فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سمنو_و_شقاقل(قسمت سی و دوم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry12_14
═══••••••○○✿
🔚2273🔜
اگر امروز را
خوب زندگی کنی،
نور امیداز پنجره خواهد تابید
همه ی دیروزهایت
به خاطره ای خوش
و فرداهایت
به امید تبدیل خواهد شد!👌
.
#داستان
«آرزوهای خوب»
سنگی کوچکی در شهری بزرگ به رفت و آمد مردم نگاه میکردو زیر لب با خدا حرف میزد و دعا میکرد
هوا خیلی گرم بود خاک کنار سنگ غرغر میکرد و میگفت: آخه این هم شد زندگی
من خاکِ به این نرمی باید زیر دست و پا باشم و این هوای گرم هم من رو اینجا بپزه و ذوب کنه
سنگ کوچک در جواب غر های خاک از او خواست ناشکری نکند
خاک کمی لب و لوچهاش را کج کرد و خوابید هنوز بیدار نشده بود که مرد فقیری با لباسهای پاره و کهنه به طرف مردانی که ایستاده بودند رفت و کنار آنها ایستاد و گفت:«سلام دوستان، مسافری هستم. از دوستانم جا موندم. نه غذایی دارم نه پولی اگه میشه کمی به من کمک کنید»
مردان مسافر به خواستهی مرد توجهی نکردند. مرد فقیر سرش را پایین انداخت و از انها دور شد.
آن قدر ضعیف خسته و گرسنه بود که تصمیم گرفت روی خاکِ کنار سنگ کوچک بنشیند
سنگ کوچک با شنیدن حرف های مرد فقیر خیلی ناراحت شد
دلش میخواست کاری برای او بکند اما هیچ کاری از دستش برنمیآمد
خدا خدا میکرد که طوری این مرد نجات پیدا کند
خاک بیدار شد و شروع به غرزدن کرد که چرا این مرد روی من نشسته و گرمای تمام تنش را به مسافر انتقال داد تا او را بلند کند
سنگ کوچک آرزو کرد که کاش تخته سنگ بزرگی بود تا مرد مسافر رویش بنشیند و استراحت کند
اما این فقط میتوانست با معجزه اتفاق بیفتد چون او فقط یک سنگ کوچک بود و به درد کسی نمیخورد
مسافرِ تنها به طرف مرد دیگری رفت.
مردی که صورتی زیبا و قدی بلند داشت لباس تمیز و مرتبی پوشیده بود و لبخندی هم به لبش بود.
سنگ کوچک محو تماشای آن مرد شده بود و با خودش میگفت کاش من سنگ عقیق بودم و روی انگشت این مرد بودم.
مرد فقیر سرش را پایین انداخت و به مرد مهربان گفت:«مسافری هستم، نه غذایی دارم نه پولی اگه میشه به من کمک کنید» مردِ زیبا خم شد، دستش را به طرف سنگ کوچک دراز کرد. سنگ کوچک دل توی دلش نبود و باورش نمیشد او خواسته باشد که سنگ را بردارد.
آن مرد سنگ را در دستش گرفت.
سنگ کوچک در دستان آن مرد آنقدر حس خوبی داشت که چشمانش را بست
با خودش میگفت لابد بهشت که میگویند همین طوری است.
یکهو در دلش احساس عجیبی کرد.
حس میکرد تغییر کرده است
مرد زیبا مشتش را باز کرد.
سنگ کوچک آرام به خودش نگاه کرد. رنگش عوض شده بود و برق میزد.
مرد زیبا سنگ را در دستان مرد فقیر گذاشت و از آنجا دور شد.
چشمان سنگ دنبال مرد زیبا بود که یک دفعه او را گم کرد.
مرد فقیر بلند بلند برای مرد زیبا دعا میکرد.
مردان مسافر به طرف مرد فقیر آمدند. تا سنگ را دیدند داد زدند:«طلا، سنگ طلا»
سنگ کوچک باورش نمیشد که حالا سنگ طلا شده است و از همه مهم تر اینکه حالا میتوانست به مرد فقیر کمک کند...
#باران
#قصه
🦋برگرفته از روایتی از عنایات حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🦋
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2274🔜
⚠️بین ۶ تا دوست غُرغُرو😬 و ناامید😞 دور و برت
👈🏻هفتمی نباش🤫
🔰 تو اولین آدم #قوی و #مثبت_اندیش باش که میخواد اوضاع رو تغییر بده...🐝🌹
#همرنگ_جماعت_نباش
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2275🔜
بنده امین من
#ارسالی_کاربر
استیکر از طرف سارا
خودشون درست کردن😍
مرحبااا به شما موفق باشی👏👏👏👏🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده جذاب🌺🌺
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2276🔜
#بیتعارف ۶
جنبهی تعارفزدن را هم داشته باشید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2277🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_قهرمانان_مدرسه(قسمت ششم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2278🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آن که خلاق جهان است
امید بی پناه و بی کسان است
به نام آن که یاد آوردن او
تسلی بخش قلب عاشقان است
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
.
✅ *بِپر برو جلو*
😌 بعد از اینکه کارت تموم شد، وقت چیه؟
😎 #تابستان_تعطیل_نیست
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2279🔜
بهترین مزه ی دنیا
نگار از سرسره سُر خورد و خندید، و دوباره به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم دارد.
مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است اسم تو چیست؟»
دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من هم روشنا است»
نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟»
روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند»
نگار تعجب کرد و گفت:« واقعا؟! مادرت کجاست؟»
روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد»
نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ »
روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!»
نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟»
روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟»
نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز»
روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم»
نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم»
و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!»
نگار دوباره تعجب کرد و گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟»
روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!»
نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد»
روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند»
نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟»
روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است»
نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!»
نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه»
روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی»
مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم»
بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی خوبی می دهد، اِممممم مثل مزه ی دوستیِ جدید »
روشنا خندید و آرام گفت:«بهترین مزه ی دنیاست»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2280🔜