eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وچهلوچهار فقط کافی بود کمی دقت کنه تا بفهمه ..میدونم که فهمیده بود ..همه د
ولی انگار شانس با من نبود ..شاید همین یغض بود که نسیر زندگیمو باز کرد .. خیره به پاهام شروع کردم به زدن یه غریبه با من تو این خونست که به تو خیلی شباهت داره پیرهنی که تنشه مال توئه جای تو گوشی رو برمیداره همون آهنگی رو که دوس داشتی با خودش تو خلوتش میخونه ولی با من سرده با اینکه همه چیزو راجبم میدونه این نمیتونه تو باشی مگه نه خالیه از تو فقط جسم توئه هر جا که هستی منو میشنوی بگو این سایه هم اسم توئه منو میبوسه و بی تفاوته باورم نمیشه اینه سهمم دیگه انگار بین ما چیزی نیست وقتی لمسم میکنه میفهمم اولین بار بهش شک کردم وقتی دیدم که دروغم میگه وقتی دیدم که به سمتش میرم از نگاش گرم نمیشم دیگه سرمو بلند کردم و با چشای اشکی خیره شدم بهش ..بزار هر کی اینجاست هر چی میخواد فکر کنه ..من دیگه نمیتونم این دردو با خودم حمل کنم ..من دخترم ..چقدر مگه توان دارم ..چقدر میتونم ببینم و دم نزنم ..بزار بفهمه با من چیکار کرد امشب یه غریبه که صداش مثل توئه ولی حرفاش مث حرفای تو نیست وقتی میشینه کنارم انگار دوس دارم بگم نشین جای تو نیست این نمیتونه تو باشی مگه نه خالیه از تو فقط جسم توئه هر جا که هستی منو میشنوی بگو این سایه هم اسم توئه نگامو چرخوندم و دو دختری که جفتش نشسته بود و دستاشو دور کمر ساشا حلقه کرده بود نگاه کردم .. منو میبوسه و بی تفاوته باورم نمیشه اینه سهمم دیگه انگار بین ما چیزی نیست وقتی لمسم میکنه میفهمم دیگه نمیتونستم بمونم ..باید کمی به خودم میومدم ..سریع از جام بلند شدم و با یه ببخشید الان میام با تمام سرعتی که میتونستم داشته باشم به سمت پله ها و بعد اتاقم روونه شدم ..به صدای بچه ها که میگفتن چی شده چیشه هم توجه نکردم .. حتی نفهمیدم شهاب بود که سعی در آروم کردن جمع داشت یا شاهین ..از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاقم ..رو صندلیه ی میز آرایشم نشستم و به اشکام اجازه ریزش دادم .. مدتی بود که تو اتاق بودم و گریه میکردم ..خوشحال بودم از اینکه کسی نیومد پشت در اتاقم ..کمی آرومتر شده بودم ..و دیگه وقتش بود که برم پائین .. خواستم از رو صندلی بلند شم تا صورتمو بشورم که در اتاقم باز شد و یه نفر اومد داخل ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وچهلوپنج ولی انگار شانس با من نبود ..شاید همین یغض بود که نسیر زندگیمو باز
خواستم از رو صندلی بلند شم تا صورتمو بشورم که در اتاقم باز شد و یه نفر اومد داخل .. با وحشت و تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن ساشا شکه شدم .. یه قدم به عقب برداشتم . درو قفل کرد و همزمان اونم اومد سمتم ..هر قدمی که اون برمیداشت من به عقب میرفتم تا اینکه پام گیر کرد به لبه ی تخت و افتادم رو تخت .. تا خواستم بلند شم .با دو قدم سریع خودشو بهم رسوند ..... با صدای آروم و عصبی شروع به حرف زدن کرد .. ساشا _ به به ..به به خانم رزا نعمتی ..چه عجب چشمم به جمالتو روشن شد .. که من غریبم ..؟ که میخوای برم از پیشت ..؟ فکر کردی به این راحتیه ؟ فکر کردی ولت میکنم ..؟ نه خانم غلط زیادی ..از این خبرا نیست که .من حالا حالا ها باهات کار دارم .. بدم اومد از این طرز برخوردش .. بی فکر مثل همیشه دهنمو باز کردم .. _ تو غلط میکنی ..بورو کنار تا جیغ نزدم بریزن سرت ..خجالت نمیکشی دست نامزدتو گرفتی اومدی جشن تولد من ؟ میخواستی منو حرص بدی ؟ خب تبریک میگم بهت کارتو خوب انجام دادی ..بابا ایول داری ..حالام برو کنار ..بیشتر از این نمیتونم تحملت کنم ..انگار واقعا من و تو سهم هم نبودیم ..پس بهتره به نامزدتون برسید آقای آریامنش .. تو شک بود و داشت با تعجب نگام میکرد ..برای همین منم از فرصت استفاده کردم و با یه هل دادن تونستم کنار بزنمش ..سریع به سمت در رفتم تا برم بیرون اونم انگار با این حرکت من از شک در اومده بود چون داشت میخندید ..هنوز به در نرسیده بودم که دستم کشیده شد و محکم پرت شدم ساشا با خنده _ چی ؟؟ چی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟ برم پیش کی ؟ ساشا با خنده _ چی ؟؟ چی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟ برم پیش کی ؟ با غضب بهش نگاه کردم و شروع کردم به تقلا کردن .. هر چند خودمم دوست داشتم کنارش باشم ولی با به یاد آوردن نامزادش این فکر به کل نابود میشد .. تقلا میکردم و با مشتای ظریفم هی به سینش میکوبیدم ..همزمان خودمو به چپ و راست تکون میدادم _ اه ولم کن ..برو پیش همونی که باهاش اومدی ..اه با توام .. سرشو خم کرد سمتم ..نفسم داشت بند میومد ..این همه هیجان یک جا ..برای قلب کوچیک من زیادی بود .. صداش باعث شد سر جام ثابت شم .. ساشا _ عزیزم ..آخه دختر خوب ..من چطور میتونم فرشته ی زمینی خودمو ول کنم و برم دنبال کس دیگه ؟ سرشو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد ..خیره به چشماش با چشای خیس داشتم نگاش میکردم ..اگه راست میگه پس اونی که اون پائینه کیه ؟ دهنمو باز کردم تا اعتراض خودمو نشون بدم ..دلم نمیخواست فکر کنه اونقدر ساده و زودباور هستم که اینطوری گولم بزنه .. _ پس اونی که اون پائ .... سرشو خم کرد سمتم... کمی سرشو برد عقب تر .چشاشو باز کرد و زل زد به چشای خمار و خیس از اشک من .. آروم زمزمه کرد .. ساشا _ عزیزم ..نگو که نتونستی خواهر منو تشخیص بدی ؟ تو چی فکر کردی ..؟ چرا فکر میکنی ساشا آریامنش واسه کس دیگه ای جز رزا نعمتی میمیره ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وچهلوشش خواستم از رو صندلی بلند شم تا صورتمو بشورم که در اتاقم باز شد و یه
تو شک بودم ..یعنی واقعا اون دختر خواهرش بود ..کمی فکر کردم تا بتونم قیافشو به یاد بیارم ..تو ذهنم مجسمش کردم ..راست میگفت ..یعنی اینقدر من کور بودم که حتی متوجه شباهت شون نشدم ..کمی خیالم راحت شد ..قلبم تند میزد .. ساشا _ چرا فکر میکنی جز تو قراره کس دیگه ای صاحب روح و جسم من باشه ؟ چرا فکر کردی به این راحتی حاضرم پامو عقب بکشم ؟ چرا فکر کردی دیگه دوست ندارم ؟ هم من میدونم هم تو میدونی که قلبامون فقط و فقط برای هم میتپه ..غیر از اینه ؟ چشمامو که بسته بودم باز کردم و زل زدم بهش ..راست میگفت ..من دوستش داشتم و اونم منو ..چرا با یه اشتباه که کس دیگه ای مرتکبش شده بود باید عشق زندگیمو از خودم میروندم ..با اینکه هنوز خیلی چیزا برام سوال بود .. با چشایی پر از سوال بهش نگاه کردم ..خوند همه تردیدهامو ..سوالهایی که داشتم و همه چی رو از چشام خوند .. کمی منو از خودش دور کرد ..خنده ی آرومی کرد و با خنده به تمام اجزای صورتم نگاه میکرد .. ساشا _ عزیزم ..نه الان وقت این سوالها نیست ..میدونم تو هم چیزایی برات سواله ...ولی امشب وقتش نیست ..قول میدم همه رو برات مو به مو بگم ..ولی اولش باید بدونم که خانمم منو بخشیده ..باید بدونم هنوزم خانمم منو مثل قبل دوست داره .. خیره بهش نگاه میکردم ..راستش هنوز نمیتونستم تصمیم بگیرم ..با اینکه دلم براش لک زده بود . ...با اینکه هنوزم شوهرم بود و بهم محرم ..ولی بازم نتونستم حرفی بزنم ..اصلا انگار قدرت تکلم و ازم گرفته بودن .. ساشا منو از خودش جدا کرد ساشا _ دلم برای کل وجودت تنگ شده بود عزیزم .. منو انداخت رو تخت ..هنوزم تو شک بودم ..بین دو حس گیر کرده بودم ..باید چیکار میکردم ..نمیدونستم این حس تردید یهو از کجا اومده بود ..با اینکه الان از وجودش مطمئن بودم ولی بازم نمیدونم چرا میخواستم ازش دوری کنم .. به زمان نیاز داشتم برای هضم خیلی چیزا ..برای پی بردن به علامت سوالای گوشه ی ذهنم ..فکرم جای دیگه بود ..مثل مجسمه ای به ساشا زل زده بودم ولی فکرم جای دیگه بود ... خم شد سمتم و زمزمه کرد .. ساشا _ خیلی دوست دارم رزا .. . به خودم اومدم ..انگار کم کم داشتم هضم میکردم چی شده . نفهمیدم اون همه زمان چه طوری گذشت // اما زمانی دوباره به خودم اومدم که کار داشت بیخ پیدا میکرد ....مانع شدم ...دستمو گذاشتم رو دستش ..با تعجب داشت نگام میکرد ساشا _ چی شده ؟ نگاش کردم .. _ الان نه ..نمیتونم .. با تعجب نگام میکرد ..با دستم هلش دادم ..چون تعجب کرده بود خیلی راحت افتاد کنارم ..از رو تخت بلند شدم و با سرعت به سمت در اتاق هجوم بردم ..خیلی سریع کلیدو تو قفل در چرخوندم و بازش کردم ..سریع خودمو از اتاق پرت کردم بیرون و به سمت توالت هجوم بردم ..وقتی وارد توالت شدم و درشو بستم ..تکیه دادم به در و یکی از دستامو گذاشتم رو قلبم .. خیلی تند و سریع میزد ..یکی از دستای دیگمم گذاشتم رو لبام ..لبخند خفیفی نشست رو لبام . ساشا مال من بود ..دیگه اینو مطمئن بودم ..اما یه سری چیزا با هم جور در نمیومد .و اونم پیدا شدن یه دفعه ای خواهرش بود .. باید میفهمیدم .. حدود یک هفته از تولدم میگذشت ..مهمونی خوبی بود ..رقص موزیک ، کادو ، همه و همه رو دوست داشتم ..مخصوصا اینکه مطمئن شدم همراه ساشا خواهرشه .. تو این مدت ..این یک هفته از همه چیز دوری کردم ...واسه اینکه کسی مزاحمم نشه تا بتونم درست فکر کنم اومدم شمال ویلامون .. الانم نشستم رو شناهای ساحل و دارم به دریا نگاه میکنم ..هر چند که فکرم همه طرف کشیده میشه ..دلم میخواد یه نفر برام توضیح بده ..اینو خوب میدونم که دلم کیو میخواد ... تو این مدت خیلی فکر کردم ..اینکه این وسط همه مقصر بودن .. هر چند یه کسای زیاد و یه کسایی کم ..تصمیمم رو گرفته بودم ..حاضرم به ساشا یه شانس دوباره بدم ..نه بهتره ، بهتر بیان کنم ..حاضرم به هردومون یه شانس دوباره بدم .. این وسط خیلی چیزا هم تقصیر من بود ..منی که عاشقی کورم کرده بود ..یه چیزهاییم تقصیر ساشا بود ..ساشایی که داشت به خاطر من جون میداد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وچهلوهفت تو شک بودم ..یعنی واقعا اون دختر خواهرش بود ..کمی فکر کردم تا بتو
این وسط خیلی چیزا هم تقصیر من بود ..منی که عاشقی کورم کرده بود ..یه چیزهاییم تقصیر ساشا بود ..ساشایی که داشت به خاطر من جون میداد .. و یه چیزاییم تقصیر پدر بود ..ولی به دل نگرفتم ..اون پدرمه و از همه چیز و همه کس برام مهمتر ..چطور میتونم ازش دلخور باشم ..؟ اونم خوشبختیه منو میخواست ..هر چند داشت اشتباه میکرد .. و اما دلیل نابودیه ی زندگیه ی خیلی از ما حسادت مریم بود ..مریمی که مثل خواهرم بود ..چطور تونست اینطوری بهم از پشت خنجر بزنه ؟ دلیل اینکارشو نفهمیدم .. با صدای تایتانیک چشم از آبیه ی دریا گرفتم و دوختم به گوشیی که کنار پام رو شن ها خودنمائی میکرد ..لبخند نشست گوشه ی لبم .. شاید تو این یه هفته این هزارمین باری بود که داشت باهام تماس میگرفت ..بخشیده بودمش ..دیگه وقتش بود که به این لج بازی خاتمه بدم .. میدونم ذهن اونم الان درگیر منه ..میدونم اونم الان تشنه ی با من بودنه ..پس چرا بخوام از خودم برونمش وقتی که میدونم مرد من هیچ وقت به من پشت نکرد ..حتی تو مدتی که من فراموشی گرفته بودم .. بازم پشیمون نشد ..واسه بدست آوردنم دست به هر کاری زد ..هر چند یکی از کاراش ناز شصتش بود .. لبخندم بیشتر شد و گوشی و از رو زمین برداشتم ..دستم که دکمه ی سبز رنگ و لمس کرد .. صدای داد مردی که پیدا بود نگرانمه به گوشم رسید ..مردی که الان میدونم از شدت نگرانی و غیرت رگ گردنش برامده .. ساشا _ الو کجاییی رزا ؟ چرا بیخبر رفتی ؟ نمیگی من نگرانت میشم ؟ ترجیح دادم سکوت کنم ..صداش باعث آرامشم میشد ..هر چند با داد و فریاد باشه ..گذاشتم بگه ..تا خالی بشه ..ناراحت نشدم اگه اون وسط فحشی میداد ..بلکه خوشحال شدم ..چون میدونستم اگه چیزی میگه به خاطر خودمه .. با لبخند اجازه دادم بگه .. و اون گفت ..اونقدر گفت تا که کمی آروم شد ..و الان با صدایی که نشون از عجزش میداد ککلماتی و زمزمه میکرد که داشت قلبمو میلرزوند .. ساشا _ باشه رز ..باشه خانمم ..اگه منو نمیخوای میرم از زندگیت ..فقط برگرد ..همه رو نگران کردی ..چرا بی خبر رفتی ؟ چرا جواب کسیو نمیدی ..چرا الان حرفی نمیزنی ؟ سکوت .... ساشا _ باشه باشه ..حرفی نزن همون صدای نفسات هم برای من دنیاست ..اما ...... لحظه ای سکوت کرد ..حرفاش باعث چکیدن قطره قطره اشک رو صورتم میشد ..کم داشتم آروم حق میزدم ..صدای اونم بغض داشت .. ساشا _ من میرم ..همین فردا برای همیشه ..قول میدم دیگه حتی عکسمم نبینی . فقط برگرد .. سکوت کرد ..و من بودم که داشتم حق میزدم ..خدایا این مرد چقدر خوب بود .. باید حرفی میزدم وگرنه از دستش میدادم ..برای دومین بار ..و من اینو نمیخواستم هرگز ... خواست قط کنه که با عجز اسمشو صدا زدم .. _ ساشاا .. لحظه ای مکث کرد ..تونستم لبخندی که زد و حس کنم ..لحظه ای بعد صداش پیچید تو گوشم .. ساشا _ جان ساشا .. عزیزم .گریه نکن .. فقط تونستم چند کلمه به زبون بیارم و بعد گوشیو خاموش کردم .. _ ساشا .. بیا شمال منتظرتم ..زود بیا ..نرو ..من میمیرم بی تو .. ساشا _ باشه عزیزم ..باشه باشه ..اومدم .. لبخندی زدم و گوشیو قط کردم ..سریع آدرسو براش فرستادم . و از پشت رو شن ها دراز کشیدم .. هیچ وقت تا به الان این طوری از وجود آبی دریا لذت نبرده بودم ...الان وقتش بود ..وقت اینکه به تک تک سوالای ذهنم برسم .. وقت اینکه با تمام وجود حضور ساشا رو در کنارم لمس کنم ..تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وچهلوهشت این وسط خیلی چیزا هم تقصیر من بود ..منی که عاشقی کورم کرده بود ..
با نوازش دست کسی چشمامو باز کردم ..اولش کمی برام گنگ بود ..تو اتاق بودم ولی کمی که دقت کردم متوجه شدم که اتاق خودمه .. چشم چرخوندم تا دلیل حظور تو اینجا رو بدونم .چون من کنار ساحل بودم و ساحل هم خصوصی .. با کمی چشم چرخوندم رو ساشا ثابت شدم .. زل زدم به چشای خندونش ..کم کم لبام به لبخند باز شد .. ساشا _ سلام خانمم ..ساعت خواب . سریع به خودم اومدم و با یه جیغ خودمو پرت کردم تو بغلش ..این همون کسی بود که لحظه لحظه ی زندگیم بهش وابستس ..این همون مردیه که لمس دستاش بهم آرامش میده ..این همون مردیه که آغوشش برام بهترین پناهگاست .. این همون مردیه که عطر وجودش برام زندگیه ..همون مردیه که دنیام به دنیاش بستش .. با تمام وجود نفس عمیقی کشیدم که باعث شد منو بیشتر به خودش فشار بده و با خنده به حرف اومد .. ساشا _ عزیزم ..خانمم وقتی اینقدر دلت برام تنگ میشه چرا لج میکنی خب .. با حرص مشتی به بازوش زدم و خودمو بیشتر تو بغلش فرو کردم .. دلم نمیخواست با چرت و پرتاش این آرامشو بهم بزنم ..وقت برای حرف زدن زیاد بود .. مامان _ رزاااا ..رزاااااا ..زود باش ساشا بیرون منتظرته .. سریع یه نگاه دیگه به خودم تو آینه انداختم ..همه چی کامل بود .. _ اومدم م .. در اتاقم باز شد و مامان سرشو آورد داخل ..زود باش دختر خوبه امروز عروسیته بعد من به جای تو استرس گرفتم چرا اینقدر لفتش میدی .. نگاهی به قیافه ی مهربون مامان کردم .. _ باشه ایناهاش تموم شدم .. شالمو درست کردم و کیفمو به همراه لباس و وسایل لازم برداشتمم .. کنار مامان که رسیدم با تعجب بهش نگاه کردم .. _ مامان مگه شما نمیاین ؟ با لبخند نگام کرد .. مامان _ نه الان زوده ..تو برو من یکی دو ساعت دیگه میام .. سرمو تکون دادم ..که گوشیم زنگ خورد ..نگاهی به صفحه گوشی انداختم که اسم سارا خاموش و روشن میشد ..نیشم و شل کردم و به سمت طبقه پائین و بیرون پا تند کردم و همینطور هم یه خداحافظی بلند از مامان .. سریع قسمت سبز گوشی رو لمس کردم ..تا گوشیو گذاشتم دم گوشم صدای جیغش باعث شد چشامو ببندم . سارا _ کجاییی بی شرف ..؟ هان ؟ من اینجا پختم دیوانه ؟ زود باش دیگه نیم ساعته مچل توی بی شعور شدم ؟ خندمو خوردم .._ اول سلام بعد کلام ..باشه تا یه ربع دیگه اونجام .. صدای غر غرش باعث خندم شد .. سارا _ عجب آدمیه عین دیوونه ها منو اینجا ول کرده بعد میگه یه ربع دیگه اینجام ...) ولم صداش بالا رفت ( یعنیا اگه تا یه ربع دیگه اینجا نباشی مطمئن باش که من میرم قید عروسیتم میزنم ..عروسم اینقد پرو نوبره والا ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وچهلونه با نوازش دست کسی چشمامو باز کردم ..اولش کمی برام گنگ بود ..تو اتاق
سارا _ عجب آدمیه عین دیوونه ها منو اینجا ول کرده بعد میگه یه ربع دیگه اینجام ...) ولم صداش بالا رفت ( یعنیا اگه تا یه ربع دیگه اینجا نباشی مطمئن باش که من میرم قید عروسیتم میزنم ..عروسم اینقد پرو نوبره والا .. تق گوشیو قطع کرد ..با تعجب نگاهی به گوشیم انداختم ..این چرا اینطوری کرد ؟ خله بشر ..شونه ای بالا انداختم و در بیرونو باز کردم .. با چشمام گشتم دنبالش ..دیدمش و با دیدنش لبام کش اومد ..عزیزم همیشه جیگر بود ..یه کت اسپورت خاکستری و شلوار لی همرنگش پوشیده بود به همراه یه بلوز لقه گرد سفید و ساده ..با همین تیپ ساده فوق جذاب شده بود .. با چشمایی که برق میزد به سمتش پرواز کردم ..خوبه حالا کوچه خلوت بود ..دستاش تو جیب شلوارش بود و تکیه داده بود به کاپوت ماشین .یه پاشم زده بود به لاستیک ماشین ..قلبم تند تند میزد .. قدمامو تند کردم و بهش که رسیدم اول وسایلی که تو دستم بود و گذاشتم کنار پام و خودمو پرت کردم تو بغلش .. با لبخند خاصی داشت نگام میکرد ..دستاشو حلقه کرد دورمو کمی به خودش فشردم .سریع بوسه ای روی موهام زد و منو از خودش جدا کرد ..همینطور که با لبخند نگام میکرد حرف زد .. ساشا _ سلام خانمم . اول موهاتو بده تو بعد بگو ببینم چی شده که منو اینطوری بغل کردی ؟ یه کوچولو اخماشو جمع کرده بود ولی هنوزم یه لبخند داشت ..خیره نگاش میکردم ..لبامو کمی جمع کردم و با ناز نگاش کردم پشت چشمی براش نازک کردم و رومو ازش گرفتم .. _ آخه دلم برای آقامون تنگ شده بود .. با دستی که رو بازوم بود کمی به بازوم فشار وارد کرد که نگام افتاد بهش .. ساشا با لبخند _ ممم نمیگی با اینطور حرف زدنت من هوس یه سری چیزا رو میکنم .. بعد با ابرو به دورو ور اشاره کرد .. ساشا _ که اینجا جاش نیست .؟ لبخندی زدم و تند تند ابروهامو بالا انداختم .. اونم خندید .. ساشا _ که دلت برای آقاتون تنگ شده بود ؟ چشمکی زد و در جلو رو باز کرد ..منو هل داد تو ماشین و درو بست ..وسایلی که همرام بود و برداشت و گذاشت پشت ..خودشم ماشین و دور زد و اومد سوار شد .. نگاش کردم و ریز ریز خندیدم .. ساشا _ به چی میخندی تو دختر ؟ _ به تو .. یه تای ابروشو داد بالا و بهم نگاه کرد .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاه سارا _ عجب آدمیه عین دیوونه ها منو اینجا ول کرده بعد میگه یه ربع دی
ساشا _ باشه بخند ..) یه لبخند خبیس زد ( ممم منم فکر میکنم شب برای خنده وقت زیادی داشته باشم ..)یه کمی بهم نزدیک شد( نه ؟؟ !!!!! با دست مهکم زدم به شونه اش که دستای خودم درد گرفت ..اونم با دیدن این حرکتم زد زیر خنده ..بوسه ی سریعی گذاشت رو صورتم و بعد ماشین و روشن کرد .. خیره داشتم نگاش میکردم ..باورم نمیشد که اینی که الان کنارش نشسته بودم کسی بود که برای به دست آوردنش این همه سختی کشیدم .. یادم افتاد به اتفاقات یه هفته قبل ..وقتی که اومد شمال ..وقتی که اون حلقه رو بهم داد ..موقع برگشتمون ..شوخیهامون ...وقتی که دوباره اومد خاستگاری ..عقدی که فرداش کردیم ..لباس خریدنامون ..خریدای عروسی و خیلی چیزای دیگه .. با تکون دستش به خودم اومدم .. ساشا _ ااا بسه دیگه خانم خوردیم ..رسیدیم ..نمیخوای بری ؟ با خنده بهش نگاه کردم .. _ بله بله ؟ چرا اینطوری میخوای منو دک کنی ؟ ساشا اخمی کرد .. ساشا _ راستش خانم من امشب عروسیمه ..شمام بفرما تورتو یه جا دیگه پهن کن .. بعد با ابروهای بالا رفته نگام کرد .. خندم گرفته بود پریدم سمتش و کلی زدمش ..اونم هیچی نمیگفت ..فقط و فقط بغلم کرده بود و میخندید .. خوبه شیشه های ماشین کاملا دودی بود ..وگرنه مگه میزاشت من این حرکات و انجام بدم ..همین غیرت بیش از حدش بود که منو شیفته اش کرده بود .. بعد از کلی بزن بزن و بوسه از ماشین پیاده شدم و با برداشتن لباس و ...وارد سالن آرایشگاه شدم ..اونجام کلی مورد هجوم ضربات سارا و آرایشگر که دوست سارا و دوست منم بود قرار گرفتم ... الان خیلی وقته که از اومدنم به آرایشگاه میگذره ... بلاخره آرایشم تموم شد ..البته به خواست خودم فقط گریمم کرده بود ..دوست داشتم خیلی ساده باشم ...نمیدونم چرا ولی اینطوری بیشتر دوست داشتم ..و جدا هم که بهم میومد .. نگاهی به لباس زیبایی که تنم بود انداختم ..یه لباس سفید و زیبا که بعد از کلی گشتن تو پاساژا پیداش کردم ..خیلی ناز بود .. دکلته بود و یقه هفتی یه دامن ساده داشت که تا سر زانوهام تنگ و بعد از اون آزاد میشد ...با تور هم از کمر روی لباس به صورت زیبایی کار شده بود ..کلا لباس قشنگی بود ..با صدای سارا برگشتم سمتش .. سارا _ وایی رز چقدر تو نا شدی ..اصل فکرشم نمیکردم که با اون درخواستت اینطوری بشی .. یه ابرومو دادم بالا _ شما بیخود کردی زود باش کمکم کن تا شنلمو بپوشم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهویک ساشا _ باشه بخند ..) یه لبخند خبیس زد ( ممم منم فکر میکنم شب برا
🚩 یه ابرومو دادم بالا _ شما بیخود کردی زود باش کمکم کن تا شنلمو بپوشم .. سارا هم بدون هیچ حرفی اومد کمکم ..بعد از پوشیدن شنل و گذاشتن کلاش صدای پریسا همون دوست آرایشگرم و دوست سارا اومد سمتمون .. پری _ خب رز خانم بدو که داماد اومد .. خلاصه بعد از کلی تعارف و این چیزا و خالی کردن جیب ساشا گذاشتن که من با ساشا برم .. جشن عالی بود ..همه چی خیلی رویایی بود ..طراحی مدرن و زیبای باغ ..فیلم عروسی ..رقصمون ..عکسای دونفرمون ..عروس کشون .. همه و همه به بهترین نحو ممکن انجام شد .. الان ساعت 3 صبح و جشن تموم شده ..بعد از کلی اشک ریختن و این حرفا پدرم منو به دامادش سپرد و رفتن تا ما تنها باشیم .. ساشا با کراواتش چشمامو بسته تا من جایی رو نبینم ..یادم افتاد یه لحظه ای که تو آرایشگاه ما ساشا شده بودم ..با اون تیپ سر تا سرسیاهش خیلی جذاب شده بود ..کلا سیاه پوشیده بود ولی کراواتش سفید بود ..وقتی جلوم ایستاد یه شاخته رز سفید و گذاشتم توجیبش ...من این مرد و خیلی دوست داشتم ..بیش از همه چیز .. ساشا _ خب خانمم میتونی چشای قشنگتو باز کنی .. کراواتو از رو چشام برداشتم و با دهن باز خیره شدم به رو به روم ..خدای من .. _ وایی ساشا ... ساشا _ جان ساشا ..خوشت میاد ...؟ از پشت بغلم کرد و دستاشو حلقه کرد دورم .. هر دو دستمو گذاشته بودم رو دهنم و سعی میکردم جلوی جیغ زدنمو بگیرم ...خدای من ..کل خونه رو پر از شمع و گل رز سفید و قرمز کرده بود ..فضای فوق عاشقانه ای درست شده بود که حتی از بهشتم برای من بهتر بود .. با ذوق برگشتم سمتش و دستامو حلقه کردم دور گردنش ..سریع به بوسه کاشتم رو لباش و کمی ازش دور شدم ..با ذوق بالا و پائین میپریدم _ وای عاشقتم ..عاشقتم ساشا ..خیلی دوست دارم
مانیفست - رمان
🚩#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهودو یه ابرومو دادم بالا _ شما بیخود کردی زود باش کمکم کن تا شنلمو ب
وای عاشقتم ..عاشقتم ساشا ..خیلی دوست دارم ... ساشا _ اگه با اینکار اینقدر خوشحال میشی قول میدم که هر روز یه اتاق و برات پر از گل و شمع کنم .. جیغی از خوشحالی کشیدم و خودمو بهش آویزون کردم ..نامرد اونم که از خداش بود و داشت با لذت به حرکات من که به طور عجیبی جلوی این مرد بچه گونه میشد نگاه میکرد ... همزمان با اینکه من حرف میزدم اونم یه دستش و دور شونه ام و اون یکی دستشو انداخت زیر پام ...با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و به سمت اتاقمون روونه شد .. همزمان با اینکه من حرف میزدم اونم یه دستش و دور شونه ام و اون یکی دستشو انداخت زیر پام ...با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و به سمت اتاقمون روونه شد .. _ وای ساشا ...نمیدونم چی بگم ..خیلی خیلی خوبی .. ساشا _ نمیخواد چیزی بگی خانمم ..تو فقط بخند این خودش برای من یه دنیاست .. اونقدر خوشحال بودم که حتی متوجه نشدم وارد کدوم اتاق شد ..اونقدر این مرد به من خوبی کرده بود ..اونقدر این مرد 37 ساله ی رو به روم منو به وجد آورده بود ..اونقدر که این مرد خوب بود ..جذاب بود ..به کل، کل حواسمو ازم گرفته بود .. جوری که فقط و فقط صورت و چشمای این مرد بود که میدیدم ..دیگه چیزی نمیخواستم از خدا ..همین که منو به عشقم رسوند ..همین که مردیو بهم هدیه کرد که صداقت داشت ..که هرز نمیپرید ..که درکم میکرد ..که منو به هیچ چیز ترجیح نمیداد ..که توجهش به جز من به هیچ کس دیگه معطوف نمیشد ..همین که فقط منو میدید ..همین که دستاش فقط و فقط من و نوازش میکرد ..همین که وجودش منو میتلبید .. برام دنیا بود .. وارد اتاق شدیم ..منو گذاشت روی تخت ..یه لحظه حواسم به تخت رفت که به حالت قلب مانند با گل رز سفید و سرخ تزئین شده بود ..دیگه به چیزی توجه نکردم .. نگامو از تخت گرفتم با عشق زل زدم به مرد رو به روم .. اونم همینطور ..هیچی نمیگفتیم ..هیچی فقط همو نگاه میکردیم ..چشمامون برای گفتن همه چی کافی بود ..دیگه نیازی به حرف زدن نبود .. کتشو با یه حرکت در آورد و اومد سمتم ..دستمو گرفت و بلندم کرد ..منو کشید سمت خودش و لباشو چسپوند به گوشم ..تنم لرزید ..از گرمایی که نفسش به تک تک سلولای بدنم هدیه میکرد ..صداش و شنیدم ..هر چند خیلی آروم میگفت .. ساشا _ عزیزم ..نمیخوای لباساتو عوض کنی .. بعد سرشو دور کرد و با شیطنت خاصی زل زد بهم .. کمی سرخ شدم ..ولی خب سعی کردم به روی خودم نیارم ..هر چند قبل از هر کاری باید یه سری اعتراف ازش میگرفتم .. _ نه .. ساشا _ ولی من دوست دارم بهت کمک کنم .. ابروهاشو تند تند مینداخت بالا و با لبخند مرموزی نگام میکرد .. _ من به کمکت نیاز ندارم آقا .. پشتمو کردم بهش و به سمت آینه رفتم ..سعی کردم توری که به موهام وصل بود و باز کنم ولی جدا که کار مشکلی بود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوسه وای عاشقتم ..عاشقتم ساشا ..خیلی دوست دارم ... ساشا _ اگه با اینک
پشتمو کردم بهش و به سمت آینه رفتم ..سعی کردم توری که به موهام وصل بود و باز کنم ولی جدا که کار مشکلی بود .. وقتی تقلای منو برای باز کردن تور دید خنده ی بلندی کرد و اومد سمتم ..از پشت منو به خودش چسپوند و دستامو گرفت .. ساشا _ ول کن موهاتو کندی ..خب وقتی نمیتونی چرا نمیزاری کمکت کنم .. زبونم در آوردم و از آینه بهش نگاه کردم .. _ ممم دلم میخواد ، دوست دارم .. تور و از سرم جدا کرد و دستش رفت سمت زیپ لباسم .. ساشا _ که دوست داری ؟ بزار الان دوست داشتن و بهت نشون میدم .. زیپو تا نیمه باز کرد که سریع برگشتم و دستامو حلقه کردم دور گردنش ..قیافمو مظلوم کردم و لبامو جمع کردم .. کمی به قیافم نگاه کرد و بعد با خنده شروع به حرف زدن کرد .. ساشا _ چی شده که جوجوی من این جوری داره بهم نگاه میکنه ؟ با ناز اسمشو صدا کردم .. _ ساشا ! ساشا _ جانم عزیزم نمیگی اینطوری منو صدا میکنی قلبم وای میسته ؟ بوسه ی سریعی روی لبام گذاشت که خودمو دور کردم .. _ چیزی یادت نرفته ..؟ کمی با تعجب و گیجی نگام کرد .. ساشا _ مم فکر نکم نه ..چطور ؟ ابروهامو خبیس دادم بالا .. _ امم یه سری توضیحات به من بدهکاری آقا وگرنه امشب و تو یه اتاق دیگه سپری میکنی .. کمی بهم نگاه کرد .. ساشا _ جدی که نمیگی ؟ کاملا ازش جدا شدم و روی تخت نشستم ..البته با دست لباسمم گرفته بودم تا نیفته
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوچهار پشتمو کردم بهش و به سمت آینه رفتم ..سعی کردم توری که به موهام
دعوامونشد ..ازم کتک خورد ..تهدیدشو جدی نگرفتم ..ولی بعدا همون جدی نگرفتن کار دستم داد .با یه سری عکس فوتوشاپ شده.کاریکرد که پدرت به من بدبین بشه ..و اون دلیل مخالفت پدرت با ازدواجمون بود ..و پشت سرش اتفاقای دیگه ای که افتاد ..روزی که تو رو دیدم تو رستوران با پسر خالت .قبلش یه ناشناس بهم پیام داده بود ..از خیانتت گفت .عصبی بودم و با دیدنت تو اون وضع کل معادلاتم به هم ریخته بود ..رفتم خونم تا آرامش بگیرم ..تا بعدا در این مورد باهات حرف بزنم ..ولی تو اومدی دنبالم ..اون حرفارو تو خونه بهت زدم چون ازت دلگیر بودم ..با اون وضع از خونه خارج شدم و بهت اهمیت ندادم چون بد عصبی بودم ..ولی متوجه ماشینی که منتظر این لحظه بود نبودم ..سریع از اونجا دور شدم و متوجه تصادف عشقم نشدم ... کمی نفس گرفت و بعد از مدتی دوباره شروع کرد ساشا _ اون یک سالی که تو فراموشی گرفته بودی .خدا میدونه که چی بهم گذشت ..فکر اینکه منو ردد کردی و فکر خیانتت باعث شد که به فکر اتقام بیوفتم ..پس دوباره تلاش کردم بهت نزدیک بشم که این بار زنگ خطری بود برای فرزاد و مریم که فکر میکرد عشقشو داری ازش جدا میکنی ..غرق تو بودم و از خواهرم دور شده بودم .این دوری باعث شد که فرزاد به خواهرم نزدیک بشه .خامش کنه و با فرار خواهرم غیرتمو نشونه گرفت ..بازم شکستم ..من پدرم ..از بی آبرویی از خیلی چیزا ..این شد که مقصر و تقصیر کار و تو میدونستم ..برای همین از صفته هایی که پدرت داده بود برای آزادی سعیدی ؛استفاده کردم ....شرط گذاشتم در مقابل صفته ها ..میدونستم که راه دیگه ای ندارین و موفقم شدم ..دوباره بهت نزدیک شدم ..و اتفاقایی که خودت بعدشو میدونی ..این وسط با اینکه دوست داشتم ولی وقتی بهت میرسیدم یاد خیانتت و خواهر م میوفتادم این بود که نمیتونستم خودم و کنترل کنم ..با فرار سعیدی دیگه به کل نا امید شدم ..در به در دنبال خواهرم گشتم ولی پیداش نکردم ..تا اینکه دوباره بینمون به هم خورد و تو رفتی کیش ..اون مدتی که رفتی اون لحظه ای که اون مدارک و برام گذاشتی و من فهمیدم که عشقم این همه مدت بیگناه بود داغون شدم ..) با چشایی لرزون بهم نگاه کرد ..چشمای منم داشت کم کم پر میشد ..چی سر این مرد اومده بود ..یه دستمو گذاشتم رو سینه اش و اون یکی دستمو فرو کردم بین موهاش آروم شروع کردم به نوازش کردن ..چشماشو بست و دوباره شروع کرد ( خدا میدونه که کل تهرانو برای پیدا کردنت زیر و رو کردم ..ولی هر بار نا امبدتر از دفعه ی قبل سرمو رو بالشت میزاشتم ..دوستت وقتی منو تو این وضعیت دید دلش به حالم سوخت و آدرستو بهم داد ..تو اون مدتی که تو اونجا بودی من اومدم کیش اومدم تا خونت ولی اس ام اس های که از یه فرد ناشناس برام میومد داشت منو داغون میکرد ..) چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید ، منو سفت گرفت تو بغلش انگار که یه شی با ارزشی هستم و میخوان ازش بگیرن ( روزی که تو اون لباس دیدمت ، روزی که بهم گفتن عروسیته سخترین روز عمرم بود ..درست همون روزی که تصادف کردم ..نمیدونی چی کشیدم ..وقتی فهمیدم قضیه چیه هم خوشحال شدم و هم عصبی ..عصبی به خاطر اینکه فرزاد و مریم منو تو رو بازیچه ی دستشون کرده بودند و خوشحال برای اینکه عشقمو از دست ندادم ..و بقیش که خودت میدونی
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوپنج دعوامونشد ..ازم کتک خورد ..تهدیدشو جدی نگرفتم ..ولی بعدا همون ج
یه نفس عمیقا کشید و آروم بوسه ای روی موهام کاشت ..چشمام خیس شده بود و من الان میفهمیدم که این مرد چی کشیده .. ساشا با لحنشیطونی منو صدا کرد ساشا _ رزا!!! خانمم ؟ چرا چشمات خیس شده ..؟ با بغض آشکاری نگاش کردم _ واسه اینکه نمیدونستم اینقدر سختی کشیدی که باهات اون رفتارا رو داشتم .. یه طرز خاصی نگام کرد و هولم داد به عقب ، باعث شد پرت شم رو تخت ..فیگوری گرفت و نگام کرد .. ساشا _ خانم مگه نمیدونی من ارباب توام ..؟؟؟ هان ؟ خب اگه میفهمیدی که اینطوریه اونوقت دلت به حالم میسوخت کیو دیدی که به اربابش حس ترحم داشته باشه هان ؟؟؟ همونطور که حرف میزد و منو به خنده انداخته بود لباساشم یکی یکی در میاورد و به سمتی پرت میکرد .. ساشا _ اونوقت این همه جذبه رو کجا میریختم هان ؟؟ ) خودشو پرت کرد روم که باعث شد یه جیغ خفیف بکشم ( هیسس پیشونیشو چسپوند به پیشونیم .. ساشا _ تو عزیز دل منی ..اگه من روت غیرت دارم ، اگه بیش از حد تعصبی ام ، اگه دوست ندارم به کسی نگاه کنی ، اگه همه چیزتو برای خودم میخواد ، این نشونه ی این نیست که ازت بدم میاد ، این به این معنیه ی که دیوونه وار دوست دارم ..که چیزی که تو خونه ی منه و مال منه ، فقط و فقط برای منه .من ارباب توام نه از نظر برتری نه ..بلکه تو از من خیلی بالاتری . از نظر داشتنت ..از نظر مالکیت وجودت .. نذاشتم دیگه ادامه بده ..این مرد همه جوره خودشو به من ثابت کرده بود ..دیگه نیازی نبود ..الان این من بودم که باید با ارزش ترین چیزمو به مرد زندگیم هدیه میکردم ..پس با یه لبخند فاصله ی بینمون و تموم کردم ..فاصله ی که با برداشتنش ما رو به هم نزدیکتر کرد ..هدیه کردم با ارزشترین دارائیمو ..دارایی که وجودش در برابر این مرد هیچ بود .. صبح چشمامو باز کردم ..با باز کردن چشمام تمام لحظات دیشب یادم اومد ..باعث شد کمی سرخ بشم ..نگاهی به بغل دستم انداختم و با دیدن جای خالیه ی ساشا یهو دلم ریخت ..ولی هنوز چیزی نگذشته بود که با صدای آب متوجه شدم که حمومه .کمی از استرسم کم شد ..