eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… با ضربه ی دوم احساس کردم بچه داره سقط میشه ….از ترسم سکوت کردم و بزحمت از زمین بلند شدم و بسمت دستشویی رفتم….. خلاصه میکنم حدسم درست بود و بچه داشت سقط میشد و چون مسئله ی بچه ی مهناز وسط بود زنگ زدم به مهناز تا بیاد و منو برسونه بیمارستان…مهناز با نگرانی و ناراحتی اومد خونمون و تا حال منو دید شروع به دعوا با جعفرکرد..مهناز ناخواسته بین بحث و دعواهاش گفت:ازت شکایت میکنیم که بچه رو کشتی…با این‌حرفش هر چی سعی کردم با اشاره به مهناز حالی گفتم که در رابطه با بچه حرفی نزنه متوجه ی ایما و اشاره ی من نشد و باردار بودنم لو رفت…حال اون روز جعفر رو‌هیچ وقت فراموش نمیکنم.مثل دیوونه ها شده بود و فقط میخواست منو بکشه….فحشهای ناموسی بود که به من میداد…مهناز وقتی متوجه ی اشتباهش شد سعی کرد جمع و جورش کنه اما نتونست چون جعفر هیچ صراطی رو قبول نمیکرد..جعفر در حالیکه عربده میکشید گفت:الان حتی خدا هم بیاد بگه که اشتباه میکنم ،توی کیفم نمیره و قبول نمیکنم…... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران جملات آخر امیر بهم روحیه داد و حالم بهتر شد…..خواستم بغلش کنم که در حیاط رو کوبیدند……ای کاش فقط کوبیدن در بود همراه در زدن فحش و داد و هوار و جیغ…همه چی قاطی شده بود…… سریع دنبال سارا گشتم….به قول امیر من باید فکر خانواده ام بودم و کارهای مجید به خانواده اش مربوط بود نه به من……سارا و امیر رو کشیدم داخل اتاقمون و از پنجره نشستیم به تماشای فیلمی که همسرم مجید کارگردان و نقش اول فیلم رو بعهده داشت…… در حال تماشا متوجه شدیم که مجید با دختر صاحبکارش فرار کرده و این افرادی که با توپ پر اومدند سراغش ،،پدر و برادر و فامیلای دختره هستند……مادرجون نشسته بود وسط حیاط و با بی حیا بازی و گریه میکرد ،،داد میکشیدو میگفت:یاایهاالناس…..کمک کنید که این بی همه کسی ها عیدمونو خراب کردند….به دادم برسید……… یکی از برادرای دختره داد کشید و گفت:خیلی نمک نشناسه این پسرتون….چند ساله اومده خونه ی ما خورده و خوابیده و گشته و بعد نمکدون شکست و با ناموس ما فرار کرد….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد..مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره.من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته،پسرم هم خیلی پسندیده..بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم.اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم.چشم،مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه.خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته،بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟میدونم که راضی نمیشی..کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده.از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اون‌خرافات که ما قبول نداریم.اجازه بدید توی همین‌چند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه..مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره…… ادامه در پارت بعدی 👎
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خلاصه افسانه رو بردم پارک نزدیک خونشون یه اب میوه براش گرفتم به زور دادم بهش خورد ازش خواستم اروم باشه از اون طرف هم حامد مدام به گوشی من وافسانه زنگ میزد اما افسانه نه خودش جواب میداد نه میذاشت من جوابش روبدم.نیم ساعتی توپارک بودیم که به بهانه ی دستشویی کردن‌ رفتم سرویس بهداشتی پارک به حامداطلاع دادم کجایم وگفتم یه وقت زنگ نزی خونمون من خودم افسانه رومیارم خونه.اون شب باهربدبختی بودتونستم افسانه روراضی کنم باهم رفتیم خونش اماباحامدحرف نمیزدمنم به حامداشاره کردم کاری بهش نداشته باشه بهش فرصت بده اروم بشه ظاهراهمه چی به خیرگذشته بودمنم فرداش رفتم خونمون ولی ازترسم به حامدنه زنگ زدم نه پیام دادم..فرداش توشرکت حامدروکه دیدم گفت هنوزباهم قهریم کاری بهم نداریم..چندوقتی گذشت ویه شب که تازه رسیده بودم خونه حامدبهم پیام دادگفت افسون جان خوبی درجوابش نوشتم فدات توخوب باشی منم خوبم چیزی شده افسانه کجاست؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی که از نگین پرسیدم کی بود،گفت: کی میخواستی باشه نگاربود..حالم رومیپرسید..من بلدنبودم نقش بازی کنم. رفتارم یه جوری بودکه نگین متوجه شد..چندباری پرسیدچیزی شده ،گفتم نه وبرای اینکه متوجه نشه رفتم تواتاق درازکشیدم یه مردفقط میتونه حال اون لحظه ی منودرک کنه..من شب روز تلاش میکردم که زندگی خوبی روکنارنگین داشته باشم وحالا با شنیدن این حرف کل انگیزه ام روازدست داده بودم.انقدربهم ریخته بودم که ناخوداگاه به سعیدپیام دادم گفتم کجای؟به دودقیقه نرسیدجواب دادتوکوچه دارم ماشین میشورم به بهانه ی دیدن سعیدرفتم پایین.نمیدونم سعیدتونگاهم چی دید که گفت خوبی چرا قیافه ات اینجوریه،، سعیدمثل برادرنداشته ام بود..داشتم دق میکردم بایدبایکی درددل میکردم..هرچی شنیده بودم روبراش تعریف کردم سعیدهم مثل من جا خورد گفت امیدوارم حدسی که میزنی درست نباشه اماعباس نرگس(زن سعید)خیلی وقته داره به من میگه رفتارنگین درست نیست ولی جرات گفتن بهت رونداشتیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... خیلی دلم میخواست بگم خودتون من روفراری دادیدحتی اگراشتباه هم کرده بودم حقم نبوداینجوری باهام رفتار کنید ولی بازم سکوت کردم بدون اینکه ادرس خونه روبگم ازشون خداحافظی کردم البته بگم این چندماه خانواده ام نمیدونستن حتی من توکدوم رستوران کارمیکنم..بجز پدرومادرم خواهروبرادرهامم تردم کرده بودن سراغی ازم نمیگرفتن..اون زمان هیچ کس بجزخودم برام دیگه مهم نبودفقط میخواستم روح زخمی داغونم روبه ارامش برسونم خلاصه زندگی مستقل من شروع شدصبحهامیرفتم رستوران اخرشب برمیگشتم خونم شام وناهارم روتورستوران میخوردم ورفت امدمم پیاده بوداینجوری کل حقوقم برام میموندمیتونستم پس اندازش کنم باخودم میگفتم سال دیگه میرم یه جای بهتررواجاره میکنم..سرم توزندگی خودم بودکاری به کارکسی نداشتم تواین مدت خانواده ام سراغی ازم نگرفتن منم لج کرده بودم ازشون خبری نمیگرفتم خیلی حالم بهترشده بودخودم روپیداکرده بودم چون حرص جوش الکی نداشتم خوشگلترزیباترازقبل شده بودم واین رومدیون محیط کارخوب سالمم و تغذیه درست و از همه مهمتر استراحت ارامش فکری روحیم بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. تا یدفعه توحرفهاش گفت مهساخانم شما هنوز جوانی تاکی میخوای برای کسی که رفته عزاداری کنی بایدبه فکراینده ات باشی..برای اولین باربعدازمرگ مجیدباحرفهای مهدی به این موضوع فکرکردم که شایدراست میگه ومنم حق زندگی کردن دارم..ولی دست خودم نبودهرکاری میکردم نمیتونستم بااین موضوع کناربیام که کس دیگه ای روجایگزین مجیدکنم ودرمقابل حرفهای مهدی فقط سکوت میکردم.یه شب که تواتاق بودم داشتم بایکی ازدوستام راجع به نتیجه دادگاه وزندگیم حرف میزدیم.ازطرف مهدی برام پیام میاد..ولی چون گوشیم رومیزپذیرایی بوده من متوجه نمیشم داداشم پیام رومیخونه بعدازچنددقیقه دیدم صدای دادبیدادبرادرم میادهراسان ازاتاق امدم بیرون گفتم چی شده که گوشیم روپرت کردسمتم افتادزمین شکست..من مونده بودم چی شدداداشم گفت هرزه ی اشغال شوهرت مرده بیوه شدی فکرکردی هرغلطی دلت میخوادمیتونی بکنی..امدسمتم که بزنم ولی داداش کوچیکم مانع اش شدفهمیدم تمام پیامهای من ومهدی روخونده..مامانم بدترازداداشم شروع کردبه توهین کردن... ادامه پارت بعدی👎 😍😊 @Energyplus_ir
مامانم بااون حالش هرجوربودبلندشدنشست داشت من رودلداری میدادپابه پام گریه میکردمیگفت چیزیم نشده اینجورچیزاتوهرخونه ای هست نگران من نباش..بااون وضعیت خودش میخواست من رواروم کنه من اگربراش میمردمم کم بود..بهش گفتم پاشووسایلت جمع کن بریم مامانم گفت کجاگفتم یه مدت خونه دایی بعدش یه کارپیدامیکنیم یه خونه اجاره می کنیم ازاین زندگی نکبتی خودمون رونجات میدیم..مامانم قبول نمیکردمیگفت تودم بختی برای اینده ات بدمیشه خواستگارمیادبرات میگن ببین خانوادشون چه مشکلی داشتن که تواین سن سال طلاق گرفتن دادزدم گفتم.. گور بابای خواستگارچندسال داری خودت نابودمیکنی بخاطراینده من نمیفهمی اینامیخوان ماروعذاب بدن پاشو بریم..چند تیکه لباس برداشتم آژانس گرفتم رفتیم خونه داییم..از سروضع قیافه مافهمیدن چی شده احتیاج به توضیح اضافه نبود..داییم چون ازاولم مخالف ازدواج مامانم بابابام بودشروع کردبه حرفهای قدیمیشون روبه مامانم زدن که ماگفتیم بااین ازدواج نکن سه تاپسرداره فردابزرگ میشن برات..دردسر درست میکنن ولی توکارخودت روکردی اینم نتیجه اش الان بایه دختردم بخت میخوای طلاق بگیری مردم چی میگن... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران پرینازبخاطرقرصهای ارام بخشی که میخورد بیشتر روز روخواب بود.وقتی رسیدم خونه بعدازمدتهااحساس کردم همه جابوی زندگی میده،خونه مرتب تمیزبودرهاشامش خورده بودبازی میکردوثمین دونوع غذای موردعلاقم روپخته بود.وقتی ثمین لبخندرضایت روتوصورتم دیدگفت من هرکاری برای خوشحال کردنت میکنم چون تولطف بزرگی درحقم کردی..یک هفته ای ازامدن ثمین به خونمون گذشته بود پریناز واقعا ازش راضی بودوجالب رابطه خیلی خوبی باهم داشتن.ثمین میگفت ساعتهای که بیداره ازخاطرات گذشته برام تعریف میکنه گاهی ازپدرش میگه گاهی ازعشقش به تو،هر دفعه که ثمین خاطرات پریناز روبرام تعریف میکردعذاب وجدان میگرفتم واز روزی میترسیدم که این راز فاش بشه.بعد از ۶ماه پرینازحالش خوب شدازاون شرایط بدروحی تقریبادرامد وقتی دیدم خودش میتونه به کارهاش برسه بهش گفتم بهتره عذرثمین روبخوایم گفت نه من خواهرندارم بهش عادت کردم کاری با ما نداره بذاربیادمن میخوام درسم روادامه بدم کلاس برم به کمکش برای نگهداری رهاوکارهای خونه نیازدارم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. میخواهم تاکید کنم که نامزدم آرش خیلی منو دوست داشت، درست مثل من که وحدت رو دوست داشتم..من دل آرش رو شکوندم و وحدت هم به مراتب بدتر از من ،دل منو شکوند…پدر آرش راست میگفت که این وسط ببشتر دختر ضرر میکنه و من این آسیب رو هم توی فیزیک بدنم حس میکردم و هم توی روح و روانم،.دیگه وحدتی وجود نداشت که بهش امیدوار باشم تا بیاد خواستگاری و وضعیت زندگیم تغییر کنه…روزمره گیهای من توی پخت و پز و نظافت و غصه خوردن خلاصه شده بود..چند ماهی گذشت و فشارهای عصبی که مامان و بابا بهم وارد میکردند شدیدتر شد…حتی دیگه داداش و زن داداش هم منو محل نمیدادند…چون پیش آرش و خانواده اش اونا رو بی دلیل شرمنده کرده بودم…تنهای تنها شده بودم و فقط گوشی ساناز بود که همدم و مونسم بود…هر شب بدون استثنا با گریه میخوابیدم.گریه برای ساناز و آرش،، چقدر تلاش میکردم که توی گروهها برای خودم یه دوست مجازی پیدا کنم حال دلم اجازه نمیداد و به یه روز نکشیده ،طرف رو مسدود میکردم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان به میلادگفتم توحتی ارزش شکایتم نداری،من میخواستم دنبالت تاترکیه ام بیام تاحالت روبگیرم ولی الان میبینم بدبخت ترازاون چیزی هستی که فکرش رومیکردم وهمین عذاب وجدان برات بسه..امیدوارم توزندگیت هیچ وقت رنگ ارامش رونبینی..میلادسرش پایین بودبی صدااشک میریخت..بهروز بهش گفت کاش مثل من پولش رو بالا میکشیدی ولی تویه خانواده رو داغدار کردی..نمیدونم بقیه عمرت رومیخوای چه جوری زندگی کنی..دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم شاید اگر میلاد رو‌‌ با اون سروضع نمیدیدمش،اروم نمیشدم..ولی سروضع ظاهریه میلادنشون میدادشرایط روحیه خوبی نداره..به بهروزگفتم اگرمیشه من روبذارترمینال میخوام برگردم همدان..بدون خداحافظی ازمیلادسوارشدیم..توراه بهروزگفت اوضاع زندگیش خیلی داغون شده وافسردگی گرفته وخونه مجردیه یکی ازدوستاش زندگی میکنه..دوستش میگفت اکثرشبهاباآرام بخش میخوابه..هیچ حرفی برای گفتن نداشتم..بهروزمن رو برد ترمینال جنوب تهران وهرچی اصرار کرد بیاد برام بلیط بگیره قبول نکردم وگفتم خودم میرم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران همون لحظه به خودم قول دادم که توزندگی انقدر پیشرفت کنم و قوی باشم که اگرروزی باخانواده ام رودروشدم شرمنده من بشن توهمین فکرهابودم که لاستیک یه دوچرخه محکم خوردبه پام... وصدای یه مردبه گوشم رسیدکه همش میگفت وای ببخشید..اصلا نگاهشم نکردم دویدم تواتاق..لیلاباتعجب نگاهم کردگفت سه ساعت توحیاط چکارمیکنی یه دست روشستن اینقدرطول میکشه سرم روانداختم پایین حرفی نزدم..لیلاسفره روانداخت منم کمکش وسایل روچیدم.‌ که صدای ننه ننه ی خوشگلم پیچید تو اتاق..صدای همون مردتوحیاط بودتامن رودیدتعجب کرد..یه پسرباقدمتوسط وموهای فرفری که خیلی شبیه لیلا بود..گفتم سلام جوابم روداد..لیلا به استقبالش امدکلی قربون صدقه اش رفت وبعدمن روبهش معرفی کردگفت مهمون داریم..عباس به زبان ترکی یه چیزی لیلا گفت که من متوجه نشدم..ولی لیلابه فارسی جوابش رودادکه عزیزکرده ی زری جونه وقراربامازندگی کنه وتوازاین لحظه به بعد صاحب یه خواهرشدی..عباس به روم خندیدگفت کوچیک ابجیه خودمم هستم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir