فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگِ کارتونی
کربلا به روایت #امام_محمد_باقر_علیه_السلام🌴🏴
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2348🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_کاربر
سلام درسا اسماعیلی هستم 12ساله این کلیپ راجع به جامعهی با حیاء و آرام هست.
سلااااام ممنونم از شما لطف کردید☺️🌺🌺
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
27.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سمنو_و_شقاقل(قسمت سی و چهار)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry12_14
═══••••••○○✿
🔚2349🔜
✍🏻 #نورا_و_مادربزرگ 1
مامان سریع وسایل کتلت را آماده کرد تا برای خرید چند تا چیز به مغازه برود و مادربزرگ گفت خودش کتلت ها را میپزد
دایی علی هم امروز ناهار مهمان ماست
مادربزرگ در آشپزخانه بود که تلفن زنگ خورد برای همین زیر ماهیتابه را کم کرد که به تلفن
جواب بدهد
کسی که پشت تلفن بود معلوم نبود چه میگوید ولی صورتِ مادربزرگ هی ناراحت تر میشد مادربزرگ مجبور میشد گاهی توضیح بدهد ولی کسی که پشتِ تلفن بود اصلا مجال نمیداد
نورا دید که رنگ صورت مادربزرگ پریده نزدیک رفت و گفت:
_خوبی خان جون؟
مادربزرگ چشم هایش را به هم فشرد که یعنی خوبم،
و بعد دستش را روی تلفن گذاشت و گفت:
_ نورا جان یه سر به کتلت ها بزن
نورا چشمی گفت و رفت
یک چارپایه زیر پایش گذاشت وداشت کتلت ها را زیر و رو میکرد که با شنیدن صدای گریهی مادربزرگ حواسش پرت شد و از روی چارپایه محکم به زمین افتاد
مادربزرگ تلفن را زمین انداخت و سعی کرد سریع به آشپزخانه برود و ببیند چه شده است
نورا از پایش گرفته بود و از درد چشم هایش را بسته بود تا مادربزرگ نگران نشود ولی تا چشمش به مادربزرگ افتاد گریهاش گرفت
مادربزرگ کمک کرد نورا روی کاناپهی بیرون ازآشپزخانه بنشیند و یخ روی پایش گذاشت و آنقدر کنارش نشست تا گریهی نورا بند بیاید
نورا یکهو گفت:
_ وای خان جون کتلت هاااا
مامانبزرگ دستی به صورتش زد و بلند شد و گفت:
_ بعضی از آدم ها مثل آتیش میسوزن و میسوزونن همه چیز رو
دل من سوخت، کتلت ها سوخت، پای تو هم پیچ خورد
خدایا خودت آتیششونو خاموش کن
ادامهدارد...
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
2350
بنده امین من
📺قصه زیبای عید غدیر 💿قسمت دوم 2️⃣ #غدیر #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺قصه زیبای عید غدیر
💿قسمت سوم 3️⃣
💌در قسمتهای قبل ماجرای عید غدیر به اینجا رسید که :
💚🔆بعد از اینکه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم )
حضرت علی علیه السلام رو به عنوان جانشین خودشون معرفی کردند
🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️
مردم دسته دسته میومدن و با ایشون بیعت 🤝🏻میکردند .
💎 حالا بیعت یعنی چه؟🤔⁉️❣️
💞 🕊️بیعت یعنی اینکه حضرت علی(علیه السلام ) رو به امامت پذیرفتن .
💞اینکه امامشون باشن .🔆💚
🤝🏻و پیمان بستند یعنی قول دادند که از دستوراتشان کاملا پیروی کنند .📜
💎💗با دوستان ایشون دوست باشند
💎❌با دشمنانشون ، دشمن
💎🤝🏻ایشان رو یاری کنند.
❣️🙄ولی آیا مردم به این عهد و پیمان عمل کردند ؟🤔🧐
❣️ایشون رو یاری کردند ⁉️
❣️و اگر یاری میکردند چه اتفاقی می افتاد که الان نیفتاده ⁉️‼️⁉️
❣️شما چی فکر میکنید ⁉️❣️
📩💌جواب این سوالات رو در روزهای آینده برای شما عزیزان خواهیم گفت .
❣️ادامه دارد ...❣️
#غدیر
#کلیپ
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2351🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند_با_نی😍😍
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2352🔜
#رشتهبرشته ۳
برای انتخاب رشته با آدم مناسب مشورت کنید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2353🔜
خروج امام حسین از مکه
امام حسین (علیهالسّلام) که در معرض بازداشت و ترور ماموران امنیتی بنی امیه در شهر مقدس مکه بود، در روز سه شنبه هشتم ذی الحجه سال شصت هجری از آنجا خارج شد و به سوی عراق حرکت کرد.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2354🔜
بنده امین من
✍🏻 #نورا_و_مادربزرگ 1 مامان سریع وسایل کتلت را آماده کرد تا برای خرید چند تا چیز به مغازه برود و ما
#نورا_و_مادربزرگ 2
مادربزرگ هنوز بالای سر ماهیتابه ایستاده بود و به کتلت های سوخته نگاه میکرد
نورا لنگان لنگان به آشپزخانه رفت و با دیدن مادربزرگ در آن حالت آهی کشید و گفت:
_ کاش لاقل مهمون نداشتیم
در همین حال بودند که زنگ خانه به صدا درآمد
مادربزرگ جواب داد
زندایی و دایی بودند با دو تا وروجک هایشان...
تا به خانه وارد شدند با بوییدن بوی سوختنی زندایی آرام به نورا گفت:
_ نورا جان چیزی سوخته
نورا سرش را پایین انداخت و توضیح داد
زندایی همین که شنید چادرش تا کردو داخل کیفش گذاشت و به آشپزخانه رفت تا به داد مادربزرگ برسد
دایی هم مراقب بچه ها بود و خلاصه تا مادر سر برسد بقیهی مایه ی کتلت ها هم سرخ شد و کنارش یک میرزا قاسمی خوشمزه هم آماده کردند
سفره را که پهن کردند مادربزرگ خیالش راحت شد و نشست
نورا باد کولر را به طرف مادربزرگ چرخاند و گفت:
_ خان جوووون میگم بعضی ها هم مثل کولر آدم رو خنک و آروم میکنن نه؟؟!
خان جون لبخند گرمی زد و به زندایی نگاه کرد و گفت:
_ دخترم خدا آخر و عاقبتت رو به خیر کنه دلمون سر صبح بد جور سوخته بود ولی با اومدنت آب ریختی روی سوختگی های دلمون...
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2355🔜