13.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 5⃣
✨به عشق حضرت حیدر،
به عشق آلعلی🌸🍃
✨به عشق حضرت زهرا،
به طلعتِ نبوی🌸🍃
✨همیشه ذکرِ لبانم
به هرکجا این است🌸🍃
✨علی امامِ من استو
منم غلامِ علی🌸🍃
#خطبه_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
17.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 6⃣
همین که گفته شد
اسمت،🌸🍃
عبادتِ محض است
همیشه و همهجا
بر زبانمان افتاد...🌸🍃
حقا که حقیقتا "علی" حق باشد...
حق با "علی" و "علی مع الحق" باشد🍃🌸
#عید_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است 🌸🍃
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_236
خیالم که از بابت اومدن پلیس راحت شد دست از استتار برداشتم و پنجره رو باز کردم و خطاب به پلیسی که داشت با سیاوش حرف میزد گفتم:
_من باهاتون تماس گرفتم...الان میام پایین!
و بی توجه به نگاه ناباور سیاوش آماده شدم و همراه سوگند رفتم پایین.
سیاوش زل زده بود بهم و حالا پوزخندی تحویلم داد:
_من مزاحم تو شدم؟تو که خودت به من زنگ زدی...
حرفش و قطع کردم و خطاب به پلیسی که کنارش ایستاده بود گفتم:
_این آقا باعث بهم خوردن زندگی من شده...من حتی شب ازدواجمم از دست ایشون آسایش نداشتم همه مدارک هم موجوده
جناب سروان سری به نشونه تایید تکون داد:
_تشریف بیارید کلانتری
و روبه سیاوش ادامه داد:
_من با شما میام،
خانمهاهم با ماشین پلیس
و بی معطلی سوار ماشین سیاوش شد و همگی راهی کلانتری شدیم...
سوگند که حسابی گیج شده بود حالا
نگاهی به ماشین انداخت و بعد زل زد به پس کله سرباز پشت فرمون و با سر و صدا آب دهنش و قورت داد:
_بابام بفهمه پام باز شده به کلانتری خونم و میریزه
انقدر از دست سیاوش کلافه بودم که فقط میخواستم از شرش خلاص شم و به چیز دیگه ای فکر نمیکردم که گفتم:
_اگه فهمید پای من!
و با رسیدنمون به کلانتری حرف دیگه ای نزدیم و وارد شدیم.
تو اتاق روبه روی سیاوش نشستم،
حالا من بودم و اون و سرگردی که پشت میزش نشسته بود و شکایت نامه تو دستش و مرور میکرد.
نگاه سردم و از سیاوش گرفتم و خواستم حواسم و به سمت دیگه ای پرت کنم که صداش و شنیدم:
_دوست داشتن من مزاحمت بود؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_وقتی فهمیدی دارم ازدواج میکنم وقتی بهت گفتم جوابم به تو منفیه چرا به کارهات ادامه دادی؟چرا گند زدی به زندگی من و باعث جداییم شدی؟
چرا داری با این کارهای احمقانت دختری که همه به عنوان نامزدت میشناسن و اذیت میکنی؟چرا؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_237
صدام بی اختیار بالا رفته بود که سرگرد با دست کوبید رو میزش:
_آروم باشید خانم
همه بدبختی هام صف کشیده بودن و به ردیف از جلو چشم هام رد میشدن که گفتم:
_تا اینجاش و آروم بودم اما از اینجا به بعد و نمیتونم،شکایتم به جایی میرسه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_البته...مزاحمت تلفنی 6ماه تا یکسال حبس داره!
این و که گفت سیاوش از شدت حرص خندید:
_من خر و بگو عاشق توام!
با بلند شدن صدای سرگرد قهقهه های پرحرصش ساکت شد:
_با این مدارکی که این خانم تحویل من داده و شهادت دوستشون،شما امشب و اینجا میمونی تا فردا همه مدارک تحویل دادسرا داده بشه...اگه میخوای با خانوادت تماس بگیری میتونی این کار و بکنی
و خطاب به من ادامه داد:
_شماهم میتونید تشریف ببرید تا روز دادگاه که به اطلاعتون میرسونیم
بی هیچ حرفی بلند شدم و راه خروج و در پیش گرفتم که صداش و پشت سرم شنیدم این بار آروم و ضعیف:
_همه این کارهارو کردم که مال من شی...
ازدواجم با هستی و بهم زدم،
تو روی خانوادم وایسادم فقط بخاطر تو بخاطر رسیدن روزی که مال من شی...
همزمان با رسیدن به در اتاق سر چرخوندم سمتش و گفتم:
_متاسفم،ولی من همون موقعی که رفتی فراموشت کردم با ازدواجمم این و بهت ثابت کردم ولی تو نخواستی بفهمی و گند زدی،
هم من و از مردی که دوستش داشتم جدا کردی،هم اون دختر و که عاشقت بود از دست دادی...
واسه یه لحظه مکث کردم اما حرف آخری هم داشتم که ادامه دادم:
_من اگه به تو علاقه ای داشتم الان اینجا نبودیم،پس با خیال راحت فراموشم کن و برگرد به زندگیت!
گفتم و بی اینکه منتظر جوابی بمونم از اتاق زدم بیرون سوگند با دیدنم از رو صندلی بلند شد:
_چیشد؟
جواب دادم:
_شکایتم جواب داد و سیاوش گیر افتاد
نفس عمیقی کشید:
_دیگه بریم که...
حرفش و نصفه ول کرد و با چشمهای گرد شده به سمتی که من نمیدیدم زل زد و بریده بریده گفت:
_یا....خدا...مح..محسن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_238
با شنیدن اسم محسن حال من بهتر از سوگند نبود که دلواپس گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟
سرش و خم کرد:
_بدبخت شدیم الی...من و دید!
از تصور روبه رویی دوباره محسن و سیاوش رو پیشونیم عرق سردی نشست که متوجه محسن که کنار ما ایستاده بود شدم:
_تو...اینجا؟
نگاهم چرخید سمتش:
_یه مشکلی برام پیش اومده بود که حل شد
و خواستم خودم و خونسرد و آروم نشون بدم که لبخندی زدم و قدم برداشتم واسه رفتن که در اون اتاق باز شد و سیاوش و سربازی که دستبند به دستش زده بود جلوی چشمهای محسن نمایان شدن...
محسن و سیاوش زل زده بودن تو چشم های هم که محسن با صدای دو رگه شده ای لب زد:
_مشکلت این آشغاله؟
و گام بلندی به سمتش برداشت و یقه سیاوش و گرفت و داد زد:
_بی ناموسِ حروم لقمه ...
سیاوش و که چسبوند به دیوار اون سرباز بیچاره هم عقب عقب رفت و تو یه خط با سیاوش چسب دیوار شد که محسن ادامه داد:
_چی از جون زندگیم میخوای عوضی؟
سیاوش بااینکه دستش بسته بود اما هیکلش با محسن برابری میکرد که تنه ای به محسن زد و جواب داد:
_زندگیت؟
الی که از تو طلاق گرفته، به تو چه؟
دوباره دست محسن رو یقه سیاوش مشت شد:
_خفه شو...
همه تو بهت و حیرت بودن که جناب سرگرد با صدای بلند داد زد:
_تمومش کن محسن!
و با عجله به سمتشون دویید و از هم جداشون کرد...
دل تو دلم نبود و گلوم خشک شده بود،
دیدن محسن اون هم تو این کلانتری از دیدنش توی کیش هم عجیب تر و غیر منتظره تر بود که کلافه نفس عمیقی کشیدم تا حداقل سکته نکنم و سرگرد ادامه داد:
_سرباز صفایی،ایشون و زودتر ببر بازداشتگاه
و سیاوش و راهی کرد و روبه محسن ادامه داد:
_توهم بیا تو
و قدم برداشت به سمت داخل که انگار یادش افتاد همه این دعواها به من مربوطه و برگشت به سمتم:
_و همینطور شما...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_239
تو همون اتاق این بار روبه روی محسن نشستم
و سرگرد رحیمی همراه با نفس عمیقی شروع کرد:
_اینجا چه خبره؟
قبل از من محسن که هنوز از شدت عصبانیت و کلافگی قفسه سینش بالا و پایین میشد جواب داد:
_ما باهم ازدواج کرده بودیم حالاهم چند وقته که جدا شدیم
ابرو های سرگرد بالا پرید:
_پس زندگی ای که میگفتید خراب شده زندگی با آقا محسن ما بود!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_من میتونم برم؟
جواب داد:
_البته...بفرمایید!
تا اومدم بلند شم محسن خیره بهم پرسید:
_چرا بهم نگفتی هنوزهم داره اذیتت میکنه؟
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_میبینی که از پس خودم برمیام،امشب هم نیازی نبود که بخوای دخالت کنی!
بلند شد،
حالا روبه روی هم ایستاده بودیم که سری تکون داد:
_ولی اون باعث خراب شدن زندگی من هم شده!
شالم و مرتب کردم و گفتم:
_گذشته ها گذشته...خداحافظ
و از اتاق زدم بیرون...
#محسن
با بیرون رفتن الی،
همچنان سرپا ایستاده بودم و آروم هم نمیشدم که جناب سرگرد رو صندلی روبه روم نشست:
_تو چرا انقدر عصبی ای پسر؟بگیر بشین
نشستم روبه روش :
_واقعا معذرت میخوام...اومده بودم شمارو ببینم یهو اینطوری شد.
لبخندی زد:
_بدم نمیاد واست یه کاری بکنم...هرچی نباشه تو توی پیدا کردن پسرم نقش خیلی مهمی داشتی
حالم یه کم جااومده بود که با آرامش بیشتری با سرگرد صحبتم و ادامه دادم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_240
_شما که میدونید من مدتیه که از همسرم جدا شدم،یکی از دلایلش هم همون پسری بود که بازداشت شد...
دست خودم نبود با دیدنش عصبی شدم.
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اتفاقا اون خانم هم همین حال و داشت...
ناراحت بود که این آقا باعث بهم خوردن زندگیش با تو شده!
متعجب نگاهش کردم:
_واقعا ناراحت بود؟
تکیه داد به صندلیش:
_البته...فکرکنم شما فقط ظاهرا ازهم جدا شدید اما هنوز فکرتون پیش اون زندگیه!
پوزخندی به این حرفش زدم،
با دیدن الی و اون عوضی حسابی بهم ریخته بودم و دیگه نمیتونستم بمونم که بلند شدم:
_قربان من با اجازتون میرم و یه وقت دیگه ای خدمت میرسم..
جواب داد:
_تاریخ دادگاه و بهت میگم به نظرم توهم باید تو اون دادگاه باشی
نفس عمیقی کشیدم:
_ممنون...
و بعد از خداحافظی از اتاق سرگرد و بعد هم از این کلانتری بیرون زدم...
اومده بودم واسه دیدن سرگرد و پرسیدن چند تا سوال مربوط به کار اما دیدن الی همه چی و خراب کرده بود...
الی ای که اون عوضی همچنان مزاحم زندگیش بود!
سوار ماشین شدم و راه برگشت به خونه رو درپیش
گرفتم،
تو تموم مسیر هوش و حواسم پی اتفاقات امشب بودم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_241
چند وقتی بود که الی و ندیده بودم،
چند وقتی بود که صداش و نشنیده بودم و سعی در فراموشیش داشتم هرچند که غیر ممکن بود و حالا دیدنش همه چی و خراب تر از قبل کرده بود.
تعصبی که روش داشتم فقط باعث عذاب خودم بود،
تعصبی که حتی بعد از گذشت چند ماه از جداییمون هنوز حتی کمرنگ نشده بود!
دلم گرفته بود،
و سرم سنگینی میکرد...
همزمان با رسیدن به خونه ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و راه ورود به داخل خونه رو در پیش گرفتم که صدای زنگ گوشیم باعث توقفم شد،
گوشی و از جیب کاپشنم بیرون آوردم،
دیدن شماره الی روی گوشی باعث شد تا نفس عمیقی بکشم و بعد جواب بدم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام،
میخواستم باهات حرف بزنم.
سرمای حیاط باعث شد تا برگردم تو پارکینگ و گفتم:
_سلام...خیلی خب بگو
شروع کرد به حرف زدن:
_زنگ زدم که بگم
امشب خودم با سیاوش تماس گرفتم تا تحویل پلیس بدمش وگرنه اون از وقتی که من سیمکارتم و عوض کردم دیگه مزاحمتی برام نداشته...
نفسی گرفت و ادامه داد:
_کار امشبم بخاطر این بود که داشت ازدواج میکرد و وقتی فهمید من از تو جدا شدم اون دختر و پس زده بود...
اینکار و کردم که بفهمه من هیچ علاقه ای بهش ندارم و برگرده با همون دختر!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_242
شنیدن این قضایا باعث اخم بی اختیارم شده بود که گفتم:
_تو که دیگه از من جدا شدی و میتونی باهاش ازدواج کنی، چرا اینکارو نمیکنی؟
بلافاصله جواب داد:
_من به اون هیچ علاقه ای ندارم
پوزخندی زدم:
_عجیبه...
اونکه مثل خودته روشن فکر و امروزی اون و چرا دوست نداری؟
طول کشید تا جواب داد:
_عشق واقعی فقط یه بار اتفاق میفته...
بعدش دیگه هیچ عشقی و عمیقا باور نمیکنی...
حداقل برای من که اینطور بود!
حرفی که قلبم رو زبونم آورده بود و هرچند با دودلی اما گفتم:
_منظورت اون رابطه و حس خوب دوران عقده؟
صدای نفس عمیقش تو گوشی پیچید:
_فقط زنگ زدم که بگم لازم نیست نگرانم باشی و...
حرفش و قطع کردم:
_من هر دقیقه نگران و دلواپستم حتی اگه بگی لازم نیست.
سکوت کرد،
واسه چند ثانیه جز سکوت نشنیدم،
گوشی و تو دستم جابه جا کردم و رو گوش دیگم گذاشتم که بالاخره گفت:
_کاری نداری؟
لبم و با زبون تر کردم و گفتم:
_تو...
تو واقعا نمیخوای برگردی؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_243
با خداحافظی الی سوالم بی جواب موند،
اون نمیخواست برگرده...
تلاشم باز هم بی ثمر بود،
باز هم اون برگشتن و انتخاب نکرده بود و من باید خو میگرفتم به این نبودن و نخواستن...
وارد خونه که شدم یه لبخند مصنوعی رو لبهام آوردم تا کسی از ضعفم بویی نبره و کنار بابا نشستم که گفت:
_سرگرد و دیدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره...فردا دوباره به دیدنش میرم
ادامه داد:
_بعد از این ماموریت باید به فکر باشی ها!
مجتبی که تا الان مشغول بازی با ستایش بود سر بلند کرد و گفت:
_میدونی که بابا راجع به چی حرف میزنه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_ازدواج،ولی من نمیتونم اینکار و بکنم...
بابا ادامه داد:
_خودت هم خوب میدونی که طلاق دادن الی چقدر موثر بوده تو کارت...چقدر جواب پس دادی بخاطرش پس حالا به حرفم گوش کن،
دوباره ازدواج کن یه زندگی خوب واسه خودت بساز اینجوری هم واسه خودت بهتره هم واسه....
حرف بابارو قطع کردم:
_با همه اینا من نمیخوام فعلا ازدواج کنم...لطفا شماهم ادامش ندید واسه من هم کسی و در نطر نگیرید.
گفتم و بلند شدم:
_شب بخیر...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_244
#الی
یه گوشه نشسته بودم و تو لاک خودم بودم و سوگند همچنان در حال بازسازی صحنه های اکشن تو کلانتری بود که صداش و کلفت کرد و داد زد:
_بی ناموس!
و همین واسه دو متر از جا پریدنم کافی بود که بالشت و پرت کردم سمتش:
_چته؟
جا خالی داد و گفت:
_تو چته؟از وقتی گوشی و قطع کردی نشستی ماتم گرفتی!
جوابش و که ندادم اومد سمتم و کنارم رو زمین نشست:
_نکنه دعوای محسن با سیاوش دلت و برده؟
نمیتونستم دروغ بگم،
دلم نمیخواست پنهونش کنم که لب زدم:
_انگار نه انگار جدا شدیم،
اون هنوز مواظبمه...
بخاطرم عصبی میشه،
کلافه میشه،
یقه سیاوش و میگیره بااینکه من هم تو خراب شدن زندگیمون مقصر بودم.
سوگند زل زده بود بهم و داشت نگاهم میکرد و من هم که سرشار از حرف های ناگفته بودم ادامه دادم:
_صدبار مسخرش کردم،
خودش و طرز فکرش و اون یقه کیپ و بچه مثبت بودنش و تحقیر کردم ولی امشب دوباره ازم خواست که برگردم!
حتی نفهمیدم کی چشمام خیس شد اما حالا با پاک شدن اشک هام توسط سر انگشتهای دست سوگند به خودم اومدم و نفس عمیقی کشیدم که سوگند سرم و رو شونه خودش گذاشت و گفت:
_تو که انقدر دوستش داری و بخاطرش گریه میکنی،چرا به خودت و اون یه فرصت دوباره نمیدی؟
سرم و از رو شونش برداشتم:
_ما به درد هم نمیخوریم
نوچی گفت:
_حالا که هردوتاتون فهمیدید بی هم نمیتونید همه چی فرق میکنه...
میتونید یه زندگی نو بسازید،
یه زندگی که قبلا نتونستید بسازید و میتونید تجربه کنید
جواب دادم:
_امشب واسه چندمین بار ابراز علاقش و بی جواب گذاشتم فکر کنم کم کم فراموشم کنه!
با خنده گفت:
_عمرا...
این دفعه که بهت زنگ زد و از برگشتن گفت یه قرار باهاش بزار همه چی درست میشه
بغلش کردم و با خیال راحت بغضم و شکستم:
_من دوستش دارم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_245
کنار سوگند حالم بهتر شده بود.
با تموم خل بودنش حرفهاش درست بود،
کاملا درست!
هزار بار فرار کرده بودم از حس دوست داشتنی که فکر میکردم کینه و تنفر باعث نابودیش میشه اما نشد،
این دوست داشتن بود که نفرتم و از بین برده بود...
این دوستداشتن بود که باعث شده بود هرچند به ظاهر با محسن بد باشم و تلقین کنم به نخواستنش اما قبل از خواب و بعد از بیداریم یادش بیفتم،
این دوست داشتن بود که با حس مواظبت محسن تو این روزها که باهم غریبه بودیم باعث با شدت طپیدن قلبم توی سینه شده بود...
....
چند روز بعد زمان برگزاری دادگاه رسید.
دادگاهی که به بدبختی تونستم از بابا قایمش کنم اما مامان و در جریانش گذاشتم و حالا منتظر شروع شدنش بودم.
از وقتی فهمیده بودم محسن هم توی این دادگاه هست خیالم راحت شده بود که سیاوش هم گناهکار میشه و هم با دیدن ما و همراهیمون تو این شکایت واسه همیشه دست از سرم برمیداره و خلاص میشم از کارهای بچگانش!
با شروع شدن دادگاه،
زیر چشمی نگاهی به محسن که با فاصله ازم ایستاده بود و جز یه سلام و احوالپرسی از راه دور باهم حرفی نزده بودیم،انداختم و بعد همراه سوگند وارد شدیم و دادگاه شروع شد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟