°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_31 انقدری عصبی بود که نت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_32
با دلهره رفتم بالاسرش:
_تو خوبی؟!
نگاهش و بهم دوخت و حرفی نزد،
نفس های عمیقی میکشید و نگاهم میکرد که کمکش کردم تا بشینه،
نمیدونم چرا اما از اینطور دیدنش بدجوری بهم ریخته بودم و داشتم از نگرانی میمردم!
نمیدونستم باید چیکار کنم؟
کی و صدا بزنم؟
چطوری کمکش کنم!
نگاه پریشونم و بهش دوخته بودم که سنگین پلک زد و دست برد تو موهام:
_خوبِ خوبم!
و تو همین حال صدای تق تق در اتاق باعث شد تا حالم یه کمی بهتر بشه و بگم:
_بیا تو
در توسط یه خدمتکار باز شد و خدمتکار اومد تو:
_آقا به دستور پدرتون میز های شام آماده شده، لطفا تشریف بیارید همه منتظر شمان
و بعد رفت بیرون که بلند شدم سرپا:
_پاشو بریم پایین، دیگه هم انقدر زیاده روی نکن
از رو تخت بلند شد، حالش بهتر از قبل بود اما خب اثرات م.س.تیش هنوز باقی بود که دستش و محکم گرفتم و رفتیم طبقه پایین و با مهمونا شام خوردیم.
تموم مدتی که کنار شاهرخ نشسته بودم و غذا میخوردیم نگاه اون دختره که با شاهرخ رق.صید و رو شاهرخ حس میکردم، نمیدونم شاید عاشق پیشه بود اما این نگاه کاملا منظور دار بود و دختره داشت شاهرخ و قورت میداد که دوباره زیادی تو نقشم فرو رفتم و با دلخوری تو گوش شاهرخ گفتم:
_این دختره چرا همچین نگاهت میکنه؟
تازه فهمید یکی داره دیدش میزنه و سرش و آورد بالا که بلافاصله دختره خودش و زد کوچه علی چپ و شاهرخ جوابم و داد:
_بذار انقدر نگاه کنه تا چشماش در بیاد!
و با لبخند چشم ازم گرفت و غذاش و خورد!
با بی میلی به غذا خوردنم ادامه دادم تا بساط عیونی شام جمع شد و حالا بعد از شام با 2 تا از دوستای شاهرخ که یه زن و شوهر فوق العاده شیک و با کلاس بودن و بعد از معرفیشون فهمیدم اسمشون عماد و یلداست، گرم گفت و گو شده بودیم که شاهرخ گفت:
_عماد چرا اون کوچوهارو نیاوردی من ببینمشون؟
و یلدا با لبخند دلنشینی که دندون های سفید و مرتبش و نمایان میکرد جواب داد:
_آخه دوتا بچه 2ساله رو بیاریم مهمونی که مهمونی و کوفتمون میکنن، به همین زودیا شما و دلبر جون و دعوت میکنیم خونه، میاید بچه هارو میبینید!
و نگاهش و از شاهرخ گرفت و به من دوخت که متقابلا بهش لبخندی زدم:
_آره حتما!
و دوباره حرف زدنای شاهرخ و عماد شروع شد و من و یلدا هم حکم تماشاچی داشتیم که فقط نگاه میکردیم و میخندیدیم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_458 -راستی یلدا جون چرا اینقدر عجله به خرج دادین؟ما امدیم عقدتون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_459
دختره از خود راضی فکر کرده بود کیه وحالا
حقش بود!
-نه!بالاخره بازم پیدا میشه امثال عماد جون
که بشه خودتو بهش انداخت ویه کاره تو
دوران عقد دوقلو واسش زایید وجای پای
خودتو محکم کرد!
هضم این حرفش خیلی برام سنگین بود وبدجور
ی داشت حرصم میداد که نیشگوپی از بازوی عماد
گرفتم وتو گوشش گفتم:
-یا خمین الان جواب این سلیطه رو میدی یا دیگه
منو بچه هامو نمیبینی!
عماد که مثل خر تو گل گیر کرده بودونمیدونست
بایدچکارکنه نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب مهتاب جون پس پاشو برو بالا یه دستی
به سر روت بکش امشب دوستام دعوتن شاید
تونستی یکیشون رو زمین بزنی!
وبا لبخند چشم وابرویی واسه مهتاب امد که اونم
دیگه طاقت نیاورد و با دلخوری چشم از عماد گرفت وبلند شد و رفت وپشت سرش هم خواهر
عتیقه تراز خودش راه افتاد و همینطور که داشت
میرفت با رسیدن به عمود لب زد:
ستایش:
زن ذلیل !
وبعد هم قیافه نحسش و از جلو چشام دور کرد
که با رضایت نگاهم به هماد دوختم و عماد گفت:
-هنوزم با بچه هات قصد ترک مارو دا ی؟
قبل ازاینکه من چیزی بگم ارغوان با خنده سر
خم کرد طرفمون و گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_459 دختره از خود راضی فکر کرده بود کیه وحالا حقش بود! -نه!بالاخر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_460
-یجوری جواب مهتاب بیچاره رو دادی که
فکر کنم یلداتا اخر عمر قربون صدقت بره!
ودوتایی منتظر منو نگاه کردن کت چپ چپ
به ارغوان نگاه کردم:
-بیخودی وعده وعید نده بت خان داداشت!
ورو به عماد ادامه دادم:
-فعلا کنارت میمونیم!
دستشو گذاشت رو سینش:
-خیلی لطف میکنید فقط یه لطف دیگه هم کن،
امشب فاصله شرعی و قانونی و همه چی با
مهتاب ومهسا حفظ کن،یهو وسط مهمونی
گیس وگیس کشی راه نندا زین!
خنده ام گرفت:
قول نمیدم ولی سعی میکنم!
عماد کت بی جواب مونده بود همینطوری داشت
نگاهم میکرد تا اینکه ارغوان خیالش و راحت
کرد:
-من نمیزارم بهت نزدیک شن خیالت راحت!
مهمونی که شرو ع شد،حتی یه کلمه نه با مهسا
حرف زدم نه با مهتاب ونه حتی طرفشون رفتم
و به نظرم مقصر هم خو دشون بودن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_32 با دلهره رفتم بالاسرش
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_33
ساعت از 1 شب میگذشت که بالاخره مهمونی تموم شد و تونستم نفس راحتی بکشم.
سخت بود نقش بازی کردن،
سخت بود تلقین کنی کسی هستی که نیستی!
با رفتن مهمونا قبل از شاهرخ راهی طبقه بالا شدم و رفتم تو اتاق و لباسام و عوض کردم و آرایشم و پاککردم و تو روشویی اتاق صورتم و شستم و اومدم بیرون که صدای مامان بزرگ شاهرخ و پشت در شنیدم:
_عروس خانم اینجایی؟
دیگه واقعا حوصله خودمم نداشتم و دلم میخواست زودتر بخوابم که پوفی کشیدم و با یه لبخند زورکی در و باز کردم:
_جانم
موشکافانه نگاهم کرد و بعد چشمی تو اتاق چرخوند:
_برو کنار ببینم!
با این حرفش متعجب شدم و کنار در اتاق وایسادم که اومد تو و بعد چند لحظه دست به سینه روبه روم وایساد:
_پس شاهرخ کو؟
هوش و حواس واسم نمونده بود که جواب دادم:
_تو اتاقه خودشه دیگه!
با این حرفم قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_یعنی چی؟ یعنی شما تازه عروس دوماد، جدا از هم میخوابید؟
تازه فهمیدم چه گندی زدم و به من من کردن افتادم که ادامه داد:
_نکنه با هم قهرین؟
از جایی که چاره ای نبود و فکر میکردم اینطوری خلاص میشم زرتی جواب دادم:
_آره یه کمی قهریم!
لب و لوچش آویزون شد:
_بیخود!بیا بریم تو اتاق شاهرخ ببینم!
و همینطور که زیر لب غر میزد دستم و گرفت و خواست از اتاق ببرتم بیرون که یهو وایساد و نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم و نگاهی به سر تا پام انداخت:
_نه، تو بمون تو همین اتاق یکی از اون لباس خوشگلاتم بپوش من میرم شاهرخ و میارم!
با این حرفش آب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم:
_نه، من بیام بهتره!
و یه لبخند ضایع تحویلش دادم که در اتاق و بست و ابرویی بالا انداخت:
_یه کم عرضه داشته باش دختر جون!یه لباس خوشگل تنت کن و منتظر اومدن شوهرت باش!
حتی از تصور حرفشم پشت گردنم عرق میکرد و حسابی خجالت میکشیدم اما مگه میشد این پیر زن و قانع کرد؟
وقتی دید مثل ماست وایسادم و هیچ عکس العملی نشون نمیدم چپ چپ نگاهم کرد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و رفت سمت کمدا!
یکی یکی در کمدهارو باز میکرد و من هرثانیه تو دلم فحش نثار شاهرخی میکردم که حتی تو این کمدها لباس خوابم گذاشته بود!
با شنیدن صدای مادر بزرگ از فحش دادن به شاهرخ دست کشیدم:
_به نظرم این خیلی جذابه! این و که بپوشی قهرتون به آشتی تبدیل میشه مردا رو که میشناسی؟
این و گفت و شروع کرد به ریز ریز خندیدن و من بیچاره با حال زار خیره مونده بودم به لباس تو دستش،
یه لباس حریر مشکی رنگ که نپوشیده معلوم بود چیه و چقدر جلب توجه کننده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کس و کار منی تو عشقم
دار و ندار منی عشقم 😍😘❤️💜