eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾روز بعد حاج مهدی روحانی و جواد قزل از برگشتند. راه افتادیم و بدون اینکه به سمت بیاییم، از مسیر به و از آنجا به و ، یعنی مقر ستاد لشکر رفتیم. حاج علی شادمانی از من خواست که را به شلمچه ببرم و خط پدافندی کانال پرورش ماهی را تحویل بگیرم. رُک و صریح گفتم: بچه های ما کار تخصصی غواصی می کنند. آموزش غواصی دیده اند. نیروی پیاده هم می تواند توی شلمچه خط پدافندی را اداره کند. من و بچه های غواصی را مأمور کن به جایی کار عملیاتی توی آب هست برویم، حتی توی خلیج فارس. منظور من از این حرف، فقط و فقط کار غواصی بود، اما فرمانده لشکر تصمیمش را گرفته بود وگفت:حاج مهدی روحانی به من پیشنهاد داد که شما را توی طرح و عملیات به کار بگیرم. شما بیا پیش خود ما در شمال غرب و گردان رو برای پدافند در شلمچه تحویل حاج حسین بختیاری بده. هوای عملیات در سرم بود و می‌دانستم که چون بچه‌های اطلاعات عملیات از یک ماه پیش به شمال غرب و جبهه ماووت آمده‌اند، آنجا عملیات خواهد شد و در شلمچه وضعیت پدافندی حاکم است. به همدان برگشتم. همه امکانات ، مثل موتورسیکلت و مقداری پول را تحویل حاج حسین دادم و با بچه های غواصی و خانواده ام خداحافظی کردم. هرچقدر بچه های غواصی کنجکاوی کردند که چرا با همه عشقم از آنها جدا میشوم، حرفی نزدم. ساکم را برداشتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم و در واحد طرح و عملیات ، کارم را شروع کردم. ارتباط من در این واحد بیشتر با بچه‌های عملیات بود. آنچه را که آنها از خط دشمن می کردند من با همفکری پردازش و جمع بندی می کردیم و برای تنظیم طراحی عملیات، بر اساس راهکارهای پیدا شده و سازمان رزم مورد نیاز، به معاونت طرح و عملیات می دادیم. خیلی زود دلتنگ بچه های غواصی شدم،💔🍂 اما مشغله ام زیاد بود. از بچه های غواصی مستقر در شلمچه هم گاهی اخباری میرسید. بیشتر خبر آتش سنگین توپخانه دشمن که حاصل آن شهادت ، و بود.🕊🌹 خبر هر شهادت را که می شنیدم، دلم با خواندن آرام می گرفت و گاهی هم سری به گود بچه‌های اطلاعات عملیات می‌زدم. گودی که کنار رودخانه ای در مقر اطلاعات عملیات بود. علی آقا وسط گود، میانداری می‌کرد و من با دست سالم در کنار رفقای قدیمی میله می گرفتیم. آبان ماه رسید و ما در محور ارتفاعات مشرف به شهر آزاد شده ماووت، به ویژه روی کوه بلند کار می کردیم که دشمن به برده هوش حمله کرد و آن را گرفت. حالا هم باید در کنار فتح قله قامیش، برای بازپس‌گیری برده هوش چاره ای می اندیشیدیم. همه مسئولان لشکر در مقر فرماندهی حاضر شدند. علی آقا را که فرمانده محور عملیاتی شده بود، در جلسه ندیدم. پرسیدم:علی آقا کجاست؟! گفتند: مجروح شده و برگشته به مقر واحد. جلسه به پایان نرسیده بود که اجازه گرفتم و با تویوتای جنگی از مقر اطلاعات با شتاب رفتم. دوست قدیمی و از هسته های اولیه بود که با او از گشت های از سال ۱۳۶۰ خاطره ها داشتم… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴درمانده بودیم که چطور این نیروها را تا شب سرحال نگه داریم که سر و صدایی بلند شد. سر و صدایی که گره از کار بسته ما گشود و شادی و نشاط را آنگونه که ما می‌خواستیم به فضای خنده‌آور داخل غار برگرداند. در همین حین، علیرضامیرزایی مطلوب، یکی از نیروهای اطلاعات عملیات آمد. یک عراقی درشت هیکل را با خودش آورد که بالاپوشی نداشت. دست عراقی را از پشت بسته بود. علی آقا با تعجب به علی میرزایی گفت:این را از کجا آوردی؟! میرزایی گفت: داخل رودخانه، از توی آب گرفتمش. اسیر عراقی هم از سرما و هم از ترس می لرزید. یکی از طلبه‌های نهاوندی که عربی بلد بود جلو آمد و از او سوالی کرد. عراقی گفت: اهل است و با یک تیم شناسایی از بالای قامیش تا لب رودخانه آمده و چون نمی خواسته با بعثی ها همکاری کند، خودش را داخل آب انداخته تا اسیر شود. و جمله آخرش این بود که عراقی‌ها از عملیات شما آگاه شده‌اند و آماده آماده اند. این اتفاق، علی آقا را به فکر فرو برد. از طرفی باران هم شدت گرفته بود و سطح آب رودخانه داشت بالا می آمد. علی آقا نگران بود که اگر آب از این بالاتر بیاید، پشتیبانی از عملیات یعنی رساندن مهمات و امکانات به جلو و تخلیه شهدا و مجروحان به عقب، از روی رودخانه تقریباً غیرممکن خواهد بود. با این حال با قرار گرفته قرارگاه تماس گرفت و وضعیت را به کد و رمز با آنها فهماند و کسب تکلیف کرد. آنها گفتند:تصمیم با خودت. علی آقا با من هم مشورت کردکه: کریم تو چه صلاح می‌دونی؟ گفتم:من نظر خاصی ندارم هرچی تو بگی. گفت: برو توی غار به بچه ها بگو که آماده برگشتن شوند. مغرب شده بود و عده ای تیمم می‌کردند و نماز می‌خواندند. با صدای بلند گفتم:قراره برگردیم عقب. باران اومده، کارمان را سخت کرده. باید از روی پل چوبی برگردیم. وسیله اضافی مثل کیسه خواب و کوله پشتی رو بذارید همینجا و فقط اسلحه هاتون رو با خودتون بیارید. همزمان با صحبت من، علی آقا به مصطفی عبدالعلی زاده گفت:این مسیر از جلوی غار تا پل چوبی رو با باند سفید معبر بزن و مشخص کن. به گردان قدس هم خبر داده شد که برگردید. آنها زودتر از ما از پل آمدند و از روی رودخانه عبور کردند. من توی تاریکی سر شب، جلو افتادم و خط سفید باند معبر را گرفتم تا به رودخانه رسیدیم. آب وحشتناک بالا آب وحشتناک بالا آمده بود و صدای برخورد آب به دیواره سنگی نمی‌گذاشت صدا به صدا برسد. قرار شد اکبرامیرپور، سعیدصداقتی، بابانظر و من، از این طرف رودخانه بچه‌ها را دست به دست کنیم که مبادا پای کسی روی پل چوبی بلغزد یا آب _که تا زیر پل چوبی آمده بود_ او را با خود ببرد.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧ساعت دور و بر ۸ صبح بود. هر هشت نفرمان جلوی رودخانه رفتیم. با سعید اسلامیان، و حاج مهدی روحانی، چشم انتظار ما آن طرف رودخانه بودند. هنوز آب به حدی فروکش نکرده بود که بشود از آن عبور کرد. هوا همچنان مه آلود بود و تا روی قله قامیش را در خود فرو برده بود. از آن طرف آب داد زدند که از کنار رودخانه به سمت پایین حرکت کنید تا به عرض باریکتری برسید. رفتیم و به همان جایی رسیدیم که کم عرض ترین بود. اما همچنان عبور بدون وسیله ممکن نبود. گشتیم یک برانکارد پیدا کردیم. آن را با پارچه‌ای سفت و سخت به یک تخته سنگ بستیم. از آن طرف هم علی آقا با آن چند نفر کار ما را کردند. برانکارد، محکم روی رودخانه ایستاد و با احتیاط رد شدیم. به مقر تاکتیکی لشکر در شهر ماووت رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاده بود تا شاید پیکر شهدای شب گذشته را پایین دست رودخانه پیدا کنند، اما دست خالی برگشتند. خیلی خسته و گرسنه بودیم.چند وقت بود که یک وعده غذایی درست حسابی نخورده بودیم. به حاج مهدی روحانی گفتم: چیه؟ باز میخوای ببری نون و پنیر بهمون بدی؟ ما به بچه‌های که از آب با تن خیس بیرون می آمدند، عسل می‌دادیم. خندید و هفت هزار تومان داد و ما برای استحمام و خرید عسل به شهر بانه رفتیم. با همان هفت هزار تومان، یک دبه ۴ کیلویی عسل خریدیم. وقتی به مقر آمدیم، هنوز دبه عسل را باز نکرده بودیم که حاج مهدی روحانی گفت:حرکت کنید. امشب قراره بچه ها را که عراق گرفته بود، پس بگیرند. عسل را یک گوشه گذاشتیم. من مسئول بردن (۱۵۴) از عقب تا پای ارتفاع بودم. نیروها سوار کمپرسی شدند. روی کمپرسی ها را برزنت کشیده بودند که دیده بان های دشمن از آمدن نیرو بو نبرند و به ولی الله سیفی از دوستان قدیمی اطلاعات گفتم: برو از روی دیدگاه سروگوشی آب بده ببین چه خبره. رفت و زود از دیدگاه که ۴۰ متر بالاتر از سنگر ما بود، بی‌سیم زدند که خمپاره آمد ولی الله سیفی شهید شد. این خبر قبل از عملیات حالم را گرفت. چند دقیقه بعد باز دوباره بیسیم زدند و گفتند که خبر اشتباه بوده و ولی الله مجروح شده و بردنش عقب. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، برایش فاتحه خوانده بودم. تا ساعت ده شب توی سنگر فرماندهی، کنار فرمانده لشکر و مسئول محور ماندم. نیروهای گردان حضرت علی اکبر، از راهکارها رها شدند و دقایقی بعد، از صدای رگبار کلاش و تیربار و شلیک آرپی‌جی بلند شد و درگیری در کمتر از یک ساعت تمام شد و صداها خیلی زود خاموش شدند. بچه ها دامنه را تا ارتفاع تپه سبز و و دوقلو، در یک حمله برق آسا پس گرفته بودند. دم صبح هم تعدادی از را از عقب آوردند. وقتی داشتند آنها را تخلیه می‌کردند، که پدر _حاج ناصر چیت‌سازیان_ را دیدم و جا خوردم. هنوز یک ماه از شهادت پسرش می‌گذشت؛ اما علی آقا از او خواسته بود که به جبهه بیاید. حاج ناصر لباس خاکی پوشیده بود و یک کلاه سربازی روی سرش بود و عینک ته استکانی اش را با نخ بسته بود. تا مرا دید، گفت:کریم! مگه تو زنده ای؟! این سوال حتماً مقدمه یک تیکه انداختن بود که با من و بسیاری از دوستان علی آقا شوخی داشت. گفتم: این قدبلند هم شده برای ما دردسر. عراقی ها سر پسر تو رو نشانه میگیرند، میخوره گردن من.😏 دید که دستش را خواندم، گفت:عراقی‌ها می‌دانستند که زبانت هم مثل قدت درازه که گوشه زبونتو بریدند.😌 شیرینی بازپس‌گیری برده هوش با شیرینی حضور گرم حاج ناصر چیت‌سازیان و ضیافت صبحانه با عسل کامل می شد. میهمانش کردم و از خط مقر ستاد لشکر در اردوها اردوگاه برگشتیم. تازه وارد چادر طرح عملیات شده بودم که چشمم به دبه خالی عسل افتاد. به حمیدزاده گفتم: پس ۴ کیلو عسل چیشد؟! 😳 حاج ناصر با قهقهه خوش آهنگی که داشت گفت: رفقات زدن به بدن.☺️ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطرات_شـ‌هدا #پارت_سوم 🌾چون مدت زیادی در داخل آب بود و لباس #غواصی داشت ، زخم دست ایشان را که ب
🕊 💠 : 🍂من و وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم. من را وارد آسایشگاه روبرو (7) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت اسارت من را آنها تغییر دادند و خدا را شاکرم بابت این همه لطف و محبت چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا می ماندم قطعا اذیت می شدم. 🍂هر روز محمد را در ساعات هوا خوری میدیم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به اسارت و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود. فقط در ساعاتی که برای هواخوری می آمدیم محمد را میدیدم تا آنکه محمد را به بند دیگری بردند و دیگر شاید هر 3 ماه هم از محمد خبری نداشتم و وقتی با خبر شدم که گفتند: یکی از بچه ها از روی نا آگاهی در مورد محمد در یک جمع صحبت کرده وگفته است که محمد از بچه های اطلاعات عملیات است و با توجه به داشتنن اطلاعات تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به دست ایشان کشته شده است و شروع کرده به تعریف از محمد که محمد این است و آن است و سه روز من را که زخمی بودم در آب با داشتن یک فین (وسیله کمکی برای غواصی در آب که شبیه پای اردک است) حمل می کرده تا راهی برای فرار پیدا کند که بعد از سه روز به علت ضعیف شدن دیگر مجبور به تسلیم شدن می شود و کلی حرفهای که نباید بگوید را می گوید. جاسوسان خبر را به عراقی ها میدهند (باید بدانیم که در واقعیت محمد از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات بود که با توجه به استعداد و هوشی که داشت در جلسات توجیحی فرماندهان شرکت می کرد و نقشه های عملیات و منطقه را توضیح می داد.) 🍂آن اسیری که این حرف ها را زده است می برند و با زدن و شکنجه مجبور می کنند که اسم آن شخص را بگوید و محمد رضايي را لو میدهد و محمد روزهای سختش شروع می شود از اینجا چون من در کنار محمد نبودم کلیه اتفاقات را بر اسا س گفته های شخصی که در تمام مدت شکنجه با بوده بیان می کنم... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
┄┄❁﷽❁┅┄ ۳دی سالروز کربلای۴ 🍃🍂🍃🍂🌱🌴 به خاطره‌گویی سه تن از غواصان عملیات 4 اختصاص یافت، با یکی از این به نام «کریم مطهری» فرمانده گردان گردان از لشکر انصارالحسین(ع) به گفت‌وگو درباره نقش در دفاع مقدس و بازخوانی خاطرات عملیات پرداختیم. 🌾🌾🌾🕊🕊🕊🕊🕊 . 💢من کریم مؤید، اهل و متولد سال 43 هستم. 💧💧💧💧💧 ؟ 💢دایی، پدر و برادرم از انقلاب بودند، من هم که آن زمان (سال 57) نوجوان بودم، از همان اوایل عضو انقلاب اسلامی و بعد وارد گروه‌های شدم. علاوه بر این مدت زیادی در دبیرستان با شهید همکلاس بودم و شب‌ها به همراه ایشان به عنوان نیروی کمکی به می‌رفتیم. بعد از تشکیل بسیج (در 5 آذر سال 58) نیز من به همراه شهید امیر که پسر داییم بود، از نخستین بودیم که به گرو‌ه‌های بسیج در درآمدیم. آن زمان مسئول بسیج گروه ما شهید حسن بود. ‌پس از شروع خیلی از دوستانم از جمله پسرداییم جزو نخستین بودند که از به جبهه رفتند؛ اتفاقاً همان زمانموضوع درگیری با گروهک‌ها پیش آمد و ما درگیر حل و فصل آن شدیم؛ در نتیجه اواخر سال توانستم در جبهه جنگ حضور بیابم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ؟ 💢پس از رفتن به ، به مدت حدود چهار سال جزو نیروهای اطلاعات عملیات بودم. قاعدتاً بچه‌های عملیات به دلیل ماهیت کاری‌شان، همه کارها را از شنا تا خنثی کردن مین‌ها را بلد بودند و ورزیده می‌شدند. در آن دوران، شهید به عنوان فرمانده ستاد عملیات مشخص شده بود که کار و کادرسازی لشکر و همچنین تأمین گردان‌هارا بر عهده داشت. تابستان سال بود که حاج مهدی کیانی، فرمانده لشکر، از چیت‌سازیان خواست تا یک نفر را برای فرماندهی لشکر (ع)معرفی کند و شهریور ماه همان سال (65) بود که ایشان من را معرفی کردند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ؟ 💢در بدو ورود به جمع لشکر (ع) پیوستم و 10- 15 روز بعد، درعملیات جزیره در20 شهریور 65 شرکت داشتم و پس از آن هم در دیگر به ادامه دادم. 🕊🕊🕊🕊🕊 ؟ 💢ما آموزش به آن معنا نداشتیم؛ بلکه به دلیل اینکه دائم در جزیره بودیم، خود به خود بچه‌های عملیات، شده بودند. از سوی دیگر آقای را به عنوان مربی مشخص کرده و برای آموزش دوره‌های تکمیلی به شمال فرستاده بودند که ایشان پس از بازگشت در آموزش‌های خاص هم به ما داد. 🌾🌾🌾🌾🌾 ؟ 💢به عنوان غواص در دو عملیات جزیره مجنون و حضور یافتم و پس از آن هم در دیگر با بچه‌های شرکت می‌کردم، اما دیگر نمی‌کردم. ...... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
قرار بود نیروها با بیایند و علاوه بر پشتیبانی از ما، خط‌های بعدی را بشکنند. بعد از گرفتن خط اول و دوم، به خط سوم رسیدیم. آنقدر خوب پیشروی کرده بودیم که روی خط سوم، شهید مسعود مرادی که‌پسری سبزه رو و حدوداً 17، 18 ساله بود به تنهایی رفت و حدود 60، 70 عراقی را به تنهایی کشت. روز بعد، وقتی نیروهای ما اسیر شدند، شهید مرادی را دیدند که به رسیده و کنارش انبوهی از نیروهای عراقی ریخته شده است؛ عراقی‌ها او را با سیم کرده بودند و همگی دور پیکر وی حلقه زده بودند و هل هله می‌کردند. حتی اسرا دیدند که روی گرفتن او بین دعوا شده بود. ما خط را و طبق قرار از پیش تعیین شده،آماده شدیم و علامت دادیم؛ اما یگانی که قرار بود به » بیاید و به ما بپیوندد، نتوانست خود را به ما برساند. 🌾🌾🌾🌾 ؟ 💢ما در میان » و » بودیم. لازم به ذکر است که «» مثل سدی جلوی کارون قرار دارد. در «ام الرصاص» و از مواضع خود، قایق‌های ما را که کنار کارون ایستاده بودند به رگبار بسته بودند. 🍂🍂🍂🍂🍂 _دارید؟ 💢در یکی از قایق‌های نیروهای ما، حاج ستار ابراهیمی‌ حضور داشت که توانست با از خط عبور کند و به سمت نیروهای خود که در سمت چپ ما قرار داشتند، برود. اتفاقاً در همان عملیات برادرش که کنارش بود، همانجا به رسید. به هرحال حاج ستار ابراهیمی بعد از درگیری، شنا می‌کند به سوی یک کشتی شکسته می‌رود و دو روز آنجا ماند. در این دو روز هر بار نیروهای عراقی برای دستگیری وی به سمت کشتی شکسته می‌روند، حاج ستار ابراهیمی با آن‌ها درگیرمی‌شود و نمی‌گذارد او را اسیر کنند. آن زمان ما دوست مداحی داشتیم به نام سعید بادامی که ‌فرمانده یکی از بود، خلاصه سعید بادامی، بلندگویی در دست گرفت و پشت بلندگو دعای ‌خواند و در دعا مرتب می‌گفت «یا ستار، یا ستار» و چون اسم حاج هم ستار بود، در میان نوحه به او گفت «امشب به سراغت می‌آییم». حاج ستار ابراهیمی را نجات دادند که بعداًدر به شهادت رسید. ✨✨✨✨ ؟ 💢خیر؛ اما در هر و عملیاتی، هم ما و هم نیروهای دشمن همیشه آمادگی حمله از سوی طرف مقابل را دارند. به عنوان نمونه، در ، وقتی عملیات انجام و منطقه تصرف شد، دیدیم که دشمن با اینکه از عملیات بی‌خبر بود، اما برای مقابله احتمالی 7توپ چهار لول را آماده و خود را مجهز کرده بود. قبلاً هم ذکر کردم؛ هر برای خود قاعده مشخصی دارد؛ همانطور که ما برای شناسایی می‌‌رفتیم، دشمن هم برای بررسی منطقه به مواضع ما می‌آمد. مثلاً ما در مناطق غربی از ارتفاعات برای دیده‌بانی و در جنوب از دکل‌ به رصد منطقه می‌پرداختیم. در کنار تمام این‌ها، ستون پنجم دشمن نیز همیشه فعال بود و هر دو طرف نیز مرتب هواپیمای شناسایی به منطقه طرف مقابل می‌فرستادند. در موضوع لو رفتن عملیات سه قاعده از جمله زمان، مکان وطرح وجود دارد؛ هر وقت هر سه به دست طرف مقابل برسد، می‌توان گفت عملیات رفته؛ اما هیچ جا چنین چیزی پیش نیامده است. حتی وفیق ، رییس بخش ایران در استخبارات حکومت بعث که بعدها کتابی درباره کل عملیات‌های وقوع یافته می‌نویسد و به تحلیل آن‌ها می‌پردازد، درباره به چنین چیزی اشاره نمی‌کند. البته آن‌ها متوجه تحرکات ما در شده بودند، اما زمان شروع عملیات را نمی‌دانستند. آن شب به محض شروع درگیری،هوا‌پیما‌های منور زدند و منطقه روشن شد، بعد بمب‌های خود را روی کارون و کنار ریختند و پشتیبانی قطع شد. به عقیده من اگر قایق‌های ما می‌توانستند عبور کنند و بیایند ما در ‌پیروز می‌شدیم. قایق‌ها نیامدند و ما نتوانستیم را بگیریم و این باعث شد ما ) که به خط دشمن رفته و چیزی حدود 1000 متر فضا را آماده کرده بودیم، با شکست مواجه شویم. 🌿🌿🌿🌿 ؟ 💢لباس به قطر نیم سانت از اسفنج فشرده تشکیل شده است؛ اگر بعد از خروج از آب و طلوع آفتاب آن را از بدن در نیاورید، آنقدر خشک می‌شود و به بدن می‌چسبدکه ‌پوست را می‌کند.در آن عملیات ) ما به نیروهای خودی گفتیم لباس‌های ما را به همراه خود بیاورند تا وقتی صبح شد، بپوشیم وآماده بعدی شویم که این اتفاق نیفتاد.. .... راوی : 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍂 عمرو بن سعید اشرق که از سوی بنی‌امیه به عنوان حاکم مدینه منصوب شده بود طی نامه‌ای به یزید، مطلب را به اطلاع او رساند و او را از ماجرای برپایی مجالس عزا با خبر کرد. در نامه او به یزید چنین آمده بود: «همانا که وجود زینب در میان مردم مدینه اذهان را می‌آشوبد. او زنی سخنور و عاقل و خردمند است و عزم کرده تا با هوادارانش انتقام خون حسین را بگیرد.» یزید در پاسخ به او دستور داد که میان حضرت زینب (علیهاالسّلام) و مردم مدینه جدایی‌اندازد. او نیز به آن حضرت اعلام کرد که از مدینه خارج شود و در هر جای دیگری که مایل است، زندگی کند. حضرت زینب (علیهاالسّلام) به ناچار مدینه را در روزهای پایانی ذی‌الحجة سال ۶۱ هجری در حالی که هنوز سالگرد برادرش نرسیده بود به همراه با (علیه‌السّلام) (فاطمه و سکینه) و  خادم (علیهاالسّلام) ترک کرد و به سوی  روانه شد.   …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ …👇
🔶خدری متخصص درس رواداری و مدارا بود. این شهید در همان نوجوانی و سال‌های دبیرستان آدم اندیشه‌ورزی بود به همین دلیل نحله‌های فکری رایج را می‌شناخت. به‌عنوان نمونه اندیشه چپ را با بچه‌هایی که تمایلاتی از این دست داشتند مورد مطالعه قرار می‌داد و هیچ‌وقت هم به‌عنوان آدم مذهبی با آن‌ها مواجهه یا مخاصمه نداشت. شاید قابل باور نباشد ولی آن بچه‌ها بیشترین اشک را در سوگ شهادت رضا ریختند. به هیچ‌وجه، علی‌رغم داشتن روحیات نوجوانی، با کسی رقابت نشان نمی‌داد. شخصیت و رفتارش با هم انطباق داشت. بی‌شیله‌پیله بود، مهرورز و صادق و حامی و کمک‌رسان به دوستان و همکلاسی‌ها بود. با پدرش، مرحوم حاج علی‌آقای خدری، بسیار مؤدبانه صحبت می‌کرد. همیشه راوی ارزش‌ها و ویژگی‌های مثبت دوستان بود و با ارزش افزوده، کار آن‌ها را به‌خوبی معرفی می‌کرد. ⚪️خدری از همان سال‌های اول دبیرستان در دروس دینی و مباحث اسلامی علاقه ویژه‌ای از خود نشان می‌داد. با اینکه در رشته علوم تجربی ادامه تحصیل داد اما داشتن پرسش‌های کلیدی موجب شد که در سال ۱۳۶۵ در رشته دینی و عربی مرکز تربیت‌معلم شهید مقصودی همدان پذیرفته شود، و آن‌گاه با پشتکار مثال‌زدنی راه معلمی را برگزید. در عین حال، و با تمام عشق و علاقه‌ای که به شغل شریف معلمی داشت، گویی گمشده‌اش چیز دیگری بود. خدری، پیش از شهادت، شاهد شهادت شماری از جوانان و نوجوانان مجموعه فامیلی خودش بود، شهیدان عربزاده، دو روزی (دو برادر سعید و حمید) و دوازده شهید دیگر از اقوام نزدیک این شهید در سال‌های آغازین جنگ ردای شهادت را بر تن کرده بودند به همین دلیل او با رها کردن درس و بحث‌های کلاسی به گردان غوّاصی لشکر انصارالحسین همدان پیوست. در این حال برادر کوچک و نوجوان او صادق خدری نیز، که بعداً به شهادت رسید، در کنار او قرار گرفت. 🔺حالات روحی و عرفانی شهید خدری تا لحظه شهادت شهید خدری جوانی سرشار از روحیات عرفانی بود. در روزهای آخری که به عملیات کربلای ۴ ـ در اواخر آذر و اوایل دی‌ماه سال ۱۳۶۵ـ نزدیک می‌شدیم او به انسان تحول‌یافته‌ای تبدیل شده بود. هر بیننده رفتارهای او احساس می‌کرد که با انسانی وارسته روبه‌روست که حسّ پرواز در وی موج می‌زند. 🔻او مصداق مضمون کلام عطار نیشابوری بود که گفته بود: «وارستگی اوج زندگی معنوی است.» تمام این حالات شهید خدری را می‌توان با مطالعه وصیت‌نامه نامه ۱۸ صفحه‌ای وی به‌خوبی درک کرد. در روزهای واپسین حیات، حتی لب‌ها و نگاه و سکنات و حرکاتش ترنم سرخ شهادت بود و معلوم بود که غوطه‌وری دلیرانه این غواص شجاع را بازگشتی نخواهد بود. 📿به‌راستی که «شهیدان گنج پنهان‌اند و تاج و تخت ایمانند»! و شهید خدری از آن گنج‌های پنهان بود که در حیاتش شناخته نشد و افسوس که در ممات هم کاری جدّی برای شناساندن وی انجام نگرفت. او در امواج اروند جاودانه شد. با شهیدان وطن سایه‌به‌سایه رفتی شرح رزم‌‌آوری‌ات در دل طوفان حک شد در چهره تقریباً ابری و غم‌گرفته شهید خدری نوعی از دل نبستن به دنیا پیدا بود. و «به سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند» می‌خواست یک‌بار و برای همیشه از خاطرات مه گرفته بهاری، دنیای خودش را خانه تکانی کند و به سفر ابدیت و دیدار معشوق برود! 🍂آنان که به راه حق ز جان سیر شدند در رزم شهید تیر و شمشیر شدند تو مرده مخوانشان که در نزد خدای رفتند و زخوان نعمتش سیر شدند عاقبت آن غواص بیست‌ویک‌ساله، با برادرش صادق، غوطه‌ور در دریای پاکی شد و هر دو در سرمنزل جانان دیدار حق را لبیک گفتند. 🦋🦋هرگز نمرده‌ای و نمیری تو ای شهید تو مرزبان زندگی جاودانه‌ای این افتخار بر تو گوارا که از شرف خلوت‌نشین بزم خدای یگانه‌ای یکی از دوستان که از اقوام شهید خدری بود در زمان شهادتش تنها یک جمله بر زبان آورد و آن هم این بود که «غلام رضا خدری گویی متولد نشد». آن‌قدر این شهید بی‌حاشیه، بی‌سروصدا، بی‌آزار و مقبول همه بود. دانشجومعلم رضا خدری هیچ‌وقت مسئله نبود که کسی به او فکر کند. 💢ساده و صالح و بی‌ریا بود و این‌ها صفات کسی است که فقط بیست‌ویک بهار زندگی را دیده بود. همین! تا زمانی که یار به دیدار یاران شهید رسید و راه دنیا را به پایان رساند! بتاب امشب ای مه که افلاکیان ببینند جانبازی خاکیان! 🍁🌾وصیت‌نامه شهید خدری در وصیت‌نامه وی به جمله‌ها و عبارت‌هایی برمی‌خوریم که همه خوش‌عطر و خوش‌طعم و خوشخوان و خوش‌مضمون‌اند. به همین دلیل، باید از اثر به مؤثر پی ببریم. در فرازی نوشته است: 🕊«ای حسین ای سیّد مظلوم! از شما معذرت می‌خواهم که ادعای شیعه بودن شما را داشتم و در عزای شما بر سر و سینه می‌زدم امّا دل را اسیر هوی و هوسی کرده بودم که برای محو آن شمشیر به دست گرفته بودی». می‌بینیم که کلمات فخیم موزون، مطنطن و چیدمان زیباست. 🌹آیا این نثر فاخر می‌تواند از قلم یک جوان بیست‌ویک‌ساله باشد؟ .....
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ای شهید شاهد شب‌های شورانگیز عشق از تعلق خالی و از معرفت لبریز عشق روح دریاییّ تو در وسعت دنیا نبود زان سبب شد غرقه در دریای سحرآمیز عشق غوطه غواصِ جان برکف نه کار هر کس است این بود در قامت مردان رؤیاخیز عشق می‌ ندانم عشق در جانت تجلی کرده بود؟ یا وجود بی‌بدیلت گشت دستاویز عشق تا که بودی پیشه‌ات نجوا، سکوت و عاطفه گام زن بودی نکردی لحظه‌ای پرهیز عشق مرغ روحت با ترنم تا شهادت پر کشید تا که نوشیدی زجام سرخوش و سرریز عشق لحظه پرواز تو آن ساقی عرفان چه گفت؟ که به کام خود کشیدی زخمه‌های تیز عشق ای شهید بی‌نشان ای رایت مردانگی نور ایمان بهشتی تا شدی آویز عشق در وصیت‌نامه‌ات گویی که پیری رهنما نغمه‌ها سر می‌دهد از شور رستاخیز عشق هر چه گویم برتری ای معنی وارستگی جویباری جاری از سرچشمه و کاریز عشق مادرت عمری پریشان، منتظر بو می‌کشید تا کبوترها بگویند نغمه جان‌خیز عشق ای تو همدرس شهیدم، عطر گرمای تو کو؟ تا مشامی تازه سازد قطره ناچیز عشق تا جهان باقی است یادت نقش دلهامان بود ای سوار قهرمان برگرده شبدیز عشق پنجره تا پنجره شوق رهایی داشتی تو بهار جاودانی ما همان پاییز عشق ما ز بعد تو به دنیا دل سپردیم و نبود حسرتا، یک لحظه از عمر خیال‌انگیز عشق در فراقی عاشقانه «کاوه» با یاد «رضا» بگذراند راه شب‌، با ناله یکریز عشق .......
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
«والفجر۸»  💢بچه‌ها خیلی گریه کردند. یک عده در مشغول مناجات بودند و بعضی‌ها هم تذکر می‌دادند که برادرها مواظب سر و صدا باشند که خدای نکرده صدا به آن طرف اروند نرسد و دشمن هوشیار شود. 🌾🌾🌾🌾 به گزارش ایسنا، جعفر از پیشکسوتان تخریب چی لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع) درخاطره‌ای روایت می‌کند: از روز ۱۹ بهمن ۶۴ بعد از اینکه تمرینات در کنار کارون تمام شد به بیمارستان که عقبه‌ی بچه‌های لشکر۱۰ بود آمدیم و داخل یکی از اطاق‌های مستقر شدیم. 🌿🌿🌿🌿 ⭕️روز بیستم بهمن بعد از نماز تعدادی از بچه‌ها برای رفتند و تا ظهر همه آمدند و برای نماز ظهر و عصر بعضی از فرماندهان لشکر من جمله شهید حاج کلهر در بین حضور پیدا کردند. بعد از خوردن ناهار ماشین‌ها هم رسیدند و همه‌ی غواص‌ها را سوار کردند. به یاد دارم از جاده به سمت عرایض رفتیم و بعد از پل نو ماشین‌ها به سمت چپ گردش کردند و در یک روستای مخروبه‌ای در نزدیکی قصر خزعل پیاده شدیم... ...... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطره‌ای‌_از‌_غواصان_«والفجر۸»  💢بچه‌ها خیلی گریه کردند. یک عده در #سجده مشغول مناجات بودند و بعض
🔻بچه‌ها سریع رفتند داخل  خانه‌ها مستقر شدند. دو سه ساعتی تا   باقی مانده بود و هرکسی مشغول کاری شد. شهید آقا رسول کشاورز مسئول دسته ما بود و خاتمیان هم معاونش  را عهده داشت. از طریق قرارگاه فرمانده‌های دسته را برای آخرین هماهنگی‌ها احضار کردند و شهید کشاورز هم با بقیه مسئولین رفت. قرار شد بدون اینکه توجه دشمن را جلب کنند چند در تیم‌های سه یا چهار نفره به لب آب بروند و از داخل دیدگاه از نزدیک با منطقه درگیری آشنا شوند. 🌻🌻 🔶دیدزنی مواضع دشمن با شهید دولا دولا سمت دیدگاه قصر شیخ خزعل رفتیم و توی مسیر هم یکی دوتا تیر به سمت ما شلیک شد. یک دوربین ۲۰ در ۱۲۰ داخل دیدگاه بود و ساحل جزیره را به خوبی می‌شد دید. به علت جزر آب موانع دشمن بیرون آب بود و سربازان دشمن مشغول ترمیم موانع و نخل های لب بودند. 🌼🌼🌼🌼 ♦️قرار بود من سنگری که مقابل معبر ما بود را با آرپی جی هدف قرار بدهم. از داخل دوربین را برانداز کردم تا فاصله تقریبی سنگر تا آب و موانع مقابلش دستم بیاد. آن طرف اروند یک تابلویی بود مثل تابلوی راهنمایی رانندگی که حرف #A۲ روی آن نوشته شده بود و این تابلو شاخص معبر ما در ساحل دشمن به حساب می‌آمد. ..... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔻بچه‌ها سریع رفتند داخل  خانه‌ها مستقر شدند. دو سه ساعتی تا #مغرب  باقی مانده بود و هرکسی مشغول کاری
💢نیم ساعتی با در دیدگاه بودیم و هوا هنوز روشن بود که به محل تجمع 🏊‍♂برگشتیم. یک ساعت به مغرب بود که دستور رسید که برادرها لباس‌های 🏊‍♂روا بپوشند. بچه‌ها به هم کمک می‌کردند تا لباس‌ها را بپوشند. یه عده خشک خشک و با سختی لباس پوشیدند و بعضی‌ها هم با آب بدن‌ هاشون را کرده و لباس به تن کردند.... 🌼🌿اسلحه را ضد آب کردیم یه مقدار و فشنگ هم آورده بودند که بچه‌هایی که قدرت بدنی دارند با خود به آن طرف اروند منتقل کنند. من بعد از پوشیدن لباس 🏊‍♂ به کمک شهید علی پیکاری یه تعداد نارنجک به کمربند 🏊‍♂ با کش بستم که در صورت لزوم استفاده کنم. سلاح انفرادی اکثر غواص ها بود که با جوشاندن در گیریس و روغن به اصطلاح ضد آب شده بود. برای اجرای با بودیم/ 🔻🔻توسل به حضرت زهرا(س) به هر دسته‌ای یک قبضه  آرپی جی و یک قبضه هم نارنجک انداز تخم مرغی داده بودند که با صلاح دید فرمانده‌ها قرار شد من با جی کار کنم و من به این شرط قبول کردم که پیکاری به عنوان کمک آرپی جی زن من را همراهی کند که علی هم بر من منت گذاشت و قبول کرد. 🌾قبل از اینکه هوا تاریک🌙 بشود همه‌ی 👣🏊‍♂ لباس پوشیده و با همه‌ی تجهیزات آماده فرمان بودند. البته قبل از پوشیدن لباس وضو گرفته بودیم که برای هم با وضو باشیم. حول و حوش ساعت ۵:۳۰ دقیقه غروب روز ۲۰ سال ۶۴ وقت نماز مغرب و شد و همه در صف‌های جماعت بر روی به نماز ایستادیم. بعد از نماز همه جا تاریکی مطلق بود و روبه قبله توسلی به حضرت سلام الله علیها پیدا کردیم.... ...... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄