پیامبر اڪرم﴿ﷺ﴾:
سہنفرهستندکههنگامدیدارباخداازهر
درۍکهبخواهندواردبهشتمۍشوند
¹-کسۍکهخوشاخلاقباشد .
²-کسۍکهدرخلوتهمدرحضورمردم
ازخدامۍترسد.
³-کسۍکهجروبحثرورهاکند ؛ حتۍاگر
حقبااوباشد .📌
#حدیـــــث
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_سوم شهرزاد و سامیار با دیدن مهناز بلند شدند و با خوش رو
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_چهارم
تاکسی گرفت و سوار شد و به سمت خونه جدید مادرجون و بابا روانه شد..
پنجره رو پایین کشید تا هوای تازه استشمام کنه و تنها چیزی که بدست آورد دود ماشن های ترافیک بود..
-اه گندش بزنن
بعد مدتی به محله جدیدی که قبلا فقط یکبار برای دیدن خونه به اونجا رفته بود رسید
-آقا مرسی چقد شد؟ بفرمایید خدافظ
نگاهی به اطراف کرد محله زیبایی بود که در کوچه ای دلنشین قرار داشت که روبه روی اون فضا سبز بزرگی هم بود
-خب خونه کجا بود؟
تو محله قدم میزد و بی توجه به اینکه کجا میره به در تک تک خونه ها نگاه میکرد که با برخورد محکم به چیزی که احساس کرد داغه دستش سوخت و روی زمین افتاد
صداشو انداخت تو سرش و شروع کرد نرسیده، عربده زدن
چرخ زد و با دیدن یه پسر بسیجیه یقه بسته که ظرف شله زردی که دستش بود حالا نیست و نابود شده ، صداش بلند شد..
-یارووو مگه کوری؟ جلوتو نگااا
پسره که عین بیخیالی و با آرامش چشماشو دوخته بود به زمین خم شد و ظرف شله زرد و برداشت
-معذرت میخام.. ولی شما منو ندیدید
-خب تو که دیدی چرا صاف اومدی
بعدم یه نگاه چپ چپ بهش انداخت و لباس هاشو تکوند
به دست سرخ شدش نگاه کرد و اروم زمزمه کرد
-آخ دستمم.. خو اون چشاتو از زمین بیار بالا که نخوری به من دمار منو در بیاری جوجه شیخ
کمی جلو رفت و وقتی دید خونه رو پیدا نمیکنه برگشت سمت همون پسری که داشت شله زرد هارو از وسط خیابون برای گنجشک ها توی کناره های پارک میریخت و به مهنازی که عین جاخالی زل زده بهش، توجهی نمیکنه
-خو چی بگم بهش همین الان با جیغ و دادم بنده خدا رو تیکه پاره کردم
-اِهم.. عه چیزه آقا
بدون اینکه سرش رو برگردونه پاسخ داد
-بفرمایید
-منزل آقای پیمانی کجاست؟
پسره با دست به انتهای کوچه اشاره کرد
-آها ممنون
به سمت همون جایی که بهش اشاره کرده بود رفت و دید در خونه بازه
سرک کشید و بعد وارد خونه شد و به محض وارد شدن داد کشید
-سلااااااااااامممم من برگشتمممم
ولی کمی به حیاط خونه نگاه کرد..
چرا اصلا آشنا نبود این خونه؟
-یاخدا اینجا کجاس من اومدم
پا تند کرد سمت در و خواست بیرون بره که یهو همون جوان رو توی چارچوب در دید و هینی کشید
پسر جوان هم با دیدن اون چشماش گرد شد
-واییی ببخشید اینجا خونه شماس؟
-منزل خودتونه
-خونه ما؟
-نه اینجا منزل ماست که شما تشریف آوردید منزل آقای پیمانی کناری هستش
-خاک به گورم
مهناز هول هولکی از خونه بیرون رفت و نفس عمیقی کشید
-نرسیده آبروم رف...
پسر جوان بعد از رفتن مهناز خندید و در رو بست
-مهدیار مادر جان کی بود جیغ کشید تو خونه سلام من اومدم؟
پسر جوان لبخندش عمیق تر شد
-فکر میکنم همسایه جدیدمون.. اومده بود استقبال از ما!
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_پنجم
-دِ آخه خاک تو سرت دختر آبرویی مونده تو نبری؟ میزاشتی دو روز بگذره بعد میپردی تو خونه مردم..
همینطور که خرابکاری هاشو کنار هم میچید و مرور میکرد همزمان انگشتشم چسبونده بود روی زنگ آیفون بدبخت..؛
-ک..کیـ..کیههه؟
صدای هراسان و زهره ترک شده ی مادرجون بود که به گوش میرسید!
مهناز تا صدارو شنید اول به آیفون نگاه کرد..
بعد به انگشت روی زنگش..
و بعد که آپلود شد و به خودش اومد؛ انگشتی که روی آیفون خشک شده بود را برداشت
-وای خاک به سرم پیرزنو نصف جون کردم
و بعد با صدای بلند تری گفت
-مادر جون ببخشیددد حواسم نبود
-دختره ی حواس پرت.. بیا تو که دلم برات تنگ شده.. درضمن پیرزن خودتی گوشام هنوز میشنون
مهناز خنده ریزی کرد و با صدایی که شبیه پیرزن کرده بود گفت
-خب دورت بگردم من
وارد خونه شد و بلافاصله با دیدن مادرجون اونو در آغوش گرفت!
-سلام مادرجون!
-سلام دخترم.. پیش مامان خوش گذشت؟
مهناز با لحن کنایه ای لب زد
-آره بابا اونجا پوکیدم از خوشی!
صدای اذان تو کل خونه میپیچید
-این اطراف مسجده؟
-نه مادر چطور؟
-صدای اذان میاد
-آها از خونه همسایه بغلیه.. آدمای خیلی خوبین! نوای اذان رو پخش میکنند تا محل رو از عطرش گلبارون کنن..
مادر جون همینطور که سجادشو پهن میکرد با مهربونی گفت
-مهنازم.. بیا نمازتو بخون مادر
-مادر جون ی چیزو چند بار میگی عزیز من؟.. بابا من نماز خون نیستم! نیستم اقا نیستم.. راسی اتاق من کجاست؟
-طبقه بالا رو پشت بوم
-دمتون گرم دیگه!.. یه باره میگفتین بیرون از خونه زندگی کن سرسنگین تر نبود؟
-دختر نخ و سوزن بدم اون لبارو بهم بدوزی؟ زیادی حرف میزننااا
و بعد لبخند کوچکی روی لبای نازش شکل گرفت..
مهناز لباشو غنچه کرد و با عشوه گفت
-بدوزم کی دیگه قربون صدقه شما بره؟!
- مهنازم خودت همیشه میگی من یه اتاق دنج و بزرگ میخام برو اتاقتو ببین دیگه ازش بیرون نمیای!
-جون علایق منم که بلدی
-مادر بزرگ بهتر از این؟
-من قربونتون برم
-برو برو از چاپلوسی خوشم نمیاد مزاحمم هستی نمیزاری نماز بخونم
مهناز با خنده ای کوتاه سمت پله ها رفت
-یاااا اکثر امامزاده ها.. یکیو میخاد این هیکلو از این پله ها بکشه بالا
بعد از هزارتا لعنت به معمار خونه به پشت بوم رسید
در اتاقش دقیقا کنار در پشت بوم و توی ساختمون بود
درو باز کرد و اول سرک کشید و بعد وارد اتاق شد
اتاق بزرگی بود..
پنجره ای بزرگ با پرده های سفید و گل های ریز صورتی رو به روی اتاق بود و تختش کنار پنجره! به طوری که وقتی روی تخت میخوابیدی اونقدر پنجره بزرگی بود که از اونجا میتونستی بیرون رو ببینی..
سمت پنجره رفت
بام شهر پیدا بود.. تمام ماشین های در حال حرکت ، خیابان ها ، ساختمان ها و مردم ؛
نمای واقعا دلنشینی داشت!
درست همونجایی بود که مهناز توش آرامش میگرفت..!
همونطور که داشت بیرون رو نگاه میکرد چشمش به خونه اون پسر جوونی که مثل گربه پرید تو خونشون افتاد
یه لبخند کنج لبش نشوند
حیاط دلنشین خونشون و ایوان و گلهای رنگارنگ باغچه و حصیری که زیر درخت انگور پهن شده بود..
-شبیه خونه های قدیمیه.. چقد آرامش داره
فقط نصف حیاط خونه پیدا بود و در ورودی هال و پذیرایی رو شاخه های درخت انگور پوشانده بود و مانع فضولیه بیشتر مهناز میشد!
مهناز با یادآوری لحظات طلایی که به محض ورودش به محله رقم زده بود خنده ریز و شیطونی کرد
و بعد از پله های اتاق پایین رفت..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_ششم
همینطور که از پله ها پایین میومد بلند بلند حرف میزد
-واااای مادر جون چه اتاقییی کیف کردمااا جون به اون سلیقت
وقتی رسید رفت و پیش مادرجون که سر سجاده نشسته بود و با لبخند به اون نگاه میکرد و ذکر میگفت ، نشست!
خم شد و لب هاشو روی پیشونی مادرجون نشوند و آروم بوسید
-تو گرسنه نیستی؟
-آخخخ به نکته بسیااار جذابی اشاره کردی
و بلند شد و سمت آشپزخونه رفت
-خونه خوبیه ها همه چیش عالیه
-سلیقه منه
-جون بابا
-راستی نمیگی بابات کجاست؟
-عه راس میگیا الان دیگه شبه بابا که نباید کار باشه
-حیف پسرم که دخترش تویی
و بعد با حالت با مزه ایی دهنشو کج کرد و ادامه داد
-حالا نمیخاد انقدر نگران شی رفته مسجد
-مادرجون این شله زرد ها که روی اُپن آشپزخونس از کیه؟
-بخور مادر اگه میخای.. همسایه بغلی آورد به نیت اول ماه ربیع و الاول پختن
مهناز یه نگاه به شله زرد ها کرد و با نیشی باز گفت
-بله قبلا با این خوشگلا دیدار کردم منتها همشو زدم پخش زمین کردم!
شروع کرد به خوردنشون هم طعم خوبی داشت و هم عطر خوبی..
-از خجالت این شله زرد ها هم در اومدم
-مادر فردا برو ظرف و تحویل بده.. هم باهاشون آشنا بشو همم کار منو راحت کن.. یه دختر همسن تو دارن
-مادر جون من به محض ورود رفتم خونشون یه سلام حسابیم کردم فکر کنم متوجه عقل ناقصم شده باشن نیاز نیس دوباره ثابت کنم
-راسی کی اومد کمک برای اساس کشی؟
-شما که تا فهمیدی بوی کار میاد بهونه کردی دلم برا مادرم که سالی یکبارم نمیبینمش تنگ شده و الفرااار
-شما تاحالا دیدی من کار کنم؟
-نه والا
-بنده استعداد کار کردن ندارم
-چه حرفا.. کارم استعداد میخاد؟
-آره دیگه.. به هرچی دست زدم یا شکسته یا هرچی بوده به باد رفته خلاصه از من کار نمیاد
-عمت و دخترش اومدن کمک
-عه سپیده هم اومده بود؟
-اره میگفت دخترخودش نمیاد کمک من باید جورشو بکشم.. بنده خدا نشسته بود لباساتو میچید تو کمدت!!
-چه افتخاری.. چیدن لباسای من تو کمد!
مادر جون چشماشو باریک کرد
-من مطمئنم رو دستمون میمونی هیچکس نمیگیرتت دختر
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′
به درخواست بعضی از
ممبر های گرامے ڪانال..
یه اڪیپ زدیم
برای پیام های ناشناس😍
لطفا عضو بشین تا از این به بعد ناشناس
و بعضی از فعالیت هارو در کنار دلداده اونجا پیش ببریم..😎💪🏿
_________
[ @Ekip_del ]
••
اشتیاقےکہبہدیدارتودارددݪمں
دݪمںداندومںدانمودݪداندومں!🧡
•🌿͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•