eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
868 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_ششم شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته ب
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟! -ای جونم عزیزم😍 ماشاالله چرخ ویلچرش♿️ و چرخوند و رفت تو‌ اتاق. نمیدونم چش شده بود تو این یک‌ ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیای هستیا ذوق نمیکرد..!!😔 تق تق تق -اجازه هست اقا⁉️ بفرما ملکه خانم الهی فدای اون ملکه گفتنت بشم - علی.... جونم - چیشده ؟! ‌چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟ - چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم🛌 - اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟ خندید و گفت: نمی دونم شاید ااا لوس😧 هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!😠 - اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟! خندید و گفت: خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید⁉️ - اره ولی....! ولی چی ؟ - آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه دیگه عمرا بزارم با ماشین جایی بریم... - ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭 - علیییی واقعا که، اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه به نشونه قهر روم و برگردونم و رفتم سمت در که گفت: خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم‼️ پرو پرو گفتم - وظیفته بکشی😏 دستی دور کمرم گرد شد و گفت : معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم.... رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد😢 نکنه علی واسه عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من..... -علی جونم - جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی⁉️ نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس. - باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟! بسه نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن.... 😢😢😢😢 سرمو پایین انداختم و رفتم پایین. .......‌‌‌‌........ چند روزی میشد جز سلام حرف دیگه‌ای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس👰 رفته بودم سر خونه زندگیم. علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم. تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو هم ول کرده بودم. یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم علی هم صبحها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.✍ ............... ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت: ملکه بشین کارت دارم‼️ فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم. - منتظرما نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق😍 بچه‌ای، میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و... 😓😓😓 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هفتم علی علی ببین هستیا داره صحبت
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ بغض گلوم و گرفته بود -بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم و مطمعنم تو خوب میشی‼️ اشکها صورتم و خیس کردن😭😭 علی اشکام و پاک کرد و گفت: باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا..... .................... یه ماه گذشت و بلیط قطار🚞 هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علی‌ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنت‌هامون گوش حسودارو کر میکرد....😍😊 - علی جون علی! - حال من با بودنت خوبه 🌼 حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏 .............. رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک😭 میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟! - از اقا شفا میخوام‌ شفای عشقم😢 - آقا رو به پهلوی شکشته مادرش یا جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت‼️ سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم : اقا جون به پهلوی شکسته مادرت زهرا (س) علی رو شفا بده، اینقدر گریه کرده بودن خوابم😴 برده بود. یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!🍃 گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت. برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی ((( شفای مریض )))🍃 دخترم نرجس پاشو عزیزم..‌. از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی⁉️ مادر علی متعجب نگاهم میکرد‌. مادر رو بغل کردم و اشک میریختم.😭😭 بعد تعریف کردم قضیه رو، سریع با مادر رفتیم طرف علی... تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت😭 با دیدن ما اشکاش و پاک کرد و گفت: ااا اومدید بریم پس متعجب پرسیدم - علی تو نمیتونی راه بری؟ 😐 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هشتم بغض گلوم و گرفته بود -بسه عل
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که نداری حالت خوبه⁉️ مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم😳 - شماها چتونه من رفتم، بیاین بریم دیگه!! خواست چرخ ویلچرو♿️ بچرخونه که.... یا امام رضا... چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت: اینکه سالم بود چیشده⁉️ نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم: - عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری علی زد زیر خنده و گفت😁 - بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل. حق داشت باور نکنه. سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یه بار تلاش کن‼️ میدونستم رو قسم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و..... نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد 🤲 ........... بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من و باور کردن. بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد.🍃👌 خدا جواب خواهشم و داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.🙏 ............ سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفنمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت: بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری. علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت: به روی چشم من نوکر ملکه‌ام هستم.😍😊 ............ طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد‌. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.🎊🎉😍 .......... عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا.... شنلمو سر کردم و رفتم دم در. علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم⁉️ - مسخرم میکنی نه؟! - نه جون خودم خیلی خشگل شدی نرجسی😍 - ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده‌ها شدی! - اوه اوه نمردم و خانمم از ما تعریف کرد😏 بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده آتلیه‌ام نرفتیم.... اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅😅😅 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_نهم علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت -
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچه‌ها تا بیرون باغ میرسید‌. واسه صرفه جویی، مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم قرار نبود تو زندگیمون اصراف کنیم. علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ....😘 خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد. خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.🍃 ............... اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم‌ خونمون. - علی جونم - ممنونم ازت واسه چی⁉️⁉️ - واسه بودنت، اینکه هستی و هوام و داری یه دنیا می‌ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمیخوام واقعا خوشبختم. اااا ببین چرا دروغ میگی؟ - 😐من کی دروغ گفتم!؟ یعنی تو از خدا بچه نمیخوای؟! - 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده . ..‌‌‌‌‌................ علی بدو دیگه دیرم شد. روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکم و میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم. - اومدم بانو اومدم در دانشگاه پیاده شدم و رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا.... - چشم خانومی برو دیرت نشه. چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهش گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. می‌خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتم و..... .............. - خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!! - جونم اقایی چی شده؟! بفرما مبارکه؟! -این چیه؟! شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟ - جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟! ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.! - وای خدایا شکرت عاشقتممم😍😍 ............... علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل‌. - سلام‌ خانم سلام عزیزم بفرما خوش اومدی - ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم. خوشبختم عزیزم بفرما - معرفی میکنم اقا علی همسرم سلام خوش امدید ممنونم علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!😉 - ااا علی باز شروع کردی باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ✋ - علی یارت عشقم مراقب خودت باش. ............. خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه‌ها دوست داشتم مشکلاتشون و حل کنم و از کارم لذت میبرم. تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد..... اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود. ......... اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشم و بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_دهم هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثبه خانوم تبریک میگم!! -چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه‌ات🍃 خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم: بزار امشب سوپرایژشون میکنم جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه، کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و... اوه کلی چیز میز درست کردم و واسه امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌ هم دعوت کردم. خداروشکر شب یلدا🍉 بود و یه بهونه داشتم واسه دعوت کردنشون. ....‌‌‌‌‌‌..... بفرمایید بفرمایید خوش اومدید. سلام عشق خاله هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌ نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومد تو پرید بغل علی و با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت. همه اومده بودن و همه چی اماده بود یه ربع بعد شام، میوه‌ها که تموم شد رو به همه بلند گفتم: یه سوپرایز دارم واستون⁉️ علی متعجب گفت: چی؟؟؟😳 صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش داده بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی⁉️ علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و .... گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت: آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟! علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدای بلند گفت : نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘 با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼 - ممنونم مادرجون اون شبم از شب‌های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت. .........‌... با مخالفت‌های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم، فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.😊😊 ............. خانم لطفا بخوابید رو تخت اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیاورد و گفت: - دکتر پس جنسیتش چیه⁉️ - مگه فرقی‌ام میکنه!؟ - نه هر دو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونیم. دکتر بعد یه بررسی گفت: شما خیلی خوشبختین علی گفت : چرا؟! - چون بچتون پسره👶 دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم. علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت: ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟! - اره شکر خدا حالش خوبه. ................. علی دستمو بگیر که با این وضعم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅 - ااا زبونت و گاز بگیر خدا نکنه. مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واسه انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم. ............... صدای علی تو خونه پیچید که میگفت: - ملکه ملکه من اومدم. از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم - جونم ، خوش اومدی حال خانم و شاهزاده ما چطوره⁉️ مگه این پسر شیطون تو واسه من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره اصلا صبر نداره. - خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زودتر ملکه رو ببینه🌼🌸 - اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم. - خانومی - جونم - یه اسم پیدا کردم واسه شاهزادمون - جدی ؟! چی؟! امیر طاها چطوره⁉️ امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم. پس قبوله اسمشو این بزازیم؟! چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼 حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره - چشم شما امر کنید😉 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ @karbala_1365
شهیدعبدالمهدی مغفوری.mp3
36.21M
[ سخنرانی عارف بزرگ لشکر۴١ثارالله شهید واصل بسیار جذاب ودلنشین ] . 🌱مزار این شهید در گلزارشهدای شهرکرمان زبانزدخاص وعام است وهمیشه شلوغ است. بسیار حاجت می دهد. خیلی ها از او راه ورسم عشق را آموخته اند. ◀️این صوت به سختی به دست آمده و برای اولین بار منتشر می شود. .... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺🍃روایت پیکری که سالم به ایران برگشت.🕊 #شهیدمحمدرضایی🌷 #روایت‌خواندنی #ازشکنجه‌تاشهادت🕊🌹 …❀ @Karb
⬆️⬆️ ✍به ( خط شکن لشکر ۵ نصر) 🌾 ٤ : درگیری خیلی شدید بود تا آن روز جنگ را از این دریچه ندیده بودم خیلی آتش دشمن زیاد بود جنگ از پشت شیشه ای تلویزیون با این فرق می کرد. ❣خیلی متفاوت بود گلوله ها واقعی، خونها واقعی، دشمن واقعی، ترس واقعی، شجاعت واقعی، ایثار واقعی، شهادت ها واقعی همه چیز واقعی... اینجا سینما نبود که وقتی یک صحنه هیجانی بود سوت و دست و فریاد بزنند. 🕊 اینجا سوت بود اما سوت خمپاره... دست بود اما قطع شده! هیجان بود اما کنترل شده دو گلوله قبل از ورود به پشت سنگرهای ب شکل به دستم خورد از آب بیرون آمدیم وارد سنگرهای ب شکل شدیم (سنگرهای کمین که به شکل ب بودند. بسیار مهندسی ساخته شده بود ) و درگیری بین ما و دشمن بسیار نزدیک بود آنقدر که چهره های هم را به راحتی میدیدم فرمانده شهید مسلم اعلام کرد بچه ها لو رفته و ادامه عملیات لازم نیست دستور داده اند که برگردیم نیروهای پشتیبانی نخواهند آمد (ما خط شکن بودیم) اما آنقدر دشمن نیرو در منطقه آورده بود که ما راهی برای برگشت نداشتیم به نوعی در محاصره بودیم چاره ای جز جنگیدن و مقاومت نبود تا راهی برای برگشت پیدا کنیم هر لحظه که می گذشت عزیزی را از دست میدادیم وارد یکی از کانال ها شدیم تیربارچی تانک به سمت کانال تیر میزد. 🍂نمی دانم با هر گلوله چند نفر زخمی و شهید می شدند ولی خودم از ناحیه گردن گلوله خوردم به علت ضربه وارده و حساس بودن محل اصابت گلوله (و شاید ضعف ایمان) بیهوش شدم نمی دانم چقدر طول کشید تا به هوش آمدم ولی وقتی به هوش آمدم سربازان عراقی را نزدیک خودم دیدم، با خودم گفتم؛ جالب است در عراقی ها هم آدمهای خوبی هستند که به بهشت می آیند فکر می کردم شهید شدم و در بهشت هستم و عراقی ها هم به بهشت آمده اند. ... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺🍃روایت پیکری که سالم به ایران برگشت.🕊 #شهیدمحمدرضایی🌷 #روایت‌خواندنی #ازشکنجه‌تاشهادت🕊🌹 …❀ @Karb
🌾چون مدت زیادی در داخل آب بود و لباس داشت ، زخم دست ایشان را که بالا زدم دیدم کرمهای سفید روی زخم بود و ترسیدم.😨 گفتم آقامحمد این چیه؟ گفت: به علت جراحات و عفونت دستم اینجوری شده است.😔 🍂وقتی به زندان رسیدیم محمد رفت داخل غرفه‌ای دیگری و دیگر خیلی به هم نزدیک نبودیم ولی در جریان درمانش بودم و گاها زخم هایش را خودم با باندهایی که شسته شده بود پانسمان می کردم نمی دانم کار درستی بود یا نه ولی این همه‌ی کمکی بود که به هم می کردیم و باندها را می شستیم و خشک می کردیم و مجدد استفاده می کردیم . 🍂بعد از این روزهای سخت وارد شدیم و من و با هم وارد یک حمام شدیم و به اجبار همه لباسهایمان را بیرون کردیم و حمام کردیم. محمد به من می گفت: بجای وقت گیری و خجالت از زمان استفاده کن که شاید دیگر حمام و صابون پیدا نکنی که خودت را تمیز کنی... در ضمن هم غسل بکن و هم نظافت.. من با خودم گفتم این از کجا می داند که دیگر از حمام خبری نیست؟ در هر حال حرفش را گوش کردم و با همان حالت عریان پشت به محمد کردم و کارهایی که گفته بود را انجام دادم و از حمام خارج شدیم تا به ما لباس بدهند و بعد از پوشیدن لباس به گروهای 100 نفری وارد آسایشگاها می‌شدیم... ... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🕊 #خاطرات_شـ‌هدا #پارت_چهارم 💠 #اسیرشهیدمحمدرضایی: 🍂من و #محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگ
🍂🕊 ۴ ۱۱💔🍂 💠خرداد 66 بود 🍂عدنان و علی آمریکایی (سرباز عراقی که لباس آمریکای می پوشید و چهره شبیه به سربازان آمریکای داشت و بسیار قوی و جسه ای بزرگ داشت و عدنان هم یک ورزشکار که زبان فارسی را کاملا بلد بود و بسیار جلاد بود)، دراردوگاه ، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد می گشتند. به آنها خبر داده بودند که از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. وقتی محمد را پیدا کردند علی آمریکای که قدی بلند و درشت اندام داشت اندام کوچک و ضعیف محمد را که دید خشمگین تر شد چون با توجه به چیزهای که در مورد محمد شنیده بود انتظار داشت یک فرد قوی جسه و بلند قد پیدا کند نه یک نوجوان لاغر اندام ...... 🍂 هر روز می بردند و محمد را با انواع روشها می کردند و می گفتند که چه کسانی با تو بودند؟ قرار بود چه کاری بکنید؟ برنامه های شما چه بود و....چوب کابل آبجوش برق و چسباندن اتوی داغ به بدنش ،کشیدن بر روی زمین با بدن لخت و زخمی بر روی خاک و خورده شیشه او را شکنجه می دادند ولی محمد آنقدر ایمانش قوی بود که بهترین راه را که و تحمل بود در پیش گرفته بود تمام بدنش زخم و خون بود. کسی با محمد صحبت نمی کرد. تنها در آسایشگاه می نشست و محمد اجازه نمی داد کسی به او نزدیک شود. می ترسید که هر کس به او نزدیک شود عراقی ها فکر کنند او هم از همراهان او بوده و او را هم شکنجه کنند. ... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
👆👆👆 🍃هفت_هشت سالی پیش ما در تهران زندگی کرد . از اول راهنمایی تا دبیرستان... او در کنار من بزرگ میشد و من نمیدانستم روح او از جسمش خیلی بزرگتر شده است و عشقی آشنا اورا صدا می‌زند و به دنبال خود می‌کشد و در آخر در خودش غرق میکند...🕊♥️ سن و سالی نداشت و باهمان سن کمش وارد شد.✨ جبهه را از دبیرستان شروع کرد.🌸 چند ماه بود و بعد رفت و عشق همچنان اورا صدا میزد تا اینکه نوبت رسید به عملیات ٤....❣ و کسی نمیدانست کربلای٤ قرار بی قراری‌های او میشود...❣ 🍃در جزیره مجنونِ ۲۰ شهریور شرکت داشت... از شب تا صبح در آب غواصی کرده بودند. با آن بیان زیباو دلنشینی که،داشت برایم تعریف کرد که چطور از شدت سختی یکی از همرزمانش در همان جا در مسیری که می‌رفتند شد...🕊🌹 گفت: دم صبح رسیدیم و سنگرها را فتح کردیم و از این طرف نیروها که آمدند می‌خواستند باهم دست بدهند که نتوانستند. قرار بود از آنطرف زمینی هم دست بدهند با ما , که ما ازآب رفته بودیم , که نتوانستند و ما برگشتیم عقب...👣 🍃بعد ازآن وارد گردانی بنام شد. همان گردانی که اورا برای همیشه جاودانه کرد...✨ بی‌قراری‌اش بیشتر شده بود. هرچه به عملیات نزدیکتر می‌شدند روح بزرگ بزرگتر میشد.. چهره زیبا و قد بلندی داشت که کم کم نورانیت خاصی در چهره‌اش جلوه‌گر شد که خبراز اتفاقی خاص را میداد... صدایی که صدایش کرده بود، خوب اورا خودش کرده بود که آرامش نداشت...✨ 🌾 ۴ که آغاز شد نمیدانم چه معامله‌ای با معشوق خود کرده بود که اورا یکجا برای خودش برد...🕊♥️ 🌾در شب سوم دی ماه به آب زدند. 👣 عملیات لو رفته بود اما باید در هر شرایطی به قول خود وفا میکردند..💕 ماندند ، جنگیدند و ما را تاابد مدیون خون خود ساختند...🌷 🍃بعداز عملیات فهمیدم که محمدحسن چه عشقی به معشوقش داشته که حتی ذره‌ای از پیکرش هم برای ما نیامد و برای همیشه مهمان ماند...🕊🌹 ✨ حالا روح بلندش سالهاست در آسمان آرام گرفته و از آن سوی اروند نظاره‌گرِ ماست...🕊 تا همیشه ، تنهامزار آبی او شد...❣❤️ 💔شهدا خیلی غریب‌اند بخصوص ٤.. و این است...❣ ؛ تولد: شهادت: ۴ 🕊 .... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
.... 🔻 💧وقتی که او را زدم ، عراقی‌هایی که سر جاده بودند آتش شلیک مارا دیدند. ناگهان دوشکایی که بطرف ایران قرارداشت را برگرداندند بطرف ما و شروع کردند به تیراندازی که در آن لحظه خداوند کمک کرد و نارنجکی نثار آن دوشکا شد. 🌹بچه‌ها با شجاعت و فرزی خاصی کشیدند سر جاده. این را حرکت راحت نبود ما تا بالای ران پا و ساق پا در گِل و لجن فرو رفته بودیم. بچه‌ها با دست و پا خودشان را از داخل آن کشیدند بیرون و رفتند سر جاده و سنگرها را یکی پس از دیگری منهدم کردند. این در حالی بود که در منطقه‌ای که بچه‌های وارد عمل شدند قبل از اینکه بخواهند عمل کنند آمدیم قسمتی که من جدا کرده بودم که دیدم درگیر شده‌اند. تعجب کردم که چرا قبل از اینکه ما بخواهیم شروع کنیم دسته دوم شروع کرده‌اند؟!🤔 که بعدا گفتند: به محض اینکه ما خودمان را رساندیم به جاده و پشت سر عراقی‌ها قرار گرفتیم ، به محض اینکه سرو صدایی شد عراقی‌ها بیرون آمدند و متوجه ما شدند و تیراندازی کردند ،ما هم مجبور شدیم که با آنها درگیر شویم. که به دنبالش شما درگیر شدید.🍂 🌾درحینی که بچه‌ها یکی پس از دیگری سنگرها را منهدم می کردند و نارنجک می انداختند و می رفتند جلو ، یک راننده لودری داشت آنجا خاک می برد و با خاک و سنگ جاده را ادامه می داد. بچه‌ها راننده را که هیکل درشتی هم داشت ، از سر ماشین کشیدند پایین و اسیر کردند. 🍃در ۲۰شهریور بچه‌های با شجاعت بی نظیر خود خط را شکستند ، هرچند تعدادی از یارانمان ردای سرخ را به تن پوشیدند...🕊🌹 شاید نتوان تمام را در برگ برگ صفحهاتِ تاریخ آورد اما یاد یاران و شهیدمان در لابه لای قلبمان تا ابد به رنگ سرخ که نشانه مظلومیت است حک شده و تا ابد با ما خواهد بود.❣ 🌺راوی: جانباز و آزاده مسئول آموزش گردان‌غواصی‌جعفرطیار استان‌همدان👣 .... 🌾🕊 ٤ یــــــــــٰاحُـسیٖــــــــــــــــنْ🏴 @Karbala_1365🏴 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌اول
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 ‌ یک چشمم به در بود و یک چشمم به ساعت. ساعت از یک که می‌گذشت میرفتم طول و عرض حیاط را متر میکردم. راه میرفتم و صلوات میفرستادم و دعا میکردم. چند دقیقه یک بار در حیاط را باز میکردم و سرک میکشیدم به کوچه . بیشتر وقتها صدای راه رفتن من بابای امیر را بیدار میکرد، داد میزد: »باز بیداری؟ هنوز امیر نیومده؟ « می گفتم:»آره. منتظر امیرم. تو بخواب، دیگه الان میاد. «هر چه بیشتر میگذشت نگرانی من هم بیشتر میشد. فقط دعا میکردم برگردد. کمی که بیشتر میگذشت با خودم میگفتم:»اگر برگردد کاری میکنم دیگراز این کارها نکنه، نمی گه من چه حالی دارم؟« بین ساعت دو و نیم تا سه می‌آمد. وقتی میرفتم جلو خودش میفهمید حالم خوب نیست، سرش را می‌انداخت پایین.  آخه امیر جان الان چه وقت آمدن. نمیگی من نگران میشم؟ " مامان جان!ببخشید دیر شد،کارمون یه کم طول کشید. بعدشم راه بدی که نرفتم نمیدونی چقدر خوشحال میشن وقتی وسایل را میدیم بشهون. نگران من نباش هیچ طوری نمیشه. " بعد میآمد پیشانی منومی‌بوسید و میرفت داخل. وقتی میآمد میدیدمش و خیالم راحت میشد، آرام میشدم بعد هم وقتی میدیدم خودش راضی است من هم راضی میشدم. اما مثل اینکه نگرانی قسم خورده بود که از من دور نشود. .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸 راوی: (مادر شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌سوم
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  رضا زخمی شده، برین کنار دیگه، دورش جمع نشید. - بدو ماشین رو بیار باید برسونیمش بیمارستان.  خدا لعنتشون کنه، نمیدونم این تیزی‌ها رو از کجا درمیارن. - نباید بهشون نزدیک میشد قبلا بهش هشدارداده بودم.  باید یه فکری برا این وضع بکنیم. - باید توان بچه را ببریم بالا، همه بچه‌ها باید یاد بگیرن. معلوم نیست تا کی باید با این آدم ها سر و کله بزنیم.  میخوای چی کار کنی؟ - فکرش رو کردم، باید با سپاه حرف بزنیم یه جایی بهمون بدن بتونیم ورزش کنیم. همه بچه‌ها باید تو این کلاس ها شرکت کنن. امیر از قبل دفاع شخصی و تکواندو را یاد گرفته بود. این مربوط به‌موقعی است که‌من دبیرستان امام میرفتم و امیر دبیرستان شریعتی یا همان رضاشاه سابق که در خیابان مهدیه نزدیک ایستگاه عباس آباد بود. دوره دبیرستان ما حال و هوای خاصی داشت. آن زمان ما فقط درس نمیخواندیم؛ هم فعالیتهای ورزشی داشتیم و هم کارهای سیاسی میکردیم. البته در حد خودمان. امکانات ورزشی مدرسه‌ها هم زیاد نبود. زنگ ورزش که میشد یک توپ به ما می دادند و میگفتند:»برید ورزش کنید.« ما هم به نسبت علاقه‌ای که داشتیم یک ورزش را انتخاب میکردیم. یک عده بسکتبال بازی میکردند و یک عده والبیال،عده زیادی هم فوتبال. همه هم در همان حیاط مدرسه بود. من و چند نفری از بچه‌ها به ورزش های رزمی علاقه داشتیم. رفتیم با مدیر مدرسه حرف زدیم و راضیش کردیم که زیر زمین مدرسه را به ما بدهند. نه تشک داشتیم و نه لباس رزمی.روی همان موزاییک‌ها شروع کردیم به تمرین. اولین مربی ما یکی از بچه‌ها بود به اسم حمید ملکی که الان روحانی است و در قم تدریس میکند. حمید از قبل با کونگ فو آشنا بود و مدتی کار کرده بود. حسین برفیان و هم به او کمک میکردند و هر چه را که بلد بودند به ما یاد می دادند. چند وقت بعد هر کدام رفتیم یک باشگاه. اواخر سال ۵۶ که تب انقلاب بالا رفت ما هم فعالیتمان را بیشتر کردیم. حال و هوای مدرسه عوض شده بود. الان که مقایسه میکنم دوره دبیرستان ما پر بود از هیجان و اضطراب که روح تشنه ما را سیراب میکرد. یکی از کارهایی که میکردیم و آن روزها به ما خیلی کمک میکرد تا راه را پیدا کنیم کلاسهای قرآن بود که بیشتر زیر زمینی تشکیل میشد. یعنی جای جلسات ثابت نبود تا شناسایی نشود و سعی میکردند اعضای جدید کمتری راه بدهند تا مبادا حرفهایی که در جلسه گفته میشود به بیرون درز پیدا کند و مشکل ساز شود. ما هم به واسطه یکی از دوستان وارد این جلسه شدیم. .... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🍃بعد از چند ماه اومده بود مرخصی. نفهمیدم مامان چطور خودش را رساند دم در. همچین را بغل کرده بود که احساس کردم الان دنده هایش می شکند. میخواهد این دفعه تلافی دفعه قبل رو هم در بیاورد. دفعه قبل بعد از عملیات ۸ بود که آمده بود خانه. از در که آمد همه دویدیم جلو. مادر دستهایش را باز کرده بود تا امیر آقا را بغل بگیرد، بچه‌های من هم کوچک بودند و از دیدن عمو امیر خیلی خوشحال شدند. بالا پایین میپریدند و میخواستند با یک خیز بلند خودشان را به امیر آقا برسانند که همه غافلگیر شدیم. امیر آقا کنار در ایستاد و گفت:»هیچ کس نیاد جلو.« صداش به سختی در میآمد. فکر کردیم سرماخورده و میخواهد که بقیه سرما نخورند. مادر با تعجب و نگرانی پرسید: چرا امیر جان؟ چیزی شده؟ گفت: نه مامان جان! لباس های تنم آلوده است بذارین برم حمام بعد که آمدم همه را بغل می کنم. مامان نگران شد، گفت: تلویزیون گفت در عملیات زدن، نکنه تو هم شیمیایی شدی؟ گفت: آره مامان جون، شیمیایی زدن ولی من خوبم نگران نباش. می بینی که چیزیم نیست. بچه ها را کنار کشیدیم. نیم ساعتی طول کشید تا از حمام برگردد، آن موقع در خانه حمام نداشتیم باید میرفت حمام سر کوچه، بیشتر خانه‌ها حمام نداشتند و حمام های عمومی رونق و صفای خاصی داشت. وقتی برگشت، گفت: خواهر جان لباسها را داخل پلاستیک گذاشتم که دور بندازیم. نکنه آنها را بشورید. پرسیدم:چرا؟ نشست کمی برایم حرف زد. دلش گرفته بود و بیخبری از شرایط و وضعیت رزمنده ها هم اذیتش می کرد. گفت: تو عملیات ۸ نیروهای عراقی که دیدن شکست خوردن و کاری از دستشان بر نمیاد شیمیایی زدن. بیشتر بچه‌ها شیمیایی شدن. من وضعیتم خیلی بد نیست. فرمانده‌ها آنهایی را که زنده مانده بودن فرستادن عقب تا برن دکتر و خودشان را مداوا کنن. مادر شنید، شروع کرد به گریه کردن. امیر نشست کنارش و دستش را در دست خودش گرفته بود و هی میبوسید و می گفت: مامان جان نگران نباش. میبینی که سالمم. فردا باید برگردم. فقط امشب پیش شما هستم، حالا شما می خواهی تمام این مدت را گریه کنی؟ نمیخواهی به من شام بدهی؟ ً وضعیت گلوی امیر خوب نبود ولی هر چه اصرارکردیم دکترنرفت. گفت:" خودش خوب میشود. مادر یک شیشه شربت سینه از یخچال آورد و گذاشت تو ساکش. کار دیگری از دستش بر نمیآمد. فردا صبح دوباره با گریه‌های مادر و دستهای مهربان پدر خداحافظی کرد و رفت. ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: راوی: ، زن برادر شهید. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#گردان‌جعفرطیار(ع) سدگتوند قبل‌از #عملیات‌کربلای۴ 🌾🕊 #تنهــاکانال‌شهـدای‌کربلای٤👇 @Karbala_1365
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 گفت:" مامان جان به جای شما زیارت کردم، از امام رضا(ع) خواستم شما را بطلبد که با پدرم بیای پا بوسش. " من گریه میکردم و امیر یواش یواش حرف میزد. حس کردم این حرفها مقدمه چینی است تا حرف دیگری بزند. گفت:مامان جان، من نمی تونم اینجا بمونم. دلم برای جبهه و بچه ها لک زده. می خوام بروم. شما حرفی نداری؟ گفتم: مامان جان،پس درس و دانشگات چی می شه؟ مگر نگفتی درس می خونم ؟«گفت:»الان کلاسها تعطیل شده، هر وقت شروع شد بر میگردم. نگران نباش. از آنجا بهت زنگ می زنم.«تصمیمش را گرفته بود من هم نمیخواستم مانعش بشم، حتی اگر می خواستم هم نمیتوانستم. گفتم: ً برو مادر ولی قول بده جلو نری". چه حرفی زدم، مگر میشود جلو نرود؟ اصلاً مگر به من قول داد، که راضی شدم و اجازه دادم که برود؟ اگر... اصلا چرا اینقدر فکر میکنی؟ توکل به خدا، انشالله طوری نمی شه. باز بر می گرده و می بینیش. « مدام فکر میکردم.»پس چرا کلاس ها باز نشد؟ چرا امیر بر نگشت؟ سال هفتاد و دو بود که از طرف دانشگاه با ما تماس گرفتند. از من و برادرش دعوت کردند که برای مراسم بزرگداشت شهدای دانشگاه بلال حبشی به تهران برویم. مراسم خوبی بود. بیشتر دوستان امیر بودند. چند روز بعد از برگشتن ما از تهران بسته‌ای از طرف دانشگاه رسید. بازش که کردم بغضم ترکید. دیگر نمیتوانستم روی پاهای خودم بایستم. لیسانسی که میشد امیردر سلامت و آرامش بگیرد، اگر این صدام لعنتی به ایران حمله نمیکرد، حالا برای من فرستاده بودند. این مدرک را هم قاب کردم و کنار قاب‌های دیگر گوشه اتاق گذاشتم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: (مادر شهید) ..... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨🕊 #رازکانال‌کمیل.... حکایت حماسه رزمندگان #گردان‌کمیل و #شهیدابراهیم‌هادی در فکه.🕊❣ کاری از گروه
✨🕊 .... این قسمت: ••••• 🕊یکی از رزمندگان کانال شبانه به اطراف کانال رفت و قبل از روشن شدن هوا برگشت. بعد از بازگشت به کانال درحالی‌که بغض، راه صحبت کردن را بر او بسته بود گفت: داشتم آرام و سینه‌خیز از معبر می‌گذشتم. پایم به چیزی گیر کرد! چند ثانیه متوقف شدم به آرامی سرم را به عقب چرخاندم. دست ضعیف و ناتوان مجروحی پایم را گرفته بود. پایش قطع شده و خون زیادی از او رفته بود. یک پایش را هم با چفیه بسته بود. صورت این مجروح به سختی دیده می‌شد، اما حالت ضعفش به خوبی نمایان بود. چهار شب از آغاز عملیات می‌گذشت و زنده ماندنش بیشتر شبیه به معجزه بود! از این‌که چگونه توانسته بود از دیدن دوربین تک تیراندازها در امان بماند، هیچ کس نمی‌دانست! فکر کرد می‌خواهم او را به عقب ببرم. به آرامی سرم را نزدیک گوشش بردم. به او گفتم: برادر، عقب نمی‌روم که تو را با خود ببرم. بچه‌ها در کانال گیر کرده‌اند و من به دنبال مهمات آمده‌ام. آن مجروح لبانش به سختی تکان خورد. چیزی گفت اما آن‌قدر صدایش ضعیف بود که حرفش را نفهمیدم. سرم را به دهانش نزدیک‌تر کردم. تشنه بود و آب می‌خواست! می‌گفت: گلویم از بی آبی بدجور درد می‌کند، اگر امکان دارد آبی به من بده. ناخودآگاه به یاد شرمندگی سقای کربلا افتادم. سرم را پائین انداختم و قطره های اشک آرام از چشمانم جاری شد.😔 نمی‌توانستم برایش کاری کنم. بی‌ آن‌که چیزی بگویم، شرمنده و خجالت‌زده صورتم را به روی صورت رنگ‌پریده‌اش گذاشتم. خیلی سرد بود. اما به من آرامش خاصی داد. آن‌قدر خسته بودم که از آرامش خوابم برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای انفجاری بلند شد سرم را بالا آوردم و به صورتش نگاه کردند. دستم را به آرامی به روی صورتش گذاشتم از هُرم گرم نفس‌هایش خبری نبود! او را صدا زدم و بشدت شانه‌هایش را تکان دادم. دیدم راحت و آرام و مطمئن خوابیده. او دیگر تشنه نبود.😭 وقتی دوست ما این ماجرا را تعریف کرد، ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. سرم را به سمت آسمان بالا بردم. ستاره‌ها آرام به این صحنه نگاه می‌کردند. نمی‌دانم چه چیزی علی اکبرهای خمینی را پس از چهار روز از پا درآورده!؟ جراحت؟! خون‌ریزی؟! تشنگی وصال؟! و یا. . . 🕊 غرورانگیزترین قسمت این داستان این‌جا بود که بعضی از همین بچه‌ها، قمقمه‌های دوستان شهید خود را که مقداری آب داشت پیدا می‌کردند، اما با آنکه خود از شدت تشنگی می‌سوختند، به آن لب نزده و آن را برای دوستان مجروح‌شان در کانال می‌آوردند. 🍃 براستی این بچه‌های شانزده، هفده‌ساله این رسم جوانمردی را از کجا آموخته بودند؟! رزمنده‌ای که می توانست به راحتی خود را سیراب کند و جان خود را نجات دهد تنها به خاطر کمک و یاری به دوستان مجروحش، نه‌تنها حاضر به عقب‌نشینی نبود بلکه حتی از آبی که به زحمت پیدا کرده بود قطره‌ای نمی‌نوشید. این مصداق دقیق همان آیه نورانی قرآن است که «هرگز به حقیقت نیکی به طور کامل نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید.» اگر می‌خواهید بدانید که این حماسه در کجا و کدام منطقه اتفاق افتاده و این مقاومت بچه‌های کمیل مربوط به کدام سرزمین است با ما همراه شوید ابتدا کمی به گذشته برمی‌گردیم و مقدمه‌ای از شروع این دفاع مقدس را یادآور می شویم اما توصیه‌ای به شما همراه گرامی دارم اگر می‌خواهید با روحیه فداکاری و ایثار همراه با اخلاص بچه‌ها در این آشنا شوید، حکایت این مجموعه را در جایی خلوت و اگر شد دوباره مطالعه کنید تا رازهای نهفته در این حکایت و شما برملا شود تا بدانیم مشکلات دنیای ما یک هزارم مشکلاتی که این رزمندگان تحمل کرده‌اند نخواهد شد. .... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨🕊 #رازکانال‌کمیل.... این‌قسمت: #والفجرمقدماتی♥ ••••• به منظور بررسی منطقه عملیات، در ستاد قرارگاه
✨🕊 راه ارتباطی این پاسگاه به چنانه، دسترسی به رودخانه کرخه و همچنین جاده اهواز-اندیمشک بر اهمیت فوق‌العاده نظامی این پاسگاه می‌افزود. پاسگاه در همان روزهای ابتدایی جنگ نیز، بارها و بارها شاهد رشادت‌ها و دلاوری‌های نیروهای مدافع خود بود و چندین بار بین نیروهای خودی و دشمن دست‌به‌دست شد. اما در نهایت این پاسگاه، به دلیل غلبه تجهیزات نظامی دشمن سقوط کرد و مدافعان آن عقب‌نشینی کردند. پاسگاه طاووسیه در مقابل پاسگاه التحریر عراق، در جاده مرزی و پس از پاسگاه دویرج به سمت چزابه و پس از آن پاسگاه رشیدیه قرار داشت. پاسگاه در مقابل پاسگاه الرشید عراق قرار داشت. در نزدیکی این پاسگاه در خاک ایران، تپه‌های رملی زیادی وجود داشت که به "تپه‌های دوقلو" شهرت پیدا کرد. ارزش نظامی این تپه‌ها به قدری بود که دشمن در اوج آن و اطرافش خطوط پدافندی محکمی ایجاد نمود. یکی از محورهای مهم و حساس این عملیات، حد فاصل دو پاسگاه طاووسیه و رشیدیه و در اطراف همین تپه‌های دوقلو بود. پاسگاه هم به عنوان قدیمی‌ترین پاسگاه مرزی ایران در به شمار می‌رفت. این پاسگاه از قدیم‌الایام دروازه‌ی مهمی برای عراق و ایران بود. دشمن از همان ابتدای جنگ با تصرف این پاسگاه و تسلط بر تنگه مهم و استراتژیک چزابه توانست شهرهای و را اشغال کند. اما آسمانی‌ترین و خاکی‌ترین منطقه‌ای بود که برای میزبانی این عملیات انتخاب شد. بسیاری از بسیجیان، و حتی آن‌ها که دوران حماسه را ندیدند و سال‌ها بعد بر خاک فکه قدم نهادند، این اعتقاد را دارند که همان‌طور که راز انتخاب سرزمین کربلا برای آن حماسه عظیم، تاکنون به‌صورت کامل برای اهل راز مکشوف نشده، شاید سر انتخاب این نقطه از زمین نیز حکایتی دیگر داشته باشد! جدای از جغرافیای نظامی منطقه، فکه دارای یک عظمت و جایگاه ویژه‌ای است. رمل‌های تشنه‌ی فکه بی‌ارتباط با خاک تفتیده و سوزناک نیست. تنها خون شهدای مظلوم توانست به آن‌ها ارزشی غیرقابل‌توصیف دهد. سرزمین فکه با رمل‌های سوزان خود چنان ارزشی یافت که خاک مقدسش سجده گاه فرشتگان و ملکوتیان و زمینیان گردید. ... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨🕊 #رازکانال‌کمیل.... این‌قسمت: #والفجرمقدماتی♥ ••••• به منظور بررسی منطقه عملیات، در ستاد قرارگاه
✨🕊 ... این‌قسمت:↓ 🌱🌾 •••• برای آماده‌سازی طرح عملیاتی، برنامه‌ریزی‌های دقیقی صورت گرفت. تقریباً همه یگان‌های رزم از سراسر کشور، خود را برای حضور در این عملیات منطقه رسانده بودند. اصل غافل‌گیری یکی از عوامل بسیار مهمی بود که در عملیات‌های پیشین، پیروزی‌های گسترده‌ای برای رزمندگان اسلام در پی داشت. برای پیروزی در این عملیات هم رعایت غافل‌گیری ضروری به نظر می‌رسید. غافل‌گیری در زمان و مکان عملیات، سازمان رزم، تاکتیک و تجهیزات، می‌توانست با سردرگم کردن دشمن، موجبات پیروزی را فراهم نماید. فرماندهان تصمیم داشتند در عملیات هم دشمن را در انتخاب منطقه عملیاتی و سازمان رزم و غافل‌گیرکنند. از این‌رو با انتخاب منطقه رملی و تغییر گسترده در سازمان رزم، دست به تغییر گسترده‌ای در طرح طراحی عملیات زدند. پس از عملیات‌های و در سازمان رزم تغییرات ساختاری زیادی به وجود آمد. سپاه توانست با سازمان‌دهی نیروهای بسیجی و داوطلب مردمی، تیپ‌ها را به لشکر تبدیل کند. لشکرها به سپاه تبدیل و سه سپاه تشکیل گردید. سپاه سوم صاحب الزمان (عج)، یازده قدر و هفت حدد آماده عملیات شد. قرار بر این شد که یگان‌های رزمی سپاه به‌عنوان وارد عمل شده و در مراحل بعدی با ورود نیروهای ارتش، پیروزی کامل شود. برای اجرای این عملیات سه قرارگاه ، و تشکیل شد. قرارگاه نجف در سمت راست فک و در محدوده پاسگاه فکه تا رشیدیه مأموریت اصلی عملیات یعنی شکستن خط را برعهده داشت. قرارگاه کربلا در سمت چپ و از رشیدیه تا به عنوان تک پشتیبان و قرارگاه فجر در شمال فکه به‌عنوان عملیات فریب، کار شناسایی خود را آغاز کردند. در طرح عملیات، قرارگاه فجر مأموریت داشت تا در سه مرحله برای عملیات اقدام نماید. در مرحله اول پاسگاه‌های مرزی ایران را آزاد نماید و با عبور از کانال‌های سه‌گانه دشمن پشت جاده آسفالت مرزی عراق پدافند کند. در مرحله دوم، پیش روی را به سمت خاک دشمن ادامه داده و خود را به ساحل هور السناف برساند. در مرحله سوم، پس از تامین ساحل به نیروهای قرارگاه کربلا ملحق شده به سمت العماره پیش‌روی نماید. همین مأموریت برای قرارگاه کربلا نیز تعریف شد. آن‌ها در آخرین مرحله باید با نیروهای قرارگاه نجف به سمت شهر العمار پیش روی نمایند. کار آماده‌سازی نیروها آغاز شد پیاده‌روی‌های شبانه مانورهای عملیاتی و .... همه نیروها خود را برای این عملیات آماده کردند. و نام عملیات به خاطر ایام الله دهه فجر بنام "والفجر" تعیین شد. ... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✨🕊 .... این‌قسمت↓ •••• 🍃چهره زشت و کریه نفاق در لو رفتن این محورها که با زحمت و تلاش بسیار شناسایی می‌شد، نقشی پررنگ داشت. در جریان شناسایی خال جدید نیز یکی از منافقین توانسته بود با نفوذ در بین نیروهای اطلاعات عملیات نیلگون کالک ها و اطلاعات محورهای حملاتی را به دست آورده و به عراق پناهنده شود. به‌رغم تلاش‌های خستگی‌ناپذیر نیروهای شناسایی متأسفانه دشمن هوشیار شده و نسبت‌به تقویت نیروهای خود افزایش موانع اقدام که از هوشیاری دشمن و افزایش موانع و سنگرهای کمین باعث شد تا رزمندگان اسلام نتوانند تا عمق دشمن را شناسایی کنند و آن‌ها تا شب عملیات هم نتوانستند از وجود موانع مستحکمی چون خاک‌ریزهای ب شکل و سنگرهای آن و کانال‌های جدیدالاحداث، اطلاعاتی کسب کنند. نبودن خط تماس مشخص، امکان نفوذ به قلب مواضع دشمن را برای نیروهای شناسایی فراهم نکرد. لذا تحرکات و مواضع دشمن به‌صورت دقیق مورد شناسایی قرار نگرفته و روزها به سردی سپری می‌شد. اما نیروهای شناسایی در آن شب‌های سخت و سرد زمستان ال‌گور با دقت از هر روزنه‌ای برای نفوذ به مواضع دشمن بهره می‌گرفتند تا بتوانند اطلاعات بیشتری بدست آورند. فشار روحی و روانی ناشی از شناسایی‌های ناقص، بیش‌از همه بر قلب فرماندهان سنگینی می‌کرده. آنان برای قوت قلب خود و رسیدن به سکینه الهی عزم خود را برای دیدار ولی خدا، امام مهربان امت جذب می‌گردد و عازم تهران شدند. تنها «حسن باقری» مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا و چند نفر دیگر ماندند تا شخصاً آخرین شناسایی‌ها را به‌طور دقیق‌تر از نزدیک رصد کنند. ولی متأسفانه در نهم بهمن هزار و سیصد و شصت و یک و در حین شناسایی، حسن باقری و مجید بقایی به شهادت رسیدند. همه نیروها از حملات بزرگ کار جنگ را یکسره خواهد کرد حرف می‌زدند. اما برخی فرماندهان از این‌که از عمق مواضع دشمن اطلاعی نداشتند، نگران بودند. در همان ایام اعلام شد که دشمن در پشت مواضع خود، موشک‌های پیشرفته ضدهوایی سام هفت را مستقر کرده که قاتل هواپیماهای جنگنده‌های ما بود. .... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✨🕊 .... این‌قسمت↓ ••••• منطق عجیبی بر زندگی‌شان حاکم بود. در آن منطق هر که عاشق حسین(علیه‌السلام) بود آرزوی شهادتی حسین‌گونه می‌کرد آن‌گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد. هر که در دام عشق مادر سادات می‌سوخت، طلب درک شکستن پهلو و می‌کرد. و هر که عاشق سقای تشنه‌کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی‌دست می‌کرد. عجب روزگاری بود. هیچ‌کس با عقل دنیایی خود نمی‌تواند آن روزها و شب‌ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود. مدینه فاضله‌ای که عرفا از آن یاد می‌کردند و می‌گفتند در دنیای مادی به وجود نخواهد آمد، ما به چشم خود دیدیم. آن‌جا هیچ‌کس به‌دنبال نفع شخصی نبود همه به‌دنبال ایثار و ازخودگذشتگی بودند. نیمه‌شب که بیدار می‌شدیم برای لحظاتی فکر می‌کردیم که بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند! اما هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. همه بیدار بودند . چشم‌ها از خوف خدا بارانی بود. انسان تعجب می‌کرد که این بسیجی‌ها کی استراحت می‌کنند!؟ عجیبی بود که همین زاهدان نیمه شب‌های هنگام روز چونان شیری درنده می‌غریدند. دندان‌ها را محکم به‌هم می‌فشردند و در تمرینات سخت و محکم استوار پا بر زمین می‌کوفتند. آنان به‌درستی مصداق همان آیه شریفه اشدا علی الکفار و رهنما و بینهم بودند. صدای خنده و شوخی‌هایشان روزهای دوکوهه را مشعوف می‌کرد و قهقهه شبانه‌شان سکوت شب‌های دوکوهه را مبهوت! در کارزار مبارزه و جهاد یاران خمینی کمتر به نتیجه می‌اندیشیدند آنچه برایشان بسیار اهمیت داشت ادای تکلیف الهی بود. آن‌هم به بهترین نحو و اثر گذار ترین شکل ممکن. روحیه شهادت‌طلبی، اراده پولادین و اطاعت‌پذیری محض از شاخصه‌های ممتاز رزمندگان سلحشور اسلام در آستانه نبرد والفجر بود. عملیاتی که بعدها به تغییر نام یافت. ... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدعیسی‌حیدری (شهیدغواص) با چهار پنج نفر #غواص جزیره ام الرصاص را حفظ کرد شب #عملیات‌کربلای چهار
) جلوتر از وارد آب می‌شد برای آموزش نیروهای تحت فرماندهی‌اش سرمایه گذاری زیادی کرده بود. یک روز گفت: آموزش را صد در صد نیاز داریم، ولی از اون مهم تر؛ توکل به خدا و استعانت ازائمه‌ی اطهاره. با آموزش‌هایی که می بینیم، یک اعتماد به نفس ظاهری پیدا می‌کنیم، اگر شب عملیات، به فریاد ما نرسند، از اون موانع کذایی نمی‌تونیم بگذریم. جلوتر از نیروها وارد آب می‌شد و آخرین نفر از آب خارج می‌شد، همیشیه با یاد حضرت فاطمه (سلام الله علیها) کارهایش را پیش می برد. ......... 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
او دوم آبان در روستای #طزرق در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. نامش را از لای قرآن برداشتند. دوران طفو
دوران نوجوانی خود را با شرکت در راهپیمایی های بدو و عضویت فعّال در بسیج مدرسه و پایگاه شهید دروکی در خدمت انقلاب و دستاوردهای آن بود. با شروع جنگ، شوق حضور در و خدمت به اسلام و انقلاب؛ باعث تلاش بی وقفه ی او برای رفتن به جنگی شد. ولی به علت کوچکی جثّه و کمی سن، هر دفعه او را به# شهر خود برمیگرداندند. ...🌸
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خاطره مادر : "پسرم! بَسه دیگه، چقدر میری جبهه؟ بیا بِشین دَرسِت رو بِخون؛ بُرو کار و کَسب
پس از تلاشهای بسیار و دستکاری شناسنامه،(اضافه کردن دو سال به سن خود) و رضایت نامه جعلی، بی خبر و مخفیانه؛ راهی مناطق عملیاتی کردستان شده و با گروهک کومله و دشمن متجاوز به نبرد پرداخت. طی حضور ۵ ساله در جبهه، در عملیات های رمضان، بدر، خیبر، والفجرمقدماتی، والفجر یک، والفجر ۸، کربلای ۲ و ۴ شرکت داشت. ....
.. 🍂 خیابانها شلوغ بود و صدای جمعیت بلند شده بود.. همانهایی که شبیه گرگهای وحشی، دلشان بی‌حجابی را میخواست و ناآرامی را برای شهر آورده بودند، بخاطر زن زندگی آزادی، که حتی معنیش را هم نمیدانستند..!😔 ناگهان صدای گلوله پیچید و یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد.. گلوله قلبی را نشانه گرفته بود، قلبی که مملو از عشق به وطن بود و امنیت، قلبی که هر تپشش ذکر یازهرا(ع) و یاحسین(ع) را داشت.. دیگر هیچ صدایی به گوشها نمیرسید جز ....❣ حتی صدای دویدن همرزمانش به سمت او هم دیگر نمی‌آمد..! نگاهش بسمت آسمان بود و لباس و دستش غرق در سرخی خونش...💔 قاتل از ترس گریخت.. خواستند اورا به بیمارستان برسانند تا قلبش سالهای بیشتری‌را برای میهن و دخترکش بتپد، اما چشم‌هایش آرام به خواب عمیقی فرو رفت و دیگر خبری از صدای قلبش نبود..💔 چهل شب برای امنیت شهر ناآرام و بی‌قرار بود و خواب نداشت.. چشمانش از فرط خستگی گود افتاده بود.. دلش آغوش مولایش را میخواست! و حالا آرام در آغوش مولایش اباعبدالله(ع) خوابیده بود..🥀 . . .💔 باخون سرخش شهر آرام شد. نام پر آوازه‌اش بر دیوارهای شهر حک شد، اما !!! هنوز دخترکش به نبود پدر عادت نکرده است. مادرش دلتنگ دیدار دوباره اوست. همسرش هر روز دلتنگتر از دیروز میشود.. و چه بی‌رحمانه هنوز دخترکانی روسری‌هایشان را نپوشیده‌اند و روی خون او راه می‌روند و صدای قهقه‌ی خنده‌های زشتشان شهر را آلوده و ابرسیاهی روی آن کشیده است.. به خیال خود همه چیز تمام شده‌است، بی‌خبـر از آنکه او هنوز بیدار است، قلبش می‌تپد و راهش ... ــــــــــــــــــــــــــــــ🍂 تقدیم به ... شهادت: ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ شهرستان‌ملایر @Shahadat1398🕊
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدعیسی‌حیدری (شهیدغواص) با چهار پنج نفر #غواص جزیره ام الرصاص را حفظ کرد شب #عملیات‌کربلای چهار
) جلوتر از وارد آب می‌شد برای آموزش نیروهای تحت فرماندهی‌اش سرمایه گذاری زیادی کرده بود. یک روز گفت: آموزش را صد در صد نیاز داریم، ولی از اون مهم تر؛ توکل به خدا و استعانت ازائمه‌ی اطهاره. با آموزش‌هایی که می بینیم، یک اعتماد به نفس ظاهری پیدا می‌کنیم، اگر شب عملیات، به فریاد ما نرسند، از اون موانع کذایی نمی‌تونیم بگذریم. جلوتر از نیروها وارد آب می‌شد و آخرین نفر از آب خارج می‌شد، همیشیه با یاد حضرت فاطمه (سلام الله علیها) کارهایش را پیش می برد. .........   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄