🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_265
#رمان_حامی
مغزم خالی شده بود و تهیی!
نگاه سیاهش هنوز رویم بود.
پیشانی ام را خاراندم و جدی تر از قبل گفتم : غذای جانکو و سگا رو دادی؟
صدایم را که شنید، تازه از عالم هپروت بیرون آمد.
او هم تکانی به خود داد و گفت :
آره. همین یکم پیش.
- خوبه. به کارت برس.
خواستم برگردم بروم داخل که صدایم زد.
- آرامش...
سرجایم متوقف شدم. این بار دومی بود که مرا با نام کوچک صدا می زد.
قبل از آنکه بخواهم توبیخش کنم، خود سریع اصلاح کرد.
- خانم..
برگشتم سمتش.
- بله؟
- به حرفام فکر کردی؟
دست چپم را به پهلو زدم و گفتم :
فکر کنم یا نکنم چه توفیقی به حال تو داره؟
همان موقع یادم آمد که گفت به شرط آنکه دیگر برایم کار نکند کمکم میکند.
پس به حالش توفیق داشت.
اما به روی خودم نیاوردم و منتظر شدم جوابم را بدهد.
- خب توفیق که داره. من مفت و مجانی کاری نمی کنم.
ولی میشه اسمش رو یه جور قدردانی هم گذاشت.
هرچند این مدت اونقدر با مسلسل شخصیتم رو پودر کردی و ریختی زمین که دیگه با خاک انداز هم نمیشه جمعش کرد.
ولی چه کنیم، حامی و دل رحمیش.مظلوم، بیچاره...
چشم غره ای اساسی نثارش کردم و گفتم :
تو که خیلی مظلومی!
یکی تو مظلومی یکی کودکان بی پناه فلسطین.
سرش را پایین انداخت و خندید.
دوباره نگاهم کرد.
- باور کن ضرر نمی کنی. این یه بارو به من اعتماد کن.
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
حالت متفکرانه به خود گرفت.
دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :
واقعا هرچی فکر می کنم هیچ دلیلی نداره بهم اعتماد کنی.
اما شاید این یکی دیگه جواب بده.
شاید هم تو به مرادت برسی هم من.
- الان حرفت چیه؟ میگی برم خودمو بچسبونم به عموم؟
با ناباوری گفت :
بابا یاواش یاواش.
نمی ذاری که. تو اوکی رو به من بده من کامل نقشه رو برات شرح می دم. گام به گام هم راهنماییت می کنم. حتی می گم چی بگی و چی نگی.
طلبکارانه گفتم :
با یابو که طرف نیستی!
باز داره یادت میره اینی که جلوت وایساده کیه.
- نه یادم نرفته.
مخصوصا که دیگه جلومم نیستی قشنگ بالا سرمی.
خنده ام گرفت ولی لبم را گزیدم و بروزش ندادم.
-خب که خب؟
بشنییم یه گوشه مثل آدم حرف بزنیم؟
هوفی کردم و گفتم : بیا تو.
و خود نیز به سمت راه پله ها به راه افتادم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_266
#رمان_حامی
***
آخرین هورت را هم کشید. واقعا صدایش روی اعصابم بود.
چشمانم را محکم بستم تا دهانم را باز نکنم و بخاطر این حرکتش، چهار تا حرف درست و حسابی بارش نکنم.
خوشبختانه فنجانش را روی میز گذاشت و گفت :
خب نظرت چیه؟
بی هیچ حرفی داشتم خیره نگاهش می کردم.
نقشه ی جمع و جوری بود و می شد گفت اگر خوب مدیریتش می کردم ، می توانستم کمی امیدوار باشم.
دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت :
هررر. پیش..
چشمانم گرد شد. خودش فهمید چه گفته، سریع کوبید در دهانش و گفتم :
ببخشید.
ارکان هروقت می رفت تو هپروت اینجوری صداش می کردم. یه لحظه موقعیتمو گم کردم.
چون عذر خواهی کرد، کشش ندادم و با اخم گفتم :
بدک نیست. ولی همچین خاص و سری هم نیست.
کمیل بخاطر شخصیت و کارش به عالم و آدم مشکوکه، چون خودش هزار تا کثافت کاری داره راحت دم به تله نمی ده
حتی به ترک روی دیوار هم حساسه.
به نظرت شک نمی کنه که چطور منی که این همه مدت ازش فراری بودم و چشم دیدنش رو نداشتم، حالا یهویی بخوام از این رو به اون رو بشم؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
مغز متفکر!
من که نگفتم یهو برو خودتو بچسبون بهش و دورش بگرد.
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
♦️بیماری جدید آقایان ایرانی♦️
⛔️ مشکلات و بیماری های آقایان
از قبیل :
✅زود انزالی
✅بی میلی
✅سرد مزاجی
✅تورم پروستات
زمینه ساز 80 درصد طلاق ها در ایران ⛔️
برای داشتن یک رابطه سالم و طولانی همین الان بزن روی لینک زیر و مشاوره تخصصی رایگان بگیر :
https://formafzar.com/form/i7xzj
https://formafzar.com/form/i7xzj
┄┅─✵💠✵─┅┄
#کلینیک_نبض_سلامت
https://eitaa.com/joinchat/2273772213C5547c40583
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
سرطان سینه دومین سرطان رایج در دنیا است
ممکن است برای شما پیش آمده باشد که احساس توده در بافت سینه یا درد داشته باشید و بخواهید بدانید علائم سرطان سینه چیست؟ و درد سینه نشانه چیست؟
برای همین دوره ای را برای شما طراحی کردیم که در مورد سینه و درمان و پیشگیری از ابتلا به انواع بیماری های سینه در طب سنتی به شما آگاهی میدهیم.
برای ثبت نام در این آموزش سه روزه که به صورت انلاین برگزار میشود لینک زیر را لمس کنید و فرم ثبت نام را پر کن
https://formafzar.com/form/42pbo
👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻👩💻
مدرس دوره:فردوس حمادی.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_267
#رمان_حامی
لابهلای حرف هام هم گفتم کم کم بهش نزدیک شو
اگه قرار بیرون گذاشت نه نگو.
هر چند وقت یه بار به بهونه های مختلف دعوتش کن.
می گم خودم بهت می گم چی کار کنی چی بگی گارد می گیری خب دیگه چی کار کنم.
درست می گفت.ولی باز به روی خود نیاوردم و فقط نگاهم را با چشم غره از او گرفتم.
ماهرو با یک سینی چای دیگر آمد.
با اجازه ای گفت و سینی را روی میز گذاشت و سینی قبلی را برداشت
حامی با دیدن چای، چشمش برق زد و گفت :
ای دستت درد نکنه. اینقدر فک زدم دهنم خشک شد.
نگاهم که به ماهرو افتاد، کمی تعجب کردم.
غم عجیبی روی صورتش بود.
بدون آنکه جواب تشکر حامی را بدهد، آهی کشید و رفت.
حامی هم باز متوجه حالت عجیبش شد، اما چیزی نگفت و باز برگشت سر اصل مطلب.
- هیچ نظری نداری؟ ادامش رو بگم؟
- گیریم خودم رو بهش نزدیک کردم.
بعدش چی؟
پوفی کرد و گفت :
شیش ماهه دنیا اومدی؟
بابا گاماس گاماس. تایید اولیه رو بده بریم سراغ بخش بعدی.
- خب؟!
صدایش را صاف کرد.
به جلو خم شد و گفت :
یکم که همه چی به روال عادی برگشت و نگاه زوم کمیل از روت برداشته شد، می ریم لول بعدی.
دیگه کار خیلی راحت میشه. چرا؟ چون دیگه راحت می تونی بری خونش، باشگاهش و کسی هم بهت نمیگه چرا.
چون دیگه شک و شبهه ها از روت برداشته شده.
واسه کمیل هم دیگه عادی شده. فقط اولش یکم براش عجیبه که چی شده آرامش محبتش گل کرده.
نظرت؟
- خب بعدش؟
- خب به جمالت.
بقیش رو یه فکری می کنیم دیگه.
حق به جانب گفتم :
این هم نقشه دارم نقشه دارم همین!
اولش که یک ساعت تمام چرت و پرت تحویلم دادی.
الانم که فقط گفتی باهاش رفت و آمد کن.
اینجوری من چه نیازی به راهنمایی توی کله پوک دارم.
- بابا نگفتم که فکری ندارم. می گم تا اون موقع بیشتر روی ماجرا ریز می شیم. اول باید بریم ببینیم تا کجا پیش می ریم.
اصلا اسباب فضولی توی دستگاه های کمیل فراهم میشه یا نه.
شاید کلا تیرمون به سنگ خورد.
از اینکه مشکل من را، مشکل ما خطاب می کرد، حس عجیبی وجودم را فرا گرفت.
حالم عجیب و غریب بود.
برای اولین بار بعد از شهادت پدر و مادرم، احساس کردم تنها نیستم.
این بار برای آنکه از فکر بیرون بیایم، دو بشکن جلوی صورتم زد.
🌱کتاب و رمان های جذاب🌱
بهترین دوست ما فقط کتاب نیست
یک کاناله که کتابای نویسنده های بزرگ ایرانی و خارجی رو معرفی میکنه و در کنارش هم پادکست های خوبی رو میزاره که تو وقتای مرده میتونی ازشون استفاده کنی
کمکت میکنه از چه نویسنده ای چه کتابایی بخونی
بیا یه سر به کانال بزن ببین چه کتابایی داره👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/41288111Cfa4df10d94
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_268
#شومینه
خنثی نگاهم کرد و گفت :
ای بابا چرا هی در عالم رویا غرق می شی؟
به چی فکر می کنی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم :
خب چی بگم الان؟
از نگاهش خواندم دلش می خواهد کله اش را بکوبد به دیوار.
خودم نیز از طرز حرف زدنم، احساس خنگی کردم.
وقتش بود کمی ادبیات بی نظیرم را رو کنم.
- فکر نکن نمی فهمم. خیلی هم خوب می فهمم.
نقشت هم بد نبود. میشه گفت ارزش امتحان کردن رو داره. اما خیلی باید روش کار بشه.
بعد فکر نمی کنی من برای این کارا خیلی وقت ندارم؟
مشغول فکر کردن شد.
باید کمی بیشتر روی این نقشه زوم می کردیم و با بهانهای محکم، می توانستیم سریع تر سر از کار کمیل در بیاوریم و به دار و ندارش دست پیدا کنیم.
یک دفعه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، یک متر به هوا پرید.
دست هایش را به هم کوبید و گفت :
یافتم!
کنجکاو نگاهش کردم.
با کمی هیجان گفت:
من که آمار حساب های بانکیت رو ندارم، ولی فکر کنم ماشالله هزار ماشالله از لحاظ مالی تأمینی!
درسته؟
ابرویم بالا پرید.
- خب که چی؟
- می تونی بهش بگی می خوام باهات یه چیزی رو شریک شم.
چمی دونم مثلا بگی فهمیدم کار و بارت چیه و منم می خوام یه سهمی داشته باشم.
بالاخره اون آدم هم فکر های بلند مدت داره واسه بیشتر پر کردن دخلش و حتما نسبت به این موضوع حریصه.
و چون می خوای پول بذاری وسط دست رد به سینهات نمی زنه.
مگه نه؟
بد هم نمی گفت، ولی چون شخص محتاطی بودم اول همه ی جوانب را می سنجیدم و بعد تایید می کردم.
کمی فکر کردم و گفتم :
نه من نه پدرم به هیچ وجه سمت این کارا نرفتیم.
و کمیل اینو خوب می دونه. اون کلا راهش از من جداست. یکم ضایع نیست که یهویی بخوام بگم منم تو خلافت شریکم؟
دستی به گردنش کشید.
به مبل تکیه داد، پاهایش را روی هم انداخت و گفت :
خب حالا به این شکل هم نه.
بگی می خوام یه سرمایه گذاری جدید کنم،نیاز به شریک و راهنما دارم.
چطوره؟
داخل وی آی پی رمان حامی رمانو تموم کردیم اگر خواستید میتونید ۵۰ هزار تومان خریداری کنید 👌
۶۸۸ پارت طولانز هست رمان ...
البته تا اخر به طور رایگان داخل این کانال قرار میگیره
ایدی جهت خرید ❌👇
@Mtaheri2