیم با هم یه بستنی بخوریم، اخمهات رو حداقل باز کن. گفت دوستهاش دوربین خریدند و اون هم دلش میخواد که داشته باشه، ولی باباش گفته که لازم نیست و بهتره که درسش رو بخونه. بغض کرده بود. نتونست بستنی بخوره. من هم نتونستم.)
سرم رو بلند کردم. هر ورق این سر رسید، یه جور حرص خوردن داشت، ولی کنجکاوی نمیذاشت بیخیال بشم.
( امروز موتورم رو فروختم. ازش استفادهای نمیکردم. با پولش برای تولد پریا دوربین خریدم و با بقیه پولی که مونده بود، یه دوچرخه برای خودم گرفتم؛ یه دوچرخه آبی.)
به دوچرخه آبی کنار حیاط نگاه کردم. حتما امروز از دست این پریا همه موهای سرم سفید میشد. یعنی آقا مهدی هیچی بهش نگفته موتورش رو فروخته.
خودش که احتمالاً پول نداشته و یه نفر موتور رو براش خریده بوده.
اصلا به توچه که برای اون دوربین بخری! اگه لازم بود باباش براش میخرید دیگه!
دلم نمیخواست بقیهاش رو بخونم. صفحه رو ورق زدم.
( بابا چند روزیه که سراغ موتورم رو ازم میگیره. بهش گفتم دست یکی از دوستامه. دوچرخه رو هم بردم خونه دایی احمد سپردمش به علیرضا. میدونستم بابا بالاخره میفهمه، ولی هرچه دیرتر، بهتر. فردا تولد پریا است و میخوام دوربین رو بهش بدم. از فردا به بعد هر وقت فهمید، اشکال نداره.)
(امروز به پریا زنگ زدم. گفت تولدش رو با دوستهاش جشن گرفته و خونه نیست. گفت اگه میخوام ببینمش باید برم اونجا. آدرس رو گرفتم. تو یه کافی شاپ جشن گرفته بود. با دیدن سر و شکل پریا، کمی جا خوردم. این چه وضعیتیه! دخترهای دوروبرش هم بهتر از اون نبودند. خوشحال رفتم، ولی با دیدنش اخمهام تو هم رفت. جلوی دوستهاش چیزی نگفتم، ولی نتونستم زیاد هم بمونم. کادو رو دادم. بازش کرد. انگار میدونست قراره براش دوربین بگیرم. عکس العمل دوستهاش این رو بهم فهموند. پریا کنارم ایستاد و دستش رو دور گردنم انداخت و چند تا عکس با همون دوربین ازمون گرفتند. رفتارهای پریا زننده بود، خوشم نیوم. زیاد اونجا نموندم. سریع از اونجا خارج شدم.)
دوباره سربلند کردم. آخ اگه دستم به اون عکسها برسه!
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
#کپی_حرام
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی نیمکت مشرف به زمین بازی بچهها نشسته بودم و به اطرافم نگاه میکردم.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
حس تردید رو تو چشمهاش میدیدم، ولی تردید در مورد چی؟
در مورد حرفی که زده بود؟ در مورد عشقش به من؟ یا در مورد فکر کردن؟
-سپیده من میدونم تو این یک سال اخیر خیلی فشار روی تو بوده...میدونمم که باید بازم فشار رو تحمل کنی...
جملهاش رو کامل نکرد و ساکت شد.
من چه فشاری رو باید تحمل میکردم؟
اینکه قرار بود اون نامزدی رو بهم بزنه؟
نمیکرد این کار رو.
همه زوجهای جوون با هم دعواشون میشد، ولی همهاشون که از هم جدا نمیشدند.
-دارم کارامو ردیف میکنم برم کانادا، تو این مدت به نظرم بهترین زمانه برای فکر کردن و اینکه تکلیفمون با دلمون مشخص بشه.
-کی...کی میری؟
-نمیدونم، احتمالا برم اوکراین، از اونجا هم کانادا. دنبال کارهاشم، قبلشم مرخصی دانشگاهم بگیرم و کارهای شرکتم درست کنم.
تو این مدت یکم از هم دور میشیم، تو این دوری باید بشینیم فکر کنیم که واقعا قصدمون چیه از این با هم بودن، وقت گذروندن، سر کار گذاشتن هم ... یا ازدواج.
گفت سر کار گذاشتن، باید تعریف میکردم، هر چند خودش گفته بود نمیخوام.
اشکم پایین اومد و گفتم:
-من نمیخواستم بزارم شما بیایید خواستگاریم، چون خانوادهام پول جهیزیه ندارن، تو اینو هیچ وقت درک نمیکنی چون تو شرایط خانواده من نبودی و نیستی، چونن تو عشق به دلت افتاد و به خانوادت گفتی، لازمم نداشتی که به پول عروسی و چیزای دیگه فکر کنی، ولی من باید فکر کنم، منی که یه کاپشن رو با برادرم شریکی باید میپوشیدم باید فکر میکردم، من میگفتم نه، ولی عمه اصرار داشت، چون تو زیادی بی نقصی... سالار ... سالار ... بهم گفت ... به خاطر عمه... چیزی نگو... نویدم ... خوبه... برو ... آشنا شو...
جملاتم تیکه تیکه شدند و مثل غرورم تیکه پاره.
با حرفی که زده بودم غرورم شکست بود، من از نداشتن جهیریه به نوید گفته بودم، فقری که همیشه پنهانش میکردم.
سرم رو پایین انداختم و نتونستم ادامه بدم.
نفس نفس زدنم از حرفهایی بود که باید میگفتم و نمیتونستم ادامه بدم.
-سپیده...
از جاش بلند شد، قصدش اومدن به سمتم بود.
قبل از اینکه بهم برسه از جام بلند شدم.
-خوبی؟
یکم نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و گفتم:
-به نظرم ... تو درست میگی... باید یکم ...یکم... بیشتر فکر کنیم... تو به عشقی که یهو به دلت افتاد، منم به مشکلاتم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت حس تردید رو تو چشمهاش میدیدم، ولی تردید در مورد چی؟ در مورد حرفی که
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بعد از ماهها قلم به دست گرفته بودم تا بنویسم، بنویسم تا شاید بار غمی که توی دلم بود رو کمی کم کنم. بار غمی که پنهانش میکردم از بقیه.
این نوشتن هم پیشنهاد دکترم بود، دکتری که فهمیده بود من وقتی مینویسم حرف دلم رو مینویسم و وقتی که حرف میزنم مصلحت رو در نظر میگیرم.
نوک خودکار رو از روی صفحه دفتر جدا کردم و به چیزی که نوشته بودم نگاه کردم و از اول هر چیزی رو که نوشته بودم خوندم.
(آدمها را به خودتان عادت ندهید، رحم کنید، بعد که میروید، طفلک تنها میماند. تنهایی مثل خوره همه وجودش را میخورد و جز قلب تپندهای که بدون ریتم میزند از او چیزی نمیماند.
طفلک تنها میماند و سکوت میکند و ابر سیاه غم را در دل پنهان میکند، مبادا که بقیه ببینند و بدانند.
ماندنی اگر نیستید، لبخند شیرینتان را پنهان کنید از آدمی که میبینید پناه آورده به گرمای بودنتان. از همان اول دریغ کنید بودنتان را.
ماندنی اگر نیستید، سرگردانش نکنید، بعد که میروید، نه میتواند خودش را ببخشد، نه شما را. مثل تودهای شعله ور در تمام بیابان میدود و آتشش تندتر میشود تا عاقبت خاکسترش را باد ببرد به شهرهای دور.
وقتی که میروید او میماند با ترسی ابدی از آینه و خروش خشمی در دل، هر بار که به یاد میآورد این زخمهای نشسته به روح، عقوبت بدمستیهاست وقتی دوست داشته میشد)
قشنگ شده بود، قشنگ و غمگین.
هر چند داستان نبود، ولی حرف دلم بود. دل که نه، کره خری که حرف نمیفهمید، صبر نمیفهمید.
نوید ... نوید... دفتر رو به صورتم چسبوندم.
قرار بود بره ولی ایران بود، درگیر خودش و خانوادهاش و رستورانی که مادرش قصد افتتاحش رو داشت بود.
من اصلا الویتش نبودم.
اون رستوران رو هم به لطف نگار میدونستم، نگاری که قرار بود باهاشون همکاری کنه.
صدای در زدن اومد، دفتر رو از صورتم کندم و خیلی عادی گفتم:
-بفرمایید.
در باز شد.
نگار بود.
وارد کتابخونه شد و همزمان با بستن در گفت:
-خوبی؟
لبخند زدم و سر تکون دادم.
جلو اومد و گفت:
-مینوشتی؟
دفتر رو بستم.
-آره.
به دفتر بسته نگاه کرد و گفت:
-نمیخوای بزاری بخونمش که بستیش؟
هنوز جوابش رو نداده بودم که گفت:
-راستی، قرار بود داستانت رو چاپ کنن، همون که برنده شده بود، چی شد؟
-پیگیر نشدم، چاپ بشه حتما بچهها بهم میگن.
سر تکون داد.
به اطرافش نگاه کرد، دنبال جایی برای نشستن بود، از جام بلند شدم، بی ادبی بود اون روی زمین بشینه و من روی صندلی.
هر دومون روی زمین نشستیم.
-پول جایزه رو چی کار کردی؟
-کارت هدیه بود، دیدی که، هست هنوز. به پول احتیاج داری؟
نگار جوابم رو با حرکت سرش داد و من رفتم به اون روز جشن، دیر رسیده بودم ولی به موقع، نوید از من خوشحال تر بود، برام جا نگه داشته بود، اسمم رو که خوندند، طوری دست میزد و سوت میکشید که انگار جایزه نوبل ادبیات بردم.
برای اینکه بغض جوونه زده رو کنترل کنم و از فکر نوید بیرون بیام، گفتم:
-اگر پول احتیاج داری، من یکم دارم، رو در بایستی نکنی یه موقع.
خندید و گفت:
-ثابت شدهای قربونت برم، احتیاج ندارم، راستش...
منتظر ادامه اون راستش بودم.
راستش، راستش...این روزها هر چیزی من رو یاد پسر چشم سبزی میانداخت که روزگاری هر روز زنگ میزد و دنبال بهانه بود برای دیدنم، ولی حالا از آخرین تماسش چهار روز گذشته بود.
زنگ زده بود که بپرسه کلاس میرم یا نه، گفته بود که تنها نرم و حتما یه مرد همراهم باشه. اگر هم کسی هم نبود اصلا نرم. گفت که خودش کار داره و نمیتونه بیاد.
نه جانمی، نه دوستت دارمی، هر چند، به همونم دلخوش بودم، همین که کمی نگرانم بود برام نقطه امید بود.
نگار گفت:
-سپیده یه چیزی ازت میپرسم، راستش رو بهم بگو، باشه؟
بی حرف منتظر سوالش بودم که گفت:
-با نوید به مشکل خوردی؟
پسرعمهم صدام کرد گفت کار واجب دارم. وقتی رفتم دیدم یه آقای دیگه هم اونجاست. معدبم شدم. گفت دوستم ناراحت نباش. تو نگاه اول از تو خوشش اومده و میخواد بیشتر آشنا بشید. گفتم من اصلا ازت انتظار نداشتم اما اون گفت....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سفر تو کردی و
من در وطن غریب شدم
🧚♀💞 ◇ ⃟