فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
شمع
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1419🔜
#تنبلخان ۴
روی رفاقت آدمهای تنبل نمیشود حساب کرد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1420🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_دورت_بگردم_ایران(قسمت چهاردهم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1421🔜
🌸صبح که از خواب بیدار میشوی
در نظر بیاور چه سعادتی است
زنده بودن،فکر کردن
لذت بردن و دوست داشتن🌸
سلااااام ✋✋✋
#صبحتون_بخیروشادی
.
بنده امین من
📚📿🕌 #داستان 🚥🚦تقلید و علائم بلوغ 🙍♂تقصیر من چیه⁉️ وقتی معلم درست و شفاف نمی پرسه یا خوب درس نم
😂👨🏫👳♂🙅♂🙇♂
.......یه دفعه به خاطر همین شفاف نبودن، معلم پرورشی مون دو روز رفت مرخصی 😧
پشت بندش جاتون خالی صورتم با کف دست بابام یه تصادف کوچولو کرد خدا رو شکر به خیر گذشت و دست بابام نشکست 🙄
داستان از این قرار بود که
معلم پرورشی مون قرار بود احکام باهامون کار کنه 🤓
معلم گفت: بچه های عزیز دفتراتون رو بیارید بیرون📖
منم دفترم رو برداشتم ببرم از کلاس بیرون🚪
معلم گفت :آقای نشاطی کجا کجا
گفتم :خودتون گفتید دفتراتون رو بیارید بیرون😂
آقا معلم گفت :برو بشین سرجات، من گفتم دفتراتون رو از توی کیف تون بیارید بیرون🎒
خوب منم که کیف نداشتم پرسیدم
آقا اجازه ما که کیف نداریم دفترمون رو از کجامون بیاریم بیرون. 😎
آقا معلم هم با مهربانی دهانش رو کرد توی سوراخ گوشم و با صدایی دلنشین که از اعماق وجودش برمی خاست صدا زد :دفترت رو بذار روی میز، 😏
تازه فهمیدم چی می گه
معلمی که گوش رو با میکروفون اشتباه می گیره 🎤
معلومه که نمی تونه شفاف حرف بزنه💥
معلم گفت این جمله را توی دفتر بنویسید
مکلف باید از مجتهد جامع الشرایط تقلید کند✅
👌 یعنی
کسی که به سن تکلیف می رسه باید از مجتهد جامع الشرایط تقلید کنه. متوجه شدید⁉️
همه گفتند بله
منم برای این که کم نیارم بلند تر از همه گفتم: بله😆
یهو آقا معلم به من پیله کرد که آقای نشاطی بفرما معنی این جمله چیه
منم گفتم: آقا معلم اجازه 🤚
یعنی کسی که به سن مشق رسیده یعنی می تونه مشقاشو بنویسه مشقاشو به آقا شاطر مجتهدی تلقین کنه😵😬😳
معلم فشارش زد بالا و با عصبانیت گفت :چی می گی نشاطی شاطر مجتهدی کیه😩
گفتم آقا اجازه ناراحت نشید آدرس بدید خودم می رم پیداش می کنم مشقامو هم بهش می دم
🤪😆
معلم گفت نشاطی جان جمله ای که نوشتم بخون
نوشتم مجتهد جامع الشرایط،
بعد معلم شروع کرد به کلمه کلمه توضیح دادن...🤓
ادامه دارد.........
📗📕📘📙📚
#داستان
#آموزش_احکام_درقالب_طنز
#قسمت_دوم
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1422🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
#کاردستی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1423🔜
#تنبلخان ۵
حالا اگه تنبلی میکنید و تصمیم هم ندارید اصلاح بشوید، حداقل مواظب حرف زدنتان باشید خب...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1424🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امام آمد...
#دهه_فجر
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1425🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پهلوانان (پوریای ولی : قسمت پنجاه و یکم : قوش)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۸تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1426 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃سلام به روز و زیبایی هایش
سلام به آفتاب زندگی
سلام به دوستان عزیزم
همین لحظه چهار چیـز براتون
آرزو میکنـم👇
١-نگاه خدا
٢-سلامتی
٣-آرامش
٤-شــــادی
صبح قشنگتون بخیر😍
💕
مادرم کجاست؟
رضا با لباس خاکی و گلی از این کوچه به آن کوچه می رفت، با صدای بلند صدا می زد:«صدرا... صدرا کجایی؟»
اما صدایی نمی شنید، گاهی صدای گریه ی زنی و صدای فریاد مردی شنیده می شد. رضا کمی دورتر کنار آوار خانه ای که معلوم نبود خانه ی کیست پسری را دید، قدم هایش را تندتر کرد نزدیک پسر که رسید آرام گفت:«صدرا تویی؟»
پسر برگشت خودش بود صدرا، رضا جلوتر رفت صدرا با چشمانی خیس خودش را در آغوش رضا انداخت.
کمی که آرام شد گفت:«زلزله ی دیشب خیلی وحشتناک بود، هنوز نمی دانم چه بلایی سر مادرم آمده!»
رضا دستش را روی شانه ی لرزان صدرا گذاشت و گفت :«پدرت با شنیدن خبر زلزله ی دیشب حتما برمی گردد، با کمک هم مادرت را پیدا میکنیم»
صدرا اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«تا آن موقع خیلی دیر است، باید خودم کاری کنم»
و به سمت آوار حرکت کرد، رضا دست صدرا را محکم کشید گفت:«کجا می روی؟ با این کار آوار بیشتری بر سرش می ریزد، باید فکر بهتری کرد»
صدرا سرش را پایین انداخت و گفت:«حق با توست آقا معلم گفت موقع زلزله و ریختن سقف نباید روی آوار برویم»
هنوز صدرا آرام نشده بود که صدای زن همسایه را شنیدند:«خداراشکر خداراشکر زنده است»
هر دو به سمت صدا دویدند دختر کوچک راحله خانم را دیدند که زنده از زیر آوار بیرون امده بود.
صدرا اشک هایش را پاک کرد گفت:«حتما مادر من هم زنده است»
صدرا کنار خانه که حالا تنها از آن سنگ و اجر مانده بود ایستاد.
نگاهی به خانه های اطراف انداخت خانه هایی که یکی در میان ریخته بودند، همه جا پر از خاک شده بود.
رو به رضا کرد و گفت:«رضا خانه ی شما هم ریخته؟ پدر و مادرت خوبند؟ حال محمد چطور است؟»
رضا دستش را بالا برد و گفت:«خدا راشکر همه خوبند، فقط مادرم موقع فرار زمین خورد و کمی دست و سرش زخمی شده، محمد هم خیلی ترسیده بود همه اش گریه می کرد»
صدرا آهی کشید و گفت:«مادر من حتما آن زیر خیلی ترسیده، اصلا نفهمیدم چطور از خانه بیرون آمدم»
همهمه و سر و صداها بیشتر و بیشتر می شد، انگار شهر از شوک بزرگی بیرون آمده و وارد شوک دیگری شده بود.
چند ماشین سنگین و لودر برای اوار برداری آمده بودند و چند آمبولانس و تعداد زیادی امدادگر. رضا به امدادگر اشاره کرد گفت:«بدو صدرا باید از آن ها کمک بخواهیم» هردو به سمت امدادگران دویدند.
صدرا سعی کرد خیلی سریع ماجرا را تعریف کند:«سلام آقا خواهش می کنم به من کمک کنید مادرم زیر آوار است»
امدادگر دستی بر سر صدرا کشید و گفت:«ارام باش پسرم ما مادرت را پیدا میکنیم، فقط به من بگو مادرت دقیقا کجای خانه خوابیده بود»
صدرا سعی کرد اتاق خواب را به امدادگر نشان دهد.
آقای امدادگر دوستانش را صدا زد، با وسایلی که داشتند آمدند و کنار آوار نشستند.
صدرا و رضا با تعجب به کارهای آن ها نگاه می کردند، صدرا پرسید:«اینها چیست؟ چرا کاری نمی کنید؟»
آقای امدادگر گفت:« این یک ربات زنده یاب است، این ربات می تواند خیلی سریع مادرت را پیدا کند»
ربات امدادگر که روشن شد از بین دیوارها و سقف ریخته وارد خانه شد، آقای امدادگر و دوستانش از توی لب تابشان مسیری که ربات می رفت می دیدند، صدرا و رضا کنارشان نشسته بودند.
یک دفعه تصویر قطع شد. یکی از امدادگران با صدایی لرزان گفت:«برش گردان باید دوربین را چک کنیم ربات را برگردان»
آقای امدادگر سعی کرد به وسیله ی کنترلی که در دست داشت ربات را برگرداند اما انگار فایده ای نداشت، چشمانش را بست و گفت:«خدایا خودت کمک کن شرمنده این بچه و مادرش نشوم»
کمی با رایانه و کنترل ربات زنده یاب کار کرد یک دفعه تصویر روی رایانه برگشت. صدرا از جا پرید و داد:«مادرم.... دارم می بینمش او زنده است»
آقای امدادگر نیروهای کمکی را صدا زد و یک ساعت بعد مادر صدرا از زیر آوار بیرون آورده شد، صدرا جلو رفت خودش را توی بغل مادر انداخت گفت:«خداراشکر حالت خوب است خیلی ترسیدم»
مادر که کمی زخمی شده بود به بیمارستان منتقل شد.
رضا کنار آقای امدادگر ایستاد و گفت:«من هم دوست دارم یک روز مثل شما یک ربات بسازم و به مردم کمک کنم»
آقای امدادگر لبخندی زد، دستش را جلو آورد و گفت:«خوشبختم همکار عزیزم»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1427🔜