eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
868 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
من "شاعرم" ، اما اگر "نقاش" بودم یک"عصر عاشورا"ی دیگر میکشیدم قطعا برای حتی شده کمتر میکشیدم 🍂🌺
🌺اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌺 #فضیلت_صلوات 💎از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید: بترسان ایشان را از روز حسرت. حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد. #وسائل_الشیعه_ج٧
خواهر از نگاه کردن به قد و بالای برادر سیر نمیشود .... خواهر شهید :مادر من یک زن فوق العاده است،خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند...همه ی مارا مادر ارام کرد،بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند،وقتی دیددرمواجه با پیکربابا بی تاب شده ایم ،خطاب به جنازه بابا گفت،الحمدالله که وقتی شهیدشدی کسی خانواده ات رابه #اسارت نگرفت و به ماجسارت نمی کند. خبر #شهادت جهاد راهم که شنیدهمین طور،دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم ...مثل باباشده بود خون هاراشسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی هابود جای کبودی و خون مردگی ها ... تصاویر شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید که دیگر نمیتوانم تحمل کنم...❣ باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده، البته هنوز به ارباًارباًنرسیده... باز با خجالت آراممان کرد.. 💔 دلم در حسرت پرواز پوسیده امان از دل زینب💔🍂 #شهیدجهادمغنیه مدافع حرم ❣
بعد از این سینه زنی ها دل من بیتاب است ای خوش آنکس که جواز سفرش امضا شد...
هدایت شده از زخم های عفونی
شوهرم راضه!! گفت شوهرم به بی #حجاب ی من راضیه!به تو چه مربوط؟ گفتم شاید شوهرت به #دزدی کردن توهم راضی شد مردم نباید هیچی بگن؟ #پوشش یه #مسئله_شخصی نیست چون تاثیر #اجتماعی داره! لطفا اینو بفهم؟ #زخم_های_عفونی @zakhmhaye_ofouni1 🔍عضویت دراین صفحه راازدست ندهید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظہ شـ‌هادت😔 قَـــلبَم گِــرفت💔 دَر تـَݩ ایــݩ شــــ‌هر پُر گُـــنٰاهــ حــــٰالُ و هَــواے جَـــمعِ شَــــھیدٰانمْ آرِزوسٺْــــــ🕊 #شـ‌هید_احــمد_غلامے🌷 #ســالــروز_شـ‌هادت
🍂❤️ حضرت ولی عصر(عج) با امام حسین (علیه السلام) 🔸حسین جان .... مهدی ام مهدی خسته ! دلم از بی وفایی ها شکسته ... حسین جان ...مانده ام تنهای ! شده کرب و بلایم کوه و صحرا! 🔸حسین جان ... کاش من جای تو بودم ! چو یارانت بُدم گِرد وجودت ! شما ولی آنها ...مرا یاران همه ، یک یک برفتند 🔸حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته 🔸حسین جان سال ها در انتظارم هنوز حسرت به یاران تو دارم 🔸حسین جان انتقام نگرفته ام من به جای امّتم شرمنده ام من 🔸حسین جان قطعه قطعه جسم اکبر(ع) سر افتاده'ی علی اصغر(ع) دو کتف خونی و مشک ابالفضل(ع) کنارعلقمه اشک ابالفضل(ع) صدای 'ی جانسوز (س) فرار کودکان در دشت وصحرا همه منزل به منزل در چنان که شد به آل تو ! 🔸حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته هر آنچه عمه ام زینب(س) کشیده بود هر صبح و شام در پیش دیده ز قلبم میزند بیرون شراره چه کاری سخت تر از انتظاره 🔸حسین جان از شما شرمنده هستم گناه امّتم دو دستم چه قدر دیگر بگویم من به امّت دعا باشد کلید قفل غیبت 🔸 حسین جان مهدی ام مهدی ،دلم از بی وفایی ها شکسته😭😭😭😭😭 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
سلام دوستای خوبم عزاداریهاتون قبول هرچند روی دلهامون غم بی بی زینب(س) هست و ماجرای شام درپیش است.💔🍂 إن شاءالله داستان 🍃 رو ادامه میدیم باما همراه باشید. شب شام غریبان در ۴ دوباره احساسشون کردم😭 بوی عطر این شهدا تا ابد در اون منطقه باقی است. إن شاءالله بزودی قسمتتون بشه باتشکر خادم
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۰) 📝 ................ ✨🌾شب از راه رسید و هرسه مهمانمان از چادر زدند بیرون و در یک آن غیب شدند و من بعد از جستجوی زیاد یکی شان را , محرابی را , داخل یکی از گودال های راز و نیاز پیدا کردم.از آن ها که به قول علی سرقفلی اش خیلی بالا بود.✨ نگذاشتم ببیندم و نگذاشتم بفهمد من مشتاق دیدن این راز و نیازهام و ناخودآگاه کشیده میشوم طرف آنها که حرف های پنهانی با خودشان و خداشان دارند.☺️ صبح بود که سه شان رفتند ایستادند میان بچه ها , ته صف , توی محوطه صبحگاه . بچه های غواص که از آمدن آن ها خوشحال بودند , ناراحت شدند وقتی شنیدند که و نور باید عصر همان روز بروند به مقر اطلاعات عملیات در دزفول .😔 آن روز مثل هر روز گذشت . تا ظهر البته و تا وقت نماز و من از محرابی و خنده هاش و نگاه های شادش نگاه می دزدیدم و می رفتم خودم را پشت او و پشت آن دونفر دیگر پنهان می کردم, حتی در صف نماز , تا تصمیم بگیرم چطور باید به او بگویم از همدان نامه رسیده که باید برگردد.😔 حتی وقتی فیلمی از استاد مظاهری و درس اخلاقش گذاشتند , نفهمیدم کی تمام شد و حتی ندیدم که " سیدرضا " متوجه اضطرابم شده و حالا آمده ایستاده جلوی من و می گوید : چیشده حاجی؟ ومن به محرابی نگاه کردم و گریه ای که چفیه اش سعی میکرد نگذارد بقیه ببینندش و به خودم می گفتم : چرا من؟ یعنی کس دیگری نبود؟ سیدرضا گفت: چیزی گفتی حاجی؟ محرابی را نشان سیدرضا دادم و گفتم : سیدجان! سریع می روی سفره را با محرابی می اندازی , چندتا هم کنسرو باز می کنی , تا من بروم به حمیدی نور بگویم بیاید سرسفره. 🌸سیدرضا گفت: در کنسرو چیه , حاجی جان؟ مهمان های ما درِ عرش براشان باز شده.✨ دستی به شانه پولکی زد و گفت : ببین چه نور بالا می زند! به من گفت : این ها که دیگر...🌸 پولکی دست پیش گرفت و گفت :: نوربالا کجا بود سید؟ ما که کنتاک مان هم سوخته. بخاطر همین است که آمده ایم غواصی. و خندان رفت پیش محرابی و حمیدی نور و هر سه باهم از چادر رفتند بیرون. 😊 چادر داشت از بچه ها خالی میشد و گرما نفس می بُراند و من چفیه ام را از سرم باز کردم و سعی کردم با نگاه دنبال شان کنم و نتوانستم. صدای انفجار آمد.😳 پرصدا , دوباره و از میان کوه. یکی فریاد زد: پراکنده شوید. کریم بود . من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دو ستون خاکی که از انتهای اردوگاه می رفت بالا و مرا خوشحال میکرد که حتما کسی آن جا نبوده و حتی کسی زخمی نشده. اول صدای هواپیماها را شنیدیم و بعد هم خودشان را دیدیم که از میان تنگه آمدند طرف چادرها و شیرجه زدند طرف شان و برای چندلحظه حدس زدم شاید خودی باشند که توانسته اند تا آن جا بیایند و بعد دیدم نه . دیدم صدای انفجار آمد , بالای سرم بمب های خوشه ای را حتی دیدم . سریع سنگر گرفتیم و من پریدم داخل یکی از گودال های سرقفلی دار و خیره شدم به آسمان و نور مستقیم و تند خورشید , چشمم را زد و مجبور شدم ببندمشان و در عین حال در آخرین لحظه دیدن ها تصویر آن بمب های کوچک و سفید خوشه ای را در ذهنم مجسم کنم.💥 هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. همه منتظر بودیم. کپ کپ انفجارها از فرود بمب ها خبر دادند.انفجارها کوچک و مدام بودند و صداشان از همه جای اردوگاه شنیده میشد. از چاله زدم بیرون و مثل بقیه اصلا فکر نکردم ممکن است هواپیماها باز برگردند. کریم عصبی بود . فریاد می زد و می گفت : آمبولانس آمبولانس.... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۱) 📝 ................ 🍃می گفت : یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود و دیدم سیدرضا نشسته و سر را گذاشته روی زانویش و دارد باش حرف می زند . رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود از پشت کتف و شانه او رد شده بود و از طرف دیگر از طرف بازوش آمده بود بیرون و خون قطره قطره می ریخت روی زمین. یک ترکش هم به گلوش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد و با این حال از سیدرضا می پرسید : یاابالفضل دستم؟....دستم کو؟ ... قطع شده یعنی؟ سیدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت : نگران نباش خودم پیداش می کنم برات.😔 پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سیدرضا می گوید برود دستش را بیاورد. نزدیک تر که رفتم, شنیدم اشهدش را می خواند , آهسته و مقطع و با ناله. تا اینکه ساکت ماند.....🌹 شانه سیدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او و هم خودم دلداری داده باشم.😔 -یک برانکار هم بیاورید این جا! دویدم به طرف صدایی که برانکار خواسته بود. بچه ها حلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش و بعد دیدمش و دیدم که محرابی است.😳 نمی دانستم چه بگویم یا چکار کنم . نشستم کنارش . خنده که نه , یک لبخند فقط روی صورتش بود.🌹 عینک شکسته اش را از کنارش برداشتم و بلند شدم و احساس گنگی داشتم که : چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای براش آمده! و به احساس خودم ترسیدم و به رفتن محرابی رشک بردم و چشم دوختم به دویدن های بچه ها و حمل برانکارها و حس اینکه چندنفر زخمی شده اند و خیلی آنی از خودم پرسیدم : نور ؟ او کجاست؟ همه جا بوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم و از همه سراغ اورا می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود, اما می دانستند بعد از نماز میشد کجا پیداش کرد. خودم هم می دانستم.🌾 رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا , گفت : یکی این جاست که سر ندارد.... نگران تر گفت : معلوم نیست کیه. ترسیده تر گفت : سرش را کنارش پیدا نکردم. 🌹🌹🌹 نمی خواستم باور کنم آن که آن جا دو تکه شده باید نور باشد. هاشم دنبال سرگمشده می گشت و من مات و مبهوتِ آن کمر خم شده از سجده بودم که یکدفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تو دام عراقی ها و نگهبان عراقی نزدیکش میشود و او به حال سجده می رود و نگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیررس دور میشود و به من می گوید : محسن ! من از سجده براتِ رهایی گرفته ام.🌸 و می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبان زد همه میشود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد میشوند و می آیند دورمان حلقه می زنند و به نور خیره میشوند. هیچ کس حرفی نمی زد. حتی نمی پرسیدند او کی می تواند باشد. همه ساکت بودیم جز یک نفر , که فریاد زد : یک سر اینجاست... بیایید اینجا ! دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد.🌸✨ سرکنار بوته🍃 🍃 آرام گرفته بود. و ما هنوز همان 🌸 🌸 نفر بودیم.... .... 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدعلی اصغر #پولکی🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدرضا #حمیدی نور🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
اما خاطره زیبایی از شهیدی که امامزاده عراقی ها شد براتون قرار میدم إن شاءالله هرموقع مشرف شدید به منطقه عملیاتی ۴ این شهید عزیز رو زیارت کنید و مارو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید.. حالا خوب دل بدید و این پست رو نشر بدید👇👇👇
🌸 ... 🌸 🌸 🕊بعد از اینکه از برگشتیم خدا عنایتی به بنده کرد و نزدیک به چهار سال در خدمت بودم.🌸 از غرب شروع کردیم و محورمان به جایی رسید که به منطقه ۴ و یک بخشی از طلائیه و شلمچه رسیدیم و داشتیم کار می کردیم. من یک عِرق خاصی نسبت به کربلای۴ داشتم ، چون نمی شد که برای پیدا کردن شهدا از آب عبور کرد. حالا در قسمت های مرز خشکی می رفتیم و وارد خاک عراق هم می شدیم ،  مثلاً در و شَرهان تا خود زبیدات عراق و تا خود قبرستان آنجا ما پیکر شهدا را آوردیم.🌹 یعنی شبانه می رفتیم کارمان را انجام می دادیم و شناسایی هایمان را انجام می دادیم و بر می گشتیم و به فاصله های مختلف کارمان را انجام می دادیم. 🌾در این قسمت از قسمت هُور با یک تعدای از عشایرها و ماهیگر های عراقی ارتباط برقرار کردیم و به آنها گفتیم که اگر در آن قسمت ها یعنی ۴ و و ... پیکر شهید هست برایمان بیاورید و ما در عوض یک سری امکانات به شما می دهیم.🌸 یکی از این عشایر عراقی که خیلی هم ساده بود، از ماهیگیرهایی که در آن منطقه بودند. ولی وقتی با ایشان هم صحبت شدیم و ایشان شیعه بود .گفت باشه من می گردم و به دوستانم هم می گویم که این کار را انجام دهند.🌸 اما یک سوال دارم از شما؟ بنده گفتم خب چه سوالی دارید؟ ایشان گفت شما چه استفاده ای از این موضوع شهدا می برید؟ چه کاری انجام می دهید و این همه هم هزینه می کنید؟ خب درست هم می گفت . در یک بخشی به منطقه هایش نگاه می کردیم . یک جا آرد می دادیم. یک جا شکر می دادیم . حتی مناطقی بود که دلار می دادیم و در ازای آن پیکر شهید می گرفتیم.🌹 عراقی می گفت این همه هزینه می کنید چه استفاده ای از شهدایتان می برید؟ ما هم با یک عشایر ساده طرف بودیم. من در جواب گفتم اگر شهید نام و نشانی داشته باشد یک خانواده از نگرانی در می آید و اگر نام و نشانی هم نداشته باشد مردم با یک استقبال گرمی با این شهید برخورد می کنند و یک تبرکی است برایشان. گفتم آن استفاده ای که ما می بریم شما نمی برید.🌸 ما یک ذره به خودمان بالیدیم و گفتیم که این مسئله باعث ناراحتی شما نشود. ما شهید دادیم شما که شهید ندادید. شما که اصلاً اعتقادی به این موضوعات ندارید. حتی پیکر های عراقی را هم که ما از خاک خودمان بیرون می آوردیم و تبادل می کردیم، خود عراقی ها می گفتند وقتی که جنازه ها را از شما تحویل می گیرند، آنها را در خود عراق می برند و در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. و آنها را حتی به خانواده هایشان نیز تحویل نمی دهند. در ادامه گفتم خب حالا در رابطه با این موضوع چه بحثی دارید؟ مگر سر این مسئله مشکلی دارید؟ گفت بله. ما آنجا داریم استفاده می کنیم.🌸 پنج مرتبه دقیقا این مطلب را تکرار کرد برای ما چهار، پنج نفر.حال جالب بود. خُب مثلاً یکی از دوستانی که با ما بود سرهنگ غلامی جانباز بود که یک پایش از قسمت ران قطع شده بود. ما وضعیتمان به این شکل بود. و دوستان دیگری هم که داشتیم همه کسانی بودند که رزمنده های زمان جنگ بودند. یعنی کسانی نبودند که تازه آمده باشند. آن عراقی به ما گفت ما در آن سمت امامزاده ای داریم (سمت بصره) که از شهدای شماست.🌹 حتی بعد آمد و گفت یکی از مسجد هایی که داخل فاو آمده اند ساخته اند و خیلی شیک هم هست بخاطر همان امامزاده ساخته شده است. من پرسیدم خُب موضوع چیست؟ ایشان گفت:روزی من داشتم گله چرانی می کردم، همین که در نخلستانها داشتم می چرخیدم و گله می چراندم برخوردم به پوتینی که از خاک در آمده بود بیرون.🍃 رفقایم را صدا کردم و شروع کردیم دور این پیکر را خالی کردن و دیدیم که بله پیکر بسیجی است.🌹 وقتی پیکر ایشان را کامل در آوردیم متوجه شدیم دور گردنش یک شال سبز دارد و روی سینه اش نوشته شده: 🌹🍃 🍃🌹 (۱) 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌾خُب می دانید که عربهای شیعه خیلی اعتقاد به سادات دارند و را خیلی احترام می کنند.🌸 می گفت آمدیم و تصمیم گرفتیم و با خود گفتیم ما که در این مکان نداریم دسترسی به آن هم که نداریم پس ایشان را می کنیم امامزاده✨🌸✨ ما شیعیان که اینجا جزء عشایر هستیم آمدیم و ایشان را به عنوان امامزاده دفن کردیم و برایش اتاقکی هم درست کردیم.🍃🌸 هر موقع که به تنگنا می خوردیم سراغ ایشان می آمدیم و به ایشان دخیل می بستیم. بعد خود ایشان می گفت: زندگی من زندگی فلاکت بار و خیلی عجیبی بود . یعنی کارم به جایی رسید که می خواستم اصلاً از همسرم جدا بشوم. ایشان می گفت صاحب فرزند نمی شدم .حتی گله ای که برای چراندن می آوردم گله کسان دیگر بود و من چوپانی بیش نبودم. ایشان می گفت این بحث که مردم می آیند به سراغ امامزاده و دخیل می شوند و حاجت می گیرند به گوش دولت مردان بصره رسید. اتاقکی که می شدبا کلنگ خراب کرد اینها آمدند و بخاطر اهانت کردن با یک بلدوزر خرابش کنند. بلدوزر که به یک متری دیوار امامزاده که از شهدای شماست رسید آتش گرفت . همین مطلب باعث شد که آنها بیایند و یک مقبره ای برای ایشان بسازند. این امامزاده، امامزاده ای است که حتی اهل سنت هم می آیند و به ایشان دخیل می بندند.🍃🌸 از ایشان پرسیدم خب تو چه حاجتی گرفتی؟ ایشان در جواب گفت من فرزند دار نمی شدم و آمدم دخیل بستم به این امامزاده و از ایشان فرزند خواستم. خدا به من فرزند پسری داده و از زمانی که قرار شد بچه به دنیا بیاید زندگی من از این رو به آن رو شد . وضعم خیلی خوب شده و همه به حالم غبطه می خورند. وقتی هم که بچه به دنیا آمد به احترام این امامزاده که از شهدای شماست اسمش را "رضا" گذاشتم و الان هم زندگی خیلی خوبی دارم.🌿 شماها از شهدایتان استفاده ای نمی برید.⚡️ حال این حرف را یک عراقی دارد به ما می زند: 🌹که شهدا امامزاده های شما هستند🌹 این بحث فقط به اینجا ختم نمی شد و واقعاً هم مقید بودند. حتی کار به جایی کشید که گفتیم خب آن امامزاده  بالاخره خانواده دارد. شما به یک نحوی اگر می شود جنازه اش را به ما تحویل دهید.اما آن عراقی در جواب گفت اصلاً این حرف را بزنید ما دیگر با شما همکاری نمی کنیم. تا این اندازه به ایشان اعتقاد داشتند. بعد که پرس و جو کردیم متوجه شدیم که خیلی از دولت مردان بصره هم خودشان دارند برای گرفتن به سراغ این شهید می روند.✨🌸✨ 🌸 :آزاده جانباز (۲) 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹گنبد فیروزه ای مزار #شهیدسیدرضاموسوی🌹 که از منطقه عملیاتی #کربلای۴ به وضوح دیده میشود 🌸..... @Kar
🌹 🌹 🌹 بسیجی که در عملیات ۴ بشهادت رسید و درست هم اسم آزاده عزیز سیدرضاموسوی است در خاک عراق پیداشد و حال امامزاده آنها و هنوز هم در خاک بصره است .. از منطقه عملیاتی ۴ به وضوح این شهید عزیز قابل دیدن است و میشود از همین طرف اروند به راحتی دلهارا به او دخیل بست و چه حس زیبایی دارد وقتی به او خیره میشوی ونامش را صدا میکنی...🌹 🌸روحش شاد ویادش گرامی🌸 🌹شهدا امامزاده گان عشقند🌹 ⚡️رفقا قدر امامزاده های عشقمان را بدانیم که آنها شاهدان روز محشرند...🌸 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
#حدیث_روز امام سجاد (ع): 💚هر که مؤمنى را بپوشاند، خـــــداوند به او از جامه هاى سبز بهـشتــــــى بپوشاند. 💎امام سجّاد عليه السلام: 💚انسان بزرگوار به بخشش خود مى بالد، و انسان پست به دارايى خويش مى نازد إنّ الكريمَ يَبتَهِجُ بفَضلِهِ، و اللَّئيمَ يَفتَخِرُ بمُلكِهِ 📚الدّرة الباهرة صفحه 27 در سراسر دنیا افراد ثروتمند زیادی هستند که ثروت بالایی دارند اما یه دست لباس ساده میپوشن و هیچ جا پول شونو به رخ کسی نمیکشند! اما افراد نوکیسه، رفتارهای کودکانه ی خنده داری دارند و با استفاده از رسانه ها و مخصوصا فضای مجازی می خواهند بگویند: ببینید من چه ساعتی دارم… ببینید من چه ماشینی سوار میشم… ببینید من چه لباسایی میپوشم… این عقده ای بازی ها فقط به خاطر پَست و حقیر بودن این افراد است و از آن طرف انسان های بزرگوار با هر سطح مالی تلاش می کنند برای افراد محروم و نیازمند و مستحق قدم های مثبتی بردارند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچمت را هر کجا دیدم🏴 دویدم یاحسین زیر این پرچم همیشه خیر دیدم یاحسین من زمین گیرم ولی تو دستگیرم بوده ای غیر خوبی از شما چیزی ندیدم یا حسین شب جمعه شب زیارتی ارباب شبتون حسینی التماس دعا
🌺حضرت صاحب الزمان(عج): به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک گرداند💔 🌸دعای فرج هدیه بشهدا بخصوص شهدای عملیات #کربلای۴ 🌹🌾 @Karbala_1365
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ازداغ غمـت ڪمـرخمیده‌ست،بیا یکبار دگر #جمعہ رسیده‌ست،بیا اے بـا خبــــر از راز دل بیمــــارم تا عمربہ آخـــــر نرسیده‌ست،بیا #جمعه‌های_دلتنگی❤️ 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃 🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹