eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سید حسن نصرالله: حضرت آقا عمود این خیمه هستند! ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت504 نتونستم ضعفم رو پنهان کنم و نفهمیدم چطور از آغوش مهیار سر در آوردم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بابا براش نسخه نوشت و تأکید کرد که حتما داروها رو سر وقت بخوره. - خب، حالا بگو چی شده بود که اونطوری اومدی خونه؟ مهیار یکم فکر کرد و گفت: - داشتم به کارهای عقب افتاده شرکت می‌رسیدم، نگهبان انبار زنگ زد و گفت یه چیزهایی مشکوکه و حس می‌کنه کسی تو انباره. چون قبلاً هم از این توهمات زده بود، جدی نگرفتم. ولی چند بار دیگه هم زنگ زد. منم رفتم ببینم چه خبره، که ناغافل چند نفر از پشت ریختند سرم و تا اونجایی که می‌شد مشت و مالم دادند. بعدم انداختنم تو استخر. -استخر آب داشت؟ -بیست سانت بیشتر توش آب نبود، ولی برای خیس شدن من کافی بود. با فکری که به ذهنم رسید، گفتم: - استخر تو انبار دارو؟ - کاربری انبار قبلا پرورش ماهی زینتی بوده. اونم استخر نیست، یه حوضچه است، ما می‌گیم استخر. دیگه چیزی نگفتم. چند لحظه سکوت حکمرانی کرد و بالاخره سکوت رو مهیار شکست. -بابا، می‌شه بهار و پویا رو با خودت ببری خونه‌اتون؟ بابا یکم به مهیار نگاه کرد و با پوزخندی گفت: - چند روز پیش می‌خواستی از دست من شکایت کنی که چرا بهار رو تو خونه‌ام نگه داشتم، الان می‌خوای دوباره ببرمش اونجا! مهیار نگاهش رو پایین انداخت. -اون موقع تنها راهی که می‌شد بهار رو برگردونم، این بود. می‌دونستم اگه بهار اینجوری فکر کنه که می‌خوام برم شکایت کنم، قبول می‌کنه که برگرده. وگرنه من هیچ وقت این کار رو نمی‌کردم. چشمهام گرد شد. حس بچه‌ای رو داشتم که حسابی گول خورده. نفسم رو سنگین بیرون دادم و نگاهم رو از مهیار گرفتم. بابا لبخند می‌زد و چهره‌اش خوشحال بود. -حالا برای چی می‌خوای زن و بچه‌ات رو با خودم ببرم؟ -تهدیدم کردند با زن و بچه‌ام. حتی اسم بهار و پویا رو هم می‌دونستند. کلی هم نشونه و آدرس داشتند. اینجا دیگه خطرناک شده. -کی تهدیدت کرده؟ -همونایی که برام زیرآبی می‌رند و داروهای تاریخ مصرف گذشتشون رو با علامت و فاکتور شرکت من پخش می‌کنند. همونهایی که دیشب غافلگیرم کردند. شما بهار و پویا رو ببر، منم میام همون جا. به زرین خانوم و آقا پرویز هم می گم، که یه مدتی اینجا نباشند. بابا سری تکان داد و گفت: - پلیس هم می‌دونه؟ -دقیق نه، ولی می‌دونه. - من بهار و پویا رو با خودم می‌برم، تو هم امروز همه چی رو به پلیس می‌گی. بابا نگاهی به من کرد و گفت: - برو حاضر شو. به مهیار اشاره کردم و گفتم: - ولی آخه حالش خوب نیست! - منم میام. حالم خوبه. با اکراه سری تکون دادم و بلند شدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت505 بابا براش نسخه نوشت و تأکید کرد که حتما داروها رو سر وقت بخوره. -
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دوباره راهی خونه پدر شوهرم بودم. جایی که اخیراً با ورودم به اونجا، هر بار یه جور آبروم ریخته بود، اما انگار چاره‌ای نداشتم. مهیار ازم خواست که مفصل وسیله بردارم، چون معلوم نبود که چند وقت قراره اونجا بمونیم. یه چمدون بزرگ برداشتم و برای هر سه مون لباس و وسایل ضروری رو گذاشتم. مهیار هنوز حالش خوب نشده بود. سرگیجه داشت و رنگ و روش زرد بود، اما هر بار می‌گفت که خوبم و مشکلی ندارم. صبحونه مختصری خوردم و سوار ماشین مشکی و شاستی بلند پدر شوهرم شدم. مهیار ماشین نقره‌ای رنگ رو توی حیاط پاک کرد و همراه ما به خونه پدرش اومد. نمی‌تونست رانندگی کنه و اصلا حالش خوب نبود. هرچند که خودش زیر بار نمی‌رفت و به نظرش اصرار پدرش برای رانندگی نکردن، فقط یه وسواس بود. به مقصد رسیدیم و وارد خونه شدیم. مهسان مانتو و مقنعه پوشیده بود و توی حیاط پالتو تن می‌کرد که با دیدن من تعجب کرد. لبخند زنان جلو اومد. با من روبوسی کرد و کنار گوشم گفت: -مهر بازگشت بهت زد؟ - آره، فکر کنم یه مدت نامعلومی باید من رو تحمل کنی. کمی ازش فاصله گرفتم و به سر و تیپش نگاهی کردم. مهسان هیچ آرایشی توی صورتش نداشت و جالب تر از همه شکل حجابش بود. نمی‌تونستم بگم به خاطر مهیار این کار رو کرده، چون نمی‌دونستم که قراره ما بیاییم. مهسان با دیدن مهیار که چمدون به دست وارد خونه می‌شد، رنگ تعجبش پر رنگ تر شد. -با مهیار اومدی؟ سر تکون دادم. شونه بالا داد و به طرفش رفت. سلام ‌کرد و با برادرش دست داد. هر دو به هم با تعجب نگاه می‌کردند. مهسان زودتر گفت: -حالت خوب نیست؟ مهیار سر تکون داد و نگاهش رو از چشم‌های متعجب خواهرش گرفت. -خوبم، ولی فکر کنم تو یه چیزیت شده. به کل کل خواهر و برادر گوش ندادم و وارد خونه شدم. مامان مهری و مهبد هم با دیدن من تعجب کردند. دردناکترین و شاید خنده دارترین قسمت ماجرا رفتارهای مصنوعی مهبد با من بود، وقتی که مهیار وارد سالن شد. نمی‌دونستم بخندم یا آه بکشم. دو روزی از ورود من به این خونه می‌گذشت. گچ پام حسابی کلافه‌ام کرده بود. بهم گفته بودند باید یه هفته دیگه تحملش کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت506 دوباره راهی خونه پدر شوهرم بودم. جایی که اخیراً با ورودم به اونجا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهیار حالش بهتر شده بود و تمام روز رو بیرون بود. رفتارهامون با هم تقریباً شکل عادی گرفته بود، ولی یه حسی بهم می‌گفت که این صمیمیت ظاهریه. چون خودم هنوز دلم صاف نشده بود و تیکه‌های شکسته قلبم فقط به هم بند شده بودند. جای زخم‌هاش هم روی قلبم مونده بود؛ مثل زخم روی لبم. مامان مهری می‌گفت که جای زخم لبم به مرور زمان از بین می‌ره، ولی آیا زمان مرهمی برای از بین بردن ترکهای عمیق قلبم داشت؟ سعی می‌کردم مثل قبل باشم. اون مهیار بی رحم رو فراموش کنم و یه زندگی عادی داشته باشم. هنوز هم از اعماق قلب شکسته‌ام پسر بزرگ خانواده گوهربین رو دوست داشتم. دلیل این دوست داشتن رو هم نمی دونستم. تضاد عشق و نبخشیدن یه کم آزارم می‌داد و سعی می‌کردم که خودم رو قانع کنم. نزدیک ظهر بود و حوصله‌ام سر رفته بود. به آشپزخونه رفتم تا به خاله گلاب کمک کنم و خاله کاری نداشت. مجبور شدم دوباره به سالن برگردم. به طرف تلویزیون رفتم. مهسان رو به تلویزیون نشسته بود و با موبایلش بازی می‌کرد. آروم و بی صدا به طرفش ‌رفتم، می‌خواستم یه کم سر به سرش بذارم. پشت سرش ایستادم. هنوز متوجه من نشده بود. از پشت سرش به صفحه موبایلش نگاهی کردم و با عکسی که روی صفحه دیدم خشکم زد. عکس رو دقیق نگاه کردم. -مهسان این چیه؟ گوشی رو سریع بر گردوند. سر و تنش رو به طرف من چرخوند و بهم نگاه کرد. -هیچی! تو چشمهام حلقه اشک زده بود و با ناباوری بهش نگاه می‌کردم. لبهام مثل ماهی به هم می‌خورد، ولی هیچ صدایی ازش در نمی‌اومد. مهسان ایستاد و به چشمهام نگاهی کرد. - بهار، تو رو خدا! نفسم به سختی بالا و پایین می‌شد. تحمل این یکی رو نداشتم. دستم رو به مبل گرفتم، ولی نتونستم بایستم. قفسه سینه‌ام جایی برای هوا نداشت. مهسان سریع به طرف پله‌ها دوید. صدای فریاد زدنش رو می‌شنیدم، ولی نمی‌فهمیدم چی می‌گفت. چشمهام رو بستم و برای ذره‌ای اکسیژن دست و پا می‌زدم که یه دفعه نفسم بالا اومد و اکسیژن به ریه هام وارد شد. چشم باز کردم و مهسان رو دیدم. اسپره‌ام توی دستش بود و با نگرانی به من نگاه می‌کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت507 مهیار حالش بهتر شده بود و تمام روز رو بیرون بود. رفتارهامون با هم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 خاله گلاب نفس عمیقی کشید و لیوان آبی رو به مهسان داد و به آشپزخونه برگشت. از بغلش جدا شدم و صاف نشستم. دوباره یاد عکسی که توی موبایل دیده بودم افتادم. آروم و بغض آلود لب زدم: - مهسان، خواهش می کنم، اون چی بود؟ - تو آروم شو، بهت می‌گم. - آرومم، به خدا آرومم. لبهاش رو به هم فشار داد و با تردید لب زد: - با پریا کل کل کردم، می‌خواستم روش رو کم کنم. اونم این عکس و فرستاد که مثلاً من و مهیار هنوز هم دیگر رو می‌خوایم. فتوشاپه. همه می‌دونیم که پریا کار با کامپیوترش چقدر بیسته، درست کردن یه همچین چیزی براش اصلاً کاری نداره. یه کمی نگاهم کرد و با مکثی طولانی گفت: - باور کن بهار، مهیار هیچ وقت به پریا نگاه هم نمی‌کنه. دیگه خودت می‌دونی پریا چه کارهایی کرده. قفسه سینه‌ام درد گرفته بود. مهسان کمکم کرد و من به سختی بلند شدم و روی مبلی نشستم. مهسان گوشیش رو برداشت. انگشتش رو روی صفحه چند بار کشید و بالا و پایین کرد و گفت: - پاکش کردم. دوباره کنارم نشست و گفت: -حرفهام رو باور کن. پریا می‌خواسته ارغوان رو ببینه، سامان نذاشته. گفته اگه بچه‌ات رو می‌خوای، باید برگردی سرزندگیت. اونم مثل مار زخم‌خورده است. به همه می‌پره و یه جوری می‌خواد تلافی کنه. شکایت هم نمی‌تونه بکنه، چون سامان تهدیدش کرده و گفته اگه شکایت کنه، دیگه رنگ ارغوان رو تو خواب ببینه. این عکس رو هم برای تو آماده کرده بوده. ولی نمی‌دونسته تو موبایل نداری. دستش به شماره‌ات نرسیده، برای من فرستاده. سرم رو پایین انداخته بودم و به موبایلش نگاه کردم. -بهار حرفم رو باور کن، یا حداقل بگو باور نکردم، یه چیزی بگو. هیچ حرفی نمی‌زدم. یعنی امکان داره که مهیار به پریا مایل باشه. حرف‌های خاله گلاب در مورد خواهرزاده‌اش تو گوشم زنگ می‌زد. ورق‌های دفتر خاطرات مهیار جلوی چشمم مثل نگاتیو فیلم عکاسی رد می‌شد و از همه بدتر، حرفهای خود پریا. چند تا نفس عمیق کشیدم. - سعی می‌کنم که باور کنم. به اتاقم رفتم و دیگه تا شب بیرون نیومدم. حتی برای ناهار هم نرفتم. مهسان ناهار رو به اتاقم آورد، ولی هرکاری کردم از گلوم پایین نرفت. مهسان سعی می‌کرد که با حرفهاش قانعم کنه، خودم هم دوست نداشتم این عکس رو باور کنم. قابل باور هم نبود. پس چرا اینقدر حالم رو دگرگون کرده بود؟ چرا مثل آژیر خطر تو گوشم صدا می‌داد؟ به خاطر مهیار برای شام، سر میز حاضر شدم. به سختی غذا می‌خوردم و همه متوجه شده بودند. بابا فکر می‌کرد به خاطر آسیبی که معده‌ام دیده اینجوری شدم. مهیار عذاب وجدان گرفته بود و خوشبختانه اصرار نمی‌کرد، ولی مهسان خوب می‌دونست چرا. اما چون من ازش خواسته بودم چیزی نگه، ساکت مونده بود. البته نمی‌دونستم تا کی می‌تونست زبونش رو کنترل کنه. نمی‌خواستم به خاطر یه عکس دوباره اعصاب همه رو به هم بریزم و محیط این خونه رو متشنج کنم. آبروریزی دیگه بس بود. اون عکس باید فراموش می‌شد و من نباید بهش فکر می‌کردم. حتما همین طوریه که مهسان می‌گفت. فتوشاپ بوده.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت که البته شماره پارتهای وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای وی‌آی‌پی طولانی‌تره. 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت باید می‌رفتم و با برادرم همدردی می‌کردم، کاری که توش هیچ تخصصی نداشتم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اخم کردم و حرصی گفتم: -اصلا همین که هست، نمی‌گم کجا بودم، می‌خواد بخواد، نمی‌خواد هری. اصلا من سحر پنج شنبه‌ام، خودش با نقشه نزدیکم شد و الان حرف از اعتماد میزنه مرتیکه. من اگر اینجوری اعتماد کردم، اونم باید بکنه، نه اینکه با حرف یه پسر بچه تخس، بپره به زنش. .ببند دهنتو ببینم. اون مرده، تو رو نگیره میره یکی دیگه رو میگیره. ولی تو پات گیره نفهم. تو...تو با اون توله سگی که ترکیدی پات گیره. دستم رو روی صورتم گذاشتم. بهم برخورده بود. حتی نذاشت به خونه برسیم،. کیارش توی بغلم بود که زد توی گوشم. اینقدر محکم زد که صداش رو دیگه نمی‌شنیدم. یک هفته تمام زندگیم رو جهنم کرده بود. من‌ اگر قصدم خیانت بود، فرصتش برام زیاد پیش اومده بود. ایران هم نبودم که مجبور به جواب دادن باشم. دو ماه باهاش حرف نزدم و عین دو ماه زندانی بودم. چیزی به پام برخورد کرد. دست از روی صورتم برداشتم. تارا بود، کوسنی مبل رو به طرفم گرفته بود. با من رودربایستی داشت و سعی داشت به نحوی بهم نزدیک بشه. کوسنی رو گرفتم. عقب رفت، دستش رو به شلوار مخملش کشید و گفت: -لالا ... نی‌نی. جلو اومد و به کوسنی اشاره کرد. -لالا. کوسنی رو داشت هدیه می‌کرد برای خوابیدن کیارش. -باز معرکه گرفتی مصی! به بابا که از در اتاقش بیرون اومده بود نگاه کردم. تارا با ذوق به طرفش رفت. -بابا...بابا... عمه دست از غرغر برداشت و رو به بابا گفت: -خدا رو شکر نمردم و دیدم یکی تو رو می‌بینه و ذوق می‌کنه. بابا خم شد و تارا رو بغل کرد. صورتش رو بوسید. تارا دست دور گردن بابا انداخت. تارا برای بابا اصغر جوری دلبری می‌کرد که انگار تو بغل عشقشه. تارا پدرش رو دوست داشت. براش مهم نبود که نیمی از موهاش دیگه سیاه نیست. براش مهم نبود که یکی درمیون دندونهاش سیاه شده. مهم نبود که تن و بدنش بوی دود سیگار میده. مهم نبود که ممکنه دو ساعت دیگه از خماری زیاد دیگه محلش نزاره. حتی مهم نبود که بی کار و بی عار تو خونه نشسته و زنش به در و دیوار می‌زنه برای یه لقمه نون. تارا فقط بابا اصغر رو دوست داشت. به اتاقی که کیارش توش خواب بود نگاه کردم. کیارش هم راستین رو دوست داشت. می‌دیدم که چطور براش دست و پا میزنه. اما پدرش به مادرش اعتماد نداشت. به عمه که زیر لب گاهی فحش میداد و مخاطبش من بود نگاه کردم و گفتم: -رفته بودم سعیدو از سوراخش بکشم بیرون. از جام بلند شدم و گفتم: -اینو به راستین بگید، بگید سحر گفت اگه بهت می‌گفتم دیگه نمیزاشتی برم، وقتی هم که پرسید اگه مثل آدم می‌پرسید بهش می‌گفتم. دستش هرز رفت، زبونم لال شد. نگاهی کلی به جمع انداختم و گفتم: -حالا می‌گید سالار کجاست؟ رفته بیرون؟ کی میاد؟ عمه گفت: -درد بی درمون داشتی که می‌خواستی سعیدو بکشی بیرون از سولاخیش؟ بابا جوابم رو داد: -رفته پشت بوم. عمه شاکی شد. -لال شو بزار جوابمو بده. به سمت راه پله رفتم، بابا گفت: -می‌خوام نده، مثل آدم ازش نمی‌پرسی که! هوار می‌کشی، منم اعصاب ندارم. -باز تو خماری؟ دارم آروم حرف می‌زنم من. میگه هوار میزنی...هوی سحر!
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم کردم و حرصی گفتم: -اصلا همین که هست، نمی‌گم کجا بودم، می‌خواد بخوا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از در بیرون رفتم. به راه پله نگاه کردم. پشت بوم هم شد‌ جا؟ از پله‌ها بالا رفتم. بابا درست گفته بود، سالار همین جا بود. یه گوشه روی چند تا آجر نشسته بود. با ورودم به پشت بوم هویی کشید و از جاش بلند شد. ترسیده و متعجب سر جام ایستادم. -روسریت کو؟ از روی بند رخت یه روسری کشیدم و روی سرم انداختم. اخم آلود نگاهم می‌کرد. به روسری اشاره کردم. -سرم کردم دیگه! -همچین بدتم نمی‌اومد سرت نکنی. می‌شد جوابش رو بدم و بگم موی خودمه، به تو چه، ولی اومده بودم آرومش کنم. کاری که بلد نبودم ولی قولش رو به سپیده داده بودم. به اطرافم نگاه کردم. نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. -سالـ.... میون حرفم پرید: -اعصاب ندارم، اومدی اینجا باید ساکت باشی. به من نگاه نمی‌کرد. سر جاش نشست و به جایی میون موزاییک‌های پشت بوم خیره شد. -خب اگه حرف بزنم میخوای چی کار کنی‌؟ سرش رو بالا گرفت. - می‌خوای بزنیم؟ اخمهاش تو هم رفت. - بدتر از اون موقع که بابا زد؟ همون موقع که من گفتم نمی‌خوام زن سعید بشم و اونم افتاد به جونم و بعدشم که چند روز افتام تو رختخواب. یا بدتر از کتکی که از راستین خوردم... -داری میری رو نِروَم سحر. پوزخند زدم: -داداشش اومد من و از زیر دست و پاش کشید بیرون. از جاش بلند شد و انگشتش رو به سمتم گرفت. - همون موقع باید زنگ میزدی، الانم ببند دهنتو. از جام تکون نخوردم. اخمهاش تو هم رفت و با صدایی در آستانه اوج گرفتن گفت: -اصلا برو، اینجا چی می‌خوای! آب دهنم رو قورت دادم. بلد نبودم چطوری آرومش کنم. -اگه به سپیده قول نداده بودم حتما می‌رفتم. تو چشمهام خیره موند. -زنگ زد گفت حال تو خوب نیست، بیام حرف بزنم باهات، دلش شور تو رو میزد. -سپیده غلط کرد با تو، برو اعصاب ندارم. چی باید می‌گفتم که آروم بشه؟ سپیده چطور این کار رو می‌کرد؟ وقتی که اعصابم خراب بود، می‌اومد و کنارم می‌نشست. هر بار یه کاری می‌کرد و من رو به حرف می‌آورد، من براش حرف می‌زدم و دلم سبک می‌شد. همدردی کردن انگار تو خونش بود، انگار تو اعماق وجودش نهادینه شده بود. سپیده آدمها رو می‌فهمید، به راحتی درکشون می‌کرد. امیری نبود وگرنه مثل تک تک ماها تو برقراری اینجور ارتباطات ناشی بود. اینقدر همیشه حضور داشت که دیده نمی‌شد. اینقدر تو سکوت بود که همیشه تو حاشیه بود. ولی همیشه وجودش باعث آرامش بود. پوزخند زدم در حالی که بغض کرده بودم، تو چشمهای قهوه‌ای رنگ برادرم زل زدم و به قصد عوض کردن بحث گفتم: -روزی که با راستین رفتم، هیچ وقت فکرشو نمی‌کردم که یه روز تو پشتم وایسی و به خاطر من یقه راستینو بگیری. ابروهاش بالا پرید: - پشتت در اومدم ولی تو مثل بچه آدم نمیگی که اون دو تا پنج شنبه کجا بودی. لبهام رو به هم فشار دادم، نمی‌خواستم حرف به اون سمت کشیده بشه. پس گفتم: -سپیده چطور این کارو می‌کرد؟ از حرفی که زده بودم و جواب سوالش توش نبود، کفری شد و یه قدم به سمتم اومد. عقب رفتم و گفتم: - هر وقت هر کدوممون حالمون خراب بود، می‌اومد و یه جوری آروممون می‌کرد. الانم از من خواسته که تو رو آروم کنم ولی من... نمی‌دونم چطوری این کارو می‌کرد، ولی انگار تو ذاتش بود. حسین رو یه جور آروم می‌کرد، تو رو یه جور، منو یه جور، حتی پای حرفهای عمه هم می‌نشست، دلش طاقت نمی‌آورد یکیمون تو خودمون باشیم، یا حالمون خراب باشه. می‌اومد کنارمون، حرف می‌کشید وسط و... سالار عقب نشینی کرده بود که فقط نگاهم می‌کرد. لبخند زدم: - یه بار یادمه بابا قاطی کرده بود، ماها همه گفتیم به ما چه، ولی اون دلش طاقت نیاورد، رفت پیشش، فحش خورد، دری وری شنید ولی وقتی از اتاق اومد بیرون بابا آروم شده بود ... منم وقتی با راستین رفته بودم، تنها کسی که بهش فکر می‌کردم و می‌دونستم درکم می‌کنه سپیده بود، تنها کسی که می‌تونستم بهش بگم اونی که بهم گفت برو، بابا بود، فقط اون بود.... به تو فکر نکردم، به حسین، حتی به ثریا. بغض لعنتی صدام رو بم کرده بود و چشمهام رو گرم. اخمهاش تو هم رفت. -چرا هی می‌گی بود، مگه قراره سپیده نباشه دیگه! یکم نگاهش کردم و گفتم: -اگر قرار باشه اینطوری رفتار کنیم، آره، ممکنه بره و دیگه نباشه. ممکنه کم بیاره، خسته بشه ازمون. عمه همیشه میگه خون، خونو می‌کشه، ولی خون اون با ما یکی نیست که بکشه، خسته‌اش بکنیم، میره، مخصوصا حالا که هم نویدو داره، هم مهرابو.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت508 خاله گلاب نفس عمیقی کشید و لیوان آبی رو به مهسان داد و به آشپزخونه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ساعت از دهه گذشته بود و هر کسی مشغول کار خودش بود. مهیار تو سالن نبود. از پنجره به حیاط نگاه کردم. روی صندلی فلزی حیاط نشسته بود و به ماه نگاه می‌کرد. یه پالتو پوشیدم و به حیاط رفتم. نیاز داشتم یکم کنارش باشم و باهاش حرف بزنم. زمان، دلخوریم رو کمتر کرده بود. با دیدن من لبخند زد و صندلی دوم رو به صندلی خودش نزدیک کرد. روی صندلی خالی، کنار همسرم نشستم. چیزی نمی‌گفتیم و هر دو به ماه نگاه می‌کردیم. بی مقدمه و بدون فکر گفتم: - مهیار، تو هنوز هم به پریا فکر می‌کنی؟ شوکه شد. نگاهش رو خیلی آروم از ماه نقره ای گرفت و به من داد. هاج و واج نگاهم می کرد. _ معلومه که نه، چرا این رو پرسیدی؟ _ همینطوری، می خواستم ببینم بهش فکر می کنی یا نه. جوابم رو نداد و این بار نگاهش رو به گل های بدون برگ و خوابیده ی توی باغچه داد. دوباره بدون مقدمه و فکر پرسیدم: - مهیار، کلمه معشوقه رسمی، برای تو مفهومی داره؟ این بار سریعتر بهم نگاه کرد. اخمی کرد و گفت: تو چته امشب؟ _ هیچی، همینطوری پرسیدم. _ همینطوری از پریا پرسیدی و بعد هم معشوقه رسمی؟ با اخم نگاهم می کرد، از جام بلند شدم و گفتم: -سردم شد. می رم تو. دستم رو گرفت و رو به روم ایستاد. _ کسی چیزی گفته؟ _ نه، نه، کسی چیزی نگفته. خیره و عمیق نگاهم کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به رو به روم که دقیقاً لب جیب کت سیاه رنگش بود، خیره شدم. نفس عمیقی کشید و بازدمش بخاری شد و تو هوا محو شد. _ الان که فکر می‌کنم، پریا حتی یه عشق هم نبود. فقط یه هوس احمقانه بود، برای پسری که هنوز پشت لبش درست سبز نشده، همین. من اصلا درک درستی از عشق نداشتم، تا تو وارد زندگیم شدی. بعد از تو، تازه فهمیدم عشق تو یه نگاه یه حرف مسخره است. عشقی که ذره ذره بیاد، عمیق‌تره، قابل درک تره. _ تو چرا من رو دوست داری؟ دوباره عمیق نگاهم کرد. _ اول فکر می کردم چون مهربونی، بعد با خودم گفتم به خاطر خانومیته، دلیل زیاد پیدا کردم، ولی الان که فکر می کنم، واقعا نمی دونم چرا. من تو رو همینجوری دوست دارم، اصلا نفهمیدم چه جوری شد. همیشه فکر می‌کردم اینهایی که می گند عشق بعد از خطبه عقد به وجود میاد، چرت می گند، اما الان خیلی خوب درکش می کنم. یکم نگاهم رو به اطراف چرخوندم و گفتم: - پس پریا رو دوست نداری؟ نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: -مهسان چیزی گفته؟ _ نه، مهسان خودش از پریا متنفره و دائم تو فکر گرفتن حال پریا است. _ چرا ازش متنفره؟ _ به خاطر تو. لبخند ریزی روی لبهاش ظاهر شد. دستش رو پشت کمرم انداخت و مجبورم کرد که بچرخم. _ بریم تو، سرده. دیگه ام به این چیزها فکر نکن. _ کی برمی گردیم خونمون. _ برمی گردیم، عجله نکن. بزار پلیس همشون رو بگیره.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت509 ساعت از دهه گذشته بود و هر کسی مشغول کار خودش بود. مهیار تو سالن نب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 یه هفته از اون روز گذشت و من سعی کردم به اون عکس لعنتی فکر نکنم. دائم با خودم به این مسئله اشاره می‌کردم که اون عکس واقعی نبوده. امروز گچ پام رو خودم و بدون اینکه به کسی بگم باز کرده بودم. وجودش کلافم کرده بود. مخصوصاً اینکه شکل راه رفتنم رو کند می‌کرد. بابا مهدی با کلی اخم و غرغر پام رو معاینه کرد. از نظرش مشکلی نداشتم. شام خورده بودیم و توی سالن دور هم جمع بودیم. -مهیار، چی شد؟ بالاخره گرفتند اینهایی رو که تهدیدت کرده بودند؟ - آره بابا، پلیس دیروز و امروز همه‌شون رو گرفته. مهسان با حسرت گفت: -پس این یعنی اینکه فردا از اینجا می‌رید؟ مهیار نگاهی به خواهرش کرد و جواب داد: - سرشاخه‌شون مونده. اونی که ازش دستور می‌گرفتند، تا دستگیری اون هستیم. به طرف مهیار چرخیدم و گفتم: - ولی من فکر کردم فردا می‌ریم خونه، همه چی رو جمع کردم. -نه عزیزم، یه چند روز دیگه هم باید صبر کنیم. اون شب توی خلوتمون خیلی به مهیار اصرار کردم که برگردیم و اون رو حرفش پافشاری می‌کرد که خطرناکه و رئیسشون هنوز آزاده و زخم خورده. می‌گفت که تو این چند ماه اخیر کلی مدرک بر علیه‌شون جمع کرده و سرشاخه هم خوب می‌دونه که اونی که باعث دردسرش شده، مهیار بوده و توی اون باغچه چهارصد متری نمی‌تونه امنیت من و پسرش رو تضمین کنه. حتی به زرین خانم و آقا پرویز هم گفته بود که چند روز دیگه به باغچه برگردند. چاره‌ای غیر از تسلیم در مقابل حرف‌هاش نداشتم. -راستی مهیار، اسپره‌ام تموم شده، فردا یادت باشه که بدم برام بگیری. با نگرانی نگاهم کرد و گفت: -مگه چند دفعه حالت بد شده که اسپره تموم شده. - نگران نشو، به خاطر حال من تموم نشده، شیطنت پویا بوده. چشم غره‌ای به پویای خوابیده توی تخت خواب رفت و گفت: - چرا همون موقع که بیدار بود، نگفتی؟ -آخه دعواش می‌کردی. - نباید دعواش کنم؟ چیکار به این چیزها داره؟ -بچه است، کنجکاوی کرده. خودم بهش تذکر دادم. حالا هم اتفاقی نیوفتاده. - اینقدر طرفداریش رو نکن، لوس می‌شه. - اگه یکسره دعواش کنی و جدی باهاش حرف بزنی، مرد بار میاد؟ خودش فهمید که اشتباه کرده. تو بچه بودی هیچ وقت اشتباه نمی‌کردی؟
زندگی بافتن یک قالیست نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی نقشه را اوست که تعیین کرده تو در این بین فقط می بافی نقشه را خوب ببین نکند آخر کار قالی زندگی ات را نخرند....
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت510 یه هفته از اون روز گذشت و من سعی کردم به اون عکس لعنتی فکر نکنم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چیزی نگفت. در واقع توی فکر رفت و همونطوری که دراز کشیده بود به سقف خیره شد. دلم می‌خواست این سوال رو ازش بپرسم، که دوازده ساعتی که من رو کنار زیرزمین رها کردی، نگرانم نشدی، بعد برای تموم شدن یه اسپره... ولش کن بهار. کنار همسر جوونم دراز کشیدم و منم تو فکر رفتم. فکر عکسی که این روزها مخل آسایشم شده بود و هرکاری هم می‌کردم، توی تالارِ تو در توی مغزم، قصد گم شدن نداشت. شب گذشت و سپیده صبح خبر از یک روز جدید داد. از خواب بیدار شدم. نبود گچ دور مچ پام حس خوبی رو بهم تلقین می‌کرد. بعد از صبحونه اسپره‌ام رو به مهیار دادم و ازش خداحافظی کردم. چند ساعت از رفتن مهیار نگذشته بود که دلشوره به دلم افتاد. نمی‌دونم چرا، ولی لحظه به لحظه هم بیشتر می‌شد. سعی کردم خودم رو مشغول کنم، اما هیچ فایده‌ای نداشت. مهگل از صبح به خونه پدرش اومده بود. پویا با ماهک سرگرم بود و زیاد تو دست و پای من نبود. مهگل هم تا یه حدودی متوجه بی‌قراریم شده بود. گوشی تلفن خونه زنگ خورد. مامان مهری که اون روز مطب رو تعطیل کرده بود، گوشی رو برداشت و چند دقیقه با تلفن مکالمه کرد. بعد از قطع گوشی رو به من گفت: - این آقا پرویز هم اصلا نمی‌تونه یه جا بشینه. مهیار بهش گفته، یه چند روزی نباشند، اونم با زنش رفتند خونه دخترش. بعد یه روز در میون بر می‌گرده باغچه، به درختها و حیوون‌ها سر بزنه. خب این چهار تا دونه حیوون رو با خودت می‌بردی، درخت هم که سر زدن نداره، اینجوریم هی از این سر شهر، به اون سر شهر نمی‌رفتی. الان هم رفته خونه‌اشون، چند دقیقه پیش زنگ زده می‌گه از خونه شما، صدای تق تق میاد. گفتم ولش کن، از اونجا برو بیرون. شاید خطرناک باشه. بلند شده رفته کارآگاه بازی در آورد، فهمیده مهیار برگشته خونه، داره با کیسه بوکس کار می‌کنه. مهگل گفت: - الان زنگ زده بود این رو بگه؟ - آره، مهیار به من گفت گاهی می‌ره خونشون، تو این ده روزی که اینجا بودند، چند باری رفته. پس چرا به من نگفته بود؟ باید حتماً ازش می‌پرسیدم، چرا مادرش باید می‌دونست و منی که همسرشم، نه. شاید دلشوره‌ام به خاطر همین بود، ولی خونه رفتن مهیار چه ربطی می‌تونست به اضطراب بی‌دلیل من داشته باشه؟ چند دقیقه‌ای گذشت که موبایل مهگل زنگ خورد. -الو، سلام عزیزم! -نه، غریبه نیست، خودمونیم. - مهیار هم نیست، با اون چیکار داری؟ زنش اینجاست، بگو بهش بگم. - فکر کنم رفته خونه خودشون. -آره، تنهایی. -چه می‌دونم. حالا باهاش چیکار داری؟ -وا، همین طوری؟ _ خجالت بکش علی، اون داداشمه. خودت خوشت میاد من در مورد پریا و پروانه اینطوری بگم؟ نگاهی به جای خالی مامان مهری کردم. به خاطر همین مهگل اینقدر راحت حرف می زد. _ خیلی خب بابا، لازم نیست تو بیای. من خودم برمی‌گردم.