eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 خط امیر را شناخت. عطرش را هم. و امیر چه بی‌ملاحظه‌‌ بود که برای به تاراج بردن آرامش بشری از هیچ چیز دریغ نمی‌کرد. بشری کاغذ را جلوی بینی‌اش گرفت و بویید. خط به خط شعر را رج به رج در دلش بافت و گره زد. دستش لرزید و همین شد که طهورا دستش را خواند. -از طرف امیره! لحنش مهربان بود و همین بشری را آرام می‌کرد. یادداشت را داخل جعبه گذاشت. طهورا گردنبند را به طرفش گرفت. -مبارکه. خیلی قشنگه! بشری نمی‌دانست گردنبند را بگیرد یا نه که طهورا آن را کف دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. با خنده گفت: -دلش بچه می‌خواد بچه‌ام. بشری سریع به خواهرش نگاه کرد. مثل آدمی که به اسم بچه آلرژی دارد. طهورا بیشتر خندید. -چیه خب!؟ گردنبند انار واسه زن‌های حامله‌اس. البته این رو باید تو هفت ماهگی ما برات می‌خریدیم که حالا امیر زحمتش رو کشیده. دستش درد نکنه. خودش را عقب کشید و به دراور لباس‌هایش تکیه داد. مشتش را باز کرد. انار زیبایی کف دستش می‌درخشید. کی وقت کرده در نبود من این رو تو چمدونم بذاره؟! طهورا بلند شد و به طرف در تراس رفت. -خفه شدیم. خب این در رو باز بذار لااقل. بشری هنوز به انار توی دستش خیره بود که با صدای بلند طهورا تقریبا از جایش پرید. -بشری! این که امیره! همین الان از تراس رو به رویی رفت تو اتاقش. -چی می‌گی؟ طهورا دست به کمر گرفت و نگاهش را باریک کرد. -پس منظورت از پسر همسایه امیر بوده؟! چرا نگفته بودی خونه رو به رویی برای حاج سعادته؟ بشری گردنبند را داخل جعبه‌اش انداخت و درش را بست. طهورا نزدیک‌تر شد و گفت: -ها بشری؟ چرا چیزی نگفته بودی؟ بشری که انگار موضوع بی‌اهمیتی را می‌شنید خونسرد گفت: -چیز مهمی نبوده. -مهم نه، ولی جالبه. به گمون خودم این یه راز بود، بین من و امیر. حواسم نبود و همین چند دقیقه پیش بند رو آب دادم، منتها تو اون موقع نگرفتی. جعبه را روی میز گذاشت. قصد بیرون رفتن از اتاق را کرد و گفت: -مهدی ساعت چند میاد؟ -شیش که دیگه هوا خنکه. -من مزاحم نباشم؟ -نه خودم دوست دارم بیای. نزدیک ساعت شش عصر، با آمدن مهدی برای خرید همراهشان رفت. چند مغازه را دیدند و بشری بعد از سال‌ها به یاد روزی افتاد که با امیر برای خرید حلقه آمده بودند. همین مغازه‌ی رو به رویی بود. یادش به خیر. خودش متوجه‌ی لبخند محوی که روی لبش نشست نبود. با ضرب آرنج طهورا به خودش آمد. -ببین اون خانومه هم اومده گردنبند حاملگیش رو بخره! خانم بارداری همراه زنی که به نظر می‌رسید مادرش باشد پشت ویترین به تماشای گردنبندها ایستاده بودند. حق با طهورا بود. آن خانم هم ظاهراً انار را پسندیده بود. فروشنده آویز انار، انگور، لوله و ان‌یکاد را هم مقابل دو زن‌ گذاشت. بشری کنار گوش طهورا لب زد: -من فقط لوله‌اش رو دیده بودم. -لوله که قدیم‌ترها بود. چند ساله دیگه انگور و انار و ان‌یکادش هم اومده. سرگرم دیدن حلقه‌ها شدند. بعد از خرید حلقه مهدی به سرویس‌ها اشاره کرد. طهورا با وسواس به سرویس‌ها نگاه کرد و در آخر سرویس طیبه‌ی پر از نگینی را انتخاب کردند. بشری واقعا حوصله‌ی خرید نداشت. خیلی هم معذب بود و هرچند طهورا سعی می‌کرد هوایش را داشته باشد اما احساس مزاحم بودن بهش دست داده بود. پشت دستم رو داغ می‌کنم که دیگه دنبال زن و شوهری راه نیفتم بیام خرید. -چی میگی غر غرو؟ بشری نگاهی به طهورا که صورتش پر از شادی بود کرد و دلش نیامد ذوقش را کور کند. -با خودمم. خیالش راحت بود که خریدشان تمام شده و راهی خانه می‌شوند اما وقتی مهدی ماشین را نگه داشت، نگاه بشری به تابلوی بزرگ شانار افتاد و آه از نهادش بلند شد. نمی‌شه هم که نیام. زشته! به این دو تا هم زهر می‌شه. با حفظ ظاهر پیاده شد و به اجبار بیست دقیقه‌ی دیگر را هم تحمل کرد و لیوان بزرگ آب انار را به ناچار خورد. وقتی دوباره داخل ماشین قرار گرفت. دست روی شقیقه‌اش گذاشت و پلک‌هایش را به هم فشرد و تا وقتی ماشین در کوچه‌ی خودشان نگه داشت پلک‌هایش را باز نکرد. زودتر از آن دو نفر پیاده شد و زنگ در را زد. صدای پچ‌پچ گونه‌ی طاها از پشت اف اف داخل کوچه پیچید. -سنگین بیا تو. مهمون داریم. طاها در را باز کرد اما بشری کنجکاو شده بود بداند میهمانشان کیست اما طاها گوشی را گذاشته بود. دوباره دکمه‌ی زنگ را فشرد و دید که زنگ نمی‌زند. از بین دندان‌هایش گفت: جلب! بیام تو حسابت رو میدم. با حضور طهورا و مهدی پشت سرش، در را هل داد و وارد شدند. مقابل ساختمان با جفت کفش‌های زیادی رو به رو شدند. به احترام کنار ایستاد که مهدی وارد بشود اما مهدی سر به زیر آن‌قدر محترمانه تعارف کرد که بشری ناچار شد برود داخل آن هم وقتی که مهدی با حجب و حیا گفت: -الهاشمیون اولی.
••☔🌸''↯ ○•○چادࢪٺ‌سٺون‌زیبایےهاست🖐🏻-! ○•○نباشد،فروخواهےࢪیخت! ○•○حجابٺ؛بال‌هاۍٺوست ○•○نباشد،حسرٺ‌پروازبردلت‌خواهدماند ○•○حیاووقاࢪومٺانت؛ ○•○گنج‌هاےطُ‌هسٺند ○•○قدربدان‌وࢪهایش‌مڪن!…🙂🔗" 🦋
💡 از عالمی پرسیدند: بالاترین وزنه چند کیلو است ⚖ ڪه یه نفر بزنه و بهش بگن پهلوان؟!🤨 گفت: بالاترین 🔍 وزنه یه پتوی 1 کیلویی است ڪه هنگام نمازصبح بتواند از روۍ خود بلند ڪند،👀 هر کی این وزنه رو بلند کنه پهلوان است.😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+هرکسی‌دیوانۀ‌عشقـت‌نشـد؛عاقل‌نشـد... -غیرنوکرهایـت‌آقا؛کُلُّهُـم‌‌لا‌یَعقِلـون...!💔🌿
°•|ݕِسْم ࢪݕ مادࢪ ݐـہݪۅۍ شَڪَسٺہ. . .🌻|•° اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ🌚🌘 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ🖐🏿 اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی⛓️ السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ🕊 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌻 یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ 🌙 مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین🌿 🔗جـهت سـلامتی و ظهـور امـام زمان؏ صݪــۅااااٺـ التمـاسِ‌دعاۍ شـہادٺــ🤚
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی #برگ393
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 طاها گفته بود مهمان داریم ولی بشری اصلا فکر نمی‌کرد که خانواده‌ی سعادت مهمانشان باشند. چند دقیقه احوال‌پرسی‌ها طول کشید. امیر کنار طاها نشسته بود. جلوی پایش بلند شد و بشری ناغافل یادش به گردنبند افتاد. کاش می‌توانست همان لحظه دلیل آن کارش را بپرسد. این‌که بین آن همه آویز و پلاک، چرا انار را انتخاب کرده است؟ علی هم آمده بود. لبش به خنده کش آمد و گفت: -برای خودت مردی شدی! علی دیگر آن پسربچه‌ی هفت ساله نبود که هر بار بشری را می‌دید با ذوق به طرفش بدود. قد کشیده و بزرگ شده بود. حتی شاید بشری ر درست یادش نمی‌آمد. به لطف فاطمه و طاها کاری برای پذیرایی نمانده بود. کنار نسرین خانم و رو به روی مریم نشست. دختربچه‌ای را کنار مریم دید. یادش آمد وقتی راهی آلمان شد مریم باردار بود. این دختر باید سه ساله باشد. نسرین خانم برای بار دوم احوالش را پرسید و بشری مثل همان چند سال پیش گرم جوابش را داد و بعد هم گفت: -نوه‌ی جدید مبارک! -سلامت باشی. اگه امیر... حرفش را خورد و آهی کشی‌د. -حالا باید بچه‌ی تو و امیر رو می‌دیدم. بشری فکر کرد چه اصراری به دیدن بچه دارید حالا! اگه به امیر برگردم جواب ملت رو چی بدم؟ مطئنم همه‌شون خیلی زود از ما بچه بخوان. -امیر رو بخشیدی؟ نسرین خانم با حالتی این سوال را پرسید که بشری اگر نبخشیده بود هم نمی‌توانست بگوید نه! -روم سیاهه دختر. بشری شرمنده از این لفظی که نسرین خانم برای خودش به کار برده بود، گفت: -خدا نکنه. شما که تقصیری نداری. برای این‌که نسرین‌خانم را آرام کرده باشد، آهسته گفت: -حرص نخورید. مهم اینه که الآن همه چی به خیر گذشته. با خودش فکر کرد به خیر گذشت اما به چه سختی! به چه قیمتی! ولی نمی‌توانست به زنی که سن مادرش را داشت و برایش عزیز بود این‌ها را بگوید. -روم نمی‌شد بیام خونتون. آخه کی روش میشه که پا شه بره خونه‌‌ی دختری که پسرش بهش شلیک کرده. دوباره مکث کرد و رنگ نگاهش باز هم عوض شد. بدون این‌که متوجه باشد با صدای بلند دلسوزانه پرسید: -خیلی اذیت شدی؟ بشری نمی‌دانست چه جوابی بدهد. زهراسادات در حالی که خودش را کنترل می‌کرد که بد صحبت نکند، گفت: -خیلی سخت بود اما خدا رو شکر گذشت. این بار طاها طوری که امیر بشنود گفت: -فقط هر آن ممکنه بگن کلیه‌ات رو بردار. نفس امیر بند آمد. لبش را از داخل به دندان گرفت. طعم شور خون با آب دهانش مخلوط شد. همه جمع به صحبت مشغول بودند. احساس می‌کرد جایی برای او وجود ندارد. با این وجود که خانواده‌ی خودش هم حضور داشتند، حس غریبگی داشت. حس خفگی! شوری خون در دهانش زیاد شد. نمی‌توانست آب دهانش را قورت بدهد. بلند شد و همه‌ی نگاه‌ها هم همراهش. فقط بشری بود که به چهره‌اش نگاه نمی‌کرد. طاها هم خیلی طلبکار بهش زل زده بود. امیر عذرخواهی کرد که برود اما با صدای سیدرضا ایستاد. -بمون. شام دور هم باشیم. پاهایش یاری‌اش نمی‌کردند. خودش را لعنت کرد که چرا آمده است. آخر با کدوم رو پاشدی اومدی؟! مقابل نگاه شماتت بار پدر و مادر و برادرش دوباره عذرخواهی کرد و رو به سیدرضا گفت: -یه وقت دیگه مزاحم میشم. به طرف در سالن پا کج کرد که ایمان بلند شد و نگه‌اش داشت. -کجا داداش؟ چرا کار رو سخت‌تر می‌کنی ایمان؟ بذار برم وقتی تحمل این جو سنگین رو ندارم. وقتی جایی تو این جمع ندارم. -باشید شما. سیدرضا گفت: -وقتش همین الآنه. سیدرضا طوری نگاهش می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! هیچ تنشی پیش نیامده! -بشین باباجان! نگاه سیدرضا گرم بود. پشتیبانی ایمان‌ هم. اما امیر باز هم نتوانست مقاومت کند. شورابه‌ی خون هم در دهانش مزید بر علت شده بود. باید هر چه زودتر دهانش را آب می‌‌کشید‌. بدون این که به کسی نگاه کند، گفت: برمی‌گردم. از سالن بیرون زد. جمع ساکت شده بود. ذهن همه‌شان حول یک محور می‌چرخید. امیر پای حوض دهانش را شست و چند لحظه بعد در حیاط را بهم زد و رفت. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 تخفیف میلاد امام حسن علیه‌السلام اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ✅ادامه‌ی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹