💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ410
کپیحرام🚫
چهارمین تماس امیر را بیپاسخ گذاشت. هنوز به خانه نرسیده، این تماسها شروع شد. گوشی را روی حالت بیصدا گذاشت تا مزاحم مطالعهاش نشود.
سخت بود کنترل دستی که با هر بار تماس میرفت تا تماس را وصل کند ولی قراری که با خودش گذاشته بود، زیر پا نهادنی نبود!
وقتی شمار تماسهای بیپاسخاش از ده بالا رفت، تصمیم گرفت گوشیاش را خاموش کند. حالا ذهنش مدام به سمت امیر میرفت و او پا روی دلش گذاشته بود و زیر چکمهی لجاجت میفشرد. لجاجتی که طعم گسش به مذاقش خوش میآمد.
کتابش را بست و کنار گذاشت. کتاب "حکایت زمستان" نوشتهی سعید عاکف. مثل هر بار دیگری که وقتی کتابی را تمام میکرد، تمام حجم کتاب یکباره در ذهنش نقش بست، خاطرات تلخ اسرای مظلوم ایرانی در حصار خشونت نیروهای بعثی عراق، تلخیای که شیرینیاش را فقط بزرگمردان درک میکنند و بس.
با خود فکر کرد چطور آدمها میتوانند تا این اندازه بیوجدان بشوند که باعث و بانی و شاهد درد جسم و روح آدمهایی دیگر باشند و از دیدن این درد لذت ببرند! مثل تمام مدتی که کتاب را میخواند، غم به روح لطیفش چیره شد.
پاهایش را روی فرش کرم رنگ دراز کرد و سرش را به مبل پشت سرش تکیه داد. مچ دستش را روی چشمهای بستهاش گذاشت. خودش را در امواج ورقهای کتاب غرق کرد.
متوجه گذشت زمان نمیشد تا اینکه صدای تلفن خانهاش باعث شد دست از روی چشمهایش بردارد. گیج خواب بود و نمیفهمید که صدای تلفن خانه بیدارش کرده است. چشمهایش را مالید و به ساعت رو به رویش که پنج عصر را نشان میداد نگاه کرد. نیم ساعتی خوابش برده بود!
صدای زنگ تلفن قطع شد و او تازه به خودش آمد که از چه بیدار شده است. همزمان که دستش را به مبل گرفت تا بلند بشود، صدای دوبارهی تلفن در خانه پیچید.
نگاهی به شمارهای که روی نمایشگر گوشی افتاده بود انداخت و در حالی که سعی در صاف کردن صدایش داشت جواب داد.
-سلام مامان جان!
-نه خوبم. تازه بیدار شدم.
-کِی؟!
صدای متعجب و کشدارش سکوت همیشگی خانهاش را شکست و بعد تق تق کف صندلش، وقتی با قدمهای بلند و تند خود را به پنجره رساند و آرام گوشهی پرده را کنار زد. دلش هری پایین ریخت.
-آره هست مامان.
-ولی من میخوام تا یه مدت نبینمش.
-به خاطر خودم.
خواست بگوید چرا امیر شما را واسطه میکند و من را لای منگنهی درخواست شما میگذارد اما حرفش را خورد. پس باید چه کار کند؟ خب هر آدم عاقل دیگری هم بود قطعاً همین کار میکرد. پدر و مادر دختر را واسطه میکند.
پاهایش سست شد اما از پشت پنجره کنار نرفت. از آن بالا فقط ماشین امیر را میدید، خود امیر مشخص نبود. بد جوری و بد جایی گیر افتاده بود. امیر مسافت زیادی را دوباره برگشته بود و از طرفی حرف مادرش را نمیتوانست زمین بگذارد.
-بابا در جریانه دیگه؟
-باشه. آماده میشم میرم.
موبایلش را روشن کرد و رفت که آماده بشود. صدای لرزشهای گوشیاش روی میز شیشهی تا اتاقش میرفت. حتماً امیر پیام فرستاده!
کیف و چادرش را دست گرفت و به سالن برگشت. لامپی را روشن گذاشت و بعد از برداشتن موبایلش، جلوی آینه ایستاد و چادرش را پوشید.
داخل آسانسور پیامکها را باز کرد.
"از صدام متنفری؟"
پنج دقیقه بعد، "من معذرت میخوام که تند رفتم".
و پیامهای دیگری که در فاصلهی زمانی یک ساعت گذشته هر چند دقیقه یک بار فرستاده بود.
"اون روز باطری گوشیم تموم شد وگرنه من روی تو گوشی خاموش نمیکنم"
"جواب بده نکنه داری مقابله به مثل میکنی!"
"عه چرا خاموش کردی گوشیت رو؟"
پایش را از آسانسور بیرون گذاشت. با خودش حرف میزد. باید توضیح بدی جناب سعادت. من با خودم عهد میبندم تو بقیه رو جلو میاندازی؟!
نذاشتی پیمانم به دوازده ساعت برسه!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ411
کپیحرام🚫
قدم به پیادهروی جلوی مجتمع نگذاشته بود که امیر از ماشین پیاده شد. در را پشت سرش بست و جلو رفت.
-سلام.
جوابی از امیر نشنید. سرش را که بالا آورد، نگاه امیر را روی خودش دید و امیر لب زد:
-سلام.
این همه شیراز رو خبر کردی و جلوی در لنگر انداختی، این هم جواب سلام دادنت!
نگاهش را از امیر گرفت و به رینگ اسپرت جدید ماشینش داد.
-خوبی؟
اینبار نگاهش را از رینگ ماشین گرفت اما به امیر نداد. چشمهایش را به آسمان دوخت و مردمکهایش را تاب داد تا امیر متوجهی حوصلهی سر رفتهاش بشود. امیر به خودش آمد و گفت:
-بشین تا یه جایی با هم بریم.
بشری ماشین را دور زد و نشست اما امیر کمی معطل کرد. دوباره دستش را به جان موهایش انداخته بود و این یعنی باز کلافه است. بشری چادرش را روی پایش کشید و منتظرش ماند.
دست امیر بالاخره از بین موهایش شل شد و پشت فرمان نشست.
از زیر چشم نگاهی به بشری که کیف دستاش را در دست به بازی گرفته بود انداخت. یک عالم حرف سر دلش تلنبار شده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.
بی حرف ماشین را روشن کرد و بی هدف رانندگی کرد. چند خیابان را پشت سر هم در سکوت گذراند. بشری از این وضع ناراضی که نبود هیچ، خیلی هم به مزاجش خوش آمده بود.
بالآخره امیر جلوی یک بستنی و آبمیوه فروشی نگه داشت. پاییز بود اما هوا هنوز گرمای روزش را از دست نداده بود.
-چی دوست داری بگیرم؟
بشری نگاه کوتاهی به ویترین مغازه کرد و گفت:
-فرقی نمیکنه.
امیر پیاده شد و با دو لیوان آب هویج بستنی برگشت. باز هم در سکوتی که نه امیر و نه بشری حاضر به شکستنش نبودند. بشری یکی از لیوانها را از سینی یک بار مصرف که امیر جلویش گرفته بود برداشت و مشغول هم زدن شد.
با خودش غر زد: چرا حرفش رو نمیزنه.
لیوان خالیاش را به سینی که روی داشبورد بود برگرداند.
-ممنون
-نوش جون
دست امیر رفت که لیوان و سینی را بردارد و روی صندلی عقب بگذارد. بشری کمی خودش را کنار کشید و دست امیر از دیدن این حرکت روی داشبورد ماند.
بیخیال برداشتن سینی شد. تکیهاش را به در ماشین داد و در حالی که بشری را نگاه نمیکرد شروع به حرف زدن کرد.
-پریشب بعد از اینکه تو بهم پیام دادی، اون شعر رو فرستادی، زنگ زدم به بابات و گفتم که بشری دلش نرم شده. اجازه بدید یه محرمیت بینمون باشه. بابات اجازه داد و من همون شب به مامان و بابام گفتم. صبح زود از مامان خواستم دوباره به خونوادت زنگ بزنه و بعدش هم به تو بگه. دیروز صبح، وقتی بهت زنگ زدم که راه افتاده بودم.
تعجب در چهرهی بشری نمایان شد.
-یه جوری روندم که عصر برسم اینجا. رسیدم و لبخند تو و دسته گل رو جور دیگهای نمیتونستم تفسیر کنم. لبخندت حاکی از رضایت داشتنت بود.
-نمیتونستی یه کم صبر کنی. نگو که نفهمیدی از دیدنت چقدر خوشحال شده بودم؟!
-فهمیدم. مثل امروز که وقتی من رو دیدی فهمیدم به زور فرستادنت پایین. خودم میدونم ولی اون لحظه فکر کردم چند وقته سر کارم گذاشتی. فکر کردم حتی شب قبلش اون حرفا رو زدی که دلم خوش بشه و من رو سر بدوونی.
-تو من رو اینجوری شناخته بودی؟
-انقدر از طرف من آسیب دیده بودی که بهت حق میدادم بخوای تلافی کنی. بهت حق میدادم اذیتم کنی.
بشری حرص میخورد.
-مگه من آدم مریضیام که بخوام اینجوری اذیتت کنم؟ برای خودت میبری و میدوزی!
-اون لحظه من این چیزها یادم نبود. من به نیتی که همه کارا راست و ریس شده اومده بودم. وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه نتونستم بمونم.
اخم ریزی کرد و چهرهاش جدی شد.
-اولش پرسیدم چه خبره چون باور نمیکردم ولی دوستت اومد و یه چیزی گفت. چی؟ عروس خانم؟
بشری نتوانست دوام بیاورد. به صورت امیر نگاه کرد. نمیخواست این لحظه را از دست بدهد. دید چهرهای را که با صد من عسل هم شیرین نمیشد.
خندهی ریزی کرد و گفت:
-الآن چت شد؟! خوبه فهمیدی که من از خواستگاری خبر نداشتم!
-تو خبر نداشتی ولی اونا اومده بودن که تو رو خواستگاری کنن.
کدام زنی را سراغ دارید که از رگ به غیرت نشستهی مردی که دوستش دارد ته دلش غنج نرود!
-نباید من رو اونجوری قضاوت میکردی.
-دیگه تمومش کن. یه کلمه بگو عقد کنیم یا نه؟
-حالا که بابام اجازه داده آره.
-بابات که از اول هم راضی بود.
-خب!
امیر به جای جواب با خیال راحت لبخند زد.
-میخواستم بریم قم عقد کنیم.
لبخندش به لب بشری هم سرایت کرد.
-خیلی خوبه.
امیر دستش را زیر چانهاش زد.
-من راضی. تو هم راضی. گور بابای آدم ناراضی.
صورتش را به طرف بیرون چرخاند تا خندهاش از نگاه امیر پنهان بماند.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت دهم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#تحلیل
#کاربر_رضایی
سلام خانم خلیلی عزیز.
سپاس از 3پارت پشت هم.چسبید😍
1.ازحساب وکتابی که بشری از خودش کشید یاد حاسبوا قبل أن تحاسبوا امیرالمومنین افتادم.
،خداکمکمون کنه اینطوری سوار نفس مون بشیم.
2.اینکه بشری میخواد یه فرصت وفاصله ای به دوتاشون بده خیلی خوبه.گاهی دوری وبیرون اومدن از بطن ماجرا باعث میشه آدم بهتر متوجه وضعیت خودش بشه و تحلیل درست تری از اوضاع داشته باشه.
3.راز داری و اینکه بشری نذاشت همکار صمیمیش هم از کارش سر دربیاره عالی بود اونم با ترفند دوستیم دیگه...حتی درم نمیزنه ،سرشو میندازه پایین میاد تو،دقیقا مثل بدون اجازه خواستگاری رفتنش ودردسر درست کردن برای بشری وامیر....صمیمیت نباید باعث بشه حریم خصوصی واحترام به اشخاص ازبین بره.
4.آقا امیرهم که کوه غرور تشریف دارن واز موضعش پایین نمیاد حداقل بخاطر قضاوت نابجا عذر بخواد....
هرچند به بشری گفت من گوشیمو روت خاموش نمیکنم اما بازم قضاوتش کرد که میخواد تلافی کنه، بقول بشری اینطوری شناختش (در واقع اصلا نشناختش)...
اینکه قم رو برای محرمیت انتخاب کرده خیلی جالب بود
رواق بهشت
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
گروه تحلیل رمان بشری
💠🌿🌿💠🌿🌿💠🌿🌿💠
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ41
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ411
کپیحرام🚫
امیر جفت دستها را توی جیب شلوارش برد. رو به گنبد طلایی تپهی شهدا ایستاد. تلالوء نور خورشید دم غروب از گوشهی گنبد به چشمانش میخورد. چرخید طرف بشری: چی برای عقد لازمه؟
-هیچی! چی مثلا؟
-خرید نریم؟
-نه!
-مراسم چی؟ دوست داری کسی هم باشه!
-خجالت میکشم.
امیر جلو رفت. با فاصله روی تخته سنگی که بشری نشسته بود، نشست: با زیارت مشهد موافقی؟
چشمهای بشری برق زد: از خدامه!
-من با بابات حرف زدم، مشکلی ندارن که ما همینجا عقد کنیم.
-اینجا؟!
-دیگه طاقت دوریتو ندارم!
دل بشری ریخت. از همین حرفها میترسید. میترسید امیر پا فراتر بگذارد و خودش هم کم بیاورد. پا به پای هم جلو بروند و به گناه بیفتند. از جا بلند شد: بریم زیارت؟
امیر مسیر نگاه بشری را ادامه داد. به مزار شهدای گمنام رسید. با هم به طرف تپه رفتند. چند نفری برای زیارت آمده بودند. امیر دست روی سنگ یکی از قبور گذاشت. جوری که فقط بشری بشنود، لب زد: به همین شهید عزیز، به غربت و به قداستش قسم میخورم که نذارم بهت سخت بگذره.
دیدن حلقهی رینگ در انگشت دوم دست چپش، دل بشری را گرم میکرد. امیر حلقه را بین انگشتهای شست و اشاره گرفت و چرخاند: اگه زیارتت تمومه بریم.
بشری حرفی نمیزد اما با چشمهایش از شهدا کمک میخواست. خواهش نگاهش دل امیر را آتش زد: قول میدم. قول شرف.
_فقط بذار یکم دیگه اینجا باشم.
امیر با بستن پلکهایش رضایتش را اعلام کرد بشری پایین قبر نشست. نگاهش روی خطوط حک شده روی قبر میرفت اما حواسش نه! انگار که خود شهید را کنارش احساس میکرد داشت با او حرف میزد. شما گرههای بزرگی را باز کردید، زندگیام را اینبار به شما میسپارم.
آنقدر محو حال و هوای خاص حاکم بر مقبره شده بود که متوجه نشد امیر با کسی تماس گرفت. امیر گوشی را داد دستش. آرام گفت: باباته.
_سلام
_سلام عزیز بابا.
_شما اجازه میدید؟
_آره. خوشبخت بشی.
بعد از صحبت با سیدرضا، مادرش گوشی را گرفت: میسپارمت به خدا ولی اگه هر وقت بحثی شد یا اتفاقی افتاد، حرف بزن. یا با من یا با خواهرت در میون بذار.
-چشم.
گوشی را به امیر برگرداند. امیر با فاصله کنارش نشست. نگاهش روی صفحهی گوشی بود. بعد از چند لحظه دوباره گوشی را جلوی بشری گرفت: میخونی؟
سرش را پایین انداخت: من بخونم؟
-خودتو به همسری من دربیار.
دلش قرص بود. با اینکه واجب شرعی نبود، امیر از پدرش اجازه گرفته و همین چند دقیقه پیش از زبان سیدرضا رضایتش را شنیده بود.
نگاهی به اطرافش کرد. همه رفته بودند.
_هیچکس این دور و بر نیست!
-منم و تو و شهدای شاهد.
بشری به صفحهی گوشی که در دست امیر بود نگاه کرد. امیر گفت: قبل از اینکه بخونی مهریه و مدتشو بگو.
-یه سکه و یه ماه.
امیر با لبخند به تشویش بشری نگاه کرد. چشمهایش را بست: بخون!
بسمالله گفت و خواند: زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَه، عَلَی المَهرِالمَعلُوم.¹
امیر بلافاصله گفت: قَبِلتُ التَّزویج. ²
بشری سرش را پایین انداخت. گونههایش سرخ و داغ شده بودند. در عین حال خندهاش گرفت بود. امیر بغل گوشش گفت: مبارکه.
سرش را بالا گرفت و با امیر چشم در چشم شد. با خیال راحت خود را در دریای سیاه چشمهایش غرق کرد. مثل آدمهای شوکزده مو به تنش سیخ شد وقتی دستهای گرم امیر دستهایش را قاب کرد: چرا یخ کردی؟!
بشری لب برچید و تا به خودش بیاید چشمهایش خیس شد. دلتنگ این نزدیکی و گرمای این دستها بود. قلبش فشرده شد. نفس را مثل آه بیرون داد. بغض گلویش را نشانه رفته بود.
-چی شده بشری؟ داری گریه میکنی!
دستهایش را از دست امیر کشید. صورت را کف دستهایش پنهان کرد. شانههایش میلرزید. دستهای امیر دور شانهاش پیچید. سر بشری را به شانهاش چسباند: چه به روز تو آوردم! گریهات از دوست داشتنه؟ مث گنجیشک داری میلرزی!
_______________________
۱. (خودم را به زوجیت تو درآوردم، در مدّت مشخص و با مهریهی مشخص)
۲. (قبول کردم این زوجیت را)
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُدایــــــــا
جوری واسمون جور کن که ذوق زده شیم،
قلب های خستمون نیاز داره به یه جبران... ♡
شب بخیر
http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
اگه قصد داری کانالت رو تبلیغ کنیم اینجا تعرفهها رو بخون👆🏻👆🏻
تبلیغات با مناسبترین هزینه🌹🌹💫
این رمان خوندن داره
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
تا پاک نکردم بدو بیا🙊😁
«بسم الله الرحمن الرحیم»
💢مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
🔺شهادت مظلومانه عالم مجاهد حضرت آیت الله شیخ عباسعلی سلیمانی(رضوان الله علیه) یار ولایت را خدمت حضرت ولی عصر (ارواحنافداه)،نائب برحقّش مقام معظم رهبری، و سربازان امام زمان ارواحنا له الفداء ،مردم شریف استان مازندران و خصوصا مردم ولایی شهرستان بابلسر تسلیت عرض می نمائیم.
🔹این عالم ربانی و استاد اخلاق تمام زندگی و عمر پربرکت و مجاهدانه اش را برای اعتلای اسلام، و انقلاب اسلامی وقف کرده بود
در بین امت اسلامی از او به عنوان یک عالم مردمی و با اخلاص یاد میشد
ان شاءالله شفیع ما در روز قیامت باشند.
ضمن محکومیت این حادثه دلخراش ، از همه مسئولین مرتبط انتظار می رود با سرعت و دقت نسبت به روشن شدن همه زوایای این حمله ناجوانمردانه اقدام فوری به عمل آورند .
عاشَ سعیدا
ماتَ سعیدا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ412
کپیحرام🚫
یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبهی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانههای تسبیح را از بین انگشتانش عبور میداد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دستهایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا میشد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم.
به یکی از ستونها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟
بشری از گوشهی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغهای روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمیدی؟
-چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
-جواب بده. رک بگو.
-من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم.
امیر دست بشری را گرفت و انگشتهایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشمهایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟
-باید بگی.
از لجبازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خندهاش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همانطور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر میکنم میبینم، اون شب که ازت جدا شدم سختترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمیدونستی تو دل من چه خبره. نمیدونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که میخواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه!
چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب.
-خب همین دیگه.
-امیر!
-جان!
-بقیهاشو بگو.
امیر انگشتهایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت.
-بقیهاش گفتنی نیست. همهاش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود.
از بالا به چشمهای بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشمهایش افتاد: نخواه که بیشتر از این بگم.
بشری ایستاد. نگاه از چشمهایش برنداشت: اگه اذیتی نگو.
_داغونم!
نچی کرد. دست گذاشت روی شانهی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم.
قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید.
سرش را پایین گرفت و به چشمهای بشری نگاه کرد.
بشری خودش را عقب کشید. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل میکنی!
هنوز به خود نیامده بود که امیر بینیاش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی!
چشمهایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینیاش را مالید: چیکار میکنی؟!
امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود.
بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونهبازی دربیاری؟
صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم.
بشری دست زیر چانه گذاشت. سعی میکرد چهرهاش جدی باشد: گفتی میخوای شامم بدی.
_گشنته؟
_خیلی. اگه نمیخوای شام بدی منو برسون خونهام یه چیزی بخورم.
امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی!
به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمیزند، راه افتاد: جای خاصی میخوای بریم برا شام؟
_جاییو بلد نیستم.
بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم.
-فردا صحبت میکنم.
-تلفنی نمیشه؟
-نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفتهی دیگه بتونم.
-هفتهی دیگه؟ مگه میخوای چی کار کنی؟
-کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمیتونی با کارم کنار بیای...
امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟
-چی یعنی چی؟
-منو دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟
-همین الآن فکراتو بکن. من زجر کشیدم تا به اینجا رسیدم.
امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکمتر زل زد به تیلههای سیاه وحشی روبهرویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟!
-معلومه که ندارم.
-پس چرا آدمو دیوونه میکنی؟ امیر تو چت شده؟
-حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به اینکه ازش حرف بزنی.
به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟
_سمت راست برو داخل.
چهرهی امیر هنوز اخم را به یدک میکشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯