eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
- لذات روحانی نصیب چشم و گوش هرز نمی‌شود باید خود را اصلاح کرد تا لذات معنوی را درک کرد...🌿 •آیتﷲبهاءالدینی• -
بخری یا نخری ما که خریدار توییم ای طبیب همگان ماهمه بیمارتوییم❤️‍🩹
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 برای بقیه‌ی خریدها با طهورا همراه نشد. در جواب اصرار طهورا گفت: مگه من با امیر تنها نرفتم؟ اونم هف هشت سال پیش؟ -دلم می‌خواد توام باشی. -یه بار عقد می‌کنی، یه بار عروسی می‌گیری. برو با شوهرت خاطره بساز. من چی‌ام عینهو زنگوله دنبال خودت راه می‌اندازی؟ بعد از رفتن طهورا، منتظر بود وقتی پیدا کند تا با پدرش حرف بزند. ناهار را درست کرد. سالاد را گذاشت برای بعد. از آشپزخانه بیرون رفت. مادر چادر پوشیده و آماده‌ی بیرون رفتن بود. کیف پولش را مرتب می‌کرد: بشری! مادر گفتی نمی‌خوای بیای؟ -فاطمه که هست من بیام چی کار! زهراسادات روی مبل نشست: برم این چندتا تیکه‌ی بلورو عوض کنم براش. -مگه خودش انتخاب نکرده؟ -چرا. به مهدی نشون داده گفته خیلی شلوغش نکن. جهیزیه رو ساده بگیر. زیپ کیف پولش را بست: باید چیزایی بگیرم که شوهرشم راضی باشه. می‌برم به جاشون کتری قوری و پاسماوری‌اش‌و می‌خرم. -مامان! -چیه خاتون!؟ -باید خودش بپسنده! -گفتم چی شده این جور صدام می‌کنی‌! به فاطمه نشون داده چی می‌خواد. با صدای زنگ به طرف در رفت. نایلون بزرگی که جعبه‌های بلور را در آن گذاشته بود، برداشت: برم زودتر. طاها اگه اومد تو دیگه درنمیاد. پای تو که می‌افته میشه بچه‌ی ده ساله! بشری به خنده افتاد. مادر راست می‌گفت. طاها بود و شیطنت‌هایش. مادر در را نبسته دوباره باز کرد: یه شربتی، چیزی ببر برای بابات. فرصت خوبی برای حرف زدن با پدرش دست داد. شربت هم که مادر اشاره کرد پذیرایی خوبی بود. سینی به دست به حیاط رفت. پدر، به باغچه‌ها رسیدگی می‌کرد. بشری به طرف درخت سیب رفت. سینی را روی تخت گذاشت. دیوان حافظ را گوشه‌ی تخت دید. لیوان شربت را برداشت تا برای پدرش ببرد اما با اشاره‌ی پدر دوباره داخل سینی گذاشت. -بذار همون‌جا باباجان! خودم میام. سیدرضا الفاظ زیادی برای ابراز اعلاقه‌ به دخترهایش به کار می‌برد اما بشری عاشق لفظ "باباجان" بود. سیدرضا دست از کار کشید. شربتش را خورد و کنار دخترش نشست: یاحسین! بشری دیوان قدیمی را برداشت: بابا! یه غزل می‌خونی؟ سیدرضا دیوان را از دست دخترش گرفت‌: چرا نخونم؟ کدوم رو دوست داری؟ -خودت انتخاب کن بابا! -پس تفال می‌زنیم. کتاب را باز کرد. ابیات اول را از نگاه گذراند. با لبخند گفت: ببین چی اومد برات! بعد با لحن ساده‌ای که برای بشری گیرا بود شروع به خواندن کرد. فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرو مگذارش صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش پدر می‌خواند و بشری هر لحظه بیشتر توی شوک می‌رفت. باورش نمی‌شد! این همان غزلی بود که وقتی بعد از رفتن امیر به حافط تفال زد برایش آمد! سیدرضا دیوان را بست: حرفی برای گفتن نمی‌مونه. -این تفال قبلا هم برام اومد. وقتی که امیر رفته بود. یادش آمد که برای صحبت درباره‌ی امیر آمده بود. -طاها می‌گفت شماره‌ی من‌و دادین به امیر؟ -گفت زنگ زده خاموش بودی. منم شماره جدیدت‌و بهش دادم. -بابا!؟ -اشکال نداره. تو که دلت باهاشه! نخواستی حرف بزنی جوابش‌و نده. -ما حرفامون‌و زدیم. دیگه دلیلی نداره که بخوام باهاش حرف بزنم. بعد هم اون... نمی‌دانست چگونه بگوید که برای پدرش سوءتفاهم نشود. چطور باید می‌گفت که لزومی نمی‌بیند بیش‌تر از این با نامحرم حرفی بزند. آن هم نامحرمی که دوستش داشت. می‌ترسید نتواند جلوی غلیان احساش را بگیرد. سخت بود با کسی به صحبت بنشیند که بیش‌تر از آسیبی که از او دیده بود، با او خاطره‌‌های خوش داشت. سیدرضا وقتی سکوت دخترش را دید گفت: -امیر ازم خواست اجازه بدم باهات حرف بزنه. حتی گفت راضیت کنم یه عقد موقت بینتون باشه. می‌گفت هم خودش معذبه هم تو رو معذب می‌بینه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب } ( قسمت سوم ) من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ گفت:نمی دانم !! گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت:نمی دانم!! گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
خدای من... مرا فهمی ببخش دست کشم از غیر تو!
در میزنم درِ عرش کبریایی تو را میدانم درست آمده ام....
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بشری با بهت به پدرش نگاه می‌کرد. چیزهایی که شنید باعث شد ناخواسته از جا بلند شود. سیدرضا با نگاه از او خواست بنشیند. لیوان دیگری که بشری برای خودش آورده و نخورده بود را به دستش داد‌. لیوان را گرفت و نشست. -بخور تا گرم‌تر نشده. چیزی از شربت نمانده بود که پدرش دوباره به حرف آمد: تو با خودت چند چندی؟ نگاه پرسی‌اش را از پشت لیوان شربت به پدر داد. سیدرضا همچنان نگاهش می‌کرد. بشری لیوان را زمین گذاشت: چی بابا! -میگم تکلیفت با خودت معلوم نیست. اگه امیرو نمی‌خوای چرا یه کلمه نمی‌گی؟ به او هم رک نگفتی. خواست حرفی بزند که سیدرضا ادامه داد: تو فقط به امیر گفتی خودت‌و بذار جای من. جواب نه ندادی. این یعنی امیر بدون که خیلی سختی کشیدم. تو که می‌خوایش دیگه چرا دست دست می‌کنی؟ طاها به حرمت ریش سفید من احترامش‌و نگه داشته. گفتم امیر بزرگتره. صبر کن اگه بشری ببخشدش یه عمر چشم تو چشمین. نذار کدورت بینتون باشه. -کارهای امیر باعث کدورت نمی‌شه؟ -طاهام باید بشه مثل اون؟ -نمی‌دونم بابا! هیچی نمی‌دونم. -تو دوستش داری‌. همون‌قدر که امیر تو رو می‌خواد. باید از این پیله‌ای که از چند سال فاصله دور خودت پیچیدی بیرون بیای. امیر همون امیریه که روز اول زنش شدی. -سخته بابا! -برای امیرم سخته. ندیدی دیروز رفت و دیشبم برای شام نیومد؟ چون سختشه! بشری سینی لیوان‌ها را برداشت: حرفی نمونده بابا؟ -باقی حرفا تکراریه. فقط خودمون‌و خسته می‌کنیم. سینی را گذاشت و جفت پدرش نشست. دستش را گرفت. -قهر نکن دیگه! _بذار به کارام برسم. حرفای ما به دردتون شما نمی‌خوره. بشری دست انداخت دور گردن پدرش و صورتش را بوسید.::حرفاتون طلاست! سیدرضا دست بشری را از گردنش باز کرد و بلند شد: زودتر تکلیفت‌و روشن کن. حالام برو ظهر ما رو بی‌ناهار نذاری. حرف‌های پدرش تاثیر زیادی روی او گذاشته بود. حداقلش این‌که بشری از آن دل‌دل کردن‌ها دست برداشت. روی سالاد آبغوره ریخت. کاسه بشقاب‌ها را هم آماده گذاشت. موبایل را برداشت و به حیاط رفت. روی تاب نشست و پیام‌های جدیدش را چک کرد. از یک ناشناس پیام داشت. چند عکس از گلزار شهدای شیراز بود. از تاریک روشن عکس‌ها معلوم بود دم غروب بوده است. عکس آخر هم برای قطعه‌ی شهدای گمنام بود. جایی که بشری بیش‌تر دوستش داشت. بعد از عکس‌ها یک متن بود. "سلام! به جات زیارت کردم. امیر" لبخند زد. ساعت پیام‌ها را نگاه کرد. برای دوازده دیشب بود. صدای بوق بوق زنگ آیفون آمد. مطمئنا طاها بود. مخصوصا که مثل بوق ماشین‌های عروس‌کشان زنگ می‌زد. سیدرضا با خنده به طرف در رفت: شاید مهدی‌ام باشه. بشریخودش را با قدم‌های بلند خودش را به ساختمان رساند. ناهار را با کمک طهورا کشید اما به تنهایی ظرف‌ها را شست و اجازه نداد کسی کمکش کند. بقیه در سالن راجع به مراسم عقد و عروسی حرف می‌زدند. بشری دستکش را از دستکش درآورد و به گیره‌اش زد. گیره‌ی روسری‌اش را محکم کرد و بیرون رفت. طهورا می‌گفت: -همین‌جا خوبه! صندلی بچینیم. آقایون تو حیاط باشن و خانما تو خونه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 صداهای پایین لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شد و این نشان‌دهنده‌ی این بود که مهمان‌ها دارند می‌رسند. نگاهی در آینه کرد و برای آخرین بار خودش را برانداز کرد. همه چیز مرتب بود. کت سارافون بادنجانی با روسری هم‌رنگش خیلی زیبا در تنش نشسته بود. چادرش را پوشید و در اتاق را باز کرد. صداها بلندتر و واضح‌تر به گوشش می‌رسید. سالن کوچک طبقه‌ی دوبلکس را به عنوان اتاق عقد آماده کرده بودند. گشتی دور خنچه‌ زد و همه چیز را چک کرد. سقف و دیوارها پر بود از ریسه‌های نقره‌ای و بادکنک‌های سفید. پرده‌ی تور سفید کشیده شده و به زیبایی فضا کمک شایانی کرده بود. در عین سادگی هم می‌شود خیلی زیبا بود. چه کسی فکر می‌کرد این سالن که در سال یک بار هم مورد استفاده‌ی خاصی قرار نمی‌گرفت این‌چنین زیبا خنچه‌ی اتاق عقد طهورا بشود؟! اتاق سابق پسرها، در اوقاتی که مهدی مهمانشان بود در اختیار طهورا قرار می‌گرفت. آن را هم برای عاقد و آقایانی که محارم طهورا به حساب می‌آمدند مرتب کرده بودند. راهی پله‌ها شد‌ و خودش را به پایین رساند. اول از همه با اشرف‌خانم رو در رو شد. مثل همیشه خیلی معمولی احوال‌پرسی کرد. اشرف‌خانم چشم از چهره‌ی بدون آرایش بشری برنمی‌داشت. بشری را زیباتر از چند سال پیش می‌دید. هیچ‌خبری از آن صورت که بچه‌گانه می‌زد نبود. بشری ببخشیدی گفت. از کنارش رد شد و به آشپزخانه رفت. این بار با فاطمه سینه به سینه شد که محمد به بغل بیرون می‌آمد. پسر کوچک طاها با بلوز سفید و شلوار سرمه‌ای خیلی به دلش نشست. گونه‌ی محمد را کشید. -ای جانم! چه خوش‌تیپ شده پسرمون! -محمد رو بدم دست مامان بیام واسه کمک. اکثر فامیل را بعد از سال‌ها می‌دید و مجبور بود با هر کدام چند دقیقه‌ای به صحبت بایستد و معمولا احوال‌پرسی‌ها از پنج دقیقه تجاوز می‌کرد. مسئله‌ای که بیشتر اذیتش می‌کرد سوالاتی بود که در مورد امیر می‌پرسیدند. هیچ آمادگی‌ای برای شنیدن این سوالات نداشت. با خود گفت: چرا فکر کردم اگه من کاری به بقیه ندارم و در زندگی کسی تجسس نمی‌کنم، بقیه هم همین طور با من رفتار می‌کنن؟ نمی‌دونم شاید هم حق دارن. یه زندگی که آوازه‌‌اش گوش فلک رو پر کرده بود این طور از هم گسسته. برای همه عجیبه! سعی کرد به حرف‌هایی که شنیده بود و سوال و جواب‌هایی که پس داده بود بی‌اهمیت باشد و به جشن تنها خواهرش فکر کند. طبق نذری که برای خوشبختی طهورا کرده بود ذکر پر فضیلت صلوات را لب گرفت و مادامی که کار می ‌کرد، می‌نشست و بلند می‌شد این ذکر از لبش نمی‌افتاد. نذر کرده بود طی مراسم مدام صلوات بفرستد. وقتی هم کاری نبود به آشپزخانه پناه می‌برد. پرده‌ی چین پیلیسه‌ی قسمت اپن آشپزخانه را کشیده بودند و آشپزخانه در حصار این پرده محفوظ مانده بود. یک ساعت نگذشته بود که صدای کل و هلهله خبر از آمدن عردس و داماد و می‌داد. طبق عادت چادرش را روی سرش مرتب کرد و به بیرون رفت. از لا به لای میهمان‌ها عبور کرد و خودش را به سرپله‌‌ی تراس رساند. چادرش را جلوتر آورد و با خوشحالی‌ای که وصف شدنی نبود به تماشای ورود خواهرش در کنار مردی ایستاده بود که شبیه پدرش بود. شبیه سیدرضا. مردی از جنس مردهای جنگ! همان‌طور که صلوات می‌فرستاد کنار ایستاد تا طهورا و مهدی رد بشوند و پشت سرشان تا اتاق عقد راه افتاد. کنار طهورا قرار گرفت. مهدی چادر را از روی سر طهورا برداشت. بشری همه‌ی وجودش لبخند شد. اشک شوق می‌رفت که چشمانش را خیس کند اما خودداری کرد. سرش را کنار گوش طهورا برد. -مبارکت باشه عزیز دلم! طهورا خودش را عقب کشید و نگاهش کرد. با هیجان پرسید: -خوب شدم؟ -عالی! قشنگ‌ترین عروسی که تو عمرم دیدم! هیچ نامحرمی نبود. فقط عاقد بود که به همراه مردها به اتاق کناری رفت. زن‌های فامیل آن‌ها که فامیل درجه یک محسوب می‌شدند همه جمع بودند. دو تا زن‌ها که بشری دورادور می‌شناختشان و می‌دانست که خاله و زن‌دایی مهدی هستند در گوشه‌ای به پچ پچ ایستاده و بشری را نگاه می‌کردند. نه تنها بشری که برای لحظاتی حواس جمع به آن سه نفر جلب شد. همان حین کسی طلب صلوات کرد و بعدش صدای صلوات فضای کوچک و شلوغ سالن را پر کرد. حواس‌ها از حول پچ پچ آن سه زن پراکنده شد. دفتر بزرگ را جلوی عردس و داماد گذاشتند و طهورا شروع کرد به امضا زدن قسمت‌هایی که مهدی انگشت می‌گذاشت. بشری در حالی که سعی می‌کرد نگاه‌های آن زن‌ها را نادیده بگیرد، خودش را با ضحا سرگرم کرده بود. به خواست فاطمه، گیره‌ی روسری ضحا را باز کرد و دوباره با وسواس مدل لبنانی برایش بست. ضحا از بین شانه‌های عروس و داماد به آینه نگاه کرد و لبخند رضایتی زد. از خوشحالی ضحا دهانش شیرین بود که دستی روی شانه‌اش نشست. خبر نداشت آدم‌ها با عقاید خرافی‌شان کامش را تلخ می‌کنند.        ✍🏻 کپی یا انتشار ممنوع❌❌
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب } ( قسمت چهارم ) من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ گفت:نمی دانم !! گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت:نمی دانم!! گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
علیه السلام علیه السلام تو این شب عزیز توسل و دعای فرج برای ظهور حضرت حجت فراموش نشه.🤲 مارو هم از دعای خیرتون بی نسیب نگذارید🙏