eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان با شروع تابستون ما تصمیم گرفتیم کانال دوم خودمون با موضوع رمان رو تاسیس کنیم با رسیدن به ۵۰۰ عضو فعالیتش رو شروع میکنه 🔵بزودی شروع رمان صد سال تنهایی مارکز دارنده نوبل ادبیات و پنجمین کتاب برتر دنیا از نظر نشریه گاردین و انجمن ادبیات اتریش. زود عضو بشید تا بتونید از قسمت اول پیگیر باشید کانال رمان👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1265500172Cc028463af0
✏️اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد، تو هم میتوانی آن را انجام دهی!! اگر هیچ کس نمیتواند کاری را انجام دهد، تو باید انجامش دهی و راه آن را به دیگران بیاموزی. @Manifestly
✏️میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیچ کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ،او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار.... واز‌ آن به بعد شد. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیرید 🔻 با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد. 📚عاشقانه ها 📜عشق در جهنم ✏️پائولو کوئیلو @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۵ و بعد از چندی از پله ها بالا آمدند و گفتند: ای امير
خواندن قسمت اول eitaa.com/Manifestly/797 ۳۱ 👈ق ۱۶ چون به قصر عمویم وارد شدیم، مه لقا دختر عمویم به من گفت: برای من نهایت مباهات است که به عقد پسر عموی دلاور خود درآیم، اما باید بدانی که مدتهاست امیر عفريتان در لباس بازرگان زاده ای ثروتمند، پیاپی به خواستگاری من می آید و ندیمه من که اندکی علم جادوگری میداند، آن عفریت به ظاهر بازرگان زاده ثروتمند را شناخته است، و من هم چندین بار به وسیله پدرم جواب نه به او میدادهام، اما او دست بردار نیست و من ماندهام با او چه کنم. اکنون هم که تو به خواستگاری من آمدهای، البته با خوشحالی می پذیرم و به عقدت در می آمده و همراهت خواهم آمد، اما نمیدانم که با امیر عفریتان و تهدیدهای او چه کنم. می ترسم او بلایی سر تو بیاورد و در ضمن خودم هم از ماندن در این شهر می ترسم، زیرا بیم آن دارم که امیر عفريتان مرا بدزدد و با خود ببرد. و آن ملک زاده به شکل اسب بالدار در آمده، در آن زندانی زیرزمینی، ادامه داد: وقتی دختر عمویم مہ لقا آن صحبتها را از امیر عفريتان برایم گفت، من صلاح را در آن دیدم که ماجرا را با برک وزیر دانای پدرم که همراهم بود در میان گذارم. وزیر پدرم وقتی ماجرا را شنید گفت: بهتر این است که مراسم عقد و ازدواج را در اینجا برگزار نکنیم، زیرا من از قدرت جادوگران بیم دارم و چون به رموز کار ایشان واردم، لذا من با ترفندی از راهی دیگر مه لقا را به دیار پدرت می برم و تو همین جا بمان و بعد از چند روز به تنهایی به سوی دیار خود حرکت کن. ضمنا به خاطر داشته باش که وقتی سوار بر اسب به جانب ما می آیی، هر صدایی را که شنیدی رویت را بر نگردانی، حتی اگر پشت سرت، زنی با صدای مہ لقا تو را خطاب قرار دهد. در ضمن من با اطلاعی که از رموز جادوگری دارم، مه لقا را طوری همراه خود می برم که هیچ جادوگری نتواند نشانی از او پیدا کند. براک بعد از آن سفارشات مہ لقا را همراه خود کرد و با عدهای از ندیمان و ملازمان راه دیار پدرم را در پیش گرفت. و من هم تنها سوار بر اسب، پس فردای آن روز از راهی دیگر، به سوی سرزمین خود حرکت کردم. هنوز چند ساعتی از شهر و مقر فرماندهی عمویم دور نشده بودم، که ناگهان غریو فریادی را در زمین و آسمان شنیدم که دیوانه وار می گفت: مه لقای من کجاست، کدام نابکاری او را دزدیده، کدام لعنت شدهای او را پنهان کرده؛ من تا مه لقای خود را نیابم آرام نخواهم نشست، حتی اگر زمین و زمان را زیر و رو کنم. و امیر زاده در شکل کره اسب بالدار، ادامه داد: من این صداها را می شنیدم اما بنا به سفارش برمک، وزیر پدرم، هرگز روی خود را به عقب برنمی گرداندم. که ناگهان آن صدای دهشتناک و نالان تبدیل به خندهای شد و گفت: آفرین معلقا، آفرین، درود بر تو که نزد من برگشتی، از پیدا کردنت خیلی خوشحالم. و کره اسب بالدار در این موقع گريان گفت: اینجا بود که حرف وزیر پدرم را فراموش کردم و از ترس آنکه مبادا واقعة معلقا به نزد عفریت برگشته باشد، رویم را به عقب برگرداندم. که چرخاندن سر به عقب همان و اسیر دست امیر عفريتان شدن همان. و آنجا بود که امیر عفریتان را ایستاده در برابر خود دیدم که میگفت: پس حضرت آقا مه لقای مرا دزدیده است، الان معلومت میکنم. و بلافاصله وردی خواند که من تبدیل به اسب بالدار شدم و او بر پشت من سوار شد و بفرمانش و بی اراده در آسمانها پرواز کنان آمدم و آمدم تا بالای این جزیره رسیدم. عفریت امر به فرود آمدن کرد، و سپس دریچهای را باز نمود و مرا به اینجا که الان ایستادهایم آورد. از آن موقع تا به حال هم هر هفته غلامانش مرا به بدترین وضع زیر تازیانه می گیرند، تا بلکه من نشانی مہ لقا را به آنها بگویم. و چون برمک وزیر پدرم راه باطل کردن سحر را میداند، يقين دارم او به گونهای عمل کرده که امیر عفریتان نتوانسته ردپای آنان را پیدا کند. گدای سوم در ادامه داستانش گفت: من به امیرزاد، سیلان و سراندیب، که به شکل کره اسب بالدار در مقابلم ایستاده بود گفتم: حال که دریچه سنگین چاه را کنار زده ام، آیا می خواهی تو را نجات دهم. و چون پاسخ مساعد شنیدم، با زحمت زیاد و ساعتها صرف وقت کره اسب بالدار یا امیر زاده سرزمین سیلان و سراندیب را از چاه بیرون آوردم. و قصدم این بود که بر پشت او سوار شده و هر دو، خود را از آن جزیره دور افتاده نجات دهیم. ناگهان دودی در هوا پدیدار شد و از میان آن دود، امیر عفريتان ظاهر شد و بر سر من فریاد کشید که: فضولی موقوف، امیر عفريتان عالم هنوز آنقدر خار نشده که مردک نادانی چون تو، بتواند گروگان او را بدزدد. eitaa.com/Manifestly/1169 قسمت بعد
🔵پیشنهاد ویژه به اعضای جدید خواندن داستان سه خاتون بغدادی میباشد این داستان جزو زیباترین داستانهای نوشته شده به دست بشر است لینک قسمت اول برای شما قرار داده شده از دست ندهید.☝️☝️☝️برای امتحان دو قسمت اول را بخوانید. (توجه: داستان اعتیاد آور است ) قبل از شروع داستان حتما مقدمه کوتاه 👇رو بخونید. https://eitaa.com/Manifestly/819
✏️شیطان زمزمه کرد که: "تو نمیتوانی در مقابل طوفان ایستادگی کنی". قهرمان پاسخ داد: "من خود طوفانم". @Manifestly
✏️"سینوهه"(پزشک فرعون) شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه بردگی بریده بودند را بالای سر خودش میبیند، در ابتدا میترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام میشود. برده از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند. سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید: سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود. روزی صاحب اين قبر با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، اکنون از کار معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ... سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند : "او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است..." در این هنگام ، برده شروع به گریه می کند و می گوید: "آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش..." سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟ و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم؟" و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، مینویسد: "آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد" 📚سینوهه - جلد دوم ✏️میکا والتاری @Manifestly
یک ریال منفعت ✏️ ملا نصرالدین شبی در قایقش در کنار رودخانه نشسته بود ده نفر برسیدند با ملا قرار گذاشتند که آنهارا از رود بگذراند و نفری یک ریال بگیرد او هم قبول کرد و نه نفر را سالم به مقصد رساند ولی آخرین نفر را چون خسته شده بود به رود خانه انداخت وجریان آب او را برد. دوستانش آواز کردند این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: بد کردم یک ریال بشما فایده رساندم؟ اکنون نه ريال بدهید بس است یك ریال منفعت شما 📚ملا نصرالدین ✏️محمد رضایی مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️نقل است که روزی فرماندار انگلیسی در دهلی نو از مسیری در حال گذر بود که جوانی هندی لگدی به گاوی میزند گاوی که در هندوستان مقدس است! فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو می دود و گاو را می بوسد و تعظیم می کند! بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند . همراه فرماندار با تعجب می پرسد : چرا این کار را کردید؟! فرماندار می گوید : لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد ، ولی من نگذاشتم! @Manifestly
مانیفست - داستانک
خواندن قسمت اول eitaa.com/Manifestly/797 #هزار_و_یک_شب ۳۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۶ چون به قصر ع
۳۲ 👈ق ۱۷ سپس در یک چشم بر هم زدن، امیرزاده سرزمین سیلان و سراندیب را با قدرت جادویی خود تبدیل به اسبی بدون بال کرد، و دوباره او را به ته چاه و سردابه زندان مانند برد و دریچه چاه را هم محکم بست. آنگاه از بالای چاه فریاد کشید و گفت: وقتی از آن چاه تاریک بیرون خواهی آمد که بگویی وزیر نابکار پدرت، مه لقای نازنین مرا کجا برده است. سپس رویش را به طرف من کرد و وردی خواند و فوتی در چشم چپ من کرد، که ناگهان بینایی آن از بین رفت و درحالی که با دستانش محاسن چانه مرا میکشید، گفت: آقا پسر یادت باشد که دیگر در کار من فضولی نکنی.و آن موقع بود که هم محاسن و موهای چانه ام کنده شد و هم سوزش شدیدی در زنخدان خود حس کردم.. و سپس امیر عفریتان ادامه داد: و اما برای اینکه اینجا نمانی و باز هم به فکر شیطنت نیافتی، تو را به سرزمین یمن می برم و آنجا رهایت می کنم. یادت باشد که فقط این دفعه کیفر فضولیات کوری از چشم چپ و کوسه شدن چانه ات بود. ولی در صورت تکرار که امیدوارم آن روز نیاید جان سالم از معرکه به در نخواهی برد. و اما ای خاتون برتر که با حوصله داستان زندگی مرا به شکل گدای سوم این مجلس میشنوید، باید اضافه کنم امیر عفریتان در یک چشم برهم زدن مرا از زمین بلند کرد و نفیر کشان و پرواز کنان از آسمان روی دریاها آمد و آمد و در وسط بیابانی پایین گذاشت. یک شبانه روز به سوی شمال پیاده راه رفتم، تا به یک آبادی رسیدم. چون از اهالی آن آبادی، درباره موقعیت مکانی خود سؤال کردم، معلوم شد که ملک عفريتان همان طور که خودش گفته بود، مرا در جنوب سرزمین یمن رها کرده. واما اینکه چرا عوض رفتن به سوی شهر و دیار خود، به جانب بغداد آمدم، این است که وزیر پدرم که گفتم بر مک نام داشت، می گفت، یکی از عمو زادههای من که علم و اطلاع و دانایی اش از من بیشتر است، اکنون وزیر مخصوص حاکم پرقدرت سرزمین بین النهرین است. برمک همیشه می گفت: ما از نواده های کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ هستیم که عموزاده های من در سرزمین پارسیان به مقامات رفيع و مناسب عالی رسیدهاند. و اکنون یکی از آن عموزاده ها که از من عالم تر است، وزیر پادشاه سرزمین بین النهرین است. من به این جهت به شهر بغداد آمدم تا راه به بارگاه پادشاه پیدا کنم و وزیر با تدبیرش را بیابم و از او بخواهم که پادشاه را وادارد تا با سپاهی گران و کشتی های عظیم به آن جزیره برود و امیر زاده سرزمین سیلان و سراندیب را از قعر آن چاه در آورد و به سرزمین خود بازگردانده و او را به وصال مه لقایش برساند. و من راه ورود به بارگاه سلطان را فقط در نوازندگی و رامشگری دیدم، زیرا من در مملکت خویش از استادان شریف علم موسیقی را شناخته و نواختن را آموخته بودم. و چون به بازار ساز فروشان این شهر رسیدم، خود را با دو نفر مثل خود، یعنی از چشم چپ کور و از چانه و زنخدان کوسه دیدم، که آنها هم ساز خریده بودند، پس به اتفاق حرکت کردیم تا به سراهای مجلل راه پیدا کنیم و با نواختن ساز، هم درآمدی کسب نماییم و هم اینکه شاید من بتوانم خود را به عموزاده عالم و با تدبیر وزیر پدرم رسانده، و از او کمک بگیرم. ای خاتون بر تر، این بود سرگذشت میز از یک چشم کور شده و به گدایی در شهر بغداد افتاده، حال آماده ام تا خاتون فرمان خود را صادر کند، که غلامانش سر از تنم جدا نمایند. اما خاتون برتر گفت: چگونه می توانم فرمان قتل امیرزادهای را صادر کنم، که در عین فقر و فلاکت این همه راه را آمده است، آنهم نه برای خود، و نه اینکه عموزاده وزیر با تدبیر پدرش، بینایی اش را بازگرداند و به منطقه حکمرانی اش برگرداند، بلکه برای اینکه عاشقی را از سیاه چالی در آورد و به وصال معشوق مہ لقا نامش برساند. اکنون من مجذوب این همه والایی، فقط این جمله را می گویم: ای امیرزاده تو را هم بخشیدم. و اینجا بود که سلطان قصه شنو، به خواب رفت و شهرزاد باز هم برای یک شب دیگر خود را بخشوده دید و دانست که سرش زیر تیغ جلاد نخواهد رفت و طلوع خورشید صبحگاه دیگری را خواهد دید. و ضمنا فرصتی خواهد یافت تا چند ساعتی را بیاساید و خود را برای قصه گویی شب بعد در محضر سلطان انتقام جوی جزایر هند و چین آماده کند. (پایان شب پانزدهم) ادامه دارد.... https://eitaa.com/Manifestly/1195 قسمت بعد
✏️مهم نيست وضعيت اقتصادى جنگل چطور باشد، يک شير هرگز علف نمیخورد! آفریقایی @Manifestly
✏️ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ . ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟ ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟ ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این کاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است. 🔻هرگز فکر نکنید دیگران ساده لوحند. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️ ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگویی!!! ملا گفت : چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. 🔻این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نمی تابیم. 📚ملا نصرالدین ✏️علی رضایی @Manifestly
✏️یک روز بهلول یک من ( سه کیلوگرم) گوشت خرید ، به خانه برد ، به زنش گفت : من امشب مهمان دارم این یک من گوشت را برای شام آنان کباب کن! پس از رفتن او ، زنش بلافاصله گوشت ها را کباب کرد و چند نفر از خانم های همسایه را دعوت کرد و با هم کباب سیری خوردند. شب وقتی بهلول به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت ، زن گفت: من در حال درست کردن آتش بودم که گربه آمد و تمام گوشت ها را برد و خورد!! بهلول بدون درنگ رفت ، گربه را که در گوشه حیات نشسته بود گرفت : ترازویی آورد و گربه را وزن کرد. وزن گربه درست یک من بود. بهلول با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت : اگر این گربه است پس گوشت کجاست؟ و اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟؟؟ مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
۳۳ 👈ق ۱۸ و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه گدای سوم خانه سه خاتون، داستان خود را به پایان برد و مورد عفو قرار گرفت و خونش به وسیله غلامان به زمین ریخته نشد، خاتون برتر خانه رو به وزیر با تدبیر و مؤدب سلطان سرزمین بین النهرین کرد و گفت: شما هم آزادید، هر چند که شنیدن داستان زندگيتان برایم جالب است، اما من دیگر باعث اذیت بیشتر شما نمیشوم، و در ضمن از اینکه غلامان من دست و پای شما را هم چون دیگران بستند، معذرت می خواهم. زیرا در این میان شما تنها کسی بودید که در تشویق مرد باربر جهت سؤال کردن، با دیگران هم داستان نشدید. من با اینکه خود در آن موقع منقلب بودم و حالت روحی ام خوب نبود، اما به خاطر دارم که شما به هیچ وجه در ترغیب و تشویق مرد باربر به عهدشکنی و سؤال کردن سهمی نداشتید، پس شما هم آزادید. در این موقع وزیر به سخن در آمد و گفت: استدعا میکنم دستور آزادی همراهان مرا هم صادر بفرمایید، زیرا این دو نفر هم مثل من از بازرگانان طبرستانی میباشند، که به خاطر گم کردن راه به اینجا آمده اند.خاتون برتر در ادامه گفت: من از مرد شایسته و مؤدبی چون شما، انتظار شنیدن دروغ را ندارم. شما هر که هستید باشید، اما يقين دارم که آنها هیچ کدام از مردم سرزمین طبرستان نیستند، و این دو مرد همراه شما که یکی شان غرور و نخوت بسیاری دارد، به مردم سرزمین بین النهرین می ماند، و شما هم که قیافه پارسیان را دارید، و ترکیب صورتتان بیشتر به مردم خراسان شبیه است، نه اهالی طبرستان. اما به هر صورت به خاطر ادب بسیار شما و هم چنین وجود این سه امیرزاده، دوست ندارم که امشب در این سرای خونی ریخته شود. من دو نفر همراهتان را هم آزاد میگذارم. آنگاه خاتون برتر رو به مرد حمال بغدادی که به عنوان خدمتکار آن خانه در آمده بود کرد و گفت: در عمارت آن سوی این خانه وسایل استراحت آقایان را فراهم کن، اما وزیر اجازه رفتن خواست و بعد از رخصت خاتون برتر، سلطان و وزیر و خزانه دار و آن سه گدای از چشم چپ کور از جا برخاستند، حمال بغدادی هم گفت: ای خاتون برتر اجازه بفرمایید که من هم از خدمت شما مرخص شوم. هر هفت نفر از خانه سه خاتون بیرون رفتند و خاتون کوچک تر یا همان که برای خرید رفته بود و با آوردن مرد حمال به خانه، مسبب آن همه ماجرا شده بود، کلون در خانه را از پشت بست. چون آن هفت نفر از خانه سه خاتون بیرون آمدند، سلطان سرزمین بین النهرین خود را معرفی کرد و به سه مرد به ظاهر گدا و یا آن امیر زادگان از چشم چپ کور شده، گفت: هر سه نفر شما به نیت دیدار سلطان سرزمین بین النهرین این همه راه دراز را آمده اید. اکنون من همان سلطانم که مقابل شما ایستاده ام. اینک از شما دعوت میکنم که به قصر من بیایید و مهمان من باشید، تا اینکه فردا صبح ابتدا سر از کار این سه خاتون در بیاوریم و سپس با تدبیر این وزیر اندیشمند، چاره ای برای مشکل شما بیابیم، و تو را هم ای مرد باربر، در قصر خود به شغلی شایسته خواهم گماشت. تو نیز همراه ما بیا۔ در طول راه سلطان رو به خزانه دارش کرد و گفت: به این امیرزادگان هر اندازه که نیاز دارند کیسه های پر از سکه های زر بده، که خزانه من در اختیار ایشان است و یک کیسه سکه زر ناب هم به این مرد که از حالا به بعد به جای حمال بغدادی، خواننده بغدادی خواهد بود، و شب ها در مجالس بزم ما نغمه سرایی خواهد کرد، پرداخت کن. صبح روز بعد، به امر سلطان، مأموران به در خانه سه خاتون رفتند و آنها را به بارگاه حاکم آوردند. تا خاتون برتر و دو خاتون دیگر وارد تالار قصر شدند و سلطان را نشسته بر کرسی امارت دیدند، رنگ از چهره شان پرید، و سکوتی کشنده سراسر تالار قصر را در بر گرفت. سلطان گفت: ای زن بیم و هراس به خود راه مده که تو و دو خاتوني همراهت در امانید، آن هم به دو دلیل. اول اینکه با وجود برخوردار بودن از قدرت جادوگری، دیشب از کشتن این سه امیر زاده و ریختن خون آنها حذر کردی و دیگر اینکه هر سه نفر هنرمندید و ما دیشب از شنیدن صدای ساز تان لذت بردیم. اما قبل از هر چیز از تو خاتون بر تر می خواهم که به همراه دو تن از مأموران من به خانه ات برگشته و آن دو سگ زنجیر کرده را به اینجا بیاوری. https://eitaa.com/Manifestly/1217 قسمت بعد
✏️برای تشخیص زنده بودن یا مرده بودن یک انسان به شرف او نگاه کنید نه به نبض او. 👤ارنستو چه گوارا @Manifestly
✏️ می گویند منبر را از چوب درخت گردو می سازند که بسیار محکم و با کیفیت است. درخت گردو علاوه بر چوب مرغوب، سایه و بار خوبی هم دارد. اما درخت چنار میوه ندارد، سایه درست و حسابی هم ندارد، از آن چوبه دار میسازند. دعوای این دو درخت در شعر "استاد شهريار" شنیدنی ست! گفت با طعنه منبری به چنار سرفرازی چه میکنی؟ بی بار! نه مگر ننگ هر درختی تو؟ کز شما ساختند چوبه دار! پس بر آشفت آن درخت دلیر، رو به منبر چنین نمود اخطار؛ گر منبر تو فایده داشت، کـار مردم نمی کشید به دار ! @Manifestly
طالوت و جالوت✏️ پس از درگذشت موسى وهارون، قوم بنی اسرائیل روز به روز ضعیف تر شدند و صندوق عهد(صندوقی که حضرت موسی در زمان نوزادی با آن به نیل انداخته شد) را که یادگار حضرت موسی (ع) و بسیار مقدس بود از دست دادند.. آن ها فراز و نشیب های بسیارى دیدند از جمله اینکه دربرهه اى از زمان دشمنان بر آنها غلبه کردند و آنها را از خانه و کاشانه شان بیرون راندند و فرزندان آنها را به اسیرى گرفتند و قوم بنی اسرائیل ذلیل و آواره شدند در این هنگام خداوند پیامبرى بر آنها فرستاد که نام او اشموئیل بود. آنها گرد آن پیامبر جمع شدند و از وى خواستند که آنها را سر و سامان دهد و براى آنها فرماندهى تعیین کند که تحت فرمان او با دشمنان خود بجنگند.اشموئیل که از سستى و ضعف نفس این گروه آگاه بود و میدانست اینها قومی بهانه جو هستند به آنها گفت: آیا شما به راستى این آمادگى را دارید؟ و اگر من کسى را به فرماندهى برگزینم شما واقعاً تحت فرمان او و به دستور او مردانه جنگ خواهید کرد؟ آنها که از شکست خود رنج مییردند، به پیامبر خود قول دادند که شجاعانه بجنگند و گفتند: چگونه تن به جنگ ندهیم در حالى به ما ظلم شده و از خانه و کاشانه خود رانده شده ایم؟ پیامبرشان براى آنها فرماندهى انتخاب نمود که نام او طالوت بود. طالوت چوپان فقیرى بود که از هیچ شهرت و معروفیتى برخوردار نبود ولى شخص بسیار لایق و کاردانى بود و از لحاظ جسمى و کاردانى بر دیگران برترى داشت و آن پیامبر از جانب خدا دستور داشت که طالوت را به فرماندهى برگزیند. ولى آنها گفتند: طالوت قدرت مالى ندارد و ما از او براى فرماندهى شایسته تر هستیم . اشموئیل گفت: خدا او را بر این کار برگزیده است و او را از لحاظ جسمانى و علم و دانش فزونى داده است و یک نشانه براى شایستگى او این است که به زودى صندوق عهد را به شما بر می‌گرداند. همانگونه که پیامبر گفته بود، طالوت صندوق عهد را به آنها برگرداند و آنها فرماندهى او را قبول کردند. طالوت به جمع آورى نیرو پرداخت و آنها را سازماندهى کرد و براى جنگ با دشمنان آماده ساخت. طالوت با سپاه خود به سوى دشمن حرکت کرد در بین راه سپاهیان تشنه شدند طالوت به آنها گفت: به زودى به نهر آبى خواهیم رسید ولى شما حق ندارید بیش از یک مشت از آن آب بخورید و بدینگونه میخواست فرمان بردارى واستقامت و قدرت اراده آنها را آزمایش کند اما وقتى به آن نهر آب رسیدند جز اندکى از آنها، همگى از آن آب سیر خوردند و بدینگونه ضعف اراده خود را نشان دادند.طالوت آن اکثریتى را که از فرمان او سرپیچى کرده بودند رها کرد و با گروه اندکى به راه خودادامه داد. وقتى آنها با سپاه عظیم دشمن روبرو شدند، بعضى از آنها به طالوت گفتند: ما قدرت رویارویى با این سپاه را نداریم ولى بعضى از آنها گفتند: با همین تعداد اندک با آنها می جنگیم. فرماندهى سپاه دشمن را شخصى به نام «جالوت» بر عهده داشت. او میان دو لشگر آمد و مبارز طلبید. طالوت فرمانده سپاه بنی اسرائیل، وعده کرده بود که به قاتل او مال فراوان دهد و دخترش را به همسری وی درآورَد. داوود جوان وقتی ندای مبارزطلبی جالوت را شنید، پس از متقاعد کردن طالوت، آماده جنگ تن به تن با او شد. جالوت چون داوود (ع) را دید که بدون شمشیر و تنها با چوب و سنگ به جنگ او آمده‌است، وی را تحقیر و تهدید کرد و درمقابل، داوود نیز او را تهدید کرد و گفت که او را خواهد کشت تا همگان بدانند خدایی هست. سپس داوود با فلاخن سنگی به پیشانی جالوت زد و او را از پای درآورد. آنگاه بر سر جنازه او آمد و با شمشیرِ خودِ او سر از تنش جدا کرد و این پیروزی موجب شکست کامل دشمن و فرار آنان شد. سرِ جالوت به اورشلیم برده شد و شمشیر او در معبدی در شهر نوب ماند تا اینکه به داوود (ع) برگردانده شد. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۸ و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه گدای سوم خانه سه خ
۳۴ 👈ق ۱۹ خاتون بر تر که هم چنان غرق بهت و حیرت بود، سرش را به علامت اطاعت فرود آورد و به همراه مأموران مخصوص امیر برای آوردن دو قلاده سگ حرکت کرد. و سپس امیر زادگان هر کدام در کنار دست سلطان در جای مناسبی قرار گرفتند، و مرد خواننده بغدادی برای وی، تا برگشتن خاتون برتر به همراه دو قلاده سگ، در دستگاه ابو عطا همان سه بیتی را خواند، که شب اول، هنگامی که سه گدای کور هنگام نوازندگی به پردۂ عشاق رسیدند خوانده بود. ابیاتی این چنین: منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نپالوده ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن به پیر میکدہ گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن چون آواز حمال بغدادی در مایه ابو عطا به پایان رسید، سلطان گفت: راستی یادت باشد که تو تعریف داستان زندگی خودت را به ما بدهکاری، و در خانه خاتونها هم، با زیرکی از تعریف آن سرباز زدی. همان طور که این امیر زادگان هرگز گدا نبوده و نیستند، قیافه تو هم، به حمال های سر چهارسوق بازار بغداد نمی خورد. در این موقع بود که خاتون برتر درحالی که زنجیر دو سگ را در دست داشت، وارد تالار قصر شد. سلطان رو به خاتون کرد و گفت: اول بگو داستان تو و این سگها چیست؟ که خاتون بر تر اشکریزان گفت: ای سلطان این دو سگ خواهران من هستند که با جادو به این شکل و هیأت در آمدهاند. در حالی که بهت و حیرت سراپای حاضران مجلس را فرا گرفته بود، سلطان سرزمین بین النهرین گفت: خیلی عجیب است. بنشین و قصه خود و این دو خواهر سگ شدهات را برای ما تعریف کن. آنگاه خاتون بر تر، با اجازه سلطان لب به سخن گشود و گفت: ای سلطان سرزمین بین النهرین، همان طور که عرض کردم، استحضار یافتید که این دو سگ، خواهران من هستند که جادو شده و به این شکل در آمده اند. و اما قصه زندگی ما سه خواهر، و یا من و این دو قلاده سگ. ای سلطان سرزمین بین النهرین، و ای وزیر با تدبیری که شما هم از خاندان برمک، و از پارسیان پاک نهاد هستید، و هم چنین ای امیر زادگان از ملک و دیار خود دور مانده، و حتی تو ای امیر زاده در شکل و هیئت حمالان در آمده که صدای گرمت تداعی کننده صوت ملکوتی حضرت داود است، قصه من از این قرار است که پدر من، در سرزمین بین النهرین، از تجار سرشناس و بازرگانان خوشنام بود که بعد از مرگ مادرم، همسر اختیار نکرد و با وجود گرفتاریهای فراوان و سفرهای تجاری دور و دراز، تمام وقت خود را صرف نگهداری و تربیت ما کرده و می گفت: من مردی هستم بازرگان که ناگزیر از سفرهای طولانی ام، و دلم راضی نمیشود که سه دختر نازنین و گل خودم را، زیر دست زن بابا بگذارم و بروم. و به این جهت چون اندوخته مالی فراوانی داشت. در چهارسوق بازار شهر بغداد، چند حجره تو در تو خرید و توأمان به کار فروش و عرضه پارچه و گلیمهای دست بافت و عطر و داروهای گیاهی پرداخت. و مرا هم که دختر بزرگش بودم، کنار دست خود به کار گماشت. و چون سواد داشتم و علم اعداد و ریاضی را آموخته بودم، در نتیجه حساب و کتاب حجره های تو در توی پدرم را هم نگاه میداشتم. اما بر عکس من، دو خواهر دیگرم که نام هایشان به ترتیب زیبا و ظریفه بود، به جای دل دادن به کار و فرا گرفتن علم و هنر، شبانه روزشان را با دیگر دختران اقوام و همسایه به گفت و گو و غیبت و بطالت میگذراندند. تا اینکه پدرمان در سن هشتاد سالگی به رحمت خدا رفت و غیر از چندین حجره تو در تو در چهارسوق بازار بغداد، هفت هزار دینار زر سرخ و یک خانه برایمان به ارث گذاشت. بعد از چهلم مرگ پدر، خواهرانم یعنی زیبا و ظریفه، مطالبه ارثیه خود را کردند و اظهار نمودند که تصمیم به ازدواج گرفته اند. من که دورادور مراقب رفتار و معاشرت های خواهرانم بودم، و از دو دختر دوست خواهرانم نیز دل نگران بودم، وقتی فهمیدم که زیبا و ظریفه، قصد ازدواج با برادران آن دو دختر ناشایست را دارند، از در مخالفت در آمدم. من که به عنوان خواهر بزرگ تر و جانشین مادر برای آنها، یا این دو سگی که الان قلاده ایشان در دست من است، زحمت زیادی کشیده بودم، سعی فراوان در انصراف خواهرانم به عمل آوردم. اما متأسفانه تلاشهای من بی نتیجه ماند و خواهرانم همچنان مطالبه ارثیه خود را نمودند. تقسیم ارثیه باقیمانده از پدر خدا بیامرز ما، به این ترتیب انجام شد که حجره ها و خانه پدری از آن من شد، به اضافه یک هزار دینار زر سرخ، و به هر کدام از خواهرانم نیز سه هزار دینار زر سرخ ارثیه رسید. و حضرت سلطان و حاضران شریف نشسته در این مجلس میدانند که سه هزار دینار زر سرخ در این دوران، که تجار عمده شهر بغداد، بسیار شان بیشتر از هزار دینار ندارند، سرمایہ کمی نبود. بالاخره خواهرانم به عقد و کابین آن دو مرد ناباب در آمدند، و هر کدام با آن سرمایه هنگفت، به همراه شوهرانشان به دیارهای دوردست رفتند ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1228 قسمت بعد
هر پرهیزکار گذشته ای دارد و هر گناهکار آینده ای پس قضاوت نکن. 👤فئودور داستایوفسکی @Manifestly
✏️مردی ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد. پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن. پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد. کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود. پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند. سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند. پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است. چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد. با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند. او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید: دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند: "در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟" و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. 📚تمثیل مثل ✏️ابوالقاسم انجوی شیرازی مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۴ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۹ خاتون بر تر که هم چنان غرق بهت و حیرت بود، سرش را به
۳۵ 👈ق ۲۰ . و من هم در حجره های پدرم همچنان به کار داد و ستد مشغول بودم، که از حسن اتفاق هر روز رونق کارم از روز قبلش بهتر می شد. تا اینکه بعد از سه سال برایم خبر آوردند، خواهرانت با سر و روی ژولیده در کوچه های بغداد به گدایی نشستهاند. سرآسیمه به سراغشان رفتم و آنها را در جامه های ژنده در حال گدایی یافتم زیبا و ظریفه با دیدن من، گریان و نالان بنای عذرخواهی را گذاشتند و گفتند: شوهران نامردشان به حیله و نیرنگ آن همه ثروت ایشان را از چنگشان در آورده و نیمه شبی در حالت خواب آنها را در هنگام سفر، در بیابانی رها کرده و گریخته اند. به هر تقدیر از آنجا که من غير از مقام خواهری، برای آن دو، مرتبه مادری و بزرگ تری را هم داشتم، بدون آنکه ایشان را شماتت نموده و به خاطر نادانی هایشان سرزنششان کنم، آنها را با روی باز پذیرفتم و در کنار خود به کار گماردمشان. و چون دو خواهر خود را در کار تجارت و داد و ستد شریکشان کردم، هنوز سالی نگذشته بود که سرمایه ما چندین برابر شد و حجرههای ما سه خاتون بغدادی، نه فقط در بازار شهر بغداد، بلکه در کشورهای همسایه و دیگر اقليم عالم هم زبانزد عام و خاص گردید. باز هم رقیبانی بدخواه و تاجران تنگ چشم، برای از هم پاشیدن شیرازه کار و کسب ما، به دسیسه و توطئه نشستند، و دو زن رمال و فالگیر را به جان خواهران من، یعنی زیبا و ظریفه انداختند. و آن چنان در کار خود موفق شدند، که روزی دو خواهرم نزد من آمدند و گفتند: سهم خود را از کار و پیشه مشترک میخواهند، زیرا که قصد ازدواج مجدد دارند. هرچه که من ایشان را نصیحت و دلالت کردم، مؤثر واقع نشد و سرمایه مشترک خود را تقسیم کردیم. که در این مرتبه سهم هر یک از ایشان هزار و پانصد زر سرخ شد. ایشان سکه ها را از من گرفتند و هر کدام برای بار دوم بر سر سفره عقد نشستند، و با مردانی ناصالح، از میان مردمان ناشناخته ازدواج کردند. و باز هم هر دو برای دومین بار، ترک دیار خود کرده و بدون آنکه بگویند به کجا خواهند رفت، از من جدا شدند. اما در مرتبه دوم، زمان به سال نکشید که قصۂ قدیم تکرار شد و هر دو، رنجور و ناتوان و کتک خورده و طلاق داده شده، با لباس پاره و شکم گرسنه و چشم گریان، نزد من بازگشتند و گفتند: که شوهران دومی، به مراتب بی رحم تر و رذل تر از اولی ها بودند، زیرا که هنوز چند ماه نشده، به زور مالشان را ستانده و با تهمتهای ناروا، آبرویشان را برده و طلاقشان داده و از خانه بیرونشان کرده اند. و من باز هم با روی باز و آغوش گشوده، خواهران خویش را پذیرفتم. و آنها هم شرمنده و خجالت زده، با من پیمان بستند که دیگر هرگز در اندیشه شوهر کردن نباشند. من نیز ثروت و دارایی خود را در میان نهادم. مجددا حجره های ماسه خاتون بغدادی رونق گرفت و باز هم شهرت و آوازهاش تا کشورهای دور دست رفت. دو سالی که ما سه خواهر از صبح تا شام، در حجرههای خود، در چهارسوق بازار مشغول به کار بودیم، آن چنان خواهرانم در کار تجارت و امر داد و ستد، مسلط و پر توان شدند، که من تصمیم گرفتم، شخصا به سفر بروم و به جای آنکه کالا را برای عرضه در حجره از بازرگانان بخرم، خود به واردات کالا بپردازم. چون قصد خود را با خواهرانم در میان گذاشتم، ایشان هم اصرار فراوان ورزیدند که همراه من بیایند و اظهار داشتند که ما توان دوری تو را نداریم، من هم به ناچار حجره ها را به دست شاگردانم سپردم و به بصره رفته و در آنجا به کشتی نشستیم. باز هم طوفان در گرفت و در اثر غفلت و کوتاهی ناخدا راه را گم کرده مدتی در دریا سرگردان بودیم، که ناگهان در دوردست ساحلی پیدا شد. ناخدا، کشتی را به آن سو هدایت کرد، و چون نزدیک آنجا رسیدیم، سواد شهری زیبا را دیدیم. من از ناخدای کشتی پرسیدم: این کدام شهر است؟ که ناخدا گفت: من با اینکه سالهاست در دریاها سفر میکنم و در تمام بنادر، کشتی را لنگر انداخته ام، اما در طول بیست و دو سال دریانوردی خود، به چنین ساحلی نیامده و چنین شهری را ندیده ام. ادامه دارد..... eitaa.com/Manifestly/1237 قسمت بعد
مردم ترجیح می دهند دروغی را بپذیرند که باورهای قبلی آن ها را تایید کند تا واقعیتی که امنیت ذهنی را از آنها بگیرد. 👤استیون هاوکینگ @Manifestly
داستان زیبا از ✏️دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت: "این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ." بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند تا روزی که انبارشان از گندم و برنج پر شد. با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم " آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند. اما انبار نیمه بود. کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده پاسخ داد : " من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ " کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم. من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است.اگر آرام باشی و صبر کنی ،حقیقت روشن می شود ." کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است. من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی .خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت . کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . " کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر تنها و با ناراحتی زندگی کرد. ✏️رابیندرانات تاگور 📚کلیله و دمنه مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۵ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۰ . و من هم در حجره های پدرم همچنان به کار داد و ستد م
۳۶ 👈ق ۲۱ چون به ساحل رسیدیم، ناخدا گفت: یک شبانه روز تا آرام گرفتن دریا، در این ساحل میمانیم و هر کدام از مسافران کشتی که بخواهند، می توانند برای گشت و گذار داخل شهر بروند. البته غیر از ما سه خواهر که با سرمایه ای نسبتا زیاد و به قصد خرید کالا عازم دیار و سرزمین های دوردست بودیم، بقیه مسافران کشتی، چند بازرگان سالخورده ای بودند که آنها کالاهای سرزمین بین النهرین را برای فروش می بردند. لذا ایشان در کشتی ماندند و فقط ما سه خواهر، آن هم به این نیت که شاید در آن شهر ساحلی، کالایی برای خرید یافت شود، از کشتی خارج شديم. از ساحل تا شهری که از دور پیدا بود، ساعتی راه فاصله بود، که آن راه را طی کردیم و چون داخل شهر شدیم، در نهایت تعجب، شهری دیدیم بس بزرگ که تمام ساکنان آن تبدیل به سنگ شده بودند. در گذر و کوچه ها، مردم در حال رفت و آمد تبدیل به سنگ شده بودند، در بازار شهر، درون مغازه ها، ما با فروشندگان و خریداران سنگی روبه رو گشتیم، که کالاهای مختلف و سیم و زر فراوان زیر دست و پای آن انسانهای سنگی ریخته شده هم، توجه ما را جلب کرد. و خلاصه شهری دیدیم ساکت و آرام. و همه کس از سنگ، اما پر از نعمت و سرمایه و زر و سیم، که درهای بسیاری از خانه ها نیز باز و گشاده بود و اهالی داخل خانه ها نیز تمامی تبدیل به سنگ شده بودند. تعجبی بی حد ما سه خواهر را فرا گرفت. اما سه نفر در آنجا از هم جدا شدیم، و آن دو برای گردش و تفریح و تفرج رفتند، و من خود را به قصر حاکم شهر رساندم، در قصر امیر شهر نیز باز بود و قراولان و نگبانان هم همگی تبدیل به سنگ شده بودند. داخل قصر شدم و پابه سرسرای مجلل قصر گذاشتم. در آنجا هم امير شهر را دیدم که نشسته بر تخت، تبدیل به سنگ شده و امرای دولت و سراداران سپاه و امنای مملکت هم که دور تا دورش بودند همگی تبدیل به سنگ شده بودند. در سرسرای قصر قدری گشتم و در اطراف چرخی زدم، که در خزانه امیر را هم باز، و خزانه دار سنگ شده را بر در خزانه ایستاده دیدم، و هم چنین سیم و زرهای افزون تر از ده گنج که از درون خزانه نمایان بود. ناگهان حالت ترس و وحشتی مرا فرا گرفت. بدون آنکه دست به چیزی بزنم و یا مقداری از سیم و زر و جواهر خزانه امیر شهر سنگستان را برای خود بردارم، قصد خروج از قصر را نمودم که از اطاق یکی از راهروهای قصر، صدایی شنیدم. حالت ترس و تعجب من بیشتر شد، آهسته و پاورچین به سوی صدا رفتم. از لای در اطاقی، مردی را نشسته در گوشه ای دیدم زیبا و جوان و خوش صدا، که کتابی را در دست داشت و چون کاهنان معابد، اوراد و دعاهای مخصوص می خواند. چون آن مرد خوش سیمای خوش صدا، در حال خواندن آن کتاب بود، قدری که ایستادم و گوش فرا دادم، آوای متین و لحن دلنشین آن جوان، در خاطرم اطمینانی ایجاد کرد، به او اعتماد کردم. و هنگامی که برای لحظه ای آن جوان نیکوسیما سکوت کرد، من به بانگ بلند با خواندن این ابیات حضور خودم را در آن مکان اعلام کردم: پری چهره بنی عیار و دلبر نگاری سرو قد و ماه منظر اگر بُتگر چو او بُت برنگارد مریزاد آن څجسته دست بُتگر و گویی که تیر محبت او به دل من خورده بود. جوان خوش سیما سر از کتاب برداشت و به من نگریست و سلامم را با مهربانی پاسخ داد و با تعجب از من پرسید: ای بانوی زیبا تو کیستی و اینجا چه میکنی و چگونه راه به این شهر پیدا کردی؟ و چون من تمام قصه خود را با اطمینان قلبی، برای آن مرد خوش سیما تعریف کردم، او کتابش را بوسید و کنار گذاشت و گفت: با من بیا۔ به دنبالش رفتم. او از پله هایی بالا رفت که در سرسرای دیگری ملکه ای را دیدم که بر تختی فیروزه گون نشسته بود و تاجی جواهر نشان بر سر و جامهای فاخر و زربفت در تن داشت، که او هم تبدیل به سنگ شده بود. در آن قصر فرش ها همه ابریشم بود. پرده ها دیبا و آویزها طلا و پارچه ها همه حریر. و از ملکه و پادشاه تا وزیر و سفیر و دبیر همه سنگ. که مرد خوش سیما گفت: آن ملکه تبدیل به سنگ سیاه شده، مادر من و آن پادشاه نشسته بر تخت که در سر سرای دیگر است، پدر من میباشد. و اینکه چرا پدر و مادرم و تمام ساکنان قصر و مردمان این شهر، همگی تبدیل به سنگ و حتی بسیاری از آنها مبدل به سنگ سیاه شده اند، قصه ای جالب و عبرت آموز دارد که ای بانوی زیبا، که اگر دوست داشته باشید به تعریف آن بپردازم. و چون قصه بدینجا رسید، باز هم چون پانزده شب گذشته، خواب سلطان را در ربود. گویی که صدای گرم و دلنشین شهرزاد و قصه های جذاب و شیرین او، جادویی بود که سلطان شهر باز را قبل از آنکه جلاد را خبر کند به خواب می برد. eitaa.com/Manifestly/1250 قسمت بعد
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد. 👤سعدی مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️مردی به هر کسی می رسید، جملات بی سر و ته بهم می بافت و سوالات عجیب و غریب می پرسید، در مجلسی نزد ملا آمد و گفت: من از شما چهل سوال می پرسم، اگر در یک جمله جواب همه را بدهید به شما پانصد دینار می دهم. ملا گفت: اول پول را بده، بعد سوال کن. آن مرد پول را نزد یکی از دوستان ملا گذاشت و شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن و سوالات مختلف پرسیدن. ملا هم ساکت بود و گوش می کرد. وقتی سوالات مرد تمام شد ملا گفت: جواب این همه سوال را فقط در یک کلمه می دهم... "نمی دانم"! مرد که از پاسخ ملا حیرت کرده بود آن جا را ترک کرد!!! 📚ملانصرالدین ✏️علی رضایی @Manifestly
صبحت بخیر عزیزم✏️ معین خواننده ایرانی خارج نشین داستان یکی از آهنگ هایش را اینگونه نقل میکند که روزی نامه ای از ایران به دستم رسید نوشته بود: شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ چندین بار ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ پدر دختر باز بهانه می آورد. دختر رویاهام نیز عاشق من شده بود و خواستگارانش را رد میکرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ‌ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدن‌ها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ می‌دﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ می‌بینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمی‌کشد. ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۶ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۱ چون به ساحل رسیدیم، ناخدا گفت: یک شبانه روز تا آرام گ
۳۷ 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سلطان سرزمین بین النهرین به آنجا رسید که گفت: من در شهر سنگستان تنها یک جوان را دیدم، که در حال خواندن دعا بود. و آن جوان به قدری متین و نیکو چهره و زیبارو بود که برای اولین بار در عمرم دل به او سپرده و عاشقش شدم.. و چون من داستان زندگی او و سرگذشت آن مردم سنگ شده را از او پرسیدم. به من گفت: این شهری که همه مردمان و حتی پدر و مادرم یعنی پادشاه و ملکه آن سنگ شده اند، شهری بود آباد و پر از نعمت. و مرکز تجارت بین دریاها، که متأسفانه گرفتار جادوی اهریمنان شد و مردمش، از تجارت سالم و کسب حلال روی برگردانده و همه به شکل دزدان دریایی در آمدند، که روی آب بر کشتیهای تجاری حمله ور می شدند و تمام مسافران و سرنشینان و خدمه و ناخدای کشتیها را، غیر از پسران جوان میکشتند و اموال مسافران و آن پسران جوان را با خود می آورند. و سپس کشتیها را با اجساد در آن باقیمانده اش غرق می کردند. و از پسران جوان که به عنوان غلام و برده نزد خود نگاه میداشتند،استفاده های نامعقول کرده و ایشان را وادار به کارهای ناصواب و حرام میکردند. تا اینکه در زمان حضرت سلیمان نبی علیه السلام، مأمور برگزیده ای از سوی آن پیامبر خدا به این شهر می آید و حضور پدرم که پادشاه این سرزمین بوده می رسد و پیغام سلیمان نبی را در حضور ملکه به پدرم میگوید. پدرم نیز که جادو شده عفریتان گشته و فرمانده حرام کاران شده بود، بلافاصله دستور میدهد که سر از تن رسول و فرستاده سلیمان نبی جدا کنند. و من باید در ادامه ماجرا برایت ای خاتون زیبا بگویم که، در زمانی که مردان این شهر به سرکردگی پدرم به دزدی و اعمال شنیع آن چنانی پرداختند. مادرم نیز که ملکه شهر بود با همکاری دیگر زنان ثروتمند به رباخواری روی آورد، به ترتیبی که این شهر در آن زمان آلوده ترین شهر روی زمین گردید. آری ای ملک جوانبخت، از شهرزاد قصه گوی خود بشنوید که، تنها فرد زنده مانده شهر سنگستان، که ضمنآ شاهزاده آن شهر هم بود، در تعریف داستان زندگی اش برای خاتون بر تر گفت: حضرت سلیمان نبی، برای بار دوم نمایندهای به شهر ما و نزد پدرم فرستاد و از او خواست که دست از آن شیوه ناصواب بردارد. که باز هم پدرم دستور داد سر از تن فرستاده دوم سلیمان نبی هم جدا کنند. من در مرتبه دوم که پدرم دستور قتل فرستاده سلیمان نبی را صادر کرد، پسری ده دوازده ساله بودم که از جا برخاستم و جلوی پدرم ایستادم و گفتم: پدر جان این مرد راست می گوید، ولی دیگر نتوانستم جمله بعدی خود را ادا کنم و بگویم که چرا می خواهید او را بکشید، زیرا پدرم چنان با تازیانه به صورت من زد که از پیشانی ام خون فواره کرد و این خطی که اکنون بر پیشانی من می بینی، جای همان ضربه تازیانه است. من دیگر جرئت لب از لب باز کردن مقابل پدرم را نیافتم. زیرا چون مادرم نیز به بارگاه پدرم آمد و با سر بریده نماینده سلیمان نبی روبه رو شد، مقداری نمک بر روی زخم پیشانی من ریخت و گفت: بچه جان یادت باشد که دیگر در کار بزرگ ترها و به خصوص پادشاه این دیار دخالت نکنی. دو سه سالی گذشت، و چون ظلم و جور و فساد و هم جنس بازی مردان، در شهر و دیار ما افزونی بیشتر گرفت، روزی از روزها، مردی سپید موی که چهرهای بسیار نورانی داشت، به عنوان معلم موسیقی وارد قصر پدرم شد و به پادشاه گفت: من برای تعلیم موسیقی به فرزند شما اینجا آمدهام. پدرم بدون آنکه در مورد آن مرد سپید موی مهربان سؤال و تردیدی کند، برای آنکه به قول خودش از سر فضولیها و دخالتهای من راحت شود، مرا به دست آن پیرمرد سپید موی سپرد، تا من سرگرم کاری شده و موی دماغش نشوم. و چون من و آن پیر مرد سپید موی تنها شدیم، او به من گفت: ای جوان در این شهر سراسر کفر، تو تنها انسانی هستی که در وجودت نور الهی تابیده و آلوده نگشته ای. باید به تو بگویم که من برای اتمام حجت با پدر و مادر و بزرگان این شهر آمدهام، اگر آنها آخرین پیام حضرت سلیمان نبی را پذیرفتند که هیچ، والا دستور دارم که به نمایندگی از طرف حضرت سلیمان بخواهم تا که عذاب الهی بر مردم این شهر نازل میشود. و غیر از تو که هنگام نزول عذاب در آغوشت خواهم گرفت، هیچ موجودی زنده باقی نخواهد ماند. روزی از روزها، پیر موسپید یا آموزگار موسیقي شاهزاده که در اصل سومین فرستاده سلیمان نبی بود، درحالی که دست شاهزاده را در دست داشته، به بارگاه سلطان رفته و چون سخن خود را آغاز میکند. پادشاه فریاد می کشد، چرا این حضرت سلیمان شما دست از سر ما بر نمیدارد. مثل اینکه سر تو هم بر بدنت زیادی است. برو و دست از این یاوه گوییها بردار که اگر معلم پسرم نبودی، دستور میدادم هم اکنون جلاد سر از تنت جدا کند. ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1282 قسمت بعد