eitaa logo
بنده امین من
10.3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
🌱(شهر ظهور)🌱 ا•••••••• 👈قسمت سوم ا•••••••• کاوه از پسرک پرسید: «راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صلو
کاوه همینطور که دوچرخه‌اش را سوار میشد متوجه محمد شد که دستش را جلوی بینی گرفته که خون روی زمین نریزد محمد با دیدن خون ترسیده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود آقا یعقوب زود یک دستمال به او داد و سریع او را به مغازه برد تا زیر سایه باشد کمی که حالش جا آمد تند تند می‌گفت: _ آقا یعقوب من خوب شدم بیاید دیگه بریم وگرنه نمی‌تونیم به موقع به میدون شهر برسیم ها ولی خون همچنان از بینی‌اش سرازیر بود و آقا یعقوب سوار ماشینش کرد تا به بیمارستان بروند کاوه هم که دوست نداشت دوستش را تنها بگذارد دوچرخه را در صندوق عقب ماشین گذاشت و خودش هم کنار محمد سوار شد آخرش محمد زد زیر گریه و با گریه همش التماس میکرد و میگفت: _ بذارید من برم من اگه اون آقارو نبینم میمیرم من باید ببینمش من نمیخوام خوب بشم آقا یعقوب توروخدا اول مارو ببرید میدون شهر تمام لباس های محمد خونی شده بود و آقا یعقوب سعی می‌کرد او را آرام کند اما فایده‌ای نداشت اشک های محمد بیشتر از خون ها شده بود کاوه سعی می‌کرد دلداری اش بدهد خودش هم اشکش درآمده بود همه‌اش با خودش می‌گفت یعنی اون آقا چجور آدمیه؟ آخرش این سوال را از محمد پرسید محمد می‌خواست توضیح بدهد برای همین کمی از گریه‌اش کم شد آقا یعقوب هم از فرصت استفاده کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد محمد گفت: _ میدونی کاوه اون آقا مثل همه لبخند میزنه راه میره روی سر بچه ها دست میکشه و باهاشون مهربونه اماااا نمی‌دونم چرا من خیلی خیلی دوسش دارم هر موقع که ازینجا رد میشه من باید حتما ببینمش و دوباره چشم هاش پر از اشک شد مامانم میگه سرباز های آقا شبیه خودِ آقا هستن و چون خدا دوسشون داره ما هم دلمون خیلی براشون تنگ میشه و دوسشون داریم کاوه در دلش آرزو می‌کرد که بتواند اوهم ببیندش اماااا مثل اینکه قسمت نبود سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت محمد هم از پنجره به بیرون نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت آقا یعقوب هم ناراحت بود مثل اینکه او هم دوست داشت آقا را ببیند اما خون دماغ شدن محمد مهم تر بود همگی به بیمارستان رسیدند و سریع محمد را به بخش اورژانس بردند محمد نزدیک بود از هوش برود که دکتر معاینه اش کرد و به او دارو داد پرستارها تند تند این‌طرف و آن طرف می‌رفتند تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن شوند آقا یعقوب کمی تعجب کرد و پرسید: _ چیزی شده؟ یکی از دکتر ها در حالی که چشم هایش برق می‌زد گفت: _سرباز و فرمانده آقا قراره بیاد بیمارستان سر بزنه کاوه و محمد هر دو با خوشحالی گفتند: _ واقعا؟؟ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2104🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
احکام خوشمزه😋 امشب اوستا مراد نماز مغرب می خوند که چشمش به الاغش افتاد که داره عنبرنساهاش رو لگد می
سلاااام✋ این آقا پسرا و دختر خانم های گلم 🌹 دیروز و امروز به سؤال احکاممون جواب دادن: 💢 سیده فاطمه: اوستا مراد باید نمازش رو قطع کنه و دوباره نمازش رو از نو بخونه. 💢 محمد مهیار شهامتی ۹ساله از اردبیل: اوستا مراد نمازش باطله 💢 تسنیم بخشی ۹ ساله از تهران🌻🍀☺️🌷🌺😊😍: اوستا مراد تو نماز سه رکعتی شک باعث باطل شدن نماز میشه و باید دوباره نماز بخواند📿📿📿📿 💢 سلام امیرعلی زنگی آبادی زاده ١٠نیم ساله از استان کرمان شهر زنگی آباد: «دوباره نماز بخواند. 💢 حنانه سادات ۹ ساله از تهران: اگر بین نماز صبح و مغرب شک کنه که چه رکعتی هست، نمازش باطله. پس باید نمازش را باطل کنه و دوباره بخونه. 💢 زهرا کاظمی ۹ساله از ملایر: سلام.نماز اوستا مراد باطل است و باید از اول نمازش را بخواند چون حواسش پرت شده است. 💢 فاطیما جودکی نژاد ۱۳ساله: شک در نماز های دو رکعتی و سه رکعتی نماز رو کلا باطل میکنه. پس استا مراد باید نمازش رو از اول بخونه 💢 سلام ضحی سادات موذن ۱۰ ساله از قم: چون نماز اوستامراد ۳ رکعتی بوده و نماز های ۳ رکعتی جزو نماز هایی است که اگر شک کنیم رکعت چندم بودیم باطل است پس نماز اوستامراد باطل بوده و باید از اول نمازش را بخواند. ۵تا دسته گل💐صلوات💐 تقدیمشون کنیم که خدا برای پدر و مادرشون حفظشون کنه که اینقدر خلاقند و احکام نمازشون را خوب بلدند😊 مرحبا بنده‌ی خوب خدا👏👏👏👏 هفته‌ی بعد منتظر سؤال بعدی احکام اوستا مراد باشید😊 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روز از روزهای خوب خدا🌈، موقع عصر اوستا مراد دست از کار روزانه کشید. خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود کلی عنبرنسا جمع کنه که اذان مغرب شد، با خودش گفت الان هیچ کاری مهمتر از نماز نیست❗️ برای همین سریع خودش رو لب چشمه‌ای باصفا رسوند و وضوش رو گرفت و بعد شروع به نماز خواندن کرد... یک دفعه الاغ اوستا شروع کرد به آواز خوندن و با جفتک هر چی عنبرنسا اوستا جمع کرده بود رو له کرد. اوستا حواسش پرت شد و سر نماز هی صداش رو بلندتر کرد که الاغ دست از این کارش برداره، الاغ از صدای اوستا ترسید و شالاپی پرید تو جویبار و کلی آب پاشید روی سر اوستا😲💦. اوستا از فکر سرمایه‌ها و زحمتهایی که داشت از دست می‌رفت بیرون اومد و به فکر فروش الاغش افتاد. یک مرتبه به خودش اومد و گفت ای وای! نمازم! نماز که از هرچی سرمایه دارم مهمتره❗️ اما حالا دیگه، هر چی فکر کرد رکعت چندمه، یادش نیومد، اولش نشست گفت باید تشهد بخونم یک دفعه گفت نه! نه! رکعت سوم بودم، پاشم. بلند شد ایستاد فکر کرد: نه بابا! دوم بودم بشینم و... خلاصه... بعد از کلی بشین پاشو، نمازش رو تموم کرد و رفت پیش حاج آقا تا بپرسه نمازش رو درست خونده یا نه. داستان رو که برای حاج آقا تعریف کرد، حاج آقا گفتند اوستا جان! اگر در نماز دو رکعتی و سه رکعتی واجب شک کنیم، نماز باطل هست و باید از اول نماز بخونی. اوستا سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت: ای دل غافل! ایکاش این الاغ سر نماز عشا حواسم رو پرت میکرد! حاج آقا خندید و گفت: ایکاش اصلا الاغت حواست رو پرت نمی‌کرد. شک در نماز ۴ رکعتی هم با یک شرایطی میتونه درست باشه. بعد حاج آقا بلند شد و رفت یک رساله آورد و به عنوان عیدی ولادت امام حسین علیه السلام🎁 به اوستا هدیه داد تا بتونه هر جای احکام که سوال داشت، مطالعه کنه و حکم های خدارو یاد بگیره.🤓 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2105🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالب🌺🌺 گل با خمیر😍 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2106🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ برای شاخ شدن دست به هرکاری نزنید. دو روز دنیا ارزش این حرفا رو نداره... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2107🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️ چرا مردم به حرکت امام خمینی پیوستند؟ ✋ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2108🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
49.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت یازدهم) لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2109 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم.... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
#قسمت_چهارم کاوه همینطور که دوچرخه‌اش را سوار میشد متوجه محمد شد که دستش را جلوی بینی گرفته که خون
دوچرخه‌ی کاوه در حیاط بیمارستان داخل صندوق عقب ماشین حسابی حوصله‌اش سر رفته بود برای همین با ماشینِ آقا یعقوب شروع به گفت و گو کرد و گفت: _ خوش به حالت تو هیچوقت مثل من مجبور نیستی واسه ی تعمیر اینطرف و اونطرف بری؟ ماشین تعجب کرد و گفت: _ چرا؟ دوچرخه آهی کشید و گفت: _ با بودن آقا یعقوب و این همه ادم های خوب تو همش سرویس میشی و تازه اینجا مردم زیاد هم ازت کار نمیکشن و راحت میگیری می‌خوابی ماشین نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و تکان‌تکان خورد و کمی که خندید گفت: _ اتفاقا من اینجا بیشتر از همه ‌ی ماشین های قبل از ظهور کار می‌کنم، ما از تنبلی بیزاریم اینجا همه وظیفشونو انجام میدن و هیچکس بیکار نیست. دوچرخه که از تعجب چراغ هایش بزرگ شده بود گفت: _ کاش کاوه بیاد و من رو ببره بیشتر شهر شمارو ببینیم هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا یعقوب صندوق عقب ماشین را بازکرد و کاوه تلاش کرد تا دوچرخه را خارج کند کاوه به دوچرخه گفت: _ مثل اینکه آقای مهربون یک ساعت دیگه به اینجا میاد کاش میتونستیم در این مدت بریم و شهر رو ببینیم ناگهان یکی از کلید های روی دسته ی دوچرخه که شبیه هواپیما بود روشن شد کاوه با تعجب سوار شد و دکمه را فشار داد و دوچرخه مثل یک هواپیما به هوا رفت. محمد که ذوق زده شده بود برایش دست تکان داد و فریاد زد: _ زود برگردید ها کاوه هم با داد گفت: _ باشه باشه وقتی به بالای آسمان 🌫رسیدند تمام شهر دیده می شد. خیابان ها🛣، پارکها⛲️ با تمام زیبایی هایش ! اما در گوشه ای از شهر، کوه سیاه رنگی که از دور وحشتناک به نظر می‌امد دیده میشد⛰ کاوه خیلی تعجب 😳کرد، چون تا آن لحظه به غیر از زیبایی ✨ چیز دیگری در آن شهرندیده بود. به همین خاطر با خودش گفت: «این کوه زشت و ترسناک در اینجا چه کار می کند؟! » دوچرخه 🚲وقتی متوجه نگرانی 😨کاوه شد، به آرامی گفت: «نترس، چیزی نیست. کوه که ترس نداره من با دوربینم بررسی کردم، بیا نزدیک تر بریم، حتما اونجا هم چیزهای جالبی می بینیم». دوچرخه این را گفت و به سمت کوه سیاه حرکت کرد. کوهی با تکه سنگ های بزرگ و نوک تیز. کاوه از ترس چشم هایش را بسته 😣بود و چیزی نمیگفت. بعد از چند دقیقه، دوچرخه🚲 آرام بر روی زمین فرود آمد. کاوه همان طور که آرام آرام چشم هایش را باز می کرد؛ تعداد زیادی تانک سیاه رنگ جنگی را دید که مثل یک کوه بزرگ، روی هم ریخته شده بودند. او تا به حال چنین چیزی را ندیده بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2110🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 😍🤕 از رای اشتباه تا رای ندادن!!! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2111🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 🎥 با شن فاطمه عبادی برای لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2112🔜