#سلام_امام_زمانم💚
سلام بر مولای مهربانی ڪکه آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران و دعاگویان
آن روزگار نورانی و قریب...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨ مومن به هر مقداری که توکلش بیشتر باشد به همان مقدار عقربه قلب او رو به سمت عالم بالاست...
و به جای اینکه اراده اش از عالم پایین چیده شود از عالم بالا تنظیم شده و با اشاره های غیبی کارهایش پیش می رود...
🧡 و به جهت همین اتصال قلب به عالم بالا،تصمیم گیری هایش متفاوت است؛
به حسب ظاهر هم حساب و کتاب خاصی ندارد اما از عالم بالا به دلش می اندازند که این کار را بکن یا نکن.
#آیین_زندگی
#استاد_وکیلی
#آوای_توحید
روزی که با سلام به امام مهربانم
و دعای برای ظهورش
آغاز میشود
تا شـب مهـدوی است
تمام دقایقش...
#امام_زمان عج
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#ماه_رمضان
#آوای_توحید
امام علی علیه السلام:
آگاه باش؛ همانا ستم سه گونه است: ستمى که بخشوده نشود، و ستمى که رهایى ندارد و ستمى که بخشوده شود و باز خواست نشود. امّا ستمى که بخشوده نشود شرک به خداوند است به جهت کلام الهى که همانا خداوند نمى بخشد شرک به خود را،ولى مى آمرزد غیر آن را از هر کس که بخواهد. امّا ستمى که بخشوده شود: ستم آدمى به خویش است در هنگام برخى از خویهاى ناشایست. و امّا ستمى که رهایى ندارد: ستم بندگان است به یکدیگر. مجازات در آنجا سخت است؛ زخمى کردن با کارد و زدن با تازیانه نیست، بلکه اینها در برابر آن مجازات بسیار کوچک و حقیر است.
أَلاَ وَ إِنَّ اَلظُّلْمَ ثَلاَثَةٌ فَظُلْمٌ لاَ يُغْفَرُ لا يعرف وَ ظُلْمٌ لاَ يُتْرَكُ وَ ظُلْمٌ مَغْفُورٌ لاَ يُطْلَبُ فَأَمَّا اَلظُّلْمُ اَلَّذِي لاَ يُغْفَرُ لا يعرف فَالشِّرْكُ فالشك بِاللَّهِ لِقَوْلِهِ تَعَالَى إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ : وَ أَمَّا اَلظُّلْمُ اَلَّذِي يُغْفَرُ فَظُلْمُ اَلْمَرْءِ لِنَفْسِهِ عِنْدَ بَعْضِ اَلْهَنَاتِ وَ أَمَّا اَلظُّلْمُ اَلَّذِي لاَ يُتْرَكُ فَظُلْمُ اَلْعِبَادِ بَعْضِهِمْ بَعْضا اَلْعِقَابُ هُنَالِكَ شَدِيدٌ لَيْسَ جَرْحا بِالْمُدَى وَ لاَ ضَرْبا بِالسِّيَاطِ وَ لَكِنَّهُ مَا يُسْتَصْغَرُ ذَلِكَ مَعَه.
غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 586
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان🌙🤍
#ماه_رمضان 🌙
🏝 روزت بخیرمولایمن🏝
⚘۱۳ به دَر یعنی
تمام ۱۳ معصوم چشمشان به در است
تا بیایی....⚘
🍀🍃به روز سیزده امسال باید،
گره زد سبزه چشم انتظاری را
فقط و فقط،
بر جامه سبـز تو آقا
تا بیایی و سبـز شود
روزگار زردمان،
و شکوفه باران شود بهارمان🍃🍀
⚘الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج⚘
#امام_زمان
#سیزده_بدر
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ38
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ390
کپیحرام🚫
طبق عادت خانواده صدای زنگ در بلند شد و بعد کسی کلید انداخت. خیلی زود دوباره خانه باغ از سر و صدا پر شد. طاها که میخندیدند و معلوم بود دوباره موضوعی را برای شوخی دست گرفته تا شاید کمی از یخ مهدی آب بشود و از لاک کم حرفیاش در بیاید.
ضحا هم دست طاها را گرفته بود و با آن چادر کشدار مشکی و عروسکش به قول بشری خوردنیتر از هر وقت دیگری شده بود.
با دیدن لبخند بشری جلو رفت و روی پای عمهاش نشست. بشری گونهی دختر را بوسید و او را در حصار تنگ دستهایش به آغوش کشید. عروسک بافتنیاش با چادر مشکی نمونهی کوچکی از خود ضحا بود البته بیزبان. ضحا عروسک رو جلوی صورت بشری گرفت.
-بابونه هستا! که خودت بهم دادیش.
بشری یادش بود. شب آخر وقتی عازم آلمان بود عروسک رادبه ضحا هدیه داد. سرش را پایین برد و دوباره صورت ضحا رو بوسید.
-یادمه. فدای خودت و عروسکت بشم! چه اسم قشنگی هم داره! بابونه!
طاها و مهدی دوباره به سراغ منقل رفته بودند و این بار روشنش کردند. طهورا ظرف مرغها را برد که مهدی سر سیخ بزند. مهدی سریع از جایش بلند شد و ظرف را از دست طهورا گرفت.
-شما چرا زحمت کشیدی؟
طهورا لبخند به رویش زد و گفت:
-زحمتی نبود.
با خودش فکر کرد الآن چند ماه از نامزدیشان میگذرد و مهدی هنوز "تو" صدایش نکرده است. مهدی دست طاها را گرفت و ازش خواست که بلند بشود اما طاها قصد داشت بماند از جایش تکان نخورد و گفت:
-امشب قراره کباب طاهاپز بخورید.
مهدی اما مصر بود به مرخص کردن طاها. دستش را رها نکرد و گفت:
-شما بفرما بشین اونور. دست پخت منم بد نیست.
طاها فشاری به دست مهدی آورد و بلند شد. به چروکهای شلوارش دست کشید کرد تا صاف بشوند. چشمکی حوالهی مهدی کرد و بعد چشمش را به طرف طهورا چرخاند و گفت:
-خیلی محترمانه من رو دک کردی!
مهدی خندید.
-نفرمایین. دک چیه؟ شما بشین راحت. ما کباب رو میاریم خدمتت.
طاها رفت و طهورا سر جایش نشست. سر ظرف را باز کرد و هنوز دست به طرف مرغها نبرده بود که مهدی گفت:
-شما دست نزن.
-با هم درستش میکنیم دیگه.
مهدی به دستهای طهورا اشاره کرد.
-کثیف میشه دستات.
طهورا دست برد و یک سیخ برداست و تکهی مرغی را به سیخ زد. شانههایش را بالا انداخت.
-خب کثیف بشن. بعد میشورمش.
همانطور که سیخ را پر میکرد و حرفهایش را هم زد. حرفهایی که چندین روز میشد که میخواست به مهدی بگوید.
-چرا هنوز به من میگی شما؟!
مهدی سرش را بالا گرفت. نگاه مهربانش را به چهرهی همسرش دوخت.
-چون شما شمایی؛ هیچ وقت هم تو نمیشی.
طهورا شل و وارفته گفت:
-مهدی!
-جان مهدی.
طهورا با همهی محبتی که از طرف خانوادهاش میدید، نیاز داشت به مهربانیهای نردی که به عنوان همسر به او تکیه کرده بود. مثل هر دختر دیگری لبریز از انرژیهای مثبت میشد وقتی محبتهای ریز و درشت مهدی به وجودش تزریق میشد و با جان گفتن مهدی جان تازهای میگرفت.
-جانت بیبلا ولی دیگه بهم نگو "شما". من چند بار از دهنم پریده و "تو" صدات کردم ولی...
به این قسمت از حرفش که رسید، ساکت شد و با عجز به مهدی نگاه کرد. مهدی خیلی آرام بود. لبخندی زد و گفت:
-شما راحت باش. من رو "تو" صدا کن ولی من نمیتونم. شما از سلالهی حضرت زهرایی. هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم که "تو" صدات کنم.
طهورا با کلافگی دوباره کفت:
-مهدی!
-چونه نزن.
-من اینجوری راحت نیستم. خیلی معذبم. رابطمون رسمی میشه. میخوام باهام راحت باشی.
مهدی سیخهای آماده شده را روی منقل چید. لبخند انگار میهمان همیشگی لبهایش بود که دوباره به صورت طهورا لبخند زد.
-رابطمون رسمی نمیشه فقط احترام شما سر جایی که باید باشه میمونه.
-باز که گفتی شما!
-کوتاه بیا طهورا.
-آخه فقط همین نیست. مدام جلوی پای من بلند میشی. من اینجوری خیلی معذبم. نه فقط جلوی من. جلوی بقیه. حتی ضحی که کوچیکه. محمد هم چهار دست و پا میاد طرفت تو بلند میشی و بغلش میگیری. مهدی! انقدر خودت رو اذیت نکن
مهدی خیلی خونسرد گفت:
-من که اذیت نمیشم. این از محاسن وصلت با خونوادهی ساداته. یه توفیقه.
-ای بابا! خب من اذیتم. تو مگه دلت میخواد من رو اذیت کنی؟!
این بار مهدی یکه خورد.
-من غلط کنم بخوام تو رو اذیت کنم. سیدهای حرمتت واجبه تا آخر عمرم هم نوکرتم.
-پس دیگه از این کارهات دست بردار. اگه نمیخوای من اذیت بشم!
مهدی که آزرده خاطری طهورا را نمیخواست، قول داد که دیگر "شما" خطابش نکند. طهورا اما گفت:
-جلوی پام هم بلند نشو.
و مهدی با همان چهرهی خاصش دوباره لبخند زد.
-این یه قلم رو شرمندهام!
طهورا نفسش را کلافه بیرون داد.
-از دست تو مهدی!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهی حاجت ها؛
به واسطهی امام زمان
مستجاب میشود..🦋
#امام_زمان♥️
#استـاد_عــالــی🌿
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
‹💛✨›
-
-
خدایــادسٺمبھآسمانٺنمیرسد
اماٺوڪھدسٺٺبھزمینمیرسد
بلندمڪن😔
-
-
✨ ⃟💛⸾⇢ #عارفانہ
-------- - - - -᯽- - - - --------
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ390
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ391
کپیحرام🚫
ماه رو به باریکی میرفت. عکسش به زیبایی در حوض کاشی به رقص درآمده بود. بشری لب حوض نشست. آن خانه در اوج سادگیاش دل هر کسی را میبرد. چه برسد به آدمهایی که به آنجا رفت و آمد داشتند.
از خانههای روستا جدا افتاده بود. سر یکی از کوچهباغها قرار داشت. همین شده بود که خانهی ساکتی بود اما شبها زوزهی سگ و روباهها واضحتر شنیده میشد.
بزرگترها از رسیده شدن هلوهای باغ میگفتند. دیگر باید همهشان چیده میشدند. فردا حتما روز پر کاری بود.
بشری دستش را توی آب برد و خواب ماهیها را آشفته کرد. لذت میبرد از دیدن فرار یکبارهی ماهیها. یک لحظه از جا میجستند و به طرف دیگر پناه میبردند. تصویر از هم پاشیدهی ماه کمکم به شکل اولش درآمد. دوباره شد همان ماه خوشقامتی که در حوض جا خوش کرده بود.
صدای کشیدن دمپاییها روی سنگفرش آمد. بشری سرچرخاند. پدرش را دید. بلند شد. سیدرضا دست روی شانهی بشری گذاشت: بشین باباجون!
ظن میزد که پدر راجع به امیر حرف بزند. این خان که آسانترین خان بود را اگر رد میکرد، فقط میماند طاها که او هم خودش دل پری از امیر داشت.
سیدرضا کنار بشری نشست. دست گذاشت پهلوی دخترش و او را به خودش نزدیک کرد. بشری سر را تکیه داد به شانهی پدرش: بابا!
_عمر بابا!
دست پدر را گرفت و بوسید: چیکار کنم بابا؟
سیدرضا لبخند زد. باید پدر باشی تا درک کنی چهقدر لذت دارد فرزندت، دخترت به تو تکیه کند و از تو نظر بخواهد برای زندگیاش.
-خودت چی میخوای؟
-خودم؟ تنهایی.
-چهارسال تو غربت سر کردی!
بشری دست انداخت دور گردن سیدرضا: این فرق میکنه. میخوام فکر کنم. خلوت کنم.
-که به چی برسی؟
-نمیدونم ولی دلم میخواد یه مدت خودم باشم.
-یه مدت تنها باش. میخوای اینجا بمون. میخوای برو سر کار. ولی فرصت زندگی رو از دست نده. خوشبختی رو از خودت دریغ نکن. همه میدونیم که چهقدر دلت با امیر بوده و هست. پس کاری نکن که سی سال دیگه پشیمون بشی.
-سی سال؟
-شایدم بیشتر. اونوقته که شاید یه روز روی صندلی تو تراس خونهات بشینی و خدای نکرده غصهی این روزا رو بخوری که تصمیم درستی نگرفتی. که نیمهی زندگیت رو پس زدی و یه عمر خوشبختی رو از جفتتون دریغ کردی.
خانه ساکت شده بود. جز مردها کسی توی ایوان نبود. حتما زنها برای خواب به اتاقهای بالا رفته بودند.
سیدرضا بلند شد. نگاه بشری رفت روی قامت کشیدهی پدرش که با شانههایی محکم مقابلش ایستاده بود. سیدرضا دستهایش را قلاب کرد و پشت کمر گذاشت. ریز به بشری نگاه کرد و گفت: امیرو تو مسیر دیدیم.
بشری سر را بالا گرفت: لابد از نازنین باخبر شده. اون میدونست من میخوام بیام اینجا. حتما به ساسان گفته و اونم امیرو خبر کرده.
-مهم نیست باباجون. بالآخره باید با هم رو به رو میشدید. نسرین خانم که نه ولی حاج سعادت چندین بار ازم خواسته که یه کاری کنم امیر باهات حرف بزنه. نمیدونی چه ذوقی میکنه حاجی از اینکه پسرش خائن نبوده و سربلند شده.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
May 11
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره ک
به مناسبت میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام تا پنجشنبه شب فقط ۲۵۰۰۰ تومان بپردازید🌹🌹🌹🌹🌹🌹
•حاجآقاپناهیانمےگفت:
توۍدلتبگوحسین(ع)نگاهممیڪنہ ..
عباس(ع)نگاهممیڪنہ ..
حتےاگرماینطورنباشہ،
خدابہحسینمیگـه:
حسینم.. 🖐
نگااینبندمو ..
خیلےدلشخوشہ ..
ناامیدشنڪن!✨
یہنگاهیمبهشبڪن ..
اینخیلیمطمئنحرفمیزنهها :')
#امـام_حسینیـم
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ392
کپیحرام🚫
چیدن هلوها رو به اتمام بود. بشری از چیدن دست کشید. از پرزهای هلو که به لباس و دست و صورتش چسبیده بود تمام بدنش به خارش افتاده بود. بین همه وضعیت بشری خیلی به هم ریخته بود و مدام سرفه میکرد. چادر خاکیاش را تکاند و از بین درختها بیرون آمد. به طرف فاطمه که زیر سایهی درختها روی حصیری نشسته بود رفت. ضحا مشغول بازی با برادرش بود و مدام دست و صورتش را میبوسید. بشری کنارشان نشست.
-چهقدر باغداری سخته!
فاطمه گفت: اینو بگو. پیرمرد و پیرزن چه حوصلهای دارن. حالا اگه ما نبودیم خودشون دو تا از پس کارهای باغ برمیاومدن!؟
بشری ساق دستش را که از شدت خارش میسوخت را خاراند: از همسایهها کمک میگرفتن. مثل وقتهایی که ما نمیتونیم بیایم.
ننشسته از حایش بلند شد. نمیتوانست خودش را با آن وضعیت تحمل کند.
-من برم دوش بگیرم.
در حضور نامزد طهورا مجبور شده بود با چادر کار کند. گرما از یک طرف و خارش پوستش از طرفی دیگر امانش را بریده بود.
قبل از اینکه بقیه برسند، دوش گرفته و حالش خیلی خوب شده بود. میدانست که تجویز مامانبزرگ برای روزهای گرم بعد از کار شربت بهلیمو خواهد بود. سراغ قفسهی چوبی کنار یخچال رفت و از بین آن همه بطری شربت بهلیمو را پیدا و یک کلمن شربت آماده کرد.
کلمن را با سینیای پر از لیوان داخل ایوان برد. گوشیاش را برداشت که وقت آزادش را پر کند. از لیست مخاطبانشان نازنین را انتخاب کرد و تماس گرفت.
احوالپرسیهایشان که تمام شد، نازنینی از امیر پرسید و اینکه به سراغ بشری آمده یا نه.
بشری گفت:
-پس شما گفته بودین که من اومدم روستا!
-نه. نه. معذرت خواهی نمیخواد.
بعد صدایش آرامتر شد.
-به قول بابام بالآخره باید با هم رو به رو میشدیم.
تماس را قطع کرد. نگاهش را از گوشی گرفت و بالا آورد. طاها را مقابلش دید.
-خداقوت!
طاها روی پلههای ایوان رو به بشری نشست و تکیهاش را به دیوار داد.
-اون همه لیوان که تو سینی گذاشت استفاده هم داره یا دکور چیدی؟
بشری خندید. لیوانی را از شربت پر کرد و برایش برد. طاها لیوان را با دست راست گرفت و با دست چپش مچ بشری را چسبید.
-بشین!
بشری بیحرف نشست و طاها چشمهایش را ریز کرد.
-چی گفته بودی که امیر پراش ریخته بود؟!
بشری خندهی کجی کرد.
-اومده بود حرفاش رو بزنه، که زد.
طاها هنوز با چشمهای ریز نگاهش میکرد. بشری با سر به پایین پلهها اشاره کرد و گفت:
-اینجا واستاده بود. صاف صاف دراومد گفت کی بیام خواستگاریت؟
طاها اینبار اخم را هم به نگاه باریکش اضافه کرد.
-بچه پررو!
بعد تکیهاش را از دیوار گرفت.
-پس زده بودی تو پرش؟
بشری مستقیم نگاهش کرد.
-من فقط گفتم خودت رو جای من بذار.
طاها دستش را جلوی دهانش گرفت و با دقت اجزای صورت خواهرش را نگاه کرد.
-اگه یه ذره فقط یه ذره مطمئن بودم که برنمیگردی بهش، کتک مفصلی بهش میزدم.
بشری خجالت کشید. چهقدر تابلو رفتار کرده بود که همه از دلش باخبر شده بودند! طاها حرفی زد که بشری متعجب بشود.
-همین الآن اگه بگی دیگه نمیخوایش کاری میکنم که تا آخر عمرش طرفت نیاد.
-چیکار!؟
-میزنمش به حدی که دلم خنک شه.
-دل بشری هم خنک میشه؟
با صدای سیدرضا، خواهر و برادر چشم از یکدیگر گرفتند و به پدرشان نگاه کردند.
بشری سریع لیوان شربتی آورد و به پدرش تعارف کرد. سیدرضا لیوان را گرفت و پرسید:
-آره بابا! دلت خنک میشه؟
بشری سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سیدرضا لیوان خالی شربت را در دستش گذاشت.
-کتک و کتککاری رو که همه بلدن. تو این زمونه اگه مردونگی کنی هنره. خدا فرموده ببخش تا ببخشم. میشه امیر رو بخشید. همهی اتفاقات رو که کنار هم بچینیم میبینیم که میشه بخشیدش.
کار تمام شده بود و بقیه هم با هم رسیدند. بشری به تعداد جمع شربت ریخت و چهقدر دعای خیر برای خودش خرید. فاطمه هم کار نکرده بود اما اذیتهای محمد برای دندان درآوردن حسابی خستهاش کرده بود.
مامانبزرگ دستهایش را شست و به صورت محمد کشید. که به قول خودش کمی تازه بشود. محمد هم بدش نمیآمد.
مامانبزرگ رو کرد به بشری.
-ننه! پاشو این دسته جوغن رو از مامانش بگیر. خسته شد بنده خدا!
همه خندیدند. مثال زدنی بودند مثالهایی که پیرزن به کار میبرد.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب دل انگیز
از خـدای مهربان✨
براتون
یک حـس قشنگ✨
یک شادی بی دلیل
یک نفس عطر خـدا✨
یک بغل یاد دوست
یک دنیا آرزوهای خوب✨
و آرامش خواستارم
شبتون بخیر و سرشار از آرامش✨
#تحلیل__بشری
خانم زهرا زمانی
چه خوبه که برداری باشد به اندازه همه حرف هایت که از خجالت بر زبان نمی آوری او تو را از بر باشد در روزهای تنهایی همدمت و در شکست های روزگار تکیه گاهت باشد
طاها برادری که بشری را از بر است او خوب میداند حرف دل خواهرش چیست و به اندازه تمام سختی های این خواهر توان ضربه به امیر را دارد اما همین که میداند در اندرونی قلب خواهرش جایی برای امیر هست او نیز میگذرد
تمام آنچه آرزوی من بوده در سالهای زندگی ام امشب طاها برای بشری رونمایی کرد
خیلیا برادر دارن نه تنها همدم و تکیه گاهشون نیست بلکه سختی به سختی هاشون اضافه میکنه
رابطه خواهر برادری رابطه ای خیلی صمیمانه نیست گاهی نمیتونی حرف دلت رو به برادرت بزنی چون هم جنس تو نیست اما همینکه متوجه غم نگاهت،سردی رفتارت،ناراحتی صدات بشه و غیرتش قبول نکنه قلبت ترک بر داره بودنش را شکر گو که خیلیا در حسرت داشتنش هستند
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#تحلیل__بشری
خانم عصمتالسادات علوی
سلام به همه
دو نکته به نظر من رسید در مورد این چند پارت اخیر داستان
اول اینکه بشری برای اهل خانواده و دوستانش پیچیده نیست. همه میدونن که امیر رو عاشقانه دوست داره و میبخشه. حالا ساده و راحت و سریع نه، ولی میبخشه. بعضیا خیلی خیلی پیچیده هستند، به جاش خوبه، یه مومن نباید توسط دشمنش قابل پیشبینی با حتی حدس زدن باشه. چون در اون حالت میشه مدیریتش کرد و ازش بازی گرفت. اما پیچیده بودن برای خانواده و دوستان اصلاً خوب نیست، احساس عدم امنیت به دیگران میده و خود فرد هم از درون حس تنهایی و رهاشدگی خواهد داشت.
بشری از این نظر هم خیلی کامله.همونقدر که از دید مسئولین دانشگاهش تو آلمان غیرقابل درک و غیرقابل پیشبینیه، این سمت همه از انتهای تصمیمش مطمئن هستند.
دوم امیره. منو یاد اولین داستان زندگی بشریت میندازه.
خدا موجودات عالم هستی رو کامل خلق کرده بود، به جز یه موجود. یکی که جمع نقیضین باشه، از پستترین عنصر آفرینش، اما واجد روح خدایی. تو هیچ چیز برترین نباشه جز دایره اختیارات. قابلیت قرارگیری در پستترین طبقات تا عالیترین درجات. خلق شد و آدم نام گرفت، و به عنوان اولین ابزار کارش برای اشرف مخلوقات شدن، علم رو از خداوند هدیه گرفت. و اولین و دومین دستور رو به عنوان یک موجود مختار دریافت کرد. به دشمنت که شیطان باشه اعتماد نکن و به درخت ممنوعه نزدیک نشو. و آدم با اختیاری که داشت دقیقاً با یک حرکت، هر دو دستور رو زیر پا گذاشت. به خاطر اعتماد به حرف دشمنش به درخت ممنوعه نزدیک شد.
این اولین داستان همه ما انسانهاست. اون قسمتش که یاد همه ما مونده و برای همه ما درشت و بُلد شده همینه. اما تو کتاب محاسبات خدا اصل داستان بعد از اینه.
آدم از بهشت رانده شد، نه به خاطر یک میوه که امتحانش بود، به خاطر از یاد بردن حرف خدا که دشمنت رو همیشه دشمن بدار. آدم فهمید، توبه کرد، تلاش کرد، با عنایت خود خدا، به یاد آورد که چگونه باید پوزش بخواد و بخشش طلب کنه. جبران کرد. و آدمی که بخشیده شد به مراتب درجات بالاتری داشت از مخلوقی که در ابتدا بود.
حس میکنم امیر داستان خانم خلیلی هم همینه. آدمی که به دشمنش اعتماد بیجا کرد و دنبال هوس یه میوه ممنوعه رفت. اما جوری جبران کرد که بعد از برگشتش خیلی خیلی عزیزتر و پخته تر و مردتر شده بود. گرچه همیشه اون گناه میوه ممنوعه تو دید همه است، اما اتفاق بزرگ، تحول و بخشش و پاک بودن و پاک شدن امیره.
تا حالا امیر و بشری بود تو داستان، حالا امیرِ بشری داریم و بشرای امیر
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
آیا روزه کله گنجشکی منشأ روایی دارد؟
✅ پاسخ
❇️ روایتی در رابطه با تمرین روزهداری کودکان وجود دارد که به نوعی میتوان آن را روزه کله گنجشکی دانست.
حضرت امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
ما اهلبیت از هفت سالگی پسرانمان را امر به روزهگرفتن میکنیم؛ به هر مقدار که توان آن را داشته باشند. مثلا تا نصف روز یا بیشتر یا کمتر. پس هرگاه تشنگی و گرسنگی بر آنان غلبه کرد، افطار میکنند.
ما این کار را انجام میدهیم تا فرزندانمان عادت به روزه پیدا کرده و تحمل آن را پیدا کنند.
شما نیز از نه سالگی پسرانتان را به روزهگرفتن امر کنید؛ به هر میزان که توان آن را دارند. پس هرگاه که تشنگی بر آنان غلبه کرد، افطار کنند.
📖 الكافی، ج۳، ص ۴۰۹
May 11
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
تخفیف میلاد امام حسن علیهالسلام
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ393
کپیحرام🚫
بشری ماشینش را به طهورا و مهدی سپرد، خودش با ضحا صندلی عقب ماشین پدرش نشستند. دست زیر چانهاش گذاشت و کوچههای خاکی روستا را از نظر گذراند. حتی دیوارهای به هم چسبیدهی خانهها هم برایش دیدنی بود، وقتی کاهگلی و آجری و تک و توکی با نمای سنگ و سیمان کنار هم قد علم کرده بودند و بافت نه قدیدم و نه جدید روستا را تشکیل داده بودند.
با وجودی که ضحا را خیلی دوست داشت ولی آنقدر ساکت بود که ضحا هم خوابش گرفت و سر به زانوی عمهاش گذاشت و خوابید. حتی در صحبتهای پدر و مادرش هم شرکت نمیکرد.
دشتهای زرد از مقابل چشمانش میگذشتند و بشری مدام فکر میکرد و فکر. به امیر به کار به زندگیاش. به حرفهای طاها که به خاطر بشری مراعات میکرد و به قول خودش فک امیر را پایین نمیآورد. چرا که میخواستند برای عمری چشم در چشم بشوند. با این افکار لبخند به لبش آمد. برادری کردنهای طاها شیرینی خاصی داشت. یاسین هم اگر بود حتما چند تا اُرد برای امیر میآمد.
تا رسیدن به خانه افکارش را نظم داد. فعلا مقدمات عقد خواهرش مهم بود و بعد هم کار. فکر کرد مدتی سرم گرم کار بشود تا کم کم بتوانم امیر را بپذیرم. بعد لبخند کجی زد. البته اگه امیر تا اون موقع نظرش عوض نشه!
شانهای بالا انداخت و از ماشین پیاده شد. خب عوض بشه! واقعا؟ برات مهم نیست؟!
جواب خودش را نداد و چمدانش را کشید و از در حیاط داخل رفت.
چرا. مهم که بود اما بشری طاقت نیامدن امیر را هم نداشت فقط نمیخواست زود قانع شده باشد. میخواست امیر برایش وقت خرج کند.
خندهای به ضحا که هنوز نیامده روی تاب نشسته بود کرد و به طرف ساختمان رفت. به نظرش آمد تاب هم نیاز به یک رنگکاری داشت. بیچاره حسابی از رنگ و رو افتاده بود.
خستگیاش مانع نمیشد که قبل از هر کاری دوش نگیرد. آن هم دوشهای ضربالاجلی که بشری درش تخصص داشت. ایستاد جلوی آینه و موهای نمدارش را شانه زد. حالا وقت جا دادن وسایلهای چمدانش در کمد بود.
زیپ چمدان را کشید و همان لحظه طهورا هم رسید.
-به به! سلام. خوش که گذشته حتما. رسیدن به خیر!
طهورا سوئیچ را جلویش گرفت.
-مهدی خیلی تشکر کرد.
-اِ؟! مگه رفت؟
-آره عصر میاد که بریم حلقه بخریم. دوست دارم تو هم همراهم بیای.
-همراهت که میام ولی چرا ماشین رو نبرد. اصلاً چرا نموند؟!
طهورا چادرش را از سرش کشید و لبه تخت نشست.
-میگه بقیه مدام چادر سر میگیرن. من معذبم.
-بقبه کیه؟! منم و فاطمه. ما هم که عادت داریم.
و خندید.
-اصلا ما اگه چادر نپوشیم یه چیزیمونه. والا!
-گفتم بهش ولی گفت حالا همه خسته هستین. برم راحت باشین.
بشری همانطور که کشویش را مرتب میکرد گفت:
-خب ماشین رو هم میبرد.
-دستت درد نکنه. عصر با ماشین باباش میاد.
بشری "چه فرقی میکنه" ای گفت و زیپ روی ساک را باز کرد. طهورا خمیازهای کشید و دراز کشید. به نظرش اتاق تاریک میآمد. غر غر کنان گفت:
-این پرده رو هم که تو هی میکشی!
بشری دستش را داخل جیب روی چمدان برده بود که نایلون لباسهای کثیفش را بیرون بیاورد. لحظهای دست نگه داشت و گفت:
-از لطف حضور پسر همسایهاس.
طهورا بدجنس خندید.
-آها! اون که با یه خط عربی حل میشه. فقط من دیگه چادر سر میگیرم تو راحت باش.
میخواست حرص بشری را در بیاورد. بشری اما زبلتر از این حرفها بود.
-چیه بابا! تازه داره بهم خوش میگذره تو دوران تجرد.
بعد هم زبانش را درآورد و گفت:
-چش نداری ببینی؟
طهورا روی دستش چرخید و بالشی زیر سرش گذاشت. پلکهایش را بست.
-حالا معلومه میشه این تجردت چهقدر طول میکشه.
بشری چیزی نگفت. طهورا یک پلکش را نیمه باز کرد و با فیگور به شوخی جدی بشری رو به رو شد. نیمخیز شد و بالشش را زیر دستش گذاشت و نشست. بشری همانطور مات نگاهش میکرد.
طهورا با خنده به چمدان اشاره و یادآوریش کرد که:
-چی میخوای درآری از اون جیب. دستت خشک شده!
بشری به خودش آمد و نایلون را بیرون آورد. دوباره دستش را داخل حیب برد. خواست جواب دندان شکنی به طهورا بدهد که دستش با چیزی برخورد کرد. چیزی شبیه یک جعبه. چمدان را به یک طرف چرخاند و حدسش درست بود؛ یک جعبهی طرح چوب بود که کف اتاق افتاد و همزمان درش هم باز شد.
گردنبند طلایی رنگی از در باز جعبه به بیرون آویزان شده بود. یک زنجیر متوسط با یک انار.
بشری برش داشت و متعجب گفت:
-این مال کیه؟!
طهورا خم شد و گردنبند را از دستش گرفت.
-طلاست.
بشری گردنبند را در دست طهورا رها کرد و جعبه را برداشت. یک یادداشت کوچک ته جعبه بود. بازش کرد و نوشتهاش را خواند.
"من تو را سرخ
به رنگ انار
به همان آراستگی
به همان پیوستگی
دوست خواهم داشت"
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم نادر طالبزاده: محل دقیق دفن حاج احمد متوسلیان مشخص است؛ چرا عدهای از بررسی و تفحص این محل خودداری میکنند!؟
مردم حق دارند بدانند چه بلایی بر سر حاج احمد آمد
یکبار نمیروند آنجایی که کارشناسان و شاهدان میگویند را تفحص کنند تا حتی اگر این ادعا کذب است؛ دروغ آن مشخص شود
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
🌷🌷🌿🌷🌷🌿🌷🌷
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌿🌿
خیال خـوب تو لبخند میشود به لبم
وگرنه این من دیوانه غصهها دارد
✍🏻معصومه صابر
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیّکالفَرَج♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت اول )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat