فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زودی در سراسر کشور این نماهنگ پخش بشه یه صلوات بفرست🌿
قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته 🌿
❤️این کعبهایی که رتبه اش از عرش برتر است
❤️از سینه چاک های قدیمی حیدر است
#رمضان
#شب_قدر
❣سلام امام زمانم❣
چشم آلوده کجا ،دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا،وصف رخ یار کجا
قصه ی عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا،همدمی خار کجا
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ40
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ404
کپیحرام🚫
لب پایین را به دندان گرفت. با نگاهی ریز به مصرع شعری که بشری در جواب آن همه پیام فرستاد، خیره شد. صفحهی گوشی را خاموش کرد. گوشهی بالایی موبایل را روی لبهای بستهاش گذاشت. با خود زمزمه کرد: با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی... سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم!؟
منظورت از این شعر چی بود؟ چرا مصرع دومشو نیاوردی؟ یعنی فقط مصرع اولو در نظر بگیرم؟ پس دلت سنگ نشده؟
لبخند پیروزمندانهای زد. جای بشری خالی بود تا همهی وجودش خواهان مردی شود که لبخند، جذبهاش را بالا میبرد.
کمی فکر کرد. این شعر از آقای فاضل نظری بود. بیت بعدی شعر به ذهنش آمد: "چیزی از عمر نماندهست ولی می خواهم، خانهای را که فرویخته برپا دارم".
نوشت و ارسال کرد. خیلی سریع یک تیک خاکستری پایین پیام نشست. کمی صبر کرد اما آن تیک جفت نشد.
پس گوشیتو خاموش کردی! ساعت بالای گوشی دقیقا ده شب را نشان میداد. لیست مخاطبانش را باز کرد. شماره سیدرضا را گرفت.
-سلام باباجان!
صدای قبراق پشت خط خیالش را راحت کرد که بد وقتی تماس نگرفته است. لفظ "باباجان" دلش را برای زدن حرفش قرصتر کرد: شما اجازه میدید به مامان بگم با بشری صحبت کنه؟ یه محرمیت بینمون باشه.
_تونستی راضیاش کنی؟!
_آره ولی هر دومون برای همون حرف زدن هم... نمیدونم چه جوری بگم!
_به حاجخانم بگو باهاش حرف بزنه.
نگاه کوتاهی به اتاق تاریک همسایهی روبهرویی کرد. بلوز سرمهایش را زود کشید روی آستین حلقهای سفید و پایین رفت. پدر و مادرش پای تلویزیون بودند.
_خسته نشدین؟ این رو صد بار نشون دادن.
حاجسعادت نگاه از تلویزیون برنداشت: پدر سالاره.
خودش را بین پدر و مادرش به زور جا داد: فکر کنم دیالوگهاش رو از بر شدین.
حاجسعادت آنقدر غرق فیلم بود که جواب امیر را نداد. امیر خندهای به پدرش کرد. گوشی مادرش را برداشت با صدایی که حاجسعادت هم بشنود به مادرش گفت: این شمارهی جدید بشراست.
چند رقم اول را که وارد کرد، اسم "بشری جان" از منوی مخاطبان بالا آمد.
_ذخیره داریش؟
-نه پس، نشستم تو بیای شمارشو بهم بدی.
نگاه حاج سعادت بین زن و فرزندش چرخید. خندهای به امیر وارفته کرد: اون دختر زن تو نشه، دختر ما هست.
نگاه نسرین خانم بدجنس شد: مگه دیوونه شده باز بیاد زن این بشه؟
امیر پا روی پای انداخت. دست به سینه نشست: اون دختر که دلش برای من میره. شماها مثلاً ننه بابای منین!
سینهاش را با سرفهای صاف کرد.
-در ضمن باباش هم چند دقیقه پیش گفت که به حاجخانوم بگم زنگش بزنه واسه محرمیت.
نسرینخانم گفت: پس دیوونه شده!
و با حاجسعید ریز خندیدند. امیر با سبابه به تلفن مادرش زد: به دخترت زنگ بزن و بگو.
صورت نسرین خانم از خنده باز شد. حالتی که چند سال میشد برایش پیش نیامده بود. به جز روزی که دختر ایمان را بغل کرد: ولی اون که تا چند هفته نمیادش!
_من که میتونم برم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
#اشتراکی
به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشت
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻
از بس شیرین و جذابه😋
یه شبه همه پارتهاش رو میخونی
مطمئنم😉😉
ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓
⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d
⊰ • ⃟🌿྅
#دعای_روز✨
دعاۍ روز ۲۵ ماه مبارڪ رمضان🌙♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مُحِبّاً لِأَوْلِيَائِكَ، وَ مُعَادِيا لِأَعْدَائِكَ، مُسْتَنّاً بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِيَائِكَ، يَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِيِّينَ.
𝓜𝓪𝓱𝓮 𝓐𝓼𝓮𝓶𝓸𝓸𝓷𝓪𝓶
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
22.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت ششم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ405
کپیحرام🚫
برای نماز وتر قامت بست . هنوز به قنوت نرسیده صدای امیر توی گوشش زنگ خورد. "تو نماز وترت من رو یاد کن"!
قنوت گرفت. مثل سالهای قبل، دوباره امیر میهمان ویژهی نمازشبش شد.
گرگ و میش صبح، کارهایش تمام شد. باید برای رفتن به محل کارش آماده میشد. برای همان هم هنوز فرصت داشت. حسی مدام قلقلکش میداد که سراغ گوشی برود. شاید امیر پیام داده باشد. خودش را به انجام کاری مشغول میکرد. نمیدانست چرا لجوجانه آن حس را پس میزند!
بالآخره حس کنجکاویاش پیروز شد. آن هم وقتی که نه ظرفی برای شستن داشت، نه لباسی برای اتو و نه دعای ناخواندهای برای آن روز.
با خندهای که از لبهایش فراتر رفته و چشمانش را هم درگیر کرده بود، موبایل را باز کرد.
"چیزی از عمر نمانده است ولی میخواهم
خانهای را که فروریخته برپا دارم".
نفس عمیقی کشید. نه! نفس راحتی کشید؛
انشاءالله... انشاءالله. پس متوجه منظورم شدی!
انگار که امیر مقابلش باشد: آخه وقتی محرم نیستیم چطور باهات دل بدم و قلوه بگیرم؟!
به قول خودش چقدر دلتنگ بود برای آن دل دادان و قلوه گرفتنها.
جلوی آینه ایستاد. با خودش حرف میزد. تو که دلت انقدر میخواستش چرا جیگرشو خون میکردی؟
مانتو پوشید. دکمههایش را میبست.
آخه حقش بود یکم منتظر بمونه. یه کم جای من درد بکشه. حقش بود به اندازهی من دلتنگ بشه.
دو طرف مقنعهاش را زد تو. به صورت خودش نگاه کرد و نفهمید چرا زیر گریه زد. آن هم با صدای بلند! نشست و زانوانش را بغل کرد. مثل اینکه برگشته باشد به سالهای قبل. به شبهایی تنهاییاش در مشهد. به گریههای هر شبش.
چادر به دست زل زد به چشمهایش، سرخیشان کم شده بود. آنقدر که رویش بشود از خانه بیرون برود. چند لحظه گذشت و با صدای زنگ، تصویر راننده را توی مانیتور آیفن دید. به سرش زد به جای آسانسور از پلهها پایین برود. شاید توی همین چند دقیقه فکرش آرام میگرفت.
در عقب را باز کرد و نشست. هنوز در را نبسته بود که صدای ضعیف موبایل از کیفش درآمد.
با دیدن اسم "مامان نسرین" ابروهایش را بالا فرستاد: سلام مادر.
سراپا گوش بود. نسرین خانم خیلی زود رفت سراغ اصل مطلب.
-باید با مامان و بابام حرف بزنم.
با شنیدن حرفهای نسرینخانم، ته دلش مثل عسل شیرین میشد ولی ضعف کرده بود. طوری که باید چیزی به همان شیرینی بخورد تا از ذوق پس نیفتد.
تماس تمام شد. ظاهراً قرار بود کارها روی دور تند پیش برود. امیر چه زود با پدر و مادرامون حرف زده!
از روی حرفهای مادر امیر که حساب میکرد، امیر زود خودش را میرساند.
دوباره موبایلش زنگ خورد. با تعجب گوشی را بیرون آورد. زمزمه کرد: کیه دوباره؟!
این بار دهان باز هم به ابروهای بالا رفتهاش اضافه شد. طوری که سعی کرد تغییر حالش را پنهان کند جواب داد: سلام
از آینه به راننده نگاه کرد. صدای گوشی را کم کرد.
-خوبم. الحمدلله.
-همین روزا؟!
-آخه... آخه... چه عجلهایه!
-مامان اینام باید باشن.
-زشته اینجوری. نمیشه که سرخود کاری کرد.
-ببین من رسیدم سر کارم. بعداً صحبت میکنیم.
از رانندهاش تشکر کرد و پیاده شد. ورودی ساختمان با همکارش همقدم شد.
-تو خودتی علیان! چی شده؟
-چیزی نیست!
-میخواستم عصر بیام پیشت. اگه اشکال نداره.
بشری لبخند زد: چه اشکالی؟ قدمت بر چشم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#امام_زمان💚
نکند آرزویِ دیدن تو دیر شود
با فِراقت به خدا عاشق تو پیر شود
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
#اشتراکی
هرجامیری...
یهخبرمیارن...
یکیمیگهمشهده...روبهرویحرم...
یکیمیگهعازمکربلاست((:..
یکیتوجمکران...
پسرفاطمه...تصدقت...
مگهمادلنداریم(:؟💔
#دلتنگی
#امام_زمان
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#سوره_توحید
🔴دستور اخلاقی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی مدظلهالعالی
🔸توصیه به قرائت سوره توحید
🔹... به دیگران هم سفارش کنید، نماز صبح را که خواندید، یازده بار سوره (قل هو الله احد) را بخوانید، وقت خواب هم یازده بار این سوره را بخوانید، بین روز هم که بیکارید، راه می روید، این سوره را بخوانید، شما جوانها از حالا شروع کنید، بعد روحتان می شود اکسیر احمر، یک روز می بینی شب شده، صد تا سوره (قل هو الله احد) خواندی، آن وقت این صد تا سوره چه می کند؟
اولا: به حکم روایات متعدده هم از طرق عامه، هم از طرق خاصه، قرائت یک سوره (قل هو الله احد) ثلث تورات، ثلث انجیل، ثلث زبور، ثلث قرآن، حساب می شود، آن وقت سه سوره که خواندی، خدا به رحمت واسعه اش اجر تورات و انجیل و زبور و قرآن را به تو می دهد، این سوره را بخوانید، شروع کنید از امروز، همه را هم هدیه به امام زمان کنید، آن هدیه به امام زمان اثرش این است، که این سوره دیگر رد نمی شود.
📚سایت معظم له
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تذکر محترمانه پاکبانها به هنجارشکنان در شیراز
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ406
کپیحرام🚫
ساعت کاریاش تمام شد. روپوشش را روی چوب لباسی زد و چادرش را پوشید. از راهرو که میگذشت به در اتاق همکارش زد: عصر منتظرتم صمیمه!
صمیمه چشمهایش را مالید: مزاحم نباشم؟
-نه. از تنهایی درمیام.
باید با مادرش تماس میگرفت. صدای همیشه گرم زهراسادات گوشش را نوازش داد: سلام خاتونم!
_امیر باهاتون حرف زد؟!
-بابا هم گفت ریش و قیچی دست خودت!
-پس چی مامان؟ من میشناسم امیرو. اگه تا آخر هفته خودشو نرسوند اینجا!
_مامان جان چرا میخندی؟
_شما نشناختی اتفاقاً. حالا ببینین. اگه این بشر جمعه اینجا نبود.
_من اینجا تنها باهاش روبهرو نمیشم. گفته باشم!
_شما مامان و بابای منید یا امیر؟!
_کجا میخوای بری مامان؟ حرف میزنما!
خداحافظیاش به گوش زهراسادات نرسید. قبل از اینکه بتواند مادرش را قانع کند تا در رابطه با محرمیت ساده نگیرند، او قطع کرده بود.
از بین پلکهای نیمه باز به ساعت نگاه کرد. چهار بعد از ظهر را نشان میداد. با نارضایتی سرش را از متکا برداشت. چارهای نبود باید بلند میشد و قبل از رسیدن صمیمه خانهاش را مرتب میکرد. چیزی نگذشت که صمیمه تماس گرفت.
_وارد شهرک شدی؟
_خب پس تو خیابون خودمونی.
_درسته! مجتمع ساعی.
_سر راسته. الکی منو نکشون پایین!
توی لیوانهای شربت یخ انداخت. دوباره تلفن زنگ خورد.
ای داد بیداد!
چادرش را سر کرد و پایین رفت. صمیمه را توی پیادهرو دید: ناسلامتی مهندس مملکتی! آدرس از این دقیقتر؟!
صمیمه چشمک زد و خندید. بشری اشاره کرد به مردی که پشت سر صمیمه میآمد: نگفتی با شوهرت میای!
صمیمه رفت داخل. پشت در ایستاد. بشری ماند با مردی که فکر میکرد شوهر دوستش باشد اما با حرف صمیمه وارفت: ایشون برادر منه. محسن!
جواب سلام محسن را داد و تعارف کرد که داخل بیاید. صمیمه دست برد و مچ دست بشری را نیشگون گرفت.
-بگیر گلو. دستش خشک شد!
محسن گل را جلوتر برد: بفرمایید.
بشری مردد به صمیمه نگاه کرد. مچ دستش را با دست دیگر محکم گرفته بود تا سوزش جای ناخن صمیمه کمتر شود.
صمیمه دستهای بشری را از هم جدا کرد: زخم شمشیر نخوردی که! ول کن این دستو.
از لحن صمیمه خندهاش گرفت. ماشین سفیدی بهشان نزدیک شد. جلوی مجتمع نگه داشت. بشری به سراتوی سفید نگاه کرد.
دنیا را به بشری دادند. هرچند انتظار دیدن امیر را نداشت. آن هم عصر روزی که صبحش با او تلفنی حرف زده بود. لبخند زد: با هلیکوپتر اومدی؟!
امیر با اخم پیاده شد. در ماشین را کوبید. لبخند بشری عمیق شد. نه موهای بالازدهی امیر، نه راهراه مات و براق پیراهن سفید او، حواسش را پرت نکرد.
امیر دست به کمر زد. برزخی نگاهش کرد. بشری جلو رفت: سلام امیر!
_اینجا چه خبره؟!
صمیمه برگشت بیرون: ناز نکن بشری گلو بگیر.
اخم امیر غلیظتر شد. نفسش را از بین دندانهای چفت شدهاش بیرون داد. نشست توی ماشین. کمتر از یک دقیقه دور زد. مثل پر کاهی توی دست باد تا سر خیابان رفت!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#سلام_امام_زمانم💚
سلام بر مولای مهربانی ڪکه آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران و دعاگویان
آن روزگار نورانی و قریب...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج