#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_66
طبق دستور مامان دیگه حتی نمیتونستم نفرت بار به محسن زل بزنم و تا رفتنشون فقط خودخوری میکردم که بالاخره حرفها و پذیرایی ها ته کشید و خواستگاری تموم شد.
با رفتنشون مامان و بابا که حسابی خوشحال خواستگاری پسر حاج صبری بودن در پوست خود نمیگنجیدن و شاد و خندان باهم حرف میزدن که راهم و کشیدم و رفتم سمت اتاق،
اندازه یه دنیا خسته بودم و داغون...
با رسیدن به اتاق باهمون لباسها خودم و انداختم رو تخت و واسه چند لحظه چشمام و بستم تا یه کمی آروم بگیرم و در همین حین تو فکرم شروع کردم به نثار کردن فحش های جون داری به محسن که یهو با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر خوشم بیرون اومدم و زل زدم به صفحه گوشی ای که کنار خودم روی تخت افتاده بود،
با دیدن اسم و شماره محسن انگار که خودش و دیده باشم نگاه سردی به صفحه گوشی انداختم و با حرص پیامش و باز کردم که نوشته بود:
'این اولین قدم واسه جبران حرفای امشبت بود، یاد بگیر درست حرف بزنی!'
دندونام روهم چفت شده بود و نفسم درنمیومد،
مردتیکه آشغال به خیال خودش داشت من و آدم میکرد؟
حتی نمیدونستم چی باید بنویسم،
چند بار نوشتم و پاک کردم تا بالاخره پیامی تحویلش دادم:
'مطمئن باش کار امشبت و بی جواب نمیزارم'
این و فرستادم و نشستم تو جام،
باید کاری میکردم باید فرداشب طوفانی به پا میکردم که حتی از به دنیا اومدنش پشیمون بشه!
تو همین فکر و خیال بودم که در اتاق بعد از چند بار زده شدن باز شد و مامان که خوش خوشانش بود وارد اتاق شد:
_هنوز نخوابیدی عروس؟
بی اختیار تموم حرصم و سر مامان خالی کردم:
_عروس چی؟ کشک چی؟
و رو ازش گرفتم که با لب و لوچه آویزون روبه روم وایساد:
_تو چته؟
دوباره دراز کشیدم:
_هیچی فقط خسته امشبم
آروم خندید:
_نکنه بخاطر اون چادر سر کردنته؟ نکنه محسن بهت گفته که دیگه نمیتونی از این جلف بازیا دراری؟
و رفت سمت میز آرایش و چشم چرخوند رو لوازم آرایشیا و ادامه داد:
_نکنه گفته دیگه خبری از لاک و رژ قرمز نیست؟
نفسم و عمیق فوت کردم بیرون و جواب دادم:
_آقا محسن خیلی غلط کرده!
و این حرف واسه به راه شدن خنده های مامان کافی بود که گفت:
_زن باید مطیع شوهرش باشه!
هرچی من حالم ناخوش بود مامان انگار حسابی توپ توپ بود که میگفت و میگفت:
_الان بلبل زبونی کن عیبی نداره، فرداتم میبینم!
و بی هوا اومد سمتم و لپم و کشید:
_شبت بخیر عزیزم!
و راهی خروج از اتاق شد و من میموندم و سردردی که هرلحظه بیشتر از قبل میشد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_67
نفهمیدم کی خوابم برد اما لنگ ظهر بود که بیدار شدم،
اون هم با چه قیافه ای!
صورتم و دیشب نشسته بودم و ته مونده آرایش رو صورتم مونده بود و یه جوش درست حسابی هم دقیقا وسط دوتا ابروم زده بودم و حسابی واسه رفتن به خونه محسن صبری اینا خوشگل و دلبر شده بودم!
هرچند کلافه بودم اما با دیدن قیافم خنده ام گرفت و همینطور که میرفتم پایین تا صبحونه ای دست و پا کنم شماره سوگند و گرفتم و خیلی هم طول نکشید تا صدای گرفته و خواب آلوی سوگند تو گوشی پیچید:
_بر خروس بی محل لعنت!
با خنده گفتم:
_پاشو لنگ ظهره
خمیازه ای کشید:
_سپرده بودم بیدارم کنی؟
متقابلا خمیازه ای کشیدم:
_کم چرت و پرت بگو، شب دعوتیم خونه محسن صبری یه جوش زدم اندازه هلو اونم وسط ابرو هام چیکار کنم؟
خواب از سرش پرید و زد زیر خنده:
_دیشب که نگفتی الان بگو ببینم چیشد؟
با رسیدن به آشپزخونه جواب دادم:
_همینقدر بدون که دارن سفره عقد و میندازن!
با تعجب هینی کشید:
_دروغ میگی!
نفس عمیقی کشیدم:
_به خیالش بااینکارش میخواد روی من و کم کنه ولی منم براش نقشه دارم!
سریع پرسید:
_نقشه؟ دوباره چی؟
همزمان با برداشتن بطری شیر از تو یخچال گفتم:
_ببین اون میخواد اینجوری من و بترسونه و باهام تلافی کنه چون دیشب حسابی قهوه ایش کردم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_68
داشت میخندید:
_باز چی بستی بهش؟
حوصله توضیح نداشتم که گفتم:
_حالا ولش کن خلاصه میخوام پابه پاش پیش برم اونم با همین سر و وضع ببینم کی کم میاره!
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_حالا لطف کن بگو واسه این جوش بی صاحب چیکار کنم؟ هیچ دلم نمیخواد بااین صورت برم خونه همسر!
و هرهر خندیدیم که لابه لای خنده هاش جواب داد:
_چند وقت پیش یه جا خوندم نوشته بود تخم مرغ و فلفل و ماست ترش و باهم قاطی کنید بعد بزنید رو جوش، آنی پاکش میکنه!
موادی که گفت و از نظر گذروندم و گفتم:
_مطمئنی؟
قاطعانه جواب داد:
_آره بابا، بزن پوستت میشه برگ گل!
خیالم راحت شده بود که گفتم:
_خب پس فعلا برو بخواب منم صبحونه بخورم و دست به کار شم، فعلا!
خمیازه آخر و کشید:
_خداحافظ!
و تماس قطع شد.
سریع یه لیوان شیر و چند تا دونه بیسکوییت خوردم و بعد وسایلی که سوگند گفته بود و باهم ترکیب کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون.
مامان مطابق هرروز صبح رفته بود واسه ورزش صبحگاهی و باباهم سرکار بود و جز خودم کسی تو خونه نبود که جلو آینه وایسادم و شروع کردم به مالیدن ماسک تجویزی دکتر سوگند روی جوش باقلوام،
هرچقدر بیشتر ماده رو روش میمالیدم احساس سوزش بیشتری میکردم و کم کم داشت اخمام میرفت توهم از شدت سوزش اما سعی کردم اهمیت ندم،
مهم محو شدن این جوش لعنتی بود!
مواد و کامل روش مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم باید 10 دقیقه ای میموند تا اثر گذار باشه اما سوزش دردناکی هرلحظه بیشتر از قبل داشت اذیتم میکرد و یه دفعه به نقطه ای رسوندم که جیغ فرابنفشی کشیدم و بدو بدو رفتم سمت آشپزخونه و شیر آب
انگار داشتن سیخ داغ میکردن تو پوستم!
صورتم و گرفتم زیر آب یخ و ثانیه ها به شستن صورتم ادامه داد اما مگه این سوزش کم میشد؟
همینطور که صورتم زیر شیر آب سرد بود با شنیدن صدای باز شدن در و بعد هم شنیدن مامان موقتا شیر آب و بستم:
_تو آشپزخونه داری دوش میگیری؟
چرخ زدم سمت اوپن و جایی که مامان قرار داشت و جواب دادم:
_نه داشتم صورتم و میشستم!
که یهو نمیدونم چیشد اما مامان جیغ بلندی زد:
_صورتت... صورتت چیشده؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_69
حرف مامان و اینطور پس افتادنش برام گیج کننده بود که با قیافه متعجب راه افتادم سمت آینه:
_مگه چیشد...
با رسیدن به آینه و دیدن خودم تو آینه زبونم بند اومد،
بین دوتا آبروم تا محوطه پیشونیم سرخ شده بود،
انگار پوستم سوخته بود
اون هم وسط عالمی از آتش!
همینطور زل زده بودم به خودم که صدای داد و فریاد مامان تو خونه پیچید:
_چه بلایی سر خودت آوردی؟ چی داشتی میمالیدی به صورتت؟
مات و مبهوت بی اینکه جواب این حرف مامان و بدم دو دستی کوبیدم تو سرم:
_واسه امشب چه غلطی کنم؟
و البته ضربه ای که از پشت خورد تو سرم و هنر دست مامان بود به کل فکرم و از شب به حال برگردوند:
_میگم چیکار کردی با خودت؟
خودم کم مصیبت داشتم حالا باید جواب مامان روهم میدادم،
با حرص نفسی کشیدم:
_میخواستم جوشی که زدم محو شه یه کم فلفل و ماست و اینا قاطی کردم مالیدم روش!
ضربه دوم و محکم تر از قبلس زد تو سرم:
_فلفل واسه جوش؟
تو به کی رفتی انقدر احمقی؟
دیگه داشت تا بی نهایت ها پیش میرفت که بهم برخورد و گفتم:
_حالا درست میشه، شما انقدر ناراحت نباش
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_آره خوب میشه ولی امشب آبرومون میره، فکر میکنن یه مشکلی داری نمیدونن عقل کل بازیت گل کرده!
میگفت و تو خونه رژه میرفت که دوباره فکرم درگیر شب و دیدن محسن و خانوادش شد،
تا جایی که ممکن بود تو دلم سوگند و فحش دادم و لعنت بار یادش کردم که مامان هوار زد:
_با توعم شب میخوای چجوری بیای؟ با آرایش درست میشه؟
چرخیدم سمت آینه و یه بار دیگه به خودم نگاه کردم،
پوستم سوخته بود و محال بود کاری از دست لوازم آرایشیم بر بیاد که سری به نشونه رد حرف مامان تکون دادم:
_فکر نکنم!
بیش تر از قبل حرصی شد:
_من نمیدونم واسه شب باید همه چی درست باشه وگرنه خودت باید جواب بابات و بدی، اون از دیشب که دستت و سوزوندی اینم از حالا!
چشمام و باز و بسته کردم،
شمار گند زدنام هیچی نشده بالا زده بود و مامان غر زدناش تمومی نداشت که لب زدم:
_میگی چیکار کنم؟
وسط خونه وایساد از همونجا تو آینه پیدا بود،
زل زد بهم و جدی و قاطع لب زد:
_واسه امشب روسریت و تا رو پیشونیت میکشی جلو، واسه اینکه طبیعی جلوه کنه هم یه چادر میندازی سرت و عین دختر خوب میای اونجا!
صدای نفس کشیدنام بلند شده بود،
خیره تو چشمای مامان جواب دادم:
_عمرا!
سری تکون داد:
_حتما!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】
#مھدوۍ_استورۍ
#سلام_امام_زمانم ❤️
عمرم به لب رسید و ندیدم بهار را 🌸
دیدم تمام خلق و ندیدم نگار را🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_70
بحث داشت بالا میگرفت که راه افتادم سمت اتاق، اون هم با کوله باری از غم
ناحیه پیشونیم به سرخی لبو بود و رویایی تر از هر وقتی شده بودم!
هرکاری که به ذهنم میرسید کردم،
اما مگه این سوختگی تر و تازه به این زودیا مداوا میشد؟
همه چی بی فایده بود...
نشستم رو تخت و عاجز به یه نقطه نامعلوم خیره شدم،
بی اختیار صورتم داشت خیس میشد از اشکی که به سبب خریت مشترکم با سوگند بود که یهو با شنیدن صدای زنگ موبایلم دماغم و بالا کشیدم و چشم دوختم به صفحه گوشی و اسم لعنتی محسن!
تو ابن اوضاع فقط ایشون کم بود که خداروشکر مهیا شد!
صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
سلام علیکی کرد و ادامه داد:
_کی تشریف میارید؟
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک 7 عصر بود و من تموم امروز و به درگیری بااین سوختگی گذرونده بودم.
جواب دادم:
_داریم آماده میشیم که بیایم
بلافاصله گفت:
_خیلی خب، فعلا!
با حرص گوشی و کوبیدم رو تخت،
قرار بود امشب حالش و بگیرم قرار بود از کار دیشبش پشیمونش کنم اما حالا بی روحیه نشسته بودم و حتی به فکر حاضر شدنم نبودم!
کلافه از رو تخت پاشدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم حالا علاوه بر سوختگی پیشونیم چشمامم کاسه خونی بود برای خودش!
یه برگ دستمال کاغذی برداشتم و زیر چشمام کشیدم و ناچار مشغول حاضر شدن شدم،
چهره ماتم گرفتم پشت هیچ آرایشی مخفی شدنی نبود اما باید میرفتم،
به خونه کوفتیشون...
به ادامه این بازی!
تا جایی که ممکن بود خودم و با آرایش خفه کردم،
بهتر شدم اما حرف، حرف مامان شد و واسه پوشوندن این سوختگی لازم بود روسریم و حسابی جلو بکشم!
لباس هایی که هیچوقت به دلم ننشسته بودن و تنم کردم،
یه مانتو بلند و گشاد نخودی رنگ که با ساپورت همچین بدک هم نبود همراه با روسری ساتن بزرگی که ترکیبی از طلایی و مشکی بود.
روسری و کاملا باحجاب پوشیدم و همزمان صدای مامان به گوشم رسید:
_آماده ای؟
نگاه آخر و به خودم انداختم،
هرچند الی همیشگی نبودم اما این سبک جدید اونقدرهاهم بد نبود که جواب دادم:
_آره
و کیف مشکی چرمم و از تو کمد بیرون آوردم و بعد از اتاق خارج شدم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟