#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_نه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
تصمیم تو چیه خدیجه جان…؟گفتم:مهناز خیلی دوست دارم بهت کمک کنم اما نمیشه….زندگی روی هوای من از هم پاشیده میشه…مهناز گفت:من خیلی تلاش کردم تا تونستم همسرمو راضی کنم ،…بخدا هیچ اتفاقی نمیفته..فقط باید با احتیاط و برنامه ریزی بریم جلو…مهناز کلی حرف زد و در نهایت رضایت منو گرفت…طبق نقشه و برنامه ریزی که داشتیم مشکلی بابت جعفر پیش نمیومد چون اکثر وقتها صبح وقتی من از خواب بیدار میشدم جعفر میخوابید و نزدیک غروب از خواب بیدار میشد و میرفت بیرون برای تهیه ی موادش و وقتی برمیگشت خونه من خواب بودم ،،با مهناز قرارهارو گذاشتیم و رفتیم مرکز باروری و طی یکماه قرارداد بسته شد و جنین مهناز خانم و همسرش داخل رحم من تزریق شد و برگشتیم خونه…مهناز خانم و همسرش پول منو بصورت یه چک حامل اما ۷ماهه نوشتند و بهم دادند.برای من واقعا مبلغ بالایی بود.از طرفی قرار شد مهناز خانم از نظر تغذیه و خورد و خوراک هم منوساپورت(تامین)کنه البته نه بخاطر منو مژده بلکه بخاطر بچه ی خودشون…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اون شب هر وقت سرمو بلند میکردم سنگینی نگاه اعضای خانواده رو حس میکردم ولی زود خودشونو به کوچه علی چپ میزدند،،، مخصوصا خواهرا شوهرم……بقدری زیبا شده بودم که برای اولین بار خودم هم از ظاهر وچهره ام لذت میبردم اما چه فایده…..مجید اصلا بهم توجه نمیکرد……
نه اینکه نگاه نکنه،،،،ناخداآگاه نگاهش بهم میخورد اما سعی میکرد توجه نکنه……نمیدونم چرا؟؟؟و این بی توجهش بزرگترین زمین خوردن من بود………شب تولد خیلی خوش گذشت….به هممون……تنها مشکل این بود که هر چی به مجید نزدیک میشدم پسم میزد…..حتی اونشب هم نیومد داخل اتاقمون…..
شب تا صبح بیدار موندم و به جای خالیش که با هزار ذوق بهترین رختخواب رو پهن کرده بودم نگاه کردم و حسرت خوردم…..تا خود صبح بیدار بودم…..ساعت حوالی هشت بود که با صدای خنده های مجید و مادرش از اتاق رفتم بیرون…..مجید خوشحال وخندان بود و داشت حاضر میشد برگرده شهری که محل کارش بود و این برگشتنش باعث خوشحالیش بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_نه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم ..بنده خدا مامان لکنت زیون گرفت و اختیار ادارشو هم از دست داد و لباسهاشو خیس کرد.بیچاره بابا تمام اتاق رو تمیز کرد و اون قسمت از فرش که نجس شده بود رو هم ابکشی کرد.مامان لمس شده بود و گوشه ایی از اتاق بدون اینکه حرفی بزنه افتاده بود.تا چند روز مامان به همین حالت بود و اقوام و همسایه ها به عیادتش میومدند و از حالتهاش میگفتند:فکر کنیم سکته ی خفیف زدی..باز خداروشکر که سکته رو رد کردی..هیچ کسی نمیدونست که چی دیده که به این روز افتاده..اون روز درست اون قسمت از موهای سرم که اون خانم دست کشیده بود سفید شد و بی دلیل رنگشو از دست داد.بیچاره مامان توی بستر مریضی افتاد.همش تب و سردرد داشت بدون دلیل علمی،چند روز وضعیت خونه همین بود و من از مامان مراقبت میکردم.،،،،دو روز مونده بود به جمعه و قرار بله و برون داشت نزدیک میشد.در حالیکه دستمال خیس رو روی پیشونی مامان میزاشتم به بابا گفتم:بابا!میشه به خانواده ی کمال بگی من قصد ازدواج ندارم و جمعه تشریف نیارند!!؟؟…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسانه گفت اگرتوام امروزبامن بودی اون بساط میدید حتمابهش شک میکردی بهم حق بده بایدبفهمم داره چه غلطی میکنه..وقتی دیدم هیچ جوره نمیتونم منصرفش کنم تندتندظرفهاروشستم رفتم
تواتاقم به حامدپیام دادم..گوشیش دستش بودسریع جواب دادجانم
گفتم حامدافسانه بهت شک کرده میخواد گوشیت روچک کنه هرچی ازمن توگوشیته پاک کن..گفت من به هوای اب خوردن میام تواشپزخونه گوشیم روبهت میدم خودت ردیفش کن..همون شب من تمام چیزهای که ازخودم توگوشی حامدداشتم روپاک کردم ولی بازم میترسیدم تاصبح نتونستم بخوابم همش میگفتم نکنه چیزی جاگذاشته باشم .صبح بابیحوصلگی تمام رفتن سمت شرکت توراه حامدبهم زنگزدگفت نصف شب افسانه رفته سراغ گوشیم اماناامیدشده خوبه بهت گفت وگرنه بیچاره میشدیم..گفتم حامدمن میترسم لطفابااین گوشی خطتت دیگه بهم پیام نده گفت امروزیه سیم کارت گوشی جدیدمیخرم نگران نباش..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_چهل_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی سوداگفت نگین میخوادبچه روبندازه گفتم غلط کرده...سودا دیدخیلی عصبانی هستم ترسیدازم خواهش کردچیزی به نگین نگم..گفتم لازم نیست توبترسی من اسمی ازتونمیارم اون روزبازرفتم دیدن نگین اماهرکاری کردم راضی نشدباهام حرفهام بزنه به ناچاررفتم دیدن پدرش بهش گفتم نگین حامله است ونمیتونه تابه دنیاامدن بچه طلاق بگیره وزمانی طلاقش میدم که بچه روسالم به دنیابیاره،وقتی داشتم باپدرنگین حرف میزدم...امیرخان هم امدبعدازکلی نصیحت کردن گفت توبرومن نگین روراضی میکنم برگرده..خانواده ام ازاختلاف من ونگین خبرنداشتن...مادرم زنگ زدگفت برای خواهروسطیم خواستگارامده به توافق رسیدن وقراره اخرهفته جشن نامزدی بگیرن ماروهم دعوت کرد..تو روستا زود حرف میپیچید،واگرمن تنهامیرفتم همه میفهمیدن بازنم مشکل دارم..تصمیم گرفتم بخاطرحفظ ابرومم شده نگین روبرگردونم..دوروزبعدنگین باوساطت امیرخان وگذاشتن کلی شرط برگشت خونه...نگین بخاطربارداریش حال خوبی نداشت وبرای کارهای سالن چندنفرروگرفت خودش فقط مدیریت میکردمنم سعی میکردم خیلی بهش گیرندم شایدرابطمون بهتربشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_چهل_نه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
ساعت۱۰شب رفتم خونه ی پدرم ازدیدنم خیلی تعجب کردن مادرم گفت پریانکنه باسیامک دعوات شده توچشماش نگاه کردم گفتم دیگه سیامکی وجودنداره من ازش جداشدم مادروپدرم فکرمیکردن شوخی میکنم اماوقتی سندطلاق روبهشون نشون دادم داشتن سکته میکردن پدرم انقدرعصبانی شدکه نزدیک بودبزنم میگفت تودخترسرخودی هستی مگه بزرگترنداشتی چراموضوع به مهمی روازماپنهان کردی هیچ جوابی غیرسکوت براشون نداشتم..شاید اون لحظه توقع ام یه کم زیادبود امادوستداشتم حداقل اون شب درکم میکردن یه کم دلداریم میدادن تاآروم بشم ولی هردوتاشون نقطه ی مقابلم بودن وکلی بدبیراه بارم کردن..تو خانواده ی ماطلاق معنی نداشتو پدرومادرم میگفتن بایدمیسوختی میساختی اماجدانمیشدی هضم این موضوع براشون خیلی سخت بودچون توفامیل ماکسی تاحالاطلاق نگرفته بود
اون شب تاصبح پدرومادرم بهم غرزدن فرداصبح پدرم بدون اینکه به ماحرفی بزنه میره سراغ خانواده ی سیامک پدرش میگه ماشرمنده ی شما وپریا هستیم پسرمن مردزندگی نبود....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_چهل_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
ازپیشنهادبیشرمانه ی اقاحمیدهنگ بودم
دوسه دقیقه ای مات ومبهوت مونده بودم انگاربهم شوک واردشده بودولی سریع به خودم امدم بلندشدم توصورتش نگاه کروم گفتم خجالت بکش مرتیکه راجع به من چی فکرکردی چهل روزنیست ازمرگ شوهرم گذشته باچه رویی تونستی این حرف روبزنی یه باردیگه همچین برخوردی ازت ببینم یاایجادمزاحمت کنی برام شک نکن به زنت همه چی رومیگم بروگمشو
باعصبانیت تمام امدم بیرون..توراه پله دیگه نتونستم جلوی اشکام روبگیرم زدم زیرگریه انقدرحالم بدبودنتونستم حتی یه سربه خونه ام بزنم..وقتی رسیدم جریان روبرای مامانم تعریف کردم اونم بنده خداترسیده بودهمش میگفت بهت که دست نزدکسی که ندید..گفتم نه نه..مامانم گفت مهساترخداحرف گوش کن دیگه تنهانروخونت امنیت نداری..بازارطرف دادگاه نامه امدولی انقدرشرایط روحی روانیم بهم ریخته بودکه به بابام گفتم من اعصاب دادگاه ورفت امدش روندارم خودت برودنبال کارهام وباپدرم رفتیم محضربهش وکالت دادم که خودش اختیارداشته باشه..اول شهریوربودکه اولین جلسه ی دادگاهی بادکترابود...
ادامه پارت بعدی👇👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_نه
یه روز امین ازسرکار امد باز شروع کردسرچیزهای الکی دادوبیدادکردن با بابام درگیر شدن امین گفت نه خونه ات رو میخوام نه چیزی ازت میرم ازاینجا..بابامم گفت به سلامت خوش امدی..ودقیقا بیست روزمونده به زایمان پریسا ازاونجااسباب کشی کردن رفتن مامانم هرکاری کردنتونست مانع رفتنشون بشه...یکی دوروزازرفتن امین میگذشت که مامانم رفت سرکمدش متوجه شد سرویس طلاش نیست من رو صدا کردگفت یکتا طلاهام نیست گفتم شاید جای دیگه ای گذاشتیش.ولی مامانم میگفت میدونم غیراینجاجای دیگه ای نذاشتمش..باکمک مامانم تمام خونه روگشتیم ولی نبودشک نداشتم دیگه که کار امین ومیدونستم رفتنش اون عوا الکیش بی ربط به این قضیه نیست..ولی خب مدرکی نداشتم بایدحرفم روباسندمدرک اثبات میکردم وقتی بامامانم صحبت کردم گفتم من به امین شک دارم ولی خودت بهترازمن میشناسیش زیربارنمیره دوباره یه شردیگه درست میکنه..بابام ازگمشدن طلاها باخبر شدشروع کردبه غرغرکردن مامانم میگفت من توکمدگذاشتم غیرازماچندنفرم کسی تواین خونه رفت امدنداره...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهل_نه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
وقتی پریناز رو دیدم.شوکه شدم تواین ۵ روزراحت چند کیلو لاغرشده بود.امید زنشم اونجا بودن.روم نشدبه مادرش چیزی بگم اما امید رو صدا کردم.توحیاط،گفتم.تروخداتویه راه جلوی پام بذارخواهرت هم داره خودش رو نابود میکنه هم این بچه رو،به حرف من گوش نمیده تویه چیزی بهش بگو شاید روش تاثیربذاره،امیدگفت همین الانشم که اینجای بخاطرمنه ازدیشب کلی باهاش حرف زدم.قراره ببریمش پیش یه روانپزشک باید دارواستفاده کنه تمام این علایمش نشانه افسردگیه،ازپیشنهادش استقبال کردم باکمک امیدپرینازروبردیم دکتر وکلی بهش داروداد دکترش گفت باید یه مدت تنهاش نذاریدتاازاین شوک در بیاد.مادر پریناز روماتیس داشت نمیتونست به پرینازخیلی کمک کنه بنده خدا به زوربه کارهای خودش میرسید.وقتی با پریناز برگشتیم خونه،خودش گفت یه پرستاربگیرتاکمکم کنه.همون روزبه یه دفترخدماتی زنگ زدم هماهنگ کردم یه نیروی کمکی خانم برام بفرسته..فرداش یه خانم میان سال امد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان عصبانی و متعجب گفت:اون چیه دستت...به تته پته افتادم و گفتم:موبایله…آرش برام خریده بود…مامان دوتا کف دستشو بسمت من گرفت و گفت:خاک بر سرت.خاکککککک که قدر اون پسر رو ندونستی..بابات میگه از فردا حق نداری تنهایی جایی بری ،فهمیدی؟؟اروم گفتم :باشه.انگارزندونیم..نترسید ،زود شوهر میکنم و از اینجا میرم تا ابروتون نره..مامان گفت:مواظب باش تا به روزگار ساناز دچار نشی…اینو گفت و در اتاق رو تا ته باز کرد و رفت…با اسم ساناز و حرفهای مامان و دیدن در طاق باز،، یاد ساناز و فوتش افتادم و دوباره عذاب وجدان اومد سراغم و به خودم گفتم:حتما ساناز منو نبخشیده که این مشکلات برام پیش میاد.صددرصد ازم ناراحته..استرس و ناراحتیم زیاد شده بود و از عاقبت ارتباط با وحدت میترسیدم.اون شب به وحدت پیام ندادم و فردا شب وقتی بابا داروهاشو خورد و خوابید با خیال راحت گوشیمو برداشتم و به وحدت پیام دادم و نوشتم:وحدت جان!.تموم شد..حالا دیگه میتونی بیای خواستگاریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
نزدیک ساعت۲رسیدیم تهران،به بهروزگفتم کجابایدمیلادروببینیم..گفت توجای برای موندن داری..باسرگفتم نه،گفت پس بریم خونه ی ماتامن برای غروب بامیلادهماهنگ کنم.ازاونجای که تجربه بدی داشتم گفتم نه من خونه نمیام نزدیک یه پارک من روپیاده کن تاغروب بامیلادهماهنگ کن من اگربشه شب بلیط بگیرم برگردم..بهروز هرچقدراصرارکردبی فایده بود..من روپارک ملت پیاده کردوگفت بهت زنگ میزنم..خیلی گرسنه بودم یه کیک شیرخریدم خوردم بعدبه مامانم زنگزدم تاصدام روشنید گفت ذلیل شده معلوم هست ازصبح کدوم گوری رفتی.. گفتم مامانم برای خریدچندتاکتاب که واجبه بادوستم امدیم تهران..میدونستم اگربهت بگم بهم اجازه نمیدادی..نگران من نباش تافرداخونه ام..با این حرفم مامانم داد زد بااجازه کی رفتی..مگه صاحاب نداری ذلیل مرده..میدونی اگربابات یابرادرهات بفهمن چه بلای سرت میارن..داغ شیرین هنوزبرامون تازه است وشروع کردبه گریه کردن ناله ونفرین..گفتم توبگومن رفتم خونه سیمامن اخرشب برمیگردم صبح خونه ام وباهربدبختی بودراضیش کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
میدونستم توهراتاقم یه خانواده زندگی میکنه.. همون موقع یه دخترجوان امدسمتم گفت باکی کارداری.. گفتم بالیلاخانم کاردارم دادزد لیلا لیلا ازیکی ازاتاقهاکه معلوم بودازبقیه اتاقهابزرگتره یه خانم جاافتاده امدبیرون بایه لهجه شیرین ترکی گفت چه خبرته حیاط روگذاشتی روسرت ورپریده..چشمش به من افتادگفت دخترم اتاق خالی نداریم برو ردکارت..فوری سلام کردم گفتم من ازطرف زری خانم امدم..یه کم چشماشوریزکردگفت کدوم زری
گفتم عمارت رشت..تااینوگفتم سریع امدسمتم نامه روبهش دادم نامه روازم گرفت برگشت تواتاقش.. منم گیج منگ وسط حیاط مونده بودم بعدازپنج دقیقه لیلا امدبیرون چشماش ازاشک خیس بودبغلم کردنصف ترکی نصف فارسی بهم خوش امدگفت من روبردتواتاق
گفت توعزیزخواهرمی وازامروزمثل دخترخودمی ازش تشکرکردم یه کم معذب بودم وبرای اولین باربعدازچندسال دلم برای مادرم تنگ شد..نمیدونستم تواین شهرغریب قرارچه بلای سرم بیاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir