eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
341 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_164 دوباره عماد از فرصت به دست اومده استفاده كرد و من و توي آغوشش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _هوم چيه؟ چونش و بين دوتا انگشتش گرفت و با چشماي ريز شدش گفت: _ميدونم كه حيف شدم اما خب چاره اي نيست و بعد بي توجه به نگاه گيج من لپ تابش و از روي ميز كنار تخت برداشت و نشست روي لبه ي تخت: _نميخواي بشيني؟ با همون حالت گيج و پرتم كنارش نشستم كه يه پوشه عكس باز كرد و لپ تاب و گذاشت روي پام: _ببين كيف كن! به صفحه ي لپ تاب نگاه كردم و با ديدن عكساي عماد كه قشنگ معلوم بود ساحل كشوراي ديگست ابرويي بالا انداختم: _يعني اينا تويي؟ و يه عكس و باز كردم و حالا با ديدن عماد كه لب ساحل دراز كشيده بود و سيكس پكاش بيشتر از هروقت ديگه اي زده بود بيرون نگاهم و بين عكس و عماد چرخوندم: _واقعا خودتي؟ و منتظر نگاهش كردم كه ريز ريز خنديد و روبه روم ايستاد: _ميخواي دوباره ببيني تا خيالت راحت شه؟! و بي اينكه منتظر جوابم باشه تو كسري از ثانيه تيشرتش و درآورد.. زير زيركي نگاهش كردم و عكس العملي نشون ندادم! بدجوري از هيكلش خوشم ميومد اما خب به تلافي اينكه هربار بهم ميگفت زشت و فلان خودم و نگهداشتم و بي تفاوت شونه اي بالا انداختم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
واژه نمیچینم❣ شعر نمیبافم❣ ❣ و این ❣ خود یک عاشقانه ی بلند است...💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_165 _هوم چيه؟ چونش و بين دوتا انگشتش گرفت و با چشماي ريز شدش گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خب كه چي؟ با اين حرفم وا رفت: _حالا هي قدر ندون ولي هستن كه قدر بدونن! و خواست تيشرتش و تنش كنه كه بلند شدم و بااخم گفتم: _هستن كه قدر بدونن؟ سري به نشونه ي تاييد تكون داد كه زير لب 'باشه'اي گفتم و خواستم از اتاق برم بيرون كه ادامه داد: _بابا،مامان و ارغوان قدر همچين پسري و ميدونن! و زد زير خنده كه سرجام ميخكوب شدم: _همينطور اون پلنگا و دانشجوهات! و زل زدم تو چشماش كه حالت متفكري به خودش گرفت: _اوم...مگه دانشجوهامم ديدن؟! كلافه نفسم و فوت كردم تو صورتش كه بيشتر تو فكر فرو رفت و آروم آروم زمزمه كرد: _مينا و فريبا و شكيبا و پريسا و شميسا و با مكث ادامه داد: _نه نديدن و زد زير خنده كه از چونش گرفتم: _پس بقيه ديدن؟ چشماش و تو كاسه چرخوند: _نه فقط يكي از دانشجوهام ديده و بعد از افتادن دستم از رو صورتش، سرش و نزديك گوشم كرد و آروم گفت: _فقط يه نفر ديده كه اونم قراره تا آخر عمرش ببينه! و تو گوشم خنديد كه دستام و رو سينش گذاشتم و فاصله انداختم بينمون: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_166 خب كه چي؟ با اين حرفم وا رفت: _حالا هي قدر ندون ولي هستن كه قد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 يه نفر؟ با چشماش بهم اشاره كرد: _تو! لبم و با زبونم تر كردم: _تا آخر عمر؟ يه دستش و نوازشوار روي صورتم كشيد و با يه لحن خاص جواب داد: _البته اگه دختر خوبي باشي! يه لبخند گوشه لبي زدم: _نه! اگه تو پسر خوبي باشي و من به غلامي قبولت كنم! و زدم زير خنده و خواستم ازش فاصله بگيرم كه با گرفتن موهام خنده هام خفه شد و عماد من و به سمت خودش چرخوند: _موهام...موهام و كندي! يه لبخند مسخره زد و همزمان دستش و كشيد كه شالمم افتاد و بعد جواب داد: _خب حالا آماده اي؟ در حالي كه سرم و ماساژ ميدادم گيج نگاهش كردم كه ادامه داد: _آماده ي اينكه من و قبول كني! با غرور چشم و ابرويي بالا انداختم: _واسه ي؟ نفسش و عميق بيرون فرستاد: _همون كه گفتي...غُ...غلامي! با تموم شدن حرفش تك خنده اي كردم و بعد خيلي جدي جواب دادم: _نه! كه مات و مبهوت نگاهش و به چشمام دوخت... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
احساست لگدمال مى شود؛ حرفت را نفهمند و تو هى از دردت بگويى ...!!! 👤امیر وجود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
اگر فایده نمیر سانی ضرر هم مرسان اگر خوش نمی سازی غمگین هم مکن اگر حمایت نمیکنی تخریب هم مکن اگر با خوشبختی کسی خوش نمی شوی حسادت هم مکن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
بـی بـودن «تـــو» 💙 بـودن مـن نابـود است.! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
محبوب من! دوست داشتن شما حق من است. من پیشتر از همه عاشق های عالم، جانم را بیعانه گذاشتم. اینها را که می گویم، سالها در دهان قایم کرده بودم. کنار ترس ها و لرزهایم. محبوب من! رسید بیعانه من، گوشه نگاه شماست... ♥️ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_167 يه نفر؟ با چشماش بهم اشاره كرد: _تو! لبم و با زبونم تر كردم: _
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 انگار با اين حرفم يخ زده بود كه بريده بريده گفت: _چ...چي؟نه...چ..چرا؟ با همون حالت جديم يه قدم بهش نزديك تر شدم و جواب دادم: _چون من نوكر نميخوام! همچنان مات بود كه يه قدم ديگه رفتم جلو و همزمان با حلقه كردن دستهام دور گردنش ادامه دادم: _يه شاهزاده ميخوام كه خودم تاج پادشاهيش و بذارم روي سرش! حالا انگار حال و هواش دوباره خوب شده بود كه عجيب نگاهم كرد و اما خنديد! از اون خنده ها كه با نمايان كردن دندوناش جذابيتش و چند برابر ميكرد و بين همين خنده ها جواب داد: _يعني تو ميخواي ملكه ي من باشي؟ سرم و آروم به نشونه ي تاييد تكون دادم: _نميدونم چيشد ولي انگار يه حسي بينمون هست! خنده هاش به يه لبخند دلنشين تبديل شد: _حسي كه من اسمش و ميذارم دوست داشتن! ابرويي بالا انداختم و همزمان با انداختن دستام از روي گردنش گفتم: _شايدم عشق! و بعد خودم و روي لبه ي تخت انداختم كه بلافاصله كنارم نشست: _چيشد كه اينجوري شد؟ هر دو دستم و روي تخت گذاشتم و بدنم و به سمت عقب كشيدم و همينطور كه به سقف اتاق زل زده بودم جوابش و دادم: _نميدونم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_168 انگار با اين حرفم يخ زده بود كه بريده بريده گفت: _چ...چي؟نه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دوباره صداي خنده هاش توي اتاق طنين انداز شد و همينطور كه نشسته بود خم شد روم: _حالا ديگه وقت اعترافه!راه فراري نيست! و بي هيچ مكث و نگاهي بوسه ي سريعي به لبام زد: _يالا اعتراف كن! و دوباره يه بوسه ي ديگه! انقدر بوسه بارون كه حالا هر دو قهقهه ميزديم و هر ثانيه همو ميبوسيديم! نميدونم شايد دهمين بوسه بود كه صاف سرجام نشستم و دستام و به نشونه ي تسليم بالا گرفتم: _شكنجه بسه!اعتراف ميكنم! در حالي كه نفس نفس ميزد من و رو پاش نشوند و همزمان با هول دادن موهاي پريشون شدم به پشت گوشم گفت: _چه خوبه كه شكنجه ي اين مدلي روت جواب ميده! و تو گوشم خنديد كه نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم: _و چه خوبه كه تو ديگه اون استاد مغرور از خود راضي نيستي! و ريز ريز خنديدم كه اخم به ظاهر جدي اي تحويلم داد: _خب ديگه پررو نشو! و بعد از رو پاش پرتم كرد رو تخت كه با چشم هاي از حدقه بيرون زده گفتم: _چي...؟من و پرت ميكني؟؟ و خواستم تكوني به خودم بگم كه با همون حالت اخموش روي سينم زد و باعث شد تا حالا دراز كش بيفتم رو تخت و عماد روم خيمه بزنه: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
من و تو در ڪنار هم❣ بہ قدرے زیباییم❣ ڪہ گاه دلم مےخواهد❣ مثل دیگران❣ از دور، خودمان را ببینیم...😍💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_169 دوباره صداي خنده هاش توي اتاق طنين انداز شد و همينطور كه نشسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دست به سينه روبه روي عماد ايستاده بودم و اون داشت توي آينه خودش و نگاه ميكرد و با حالت خاصي موهاش و مرتب ميكرد كه شونه رو از دستش قاپيدم: _به خدا خوبي،بريم؟ شونه اي بالا انداخت و همزمان با ره افتادن به سمت در جواب داد: _البته كه خوبم،سليقمم خوبه ها فقط حيف شد كه مامان اينا نذاشتن خودم زنم و انتخاب كنم و تو نصيبم شدي! پشت سرش راه افتادم و كشيده اسمش و صدا زدم: _عماد! كه آروم خنديد و دستاش و به نشونه تسليم بالا آورد: _خيلي خب من تسليم حالا بگو ببينم كجا بريم؟! حالت متفكري به خودم گرفتم و بعد از يه مكث كوتاه جواب دادم: _اصلا الان كجا ميشه رفت؟ سينما؟تئاتر؟كافه؟رستوران؟كجا؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
من انقدر دوستت دارم❣ ڪہ اولویت اول و آخرم تویے...😍💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
You're the miracle among this bitter nightmare these days.. تو یه معجزه ایی ❣ تو کابوس تلخ این روزا :)💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
بیـشتــــر از هر کـــسی که ❣ دوســــتت داره ؛❣ 😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
گاه گاهـی.... مَـجبورم بغضــم را با قهقهه های بلنـد؛ خَـفِه کنــم.... تا نگــویند دیدیــد: "شـکََستــه"... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا می توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم! انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آن که در چنگال او خرد بشویم..! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
[من‌ مریض‌توام‌ ❣ بیا درمانم‌ باش:]💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
زده بالا تب دیوانگی‌ام بعد از "تــو" مـی توانـم وسط گریه بخندم بہ خودم...❣ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_170 دست به سينه روبه روي عماد ايستاده بودم و اون داشت توي آينه خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و جواب داد: _باز هوس ظرف شستن به سرت زده ها! سري به نشونه ي رد حرفش تكون دادم: _نه!كافه نه در و باز كرد و منتظر شد تا قبل از خودش برم بيرون: _بريم ارغوانم صدا كنيم بالاخره يه دوري تو اين شهر بزرگ ميزنيم... با به صدا دراومدن آلارم گوشيم از خوابِ قشنگم پريدم و نگاهي به ساعت انداختم. از ٣ميگذشت و من بايد آماده ميشدم واسه رفتن به دانشگاه نميدونم چرا اما امروز بيشتر از هروقت ديگه اي دلم ميخواست بخوابم و دانشگاه نرم دلايلم هم از قبل محكم تر بود! هم اينكه با عماد كلاس نداشتيم و هم اينكه پونه با همسر گرام رفته بود مسافرت! با اين حال نفس عميقي كشيدم و بلند شدم كه مامان بعد از اينكه چندباري در زد وارد اتاق شد. خميازه كشون به سمتش برگشتم كه با اينطور ديدنم لبخندي زد و سري تكون داد: _خانم خوابالو سريع برو كلاست و بيا چون نسرين خانم زنگ زد و گفت كه امشب ميان اينجا! با شنيدن اين حرف بي اختيار لبخندي روي لبام نشست... شايد لبخند ناباوري! لبخندي كه پشت پرده ي عجيب غريبي داشت...! از انتقام و لجبازي تا نامزدي و حالا ازدواج با استادِ خاصِ من! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب... 👤سهراب سپهری ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_171 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محوطه ي دانشگاه راه ميرفتم. سراسر فكرم عماد بود... عماد و قول و قرار عروسي! ولي انگار باورش خيلي سخت بود كه هيچ جوره توي ذهنم نميگنجيد و اتفاقات اين يكي دوماهه مثل يه رويا تو ذهنم تداعي ميشد! غرق عماد و گذشته و آيندمون بودم و حتي نفهميدم چطور رسيدم به كلاس كه حالا با شنيدن صداي فرزين به خودم اومدم: _خانم معين چرا مثل ماست وايسادين اونجا؟ و بعد هم صداي خنده ي بچه هاي كلاس بلند شد كه نگاه چپ چپي بهش كردم و روبه روش ايستادم: _فكر كنم خيلي دوست داري دوباره حالت و بگيرم؟ با اين حرفم قبل از اينكه فرزين چيزي بگه بيتا از رو صندليش كه چند تايي با صندلي فرزين فاصله داشت بلند شد و راه افتاد تو كلاس: _آره خب منم اگه دوست دختر اون استاد ژيگوله بودم و كل اساتيد دانشگاه از حراست تا مديريت پشتم بودن اينطوري حرف ميزدم! و با حالت مزخرفش نگاهم كرد و بعد هم رهبر خنده ي دوباره كلاس شد كه بيخيال فرزين شدم و رفتم سمت يلدا: _چي داري مزخرف ميگي؟فكر كردي همه مثل توعن كه آويزون اين و اون باشن واسه نمره؟ و پوزخندي تحويلش دادم كه آروم زد رو شونم: _برو...برو يلدا خانم كه عكساتم درومده،تو كافه ي استاد جاويد حسابي بهت خوش ميگذره نه؟ و يه تاي ابروش و بالا انداخت كه بر عكس اون،محكم زدم رو شونش و گفتم: _مزخرفه!مثل تموم حرفاي ديگت! و رفتم سمت صندلي خودم كه صداي امير علي و از پشت سر شنيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼