eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صاف ایستاد و دستش رو برای اینکه ساکتم کنه بالا آورد. -سپیـ... -بگو نگف
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با تبدیل شدن بوق‌های آروم و ملایم به بوق‌های کوتاه و پشت سر هم گوشی رو از گوشم کندم و بهش خیره شدم. عادت نداشتم که بعد از لمس اسم نوید روی صفحه تلفنم خیلی منتظر صداش بمونم. بد عادت شده بودم، بد عادتم کرده بود، همیشه این طور بود که تا اسمش رو از بین مخاطبینم لمس می‌کردم، آیکون تماس رو فعال می‌کردم و در نهایت با شنیدن سه بوق، صداش تو گوشم می‌پیچید:( جانم سپیده.) ولی الان دو روز بود که هر بار یا با گوشی خاموشش مواجه می‌شدم یا با بوق‌های پشت سر همی که از نپذیرفتن تماسم می‌گفتند. موبایل رو روی میز رها کردم و سرم رو روی دستهام گذاشتم. حرفهای از سر کلافگی و عصبانیتم رو شنیده بود. من به اون نگفته بودم این حرفها رو، به برادرم گفته بودم و اون شنیده بود. نباید می‌شنید، چون قرار نبود به اون اینطوری بگم. در باز شد و من تو همون حالت سر روی میز گفتم: -حوصله ندارم. تنهام بزار لطفا. -هنوزم جوابتو نداده؟ سالار بود. جوابش رو ندادم. صداها می‌گفت که به حرفم برای درخواست تنهایی اهمیتی نداده و حسم می‌گفت که حالا دقیقا جلوی میز ایستاده. -به مهراب زنگ بزنم بگم... با اومدن اسم مهراب سرم رو از روی میز برداشتم و گفتم: -به هیچ وجه نمی‌خوام اون دخالت کنه. میز رو دور زد و کنارم به میز تکیه داد. دستهاش رو لب میز گذاشت و گفت: -درکت نمی‌کنم سپیده، مگه همینو نمی‌خواستی؟ بغض گلوم رو گرفت، نه،نه، فقط گلوم رو نه، بغض لعنتی کل صورتم رو درگیر کرد. چشمهام، دماغم، حتی گونه‌ و ریشه‌ دندونهام رو، تا حالا اینجوری بغض نکرده بودم. وقتی که بابا یوسف بودیم، اون روزی که سعید اومد و توی کوچه سر و صدا راه انداخت که سپیده شب رو با من گذرونده و بهم گفته که سحر رو من فراری دادم تا سعید با من بمونه. همون روز که سعید از بین هر سه تا حرفش یه هــ رزه ته اسم من می‌گذاشت، همون روز که کنار دیوار کم مونده بود وا برم و بتول دستم رو گرفت و به خونه‌اش برد، همون روز با همه حال خرابم، تو جمعیت دنبال نوید بودم، دلم نمی‌خواست اون باشه و این حرفها رو بشنوه. توی دلم می‌گفتم بعد از عهدی یکی منو خواست، قطعا دیگه با این حرفها میره و پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کنه. نوید رو تو جمعیت ندیدم ولی وقتی که فروغ و جعفر رو دیدم، چقدر دلم گرفت و مطمئن بودم که دیگه نوید حتی نگاه هم نمی‌کنه. وقتی هم که عقب نکشید، فکر کردم یا ککی به تن و بدنشه، یا در مورد من و خانواده‌ام و اتفاقات افتاده چیزی نمی‌دونه. ولی اون می‌دونست، می‌دونست و من رو همین طوری پذیرفته بود. یک بار که بهش گفته بودم چرا هنوز با دونستن همه این چیزها، هنوز هم من براش مهمم، بهم گفت که عموش یه بار بهش گفته که زيباترين واژه دنیا پذيرشه. پذیرش هر چیزی به همون شکلی که هست، بدون نیت برای تغییرش، پذیرفتن آدم‌ها با تمام نقص‌هاشون. اون من رو همین جوری که هستم پذیرفته بود ولی من خودم رو همین جوری که هستم نپذیرفته بودم. نپذیرفته بودم که با دلم و چیزی که واقعا می‌خواستم تو جنگ بودم و هنوزم هستم. بازنده‌ این جنگ هم فقط خودمم، خود خودم. با اشکی که از چشمهام چکید، سالار نچی کرد و گفت: -الان میرم دم در خونه‌اشون... حرفش با صدای زنگ موبایل من نصفه موند. نگاه من هم به سمت صفحه موبایل کشیده شد و با دیدن اسم نوید چشم‌هام باز شد. زنگ زده بود، بعد از دو روز بالاخره زنگ زده بود. گوشی رو برداشتم و بدون وقفه آیکون سبز رو لمس کردم. -الو. -الو، سلام. اشکم رو پاک کردم و گفتم: -سلام، باید ... باید ... باید باهات حرف بزنم. -باشه، تا بیست دقیقه دیگه تو پارک نزدیک خونه‌اتون باش، نزدیک وسایل بازی بچه‌ها. بدون توجه به ممنوع الخروج بودنم به خاطر زنده بودن سگ وحشی دست‌پروده اسفندیار گفتم: -باشه. تماس رو قطع کرد. از جام بلند شدم و رو به سالار گفتم: -تو همین پارکه قرار گذاشتیم...میای باهام؟ موافقتش رو با تکون دادن سرش اعلام کرد. از کنارش رد شدم. باید حاضر می‌شدم، کلی حرف داشتم، حرفهایی که حتی یک جمله‌اش رو هم تو ذهنم مرور نکرده بودم. ولی خب بیست دقیقه وقت داشتم برای آماده کردن جمله‌هایی که نوید رو کنار خودم نگه دارم. بیست دقیقه کم بود،... نه نبود. من می‌تونستم، باید می‌تونستم.
بهار🌱
‌#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با تبدیل شدن بوق‌های آروم و ملایم به بوق‌های کوتاه و پشت سر هم گوشی رو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 روی نیمکت مشرف به زمین بازی بچه‌ها نشسته بودم و به اطرافم نگاه می‌کردم. بد قول نبود، همیشه سر قرارهامون به وقت می‌اومد. رو به سالار که به موبایلش خیره بود، گفتم: -چنده ساعت؟ -پنج دقیقه از اون بیست دقیقه گذشته. زانوم رو چند باری با دستم محکم ماساژ دادم و گفتم: -چرا نمیاد؟ سالار صاف نشست و موبایلش رو توی جیب سوییشرت پاییزه‌اش گذاشت و گفت: -اوناهاش، داره میاد. به سمت مسیری که سالار نگاه می‌کرد سر چرخوندم. درست می‌گفت. -من برم، یا بمونم؟ میخوای بمونم باهاش حرف بزنم. ایستادم و گفتم: -نه، خودم باید درستش کنم. تو برو...نه، نرو، یکم برو اونطرف تر. سالار نشست و گفت: -پس من اینجا می‌مونم، شما برید روی اون میز شطرنج بشینید. فکر بدی هم نبود. به سمت نوید و همون میز شطرنج سیمانی راه افتادم. نوید هم فکرم رو خوند که به همون سمت تغییر مسیر داد. هم زمان با هم به میز رسیدیم. سلام کردیم، نگاهمون تو صورت هم چرخید. من حس شرم داشتم و یه حس جدید، دلتنگش بودم. نیاز داشتم که حرفهای رمانتیک بشنوم، ولی صورت نوید پر بود از حس دلخوری. نشست. دستهاش رو روی صفحه شطرنج به هم قلاب کرد. برای چند ثانیه‌ای ساکت بود، نه فقط اون، بلکه حتی صدای گنجشک‌های میون شاخه‌های درخت‌‌ها هم نمی‌اومد، حتی بچه‌ها هم بی صدا تو زمین بازی، می‌دویدند و بازی می‌کردند. نوید بود که این سکوت رو شکست و گفت: -چی می‌خواستی بگی؟ یهو همه جا پر از صدا شد. همهمه‌هایی که تا مغز استخونم رو درگیر می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم. از کجا شروع می‌کردم؟ چی می‌گفتم؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: -من...اون روز...با سالار... خیره نگاهم می‌کرد. نچی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. حقیقت این بود که من اصلا بحثم نشده بود، فقط عصبانیتم، دیوار اون رو کوتاه پیدا کرده بود. دلیل عصبانیتم اون فاکتورها بود. -من یه سری فاکتور تو خونه داییم دیدم ... به اسم مهراب. هنوز منتظر بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -فاکتورهای تولدم بود، کیک و شمع و بادکنک و ... دسته کیفم رو محکم فشار دادم و گفتم: -تو به من گفتی تولدو من گرفتم، ولی چرا فاکتورها به اسم اون بود. یکم نگاهم کرد و گفت: -همین؟ -چیز کمیه نوید؟ چرا باید فاکتورهای تولد من به اسم مهراب باشه در صورتی که تو به من گفتی تولدو من گرفتم. -من هیچ وقت نگفتم تولدو من گرفتم، گفتم ایده‌اش مال من بود، قصدمم این بود که خودم همه هزینه‌اش رو بدم، قرارم بود تو خونه خودمون جشن بگیرم ولی مهراب نذاشت. -چرا؟ چرا نذاشت؟ چرا تو قبول کردی؟ -چرا از خودش نمی‌پرسی؟ یکم نگاهش کردم و با لحنی آروم گفتم: -چون تو به من محرمی، نه اون. چون اون هیچیه من نیست ولی تو نامزدمی. -هر وقت قضیه تولدو ازش پرسیدی، اینا رو هم بپرس. لحنش چنگ به دلم می‌انداخت. قلبم می‌گرفت و بغض رو به گلوم مهمون می‌کرد، دلیلش هم خودش بود، خودش که من رو بد عادت کرده بود. نگاهم رو پایین انداختم. صداش بعد از چند ثانیه تو گوشم پیچید: -به خاطر همین بهم گفتی بی غیرت؟ نگاهم بالا اومد. حرف می‌زدم بغضم اشک می‌شد ولی نمی‌شد که چیزی نگم. -من به تو نگفتم، با برادرم حرف می‌زدم. -ولی در مورد من حرف می‌زدی. -حرصی بودم... -اتفاقا وقتی آدم حرصیه حرف دلشو می‌زنه. -اصلا هم اینطوری نیست، آدم وقتی حرصیه چرت و پرت زیاد میگه. اشکم رو پاک کردم. یکم نگاهم کرد و گفت: -سر کار گذاشتنم... لبهاش رو به داخل دهنش کشید. لبهاش رو رها کرد و خودش رو جلو کشید و گفت: -سپیده، من تو رو با دل و جون خواستم، تو برای من... عقب کشید و باز نگاهم کرد. -اگر بزاری برات تعریف می‌کنم همه چیزو. نگفت تعریف کن، نگفت هم نکن، منم نمی‌دونستم از کجا شروع کنم، چطوری بگم که این قیافه رو تبدیل کنم به همون نوید سابق. خودش رو جلو کشید و گفت: -نمی‌خوام تعریف کنی، حداقل حالا نه ولی فکر می‌کنم باید هر دو تامون در مورد ازدواج بیشتر فکر کنیم.
دختری بودم که توی زیبایی چیزی کم نداشتم تقریباً از هر خانواده توی فامیل یکی یک بار اومده بودن خواستگاری من و من با غرور تمام به همه جواب منفی داده بودم احساس می‌کردم زیبایی که دارم باعث میشه تا من رو نسبت به بقیه برتر کنه پدرم همیشه بابت جواب ندادن به خواستگارها ملامتم می‌کرد اما مادرم تشویقم می‌کرد تا اینکه یکی از دوستان مادرم خواستگاری رو برای من آورد که از نظر زیبایی توی چهره، چیزی از من کم نداشت وضع مالی پدرش فوق العاده عالی بود و خودش پزشکی خونده بود و داشت برای تخصصش تلاش می‌کرد ازدواج من با این مرد که اسمش سعید بود باعث می‌شد توی فامیل هر کسی منتظر بدبختی من به خاطر جواب نه ایی که به پسرش دادم بود، نا امید بشه و بفهمه که حق با من بوده.ولی دقیقا روز عقد... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
ده سال از ازدواج مشترکم با احسان می‌گذشت و دو تا دختر به نام‌های مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که می‌گفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
. ﮼ دلم قُرص است وقتی مُسَکِنم تویی😌💛... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حال من خوب است، اما با تو بهتر میشوم»♥️
دلم برای خودم می‌سوزد، برای تنهایی هایم، برای چشمهایم که می‌بینند و می‌بلعند غُصه هایم را، برای دستهای خالی و سردم، برای خستگی‌های ناتمامم که نفس می‌گیرند و نفسگیرانه زمین‌گیر می‌شود جانم... یکتا🍃
هر چه بالاتر بروی از نظر آنان که پرواز نمی دانند کوچک تر به نظر خواهی رسید
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت348 (بالاخره پریا رو راضی کردم که با ما بیاد لواسون و رشت نره. خوشحالم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دیگه نتونستم تحمل کنم. دفتر رو محکم بستم و عصبانی بلند شدم. چند تا از وسیله‌هایی رو که می‌خواستم بالا ببرم، برداشتم و با اخم و حرص از پله‌ها بالا رفتم. دفتر رو هم با خودم بردم. وسایل رو جلوی در زیر زمین گذاشتم و شال و مانتوم رو پوشیدم. وسایلی رو که باید تمیز می‌شدند، مستقیم به سمت حیاط بردم. کمی هوای خنک پاییز رو به ریه هام کشیدم و به دفتر نگاه پر حرصی کردم. بلند گفتم: - اگه چند بار به حامد می‌گفتم دوست دارم، الان اینقدر حرص نمی‌خوردم. - دخترم، اتفاقی افتاده؟ هول کرده به سمت آقا پرویز برگشتم. یه کمی نگاهش کردم و گفتم: - نه، نه، چیزی نیست. داشتم با خودم حرف می‌زدم. لبخند زد و گفت: - منم گاهی با این گلا و درخت‌ها حرف می‌زنم. یه لحظه فکر کردم، غیر از من همدم دیگه‌ای پیدا کردند. یعنی شنیده من چی گفتم؟ این چه غلطی بود که من کردم؟ با این اخلاقی که مهیار داره، اگه بفهمه من رو می‌کشه. لبخند زدم و بهش خیره شدم. به وسایل اشاره کرد و گفت: -می‌خوای کمکت کنم، این ها رو تمیز کنی؟ - نه آقا پرویز، دستتون درد نکنه. خودم تمیز می‌کنم. -پس من می‌رم به کارهام برسم. -بفرمایید. لبم رو به دندون گرفتم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید زودتر خوندنش رو تموم می‌کردم تا دردسری برام درست نکرده. سر بلند کردم و به آقا پرویز نگاه کردم. با درخت خرمالو که خرمالوهای کال از شاخه هاش آویزون بودند، سرگرم بود و به من نگاه نمی‌کرد. گوشه‌ای از ایوون روی زمین نشستم و دفتر رو باز کردم. آخرین خطی رو که خونده بودم، پیدا کردم و چند تا ورق جلو رفتم. ( پریا، امروز ناراحت بود و حرف نمی‌زد. بهش ‌گفتم بعد از دو هفته اومدیم با هم یه بستنی بخوریم، اخم‌هات رو حداقل باز کن. گفت دوست‌هاش دوربین خریدند و اون هم دلش می‌خواد که داشته باشه، ولی باباش گفته که لازم نیست و بهتره که درسش رو بخونه. بغض کرده بود. نتونست بستنی بخوره. من هم نتونستم.) سرم رو بلند کردم. هر ورق این سر رسید، یه جور حرص خوردن داشت، ولی کنجکاوی نمی‌ذاشت بیخیال بشم. ( امروز موتورم رو فروختم. ازش استفاده‌ای نمی‌کردم. با پولش برای تولد پریا دوربین خریدم و با بقیه پولی که مونده بود، یه دوچرخه برای خودم گرفتم؛ یه دوچرخه آبی.) به دوچرخه آبی کنار حیاط نگاه کردم. حتما امروز از دست این پریا همه موهای سرم سفید می‌شد. یعنی آقا مهدی هیچی بهش نگفته موتورش رو فروخته. خودش که احتمالاً پول نداشته و یه نفر موتور رو براش خریده بوده. اصلا به توچه که برای اون دوربین بخری! اگه لازم بود باباش براش می‌خرید دیگه! دلم نمی‌خواست بقیه‌اش رو بخونم. صفحه رو ورق زدم. ( بابا چند روزیه که سراغ موتورم رو ازم می‌گیره. بهش گفتم دست یکی از دوستامه. دوچرخه رو هم بردم خونه دایی احمد سپردمش به علیرضا. می‌دونستم بابا بالاخره می‌فهمه، ولی هرچه دیرتر، بهتر. فردا تولد پریا است و می‌خوام دوربین رو بهش بدم. از فردا به بعد هر وقت فهمید، اشکال نداره.) (امروز به پریا زنگ زدم. گفت تولدش رو با دوست‌هاش جشن گرفته و خونه نیست. گفت اگه می‌خوام ببینمش باید برم اونجا. آدرس رو گرفتم. تو یه کافی شاپ جشن گرفته بود. با دیدن سر و شکل پریا، کمی جا خوردم. این چه وضعیتیه! دخترهای دوروبرش هم بهتر از اون نبودند. خوشحال رفتم، ولی با دیدنش اخمهام تو هم رفت. جلوی دوستهاش چیزی نگفتم، ولی نتونستم زیاد هم بمونم. کادو رو دادم. بازش کرد. انگار می‌دونست قراره براش دوربین بگیرم. عکس العمل دوست‌هاش این رو بهم فهموند. پریا کنارم ایستاد و دستش رو دور گردنم انداخت و چند تا عکس با همون دوربین ازمون گرفتند. رفتارهای پریا زننده بود، خوشم نیوم. زیاد اونجا نموندم. سریع از اونجا خارج شدم.) دوباره سربلند کردم. آخ اگه دستم به اون عکسها برسه! نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی نیمکت مشرف به زمین بازی بچه‌ها نشسته بودم و به اطرافم نگاه می‌کردم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حس تردید رو تو چشم‌هاش می‌دیدم، ولی تردید در مورد چی؟ در مورد حرفی که زده بود؟ در مورد عشقش به من؟ یا در مورد فکر کردن؟ -سپیده من می‌دونم تو این یک سال اخیر خیلی فشار روی تو بوده...می‌دونمم که باید بازم فشار رو تحمل کنی... جمله‌اش رو کامل نکرد و ساکت شد. من چه فشاری رو باید تحمل می‌کردم؟ اینکه قرار بود اون نامزدی رو بهم بزنه؟ نمی‌کرد این کار رو. همه زوجهای جوون با هم دعواشون می‌شد، ولی همه‌اشون که از هم جدا نمی‌شدند. -دارم کارامو ردیف می‌کنم برم کانادا، تو این مدت به نظرم بهترین زمانه برای فکر کردن و اینکه تکلیفمون با دلمون مشخص بشه. -کی...کی میری؟ -نمی‌دونم، احتمالا برم اوکراین، از اونجا هم کانادا. دنبال کارهاشم، قبلشم مرخصی دانشگاهم بگیرم و کارهای شرکتم درست کنم. تو این مدت یکم از هم دور میشیم، تو این دوری باید بشینیم فکر کنیم که واقعا قصدمون چیه از این با هم بودن، وقت گذروندن، سر کار گذاشتن هم ... یا ازدواج. گفت سر کار گذاشتن، باید تعریف می‌کردم، هر چند خودش گفته بود نمی‌خوام. اشکم پایین اومد و گفتم: -من نمی‌خواستم بزارم شما بیایید خواستگاریم، چون خانواده‌ام پول جهیزیه ندارن، تو اینو هیچ وقت درک نمی‌کنی چون تو شرایط خانواده من نبودی و نیستی، چونن تو عشق به دلت افتاد و به خانوادت گفتی، لازمم نداشتی که به پول عروسی و چیزای دیگه فکر کنی، ولی من باید فکر کنم، منی که یه کاپشن رو با برادرم شریکی باید می‌پوشیدم باید فکر می‌کردم، من می‌گفتم نه، ولی عمه اصرار داشت، چون تو زیادی بی نقصی... سالار ... سالار ... بهم گفت ... به خاطر عمه... چیزی نگو... نویدم ... خوبه... برو ... آشنا شو... جملاتم تیکه تیکه شدند و مثل غرورم تیکه پاره. با حرفی که زده بودم غرورم شکست بود، من از نداشتن جهیریه به نوید گفته بودم، فقری که همیشه پنهانش می‌کردم. سرم رو پایین انداختم و نتونستم ادامه بدم. نفس نفس زدنم از حرفهایی بود که باید می‌گفتم و نمی‌تونستم ادامه بدم. -سپیده... از جاش بلند شد، قصدش اومدن به سمتم بود. قبل از اینکه بهم برسه از جام بلند شدم. -خوبی؟ یکم نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و گفتم: -به نظرم ... تو درست می‌گی... باید یکم ...یکم... بیشتر فکر کنیم... تو به عشقی که یهو به دلت افتاد، منم به مشکلاتم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت حس تردید رو تو چشم‌هاش می‌دیدم، ولی تردید در مورد چی؟ در مورد حرفی که
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بعد از ماه‌ها قلم به دست گرفته بودم تا بنویسم، بنویسم تا شاید بار غمی که توی دلم بود رو کمی کم کنم. بار غمی که پنهانش می‌کردم از بقیه. این نوشتن هم پیشنهاد دکترم بود، دکتری که فهمیده بود من وقتی می‌نویسم حرف دلم رو می‌نویسم و وقتی که حرف می‌زنم مصلحت رو در نظر می‌گیرم. نوک خودکار رو از روی صفحه دفتر جدا کردم و به چیزی که نوشته بودم نگاه کردم و از اول هر چیزی رو که نوشته بودم خوندم. (آدمها را به خودتان عادت ندهید، رحم کنید، بعد که می‌روید، طفلک تنها می‌ماند. تنهایی مثل خوره همه وجودش را می‌خورد و جز قلب تپنده‌ای که بدون ریتم می‌زند از او چیزی نمی‌ماند. طفلک تنها می‌ماند و سکوت می‌کند و ابر سیاه غم را در دل پنهان می‌کند، مبادا که بقیه ببینند و بدانند. ماندنی اگر نیستید، لبخند شیرینتان را پنهان کنید از آدمی که می‌بینید پناه آورده به گرمای بودنتان. از همان اول دریغ کنید بودنتان را. ماندنی اگر نیستید، سرگردانش نکنید، بعد که می‌روید، نه می‌تواند خودش را ببخشد، نه شما را. مثل توده‌ای شعله ور در تمام بیابان می‌دود و آتشش تندتر می‌شود تا عاقبت خاکسترش را باد ببرد به شهرهای دور. وقتی که می‌روید او می‌ماند با ترسی ابدی از آینه و خروش خشمی در دل، هر بار که به یاد می‌آورد این زخمهای نشسته به روح، عقوبت بدمستی‌هاست وقتی دوست داشته‌ می‌شد) قشنگ شده بود، قشنگ و غمگین. هر چند داستان نبود، ولی حرف دلم بود. دل که نه، کره خری که حرف نمی‌فهمید، صبر نمی‌فهمید. نوید ... نوید... دفتر رو به صورتم چسبوندم. قرار بود بره ولی ایران بود، درگیر خودش و خانواده‌اش و رستورانی که مادرش قصد افتتاحش رو داشت بود. من اصلا الویتش نبودم. اون رستوران رو هم به لطف نگار می‌دونستم، نگاری که قرار بود باهاشون همکاری کنه. صدای در زدن اومد، دفتر رو از صورتم کندم و خیلی عادی گفتم: -بفرمایید. در باز شد. نگار بود. وارد کتابخونه شد و همزمان با بستن در گفت: -خوبی؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. جلو اومد و گفت: -می‌نوشتی؟ دفتر رو بستم. -آره. به دفتر بسته نگاه کرد و گفت: -نمی‌خوای بزاری بخونمش که بستیش؟ هنوز جوابش رو نداده بودم که گفت: -راستی، قرار بود داستانت رو چاپ کنن، همون که برنده شده بود، چی شد؟ -پیگیر نشدم، چاپ بشه حتما بچه‌ها بهم می‌گن. سر تکون داد. به اطرافش نگاه کرد، دنبال جایی برای نشستن بود، از جام بلند شدم، بی ادبی بود اون روی زمین بشینه و من روی صندلی. هر دومون روی زمین نشستیم. -پول جایزه رو چی کار کردی؟ -کارت هدیه بود، دیدی که، هست هنوز. به پول احتیاج داری؟ نگار جوابم رو با حرکت سرش داد و من رفتم به اون روز جشن، دیر رسیده بودم ولی به موقع، نوید از من خوشحال تر بود، برام جا نگه داشته بود، اسمم رو که خوندند، طوری دست می‌زد و سوت می‌کشید که انگار جایزه نوبل ادبیات بردم. برای اینکه بغض جوونه زده رو کنترل کنم و از فکر نوید بیرون بیام، گفتم: -اگر پول احتیاج داری، من یکم دارم، رو در بایستی نکنی یه موقع. خندید و گفت: -ثابت شده‌‌ای قربونت برم، احتیاج ندارم، راستش... منتظر ادامه اون راستش بودم. راستش، راستش...این روزها هر چیزی من رو یاد پسر چشم سبزی می‌انداخت که روزگاری هر روز زنگ می‌زد و دنبال بهانه بود برای دیدنم، ولی حالا از آخرین تماسش چهار روز گذشته بود. زنگ زده بود که بپرسه کلاس می‌رم یا نه، گفته بود که تنها نرم و حتما یه مرد همراهم باشه. اگر هم کسی هم نبود اصلا نرم. گفت که خودش کار داره و نمی‌تونه بیاد. نه جانمی، نه دوستت دارمی، هر چند، به همونم دلخوش بودم، همین که کمی نگرانم بود برام نقطه امید بود. نگار گفت: -سپیده یه چیزی ازت می‌پرسم، راستش رو بهم بگو، باشه؟ بی حرف منتظر سوالش بودم که گفت: -با نوید به مشکل خوردی؟