eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت484 لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونستم می‌خوام
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چیزی نگفتم. مهسان سعی داشت حرف رو عوض کنه، ولی نمی‌دونست تو دل من چه خبره. عقربه‌های ساعت مثل اسب های وحشی می‌دویدند و من نمی‌تونستم هیچ جوره اونها رو رام کنم، تا به میل من حرکت کنند. هر قدمی که اونها روی صفحه گرد ساعت بر می‌داشتند، قلب من ناآروم تر می‌زد. هوا دیگه تاریک شده بود. همه اعضای خانواده گوهربین خونه بودند. همه، به غیر از مهیار که می‌دونستم الان آزاده، ولی نمی‌دونستم که کجاست و چیکار می‌کنه یا اینکه چه کاری می‌خواد انجام بده. مهسان کنارم نشسته بود و سعی داشت حواسم رو با حرفهاش پرت کنه، ولی حواس من اصلاً قصد پرت شدن نداشت. صدای زنگ خونه اومد و مهسان رو کنار پنجره کشوند. صدای دوباره و سه باره‌ی زنگ بلند شد و این بار من هم به کنار پنجره رفتم. مهبد توی حیاط دوید و در رو باز کرد. مهیار بود. مهبد سعی داشت از ورودش به خونه جلوگیری کنه و میثم که همراهش بود قصد داشت آرومش کنه. زانوهام شروع به لرزیدن کردند. لبم رو به دندون گرفتم و به مردی که دلم براش تنگ شده بود ولی از نزدیک شدن بهش می‌ترسیدم، نگاه می‌کردم. حضور بابا مهدی توی حیاط مهیار رو آروم تر کرد. مهسان لای پنجره رو باز کرد تا صداها رو واضح‌تر بشنویم. - بابا زنمه، نسبت بهش حق دارم. - حق داری این شکلی بزنیش؟ بهت نگفتم من پشت این دخترم، نگفتم حواست به رفتارت باشه؟ -بابا این مسئله یه چیزیه بین من و اون. -مهیار، این پنبه رو از گوشت در بیار. نمی‌زارم ببریش. صدای مهیار بالا رفت. - یعنی چی نمی‌زاری ببرمش. بهار برمی‌گرده سر زندگیش. مهیار سربلند کرد و یه دفعه با من چشم تو چشم شد. ته دلم خالی شد و لب گزیدم و خودم رو پشت دیوار کشیدم. - بهار، بیا پایین بریم خونه. به خدا اگه نیایی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... مهبد ولم کن، می‌خوام زنم رو ببرم نمی‌زاره ... عمو چی می‌گی تو؟ این برای همه عالم پدره، برای من معلوم نیست چیه! بهار بیا پایین، اگه بیام بالا ... مهسان پنجره رو بست تا من صداها رو نشنوم، ولی مگه می‌شد از ورود صدا جلوگیری کرد. فریادها و بهار گفتن‌هاش خیلی راحت به گوشم می‌رسید. دلم می‌خواست، می‌رفتم پایین و چشم تو چشم باهاش حرف می‌زدم و آماده می‌شدم و باهاش به خونه برمی‌گشتم، ولی می‌ترسیدم. مهیار هنوز آروم نشده بود. دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم و چشمهام رو بستم. خدایا، قرار بود کارم با این مرد به کجا برسه؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت485 چیزی نگفتم. مهسان سعی داشت حرف رو عوض کنه، ولی نمی‌دونست تو دل من
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهیار بالاخره بعد از کلی سر و صدا و بهار، بهار کردن و خط و نشون کشیدن برای من و بقیه، راضی به رفتن شد. مهسان تمام این مدت کنارم نشسته بود و سعی داشت آرومم کنه، ولی چطوری آروم می‌شدم. دل بی‌قرارم حضور مرد خشمگینی رو می‌خواست، که با تمام وجود ازش می‌ترسیدم. اشک‌هام رو پاک کردم و روبه مهسان گفتم: - می‌شه شماره مونا رو از مامانت بگیری؟ می‌خوام باهاش حرف بزنم. مهسان سریع رفت و بعد از چند دقیقه با موبایل مامان مهری برگشت. موبایل رو گرفتم و شماره مونا رو از لیستش پیدا کردم و گرفتم. بعد از چند تا بوق کوتاه، صدای مونا پشت خط گوشی پیچید. - الو، خانم نظری، برای بهار اتفاقی افتاده. لبخندی به صدای نگرانش زدم و گفتم: - سلام، من خوبم. نگران نباش. صدای نفس سنگینش رو از پشت گوشی شنیدم. - سلام، چی شده عزیزم؟ -مونا، چطوری بگم؟ مهیار اومده بود اینجا. می‌خواست من رو با خودش ببره. کلی هم داد بیداد کرد، ولی... - ولی تو نرفتی! - اگه می‌خواستم برم هم پدرشوهرم نمی‌ذاشت. چیکار کنم؟ مکثی کرد و تاکیدی گفت: - بهار، پدر شوهرت برای تو بهانه است. تو باید خودت تصمیم بگیری. اگه دوستش داری، کاری رو که گفتم باید بکنی، اگر هم نه، من یه وکیل خوب برات سراغ دارم. یکم عصبانی شدم. - تو چرا یه سره می‌گی برم سراغ وکیل. -می‌خوام راه برات روشن بشه. تا کی می‌تونی خونه پدر شوهرت بمونی؟ الان تو سر یه دو راهی هستی، می‌تونی به وکیل مراجعه کنی و اختلال شخصیت شوهرت رو با یه روانشناس ثابت کنی و مهریه سنگینت رو بگیری و برای خودت زندگی کنی، یا به حرف دلت گوش کنی و ترست رو کنار بذاری و بری و با شوهرت زندگی کنی و کمکش کنی تا حالش بهتر بشه، که البته راه دوم خیلی سخته، کمربند آهنی باید ببندی. حتی ممکنه مجبور شی بی‌خیال تحصیلاتت بشی. - مونا؟ - جانم! -چرا همه چیز برای من اینقدر سخته؟ چرا نمیتونم مثل بقیه یه زندگی عادی داشته باشم؟ - مگه تو، توی زندگی بقیه هستی که اینجوری می‌گی؟ اینقدر آدم ها مشکل دارند که مشکلات تو، توش خیلی ناچیزه. توکل کن به خدا، به حرف دلت گوش کن. -حرف دلم می گه پاشو برو سر زندگیت و شوهرت رو آروم کن، ولی عقلم می‌گه نزدیکش نرو، هنوز عصبانیه می‌زنه می‌کشتت. - اون تو رو خیلی دوست داره. - تو از کجا می‌دونی؟ - رضا باهاش حرف زده. - واقعا؟ ً -آره، اول باهاش حرف زده، بعد شکایتش رو پس گرفته. رضا می‌گفت تا من رو دید، می‌خواست بهم حمله کنه، ولی یه خورده که باهاش حرف زده، آرومش کرده. بعد از این هم که از کلانتری اومدند بیرون، بازم باهاش حرف زده، رضا می‌گفت که شوهرت دچار کمبود محبته. اون موقعی که باید بهش توجه می‌شده، نشده. بعد به احتمال زیاد یه دفعه تو بهش توجه کردی، به خودش اومده دیده برای تو مهمه، به خاطر همین اینقدر زود بهت علاقه مند شده و سرعت عاشق شدنش اینقدر زیاد بوده، الان هم فکر می‌کنه، قراره تو رو از دست بده، به خاطر همین، اینجوری ازت مواظبت می‌کنه. اون الان یه اضطراب دائمی داره. اضطرابی که نمی‌زاره اون درست به کارش برسه و دوری تو اذیتش می‌کنه. اضطرابی که نمی‌زاره درست فکر کنه.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سالار به سمت دایی برگشت، من رو نشون میداد: -اومدم تو می‌بینم... به سم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -باز داری پیش پیش میری به قاضی. نمیومدم چون نوید نذاشت، چون حالم خیلی خراب بود، نمی‌خواستم شماها بفهمید و از اون طرفم باید یه دلیلی برای حالم می‌آوردم. -ماها نفهمیم که چی بشه؟ صداش می‌لرزید و این لرزش قلبم رو فشار می‌داد. - که نبینم برادرم اینطوری کنار دیوار وا رفته، چون فهمیده خواهرش خونیش شده خواهر شیریش. نگاهش رو از من گرفت. صداش زدم: -داداش! نمی‌گفتم سالار، می‌گفتم داداش، می‌خواستم تاکید کنم که هنوز برادرمه. سرش رو ریز تکون داد. نفس راحتی کشیدم، جواب داد و این جواب دادن یعنی این نسبت خواهر و برادری رو قبول داشت. -عمه نباید بفهمه، بفهمه دق می‌کنه. نگاهم کرد و فقط سرش رو تکون داد. لبخند زدم. اخم کرد و گفت: -مگه نمی‌گی هنوز امیریم، بیا بریم خونه. دلیلش برای این درخواست رو نمی‌تونستم بفهمم. حسادت می‌کرد؟ یا شاید می‌خواست مالکیتش رو روی من به مهراب نشون بده. -نمی‌شه، می‌مونم تا خوب شه، بهش قول دادم. اون به خاطر من... - ولش کن. اخمهای در هم و اون شکل گرفتن نگاهش زبونم رو بست. یهو از جاش بلند شد و گفت: -ولی من میرم. اینقدری نموند که من بتونم حرفی بزنم، یا معترض بشم یا منصرفش کنم، گفت میرم و رفت؛ اونم با قدم‌های تند و عصبانی. از جام بلند شدم، کاملا مشخص بود که قرار نبود هیچ چیزی دیگه مثل قبل باشه. زانوهام رو تکوندم. نوید روبروم ایستاد. معترض شدم: -تو که اینجا بودی، چرا خبر ندادی اینجاست؟ -هر چی زنگ زدم بر‌نداشتی، نشدم بپیچونمش که نیاد یا یه طوری خبر بدم بهت. رومو کردم اونور دیدم نیست. دویدم دیدم تو اتاقه. به مسیری که رفته بود نگاهی انداختم و گفتم: -میری دنبالش؟ باشه‌ای گفت و سریع رفت. به اتاق برگشتم. دایی روی صندلی همراه نشسته بود و به روبروش نگاه می‌کرد. با ورودم از جاش بلند شد. مستاصل تو چشم‌هام زل زد. دایی هم نمی‌دونست چی بگه یا چی کار کنه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -باز داری پیش پیش میری به قاضی. نمیومدم چون نوید نذاشت، چون حالم خیلی خرا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صندلی همراه رو تنظیم کردم و کنار تخت و روبروش نشستم. یکم نگاهم کرد و گفت: -چی رو می‌خوای بدونی؟ -همه چیو، از اول. نگاهش رو از من گرفت. چند باری دم گرفت و بازدمش رو طولانی بیرون داد. حواسم نبود، مهراب دو ساعت تموم با ملاقات کننده‌ها حرف زده بود و الان حتما خسته بود. -اگر خسته‌ای، بعدا حرف بزنیم. سرش رو به اطراف تکون داد و گفت: -خسته نیستم. نگاهم کرد و گفت: -فقط نمی‌دونم چطوری برات تعریف کنم که فکر نکنی می‌خوام توجیح کنم. دستهام رو دو طرف صندلی سیاه‌ رنگ گذاشتم و اون گفت: -من در مورد اشتباه کردم، قبول دارم، ولی این چیزایی که می‌گم هیچ کدوم توجیه نیست، فقط روایته، حس خودمه. این بار من سرم رو تکون دادم. به بالش پشت سرش تکیه داد و گفت: -سپیده من هیچ وقت یه خانواده، به معنی اون چیزی که اکثریت تجربه کردن رو نداشتم، حداقل از وقتی یادم میاد نداشتم. پدر و مادرم تصادف کردن، بابام در جا تموم کرد ولی مامانم جون سالم به در برد، ولی چطوری؟ کلیه‌هاش آسیب دید، دل و روده‌اش آسیب دید. همیشه مریض بود. اولا براش خیلی غصه می‌خوردم، بچه بودم و سعی می‌کردم کمک کنم ولی بعد قاطی کردم، عصبانی بودم، از چی نمی‌دونم ولی نمی‌تونستم با اون شرایط کنار بیام، چاره‌ای ولی نداشتم. خواهرم رفت سر خونه زندگی خودش، مهرانم رفت و من موندم و مادر مریضم که هر چی می‌گذشت بدتر می‌شد. نفسش رو سخت بیرون داد و گفت: -به یه جایی رسید که دیگه نمی‌تونست خیلی سر پا باشه، حتی غذا نمی‌تونست درست کنه، خونمون شده بود خونه ارواح. گاهی مهدیه میومد یه سر میزد، مهرانم هر وقت بهش خبر می‌دادن که مهراب از حد گذرونده سر و کله‌اش پیدا می‌شد. منم که شده بودم لات توی کوچه خیابون، نه درس می‌خوندم، نه کار می‌کردم. تا اینکه شراره اومد خونه‌امون. نگاهم کرد و لب زد: -مادرت، اونی که دنیات آورد. سرم رو ریز تکون دادم و برای لحظه‌ای نگاهم رو از چشمهاش برداشتم. زنی که من رو نخواست. -در آمد ما از اجاره طبقه بالا بود و حقوق بابام. اونم مستاجرمون بود. یه روز اومدم خونه، دیدم بوی غذا از خونه میاد. رفتم تو خونه دیدم خونه مرتبه، مامان لباس خوب پوشیده، حموم رفته. حیاط شسته شده، بوی سالاد شیرازی خونه رو گرفته. فکر کردم مهدیه اومده، چون وقتی می‌اومد اونجا، بعضی از این کارها رو می‌کرد. ولی نه به این شوری. رفتم تو آشپزخونه دیدم شراره اونجاست. موهاشو بافته بود و تو حال خودش داشت کار می‌کرد. مکثی کرد و گفت: -حیا نکردم، وایسادم به تماشا کردنش، می‌دونستم ببینه منو ناراحت می‌شه ولی برام مهم نبود. -دیدت؟ سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت: -ندید. تا اومد برگرده رفتم پشت دیوار. انگار فهمید که اومدم، کیه کیه کرد و با یه چادر گل گلی از در آشپزخونه اومد بیرون. خودمو نشون دادم. بهم خندید و گفت که تا دستمو بشورم، غذامو میکشه... قلبم تو دهنم می‌زد سپیده، تا اون موقع اون طوری نشده بودم. یه خونه تمیز، صدای رادیو، بوی حیاط شسته، غذای آماده و یه زن... با من غذا نخورد و رفت. فرداش سر وقت رفتم خونه، یواشکی رفتم تو، این بار روسری سرش بود. داشت خونه رو جارو میزد، منو که دید اومد استقبالم، کیفمو گرفت. گفت لباس عوض کنم. آبگرم‌کن‌های اون موقع به این شیکی نبود، مخصوصا مال ما که کلی دنگ و فنگ داشت که روشنش کنی، گفت آب آبگرمکن گرمه، اگه دوست دارم برم دوش بگیرم. به حرفش گوش دادم، وقتی از حموم اومدم بیرون، سفره انداخته بود و سط هال، مامانمم آورده بود سر سفره. من ندیده بودم همچین چیزایی. دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم، یه بهونه پیدا کردم و رفتم و ازش کمک خواستم. به همه حرفام گوش داد. نصیحتم کرد. یه چند وقتی همین طوری گذشت. تو فکرم برای خودم رویا ساختم. من بودم و اون و یه خونه که شکل خونه بود، یه زن که عجله نداشت بره، به حرفم گوش می‌داد، مریض نبود، سر حال بود، ازم می‌پرسید چی درست دارم برام بپزه، هر موقع می‌رفتم سر کمد لباسهام، چند تا تمیز و اتو کرده توش بود. توهم برم داشت که می‌تونم باهاش ازدواج کنم، اون کسی رو نداره، منم ندارم. با هم زندگی تشکیل میدیم، من سر کار میرم، اون تو خونه می‌مونه...
🌱 پیرشدن به سن نیست !! به این است که: ورزش نکنی، کتاب نخوانی... عاشق نشوی، هدیه ندهی... محبت نکنی، مهمانی نروی... پیری به سن نیست به کیفیت دل است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی به قصد تحقیر کردن؛ مورچه ای را با انگشت فشار داد مورچه خندید وگفت: ای انسان مغرور نباش ! که تو درقبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی در اوج قدرت خودت را گم نکن... . .
گاهی در میان خیالمان، گرد واقعیت می‌گردیم . . . حَـنـآ🌱
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت486 مهیار بالاخره بعد از کلی سر و صدا و بهار، بهار کردن و خط و نشون کشی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌ _ مونا، من الان باید دقیقاً چیکار کنم؟ _ اول باید یه تصمیم درست بگیری. تصمیمی که مال خودت باشه و اگر راه سخت شد، بتونی توش مقاومت کنی. _ تو، تو انتخاب مسیر کمکم نمی کنی؟ _ نه، من فقط راه رو بهت نشون می دم. تصمیم مال توعه. اون الان می خواد تو رو برگردونه و برای این که تو برگردی هر کاری ممکنه بکنه. حتی کارهای غیر متعارف. پس خیلی هم وقت نداری. زودتر باید تصمیم بگیری. یه کم دیگه با مونا خوش و بش کردم و با شب بخیری تلفن رو قطع کردم. موبایل رو از گوشم فاصله دادم و به مهسان نگاه کردم. مهسان گوشی رو گرفت و بعد از چند دقیقه من رو با لیستی بلند از چه کنم‌ها تنها گذاشت. صبح بعد از نماز، دیگه خوابم نبرد. به پویا نگاهی کردم. این بچه هم متوجه اختلافات بین من و پدرش شده بود. این رو از سوال های شب گذشته و قبل از خوابش فهمیده بودم. رو به قبله نشستم و برای خودم و مهیار دعا کردم و به حرف‌های مونا کمی فکر کردم. چرا مهیار دچار کمبود محبت بود؟ این خانواده سه تا بچه ی دیگه هم داشتند و هیچ کدوم مشکل مهیار رو نداشتند. چند ساعتی گذشت و من تصمیم گرفتم که به آشپزخونه برم و فکری به حال ضعفم کنم. هرچند که چیزی از گلوم پایین نمی رفت، ولی خب، همه ی تلاشم رو می کردم. بابا اون روز سر کار نرفت و خونه موند. مهسان هم از مرخصی بیمارستان استفاده کرد و یک روز دیگه هم به خودش مرخصی داد. مامان هم از اضطراب زیاد تمام قرارهاش رو کنسل کرد و کنار همسرش موند. همه کلافه بودند، ولی سعی می کردند که عادی باشند و من مطمئن بودم که مهیار از همه کلافه تره. توی آشپزخونه نشسته بودم. خاله گلاب با موبایلش حرف می‌زد و با لهجه ای مکالمه‌ می‌کرد که من متوجه نمی شدم. بالاخره تلفن رو قطع کرد و به من نگاه کرد. _ این دختر خواهر من شانس نداره. _ چه طور شانس نداره؟ _ ده ساله ازدواج کرده. بعد از ده سال، فیل شوهرش یاد هندستون کرده. رفته دنبال عشق قدیمیش. قلبم از تپش ایستاد و زیر لب گفتم: - عشق قدیمیش؟ _ آره مادر، پسره ده سال پیش، خاطر یکی رو می خواسته، دختره بهش گفته نه، تو رو دوست ندارم و رفته زن یکی دیگه شده. حالا بعد از ده سال، فهمیده که عشق قدیمیش، دو ساله که از شوهرش جدا شده. زن و دو تا بچه اش رو ول کرده و رفته دنبال زنه. دختر خواهر بد بخت منم، مونده چیکار بکنه. آخه یکی نیست بهش بگه، مرتیکه احمق، دختره یه دفعه اینطوری سنگ رو یخت کرده، حالا بعد دو تا بچه، این چه کاریه. به میز روبروم خیره شده بودم و چشمم رو بی جهت به اطراف می چرخوندم. به پریا فکر می‌کردم و مهیار. ناخودآگاه گفتم: - یعنی ممکنه...؟ خاله گلاب حواسش به کارش بود و به من نگاه نمی کرد. _ آره مادر، دل این مردها مثل گاراژه، یکی میاد، یکی می ره.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌#پارت487 _ مونا، من الان باید دقیقاً چیکار کنم؟ _ اول باید یه تصمیم درست ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 خاله گلاب می‌گفت و نمی دونست که داره با دل من چی کار می کنه. _خاله تو رو خدا. این نزده خودش رقاص ماهریه، شما هم نشستی از این چیزها براش تعریف می کنی! به مهسان که تو چارچوب در ایستاده بود، نگاهی کردم. خاله که انگار تازه متوجه حرف هاش شده بود، لبش رو گزید و گفت: - دور از جون آقا مهیار، اونکه اصلا سمت پریا یا کتایون نمی ره. من مطمئنم. مهسان رو به من گفت: - بهار، پاشو بیا کارت دارم. آروم از جام بلند شدم و به دنبال مهسان راه افتادم و تو ذهنم به پریا و مهیار فکر می کردم. پدر و مادرش توی سالن نبودند. روی مبلی نشستم. مهسان کنارم نشست و رو به من گفت: - یکم صبر کن. گوشی موبایلش رو از روی میز برداشت و گفت: -بهار، ببخشید، واقعا معذرت می خوام، ولی هیچ راهی ندارم. مهیار ازم آتو داره. اگه به مامان، یا به بابا بگه، آبروم می ره. اون هم تو این شرایط که همه عصبانی هستند. رنگ نگرانی توی چشمهام پر رنگ شد. _ چی شده؟ _ مهیار الان زنگ می زنه. گفته گوشی رو اگه به تو ندم... سرش رو تکون داد و پایین انداخت. کمی با بهت به مهسان نگاه کردم. ولی بعد از چند ثانیه به خودم اومدم. شاید اینطوری بهتر بود. پشت تلفن می‌تونستم باهاش حرف بزنم و تکلیف خودم و دلم رو مشخص کنم. نگاهم رو از مهسان گرفتم و به گوشی توی دستش خیره شدم و منتظر تماس از طرف همسر عصبانیم موندم. مردی که باعث و بانی خشمش، فقط و فقط، خودم بودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت488 خاله گلاب می‌گفت و نمی دونست که داره با دل من چی کار می کنه. _خال
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بالاخره انتظارم سر اومد. گوشی موبایل زنگ خورد و اسم مهیار روی صفحه شروع به خودنمایی کرد. مهسان نوار سبز رو لمس کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. قلبم به تپش افتاده بود و دستم کمی می‌لرزید. _ الو. _ آره، اینجا نشسته. مهسان گوشی رو به طرفم گرفت. مردد بین گرفتن و نگرفتن، چشمم بین صورت مهسان و دستش رفت و آمد می‌کرد. بالاخره گرفتن پیروز شد و من دست دراز کردم و گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. اینقدر صدای تپش قلبم بالا بود، که فکر می‌کنم مهسان هم اون رو می‌شنید. _ ا...ا...الو. صدای نفس های سنگین و عصبی مهیار، از پشت گوشی، اضطرابم رو بیشتر می‌کرد. چیزی نمی گفت و فقط سکوت بود؛ شاید یک دقیقه، شاید هم بیشتر. سکوت رو شکست و با صدایی که معلوم بود از بین دندون‌های به هم بسته شده میاد، گفت: - بهار، من تو رو طلاق نمیدم. مثل بچه آدم برمی‌گردی خونه. جمله سنگینش بعد از این سکوت طولانی، کلید پمپاژ قلبم رو کاملا خاموش کرد و من خیره به روبرو نگاه می‌کردم. انتظار هر جمله‌ای رو داشتم، الا این جمله. خودم رو جمع و جور کردم و لب زدم: - من...کی...این رو...خواستم. خیلی آروم با صدای زیر گفت: -نمی خوای؟ چند لحظه ای دوباره فقط سکوت بود و بعد صدای فریادش بلند شد: -پس چرا برنمی گردی سر زندگیت؟ با صدای فریادش جا خوردم و غنچه بغضم شکفته شد. گوشی رو ترسیده از گوشم فاصله دادم و دوباره به گوشم چسبوندم. _ نمی دونی؟ صدام می لرزید، مثل دستم و پام، مثل قلبم. صدای عصبی و طلبکار مهیار دوباره تو گوشم پیچید. _ همه اش تقصیر خودت بود. تو می دونستی من از دروغ و پنهان کاری متنفرم، ولی چیکار کردی؟ از صبح چند بار بهت زنگ زدم و گفتم کجایی و چیکار می کنی. تو چی می گفتی؟ تو اتاقم، تو آشپزخونه ام. ولی بودی؟ تو از صبح معلوم نبود، کجا رفتی و با کیا چه حرفهایی زدی؟ منه احمق رفتم برات سوغاتی خریدم، یه روز هم زودتر اومدم، که مثلا غافلگیرت کنم. اونوقت هنوز به خونه نرسیده، خودم سوپرایز شدم. نگاه می‌کنم می‌بینم خانوم اومده جایی که می دونه من خوشم نمیاد. جلوی یه مرد غریبه وایساده، نیششم تا کجا بازه. هی با خودم می گم نه، این بهار نیست، من اشتباه می کنم. بعدش می بینم نه خودتی،... سیل اشک از چشم هام پایین می ریخت و مهیار با تشر حرف می‌زد. _ مهـ...مهیار. _ ساکت بهار، ساکت. هیچی نگو. تقصیر تو نیست، تقصیر منه بی غیرته که ولت کردم به امون خدا و رفتم. هیچ دلیلی هم کارت رو توجیه نمی کنه، هیچ دلیلی.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت489 بالاخره انتظارم سر اومد. گوشی موبایل زنگ خورد و اسم مهیار روی صفحه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چند لحظه ساکت شد و دوباره ادامه داد: - می خواستی دوستت رو ببینی، به خودم می گفتی. یا بهت می گفتم باشه یا می‌گفتم نه. اینقدر غریبه ام؟ یک دقیقه دیگه دوباره فقط سکوت بین امواج ماهواره‌ای رد و بدل شد و یه بار دیگه صدای مهیار بود که سکوت رو می شکست. _ می دونی چه حسی دارم، حس یه آدم احمق، حس بی غیرتی، حس کسی که گولش زدند... آماده می شی میام دنبالت، برمی گردی خونه، شنیدی؟ دهنم خشک شده بود، دقیقا برعکس صورتم. مهیار هنوز عصبانی بود و ترس من ازش کاملا طبیعی. به سختی لباس کردم و گفتم: -فکر... نکنم... پدرت... اجازه بده. دوباره صدای نفس های عصبی مهیار از پشت خط می اومد. یه کم بعد با صدایی پر از حرص گفت: - که بابا اجازه نمی ده؟ باشه، منم می رم سراغ یکی که زورش به بابا برسه. با صدای بوق ریزی که کنار گوشم خورد، موبایل رو کمی از گوشم فاصله دادم. به صفحه ای که خبر از قطع تماس می‌داد، نگاه کردم. سر بلند کردم. به صورت غمزده مهسان نگاه کردم و موبایل رو به طرفش گرفتم. _ ببخشید بهار، معذرت می خوام. اشکهای روونم رو با آستین شومیزی که تنم بود و مالکش مهسان بود، پاک کردم. - چرا عذر می‌خوای، من و اون باید با هم حرف می‌زدیم. - ولی تو که چیزی نگفتی، فقط اون حرف زد. بازدمم رو آه مانند بیرون دادم و چیزی نگفتم. مهیار حرف زده بود و حتما بعد از این حرف‌ها آروم تر می‌شد و این راه برگشت من رو آسونتر می‌کرد. ولی نمی‌تونستم بابا مهدی رو نادیده بگیرم و بدون اینکه رضایت داشته باشه برگردم. مهیار گفته بود می‌ره پیش کسی که بتونه بابا رو راضی کنه، پس باید یه کم صبر می‌کردم. مهسان یه برگ دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت: - اشکهات رو پاک کن. از عذاب وجدانی که من می‌گیرم اگه بگذری، بابا بیاد ببینه آبروی من می‌ره. اشکهام رو پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. یک ساعتی بدون اینکه حرف بزنم، همونجا نشستم و فقط فکر می‌کردم. گاهی به حرف‌های مهیار، گاهی به دختر خواهر خاله گلاب، گاهی به شیراز، گاهی هم به اتفاقات این چند روز گذشته. تو فکر بودم که صداهای اطراف من رو از فکر خارج کرد. سر بلند کردم که بابا مهدی رو دیدم که حاضر و آماده و با عجله از پله ها پایین می‌اومد. -مریض بد حاله، چاره‌ای نیست. باید برم. ولی به مهبد می‌گم برگرده خونه. مامان مهری که دقیقا پشت سر بابا بود، گفت: - لازم نیست به اون بگی. بابا همون طور که دکمه های پالتوش رو می‌بست گفت: -چرا، لازمه. بابا به طرف در سالن رفت. کشیده شدن دستگیره در با صدای زنگ خونه همراه شد. مامان مهری نزدیک آیفون بود و گوشی رو برداشت. - کیه؟