eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۸ و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه گدای سوم خانه سه خ
۳۴ 👈ق ۱۹ خاتون بر تر که هم چنان غرق بهت و حیرت بود، سرش را به علامت اطاعت فرود آورد و به همراه مأموران مخصوص امیر برای آوردن دو قلاده سگ حرکت کرد. و سپس امیر زادگان هر کدام در کنار دست سلطان در جای مناسبی قرار گرفتند، و مرد خواننده بغدادی برای وی، تا برگشتن خاتون برتر به همراه دو قلاده سگ، در دستگاه ابو عطا همان سه بیتی را خواند، که شب اول، هنگامی که سه گدای کور هنگام نوازندگی به پردۂ عشاق رسیدند خوانده بود. ابیاتی این چنین: منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نپالوده ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن به پیر میکدہ گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن چون آواز حمال بغدادی در مایه ابو عطا به پایان رسید، سلطان گفت: راستی یادت باشد که تو تعریف داستان زندگی خودت را به ما بدهکاری، و در خانه خاتونها هم، با زیرکی از تعریف آن سرباز زدی. همان طور که این امیر زادگان هرگز گدا نبوده و نیستند، قیافه تو هم، به حمال های سر چهارسوق بازار بغداد نمی خورد. در این موقع بود که خاتون برتر درحالی که زنجیر دو سگ را در دست داشت، وارد تالار قصر شد. سلطان رو به خاتون کرد و گفت: اول بگو داستان تو و این سگها چیست؟ که خاتون بر تر اشکریزان گفت: ای سلطان این دو سگ خواهران من هستند که با جادو به این شکل و هیأت در آمدهاند. در حالی که بهت و حیرت سراپای حاضران مجلس را فرا گرفته بود، سلطان سرزمین بین النهرین گفت: خیلی عجیب است. بنشین و قصه خود و این دو خواهر سگ شدهات را برای ما تعریف کن. آنگاه خاتون بر تر، با اجازه سلطان لب به سخن گشود و گفت: ای سلطان سرزمین بین النهرین، همان طور که عرض کردم، استحضار یافتید که این دو سگ، خواهران من هستند که جادو شده و به این شکل در آمده اند. و اما قصه زندگی ما سه خواهر، و یا من و این دو قلاده سگ. ای سلطان سرزمین بین النهرین، و ای وزیر با تدبیری که شما هم از خاندان برمک، و از پارسیان پاک نهاد هستید، و هم چنین ای امیر زادگان از ملک و دیار خود دور مانده، و حتی تو ای امیر زاده در شکل و هیئت حمالان در آمده که صدای گرمت تداعی کننده صوت ملکوتی حضرت داود است، قصه من از این قرار است که پدر من، در سرزمین بین النهرین، از تجار سرشناس و بازرگانان خوشنام بود که بعد از مرگ مادرم، همسر اختیار نکرد و با وجود گرفتاریهای فراوان و سفرهای تجاری دور و دراز، تمام وقت خود را صرف نگهداری و تربیت ما کرده و می گفت: من مردی هستم بازرگان که ناگزیر از سفرهای طولانی ام، و دلم راضی نمیشود که سه دختر نازنین و گل خودم را، زیر دست زن بابا بگذارم و بروم. و به این جهت چون اندوخته مالی فراوانی داشت. در چهارسوق بازار شهر بغداد، چند حجره تو در تو خرید و توأمان به کار فروش و عرضه پارچه و گلیمهای دست بافت و عطر و داروهای گیاهی پرداخت. و مرا هم که دختر بزرگش بودم، کنار دست خود به کار گماشت. و چون سواد داشتم و علم اعداد و ریاضی را آموخته بودم، در نتیجه حساب و کتاب حجره های تو در توی پدرم را هم نگاه میداشتم. اما بر عکس من، دو خواهر دیگرم که نام هایشان به ترتیب زیبا و ظریفه بود، به جای دل دادن به کار و فرا گرفتن علم و هنر، شبانه روزشان را با دیگر دختران اقوام و همسایه به گفت و گو و غیبت و بطالت میگذراندند. تا اینکه پدرمان در سن هشتاد سالگی به رحمت خدا رفت و غیر از چندین حجره تو در تو در چهارسوق بازار بغداد، هفت هزار دینار زر سرخ و یک خانه برایمان به ارث گذاشت. بعد از چهلم مرگ پدر، خواهرانم یعنی زیبا و ظریفه، مطالبه ارثیه خود را کردند و اظهار نمودند که تصمیم به ازدواج گرفته اند. من که دورادور مراقب رفتار و معاشرت های خواهرانم بودم، و از دو دختر دوست خواهرانم نیز دل نگران بودم، وقتی فهمیدم که زیبا و ظریفه، قصد ازدواج با برادران آن دو دختر ناشایست را دارند، از در مخالفت در آمدم. من که به عنوان خواهر بزرگ تر و جانشین مادر برای آنها، یا این دو سگی که الان قلاده ایشان در دست من است، زحمت زیادی کشیده بودم، سعی فراوان در انصراف خواهرانم به عمل آوردم. اما متأسفانه تلاشهای من بی نتیجه ماند و خواهرانم همچنان مطالبه ارثیه خود را نمودند. تقسیم ارثیه باقیمانده از پدر خدا بیامرز ما، به این ترتیب انجام شد که حجره ها و خانه پدری از آن من شد، به اضافه یک هزار دینار زر سرخ، و به هر کدام از خواهرانم نیز سه هزار دینار زر سرخ ارثیه رسید. و حضرت سلطان و حاضران شریف نشسته در این مجلس میدانند که سه هزار دینار زر سرخ در این دوران، که تجار عمده شهر بغداد، بسیار شان بیشتر از هزار دینار ندارند، سرمایہ کمی نبود. بالاخره خواهرانم به عقد و کابین آن دو مرد ناباب در آمدند، و هر کدام با آن سرمایه هنگفت، به همراه شوهرانشان به دیارهای دوردست رفتند ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1228 قسمت بعد
هر پرهیزکار گذشته ای دارد و هر گناهکار آینده ای پس قضاوت نکن. 👤فئودور داستایوفسکی @Manifestly
✏️مردی ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد. پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن. پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد. کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود. پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند. سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند. پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است. چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد. با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند. او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید: دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند: "در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟" و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. 📚تمثیل مثل ✏️ابوالقاسم انجوی شیرازی مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۴ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۹ خاتون بر تر که هم چنان غرق بهت و حیرت بود، سرش را به
۳۵ 👈ق ۲۰ . و من هم در حجره های پدرم همچنان به کار داد و ستد مشغول بودم، که از حسن اتفاق هر روز رونق کارم از روز قبلش بهتر می شد. تا اینکه بعد از سه سال برایم خبر آوردند، خواهرانت با سر و روی ژولیده در کوچه های بغداد به گدایی نشستهاند. سرآسیمه به سراغشان رفتم و آنها را در جامه های ژنده در حال گدایی یافتم زیبا و ظریفه با دیدن من، گریان و نالان بنای عذرخواهی را گذاشتند و گفتند: شوهران نامردشان به حیله و نیرنگ آن همه ثروت ایشان را از چنگشان در آورده و نیمه شبی در حالت خواب آنها را در هنگام سفر، در بیابانی رها کرده و گریخته اند. به هر تقدیر از آنجا که من غير از مقام خواهری، برای آن دو، مرتبه مادری و بزرگ تری را هم داشتم، بدون آنکه ایشان را شماتت نموده و به خاطر نادانی هایشان سرزنششان کنم، آنها را با روی باز پذیرفتم و در کنار خود به کار گماردمشان. و چون دو خواهر خود را در کار تجارت و داد و ستد شریکشان کردم، هنوز سالی نگذشته بود که سرمایه ما چندین برابر شد و حجرههای ما سه خاتون بغدادی، نه فقط در بازار شهر بغداد، بلکه در کشورهای همسایه و دیگر اقليم عالم هم زبانزد عام و خاص گردید. باز هم رقیبانی بدخواه و تاجران تنگ چشم، برای از هم پاشیدن شیرازه کار و کسب ما، به دسیسه و توطئه نشستند، و دو زن رمال و فالگیر را به جان خواهران من، یعنی زیبا و ظریفه انداختند. و آن چنان در کار خود موفق شدند، که روزی دو خواهرم نزد من آمدند و گفتند: سهم خود را از کار و پیشه مشترک میخواهند، زیرا که قصد ازدواج مجدد دارند. هرچه که من ایشان را نصیحت و دلالت کردم، مؤثر واقع نشد و سرمایه مشترک خود را تقسیم کردیم. که در این مرتبه سهم هر یک از ایشان هزار و پانصد زر سرخ شد. ایشان سکه ها را از من گرفتند و هر کدام برای بار دوم بر سر سفره عقد نشستند، و با مردانی ناصالح، از میان مردمان ناشناخته ازدواج کردند. و باز هم هر دو برای دومین بار، ترک دیار خود کرده و بدون آنکه بگویند به کجا خواهند رفت، از من جدا شدند. اما در مرتبه دوم، زمان به سال نکشید که قصۂ قدیم تکرار شد و هر دو، رنجور و ناتوان و کتک خورده و طلاق داده شده، با لباس پاره و شکم گرسنه و چشم گریان، نزد من بازگشتند و گفتند: که شوهران دومی، به مراتب بی رحم تر و رذل تر از اولی ها بودند، زیرا که هنوز چند ماه نشده، به زور مالشان را ستانده و با تهمتهای ناروا، آبرویشان را برده و طلاقشان داده و از خانه بیرونشان کرده اند. و من باز هم با روی باز و آغوش گشوده، خواهران خویش را پذیرفتم. و آنها هم شرمنده و خجالت زده، با من پیمان بستند که دیگر هرگز در اندیشه شوهر کردن نباشند. من نیز ثروت و دارایی خود را در میان نهادم. مجددا حجره های ماسه خاتون بغدادی رونق گرفت و باز هم شهرت و آوازهاش تا کشورهای دور دست رفت. دو سالی که ما سه خواهر از صبح تا شام، در حجرههای خود، در چهارسوق بازار مشغول به کار بودیم، آن چنان خواهرانم در کار تجارت و امر داد و ستد، مسلط و پر توان شدند، که من تصمیم گرفتم، شخصا به سفر بروم و به جای آنکه کالا را برای عرضه در حجره از بازرگانان بخرم، خود به واردات کالا بپردازم. چون قصد خود را با خواهرانم در میان گذاشتم، ایشان هم اصرار فراوان ورزیدند که همراه من بیایند و اظهار داشتند که ما توان دوری تو را نداریم، من هم به ناچار حجره ها را به دست شاگردانم سپردم و به بصره رفته و در آنجا به کشتی نشستیم. باز هم طوفان در گرفت و در اثر غفلت و کوتاهی ناخدا راه را گم کرده مدتی در دریا سرگردان بودیم، که ناگهان در دوردست ساحلی پیدا شد. ناخدا، کشتی را به آن سو هدایت کرد، و چون نزدیک آنجا رسیدیم، سواد شهری زیبا را دیدیم. من از ناخدای کشتی پرسیدم: این کدام شهر است؟ که ناخدا گفت: من با اینکه سالهاست در دریاها سفر میکنم و در تمام بنادر، کشتی را لنگر انداخته ام، اما در طول بیست و دو سال دریانوردی خود، به چنین ساحلی نیامده و چنین شهری را ندیده ام. ادامه دارد..... eitaa.com/Manifestly/1237 قسمت بعد
مردم ترجیح می دهند دروغی را بپذیرند که باورهای قبلی آن ها را تایید کند تا واقعیتی که امنیت ذهنی را از آنها بگیرد. 👤استیون هاوکینگ @Manifestly
داستان زیبا از ✏️دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت: "این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ." بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند تا روزی که انبارشان از گندم و برنج پر شد. با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم " آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند. اما انبار نیمه بود. کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده پاسخ داد : " من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ " کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم. من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است.اگر آرام باشی و صبر کنی ،حقیقت روشن می شود ." کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است. من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی .خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت . کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . " کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر تنها و با ناراحتی زندگی کرد. ✏️رابیندرانات تاگور 📚کلیله و دمنه مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۵ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۰ . و من هم در حجره های پدرم همچنان به کار داد و ستد م
۳۶ 👈ق ۲۱ چون به ساحل رسیدیم، ناخدا گفت: یک شبانه روز تا آرام گرفتن دریا، در این ساحل میمانیم و هر کدام از مسافران کشتی که بخواهند، می توانند برای گشت و گذار داخل شهر بروند. البته غیر از ما سه خواهر که با سرمایه ای نسبتا زیاد و به قصد خرید کالا عازم دیار و سرزمین های دوردست بودیم، بقیه مسافران کشتی، چند بازرگان سالخورده ای بودند که آنها کالاهای سرزمین بین النهرین را برای فروش می بردند. لذا ایشان در کشتی ماندند و فقط ما سه خواهر، آن هم به این نیت که شاید در آن شهر ساحلی، کالایی برای خرید یافت شود، از کشتی خارج شديم. از ساحل تا شهری که از دور پیدا بود، ساعتی راه فاصله بود، که آن راه را طی کردیم و چون داخل شهر شدیم، در نهایت تعجب، شهری دیدیم بس بزرگ که تمام ساکنان آن تبدیل به سنگ شده بودند. در گذر و کوچه ها، مردم در حال رفت و آمد تبدیل به سنگ شده بودند، در بازار شهر، درون مغازه ها، ما با فروشندگان و خریداران سنگی روبه رو گشتیم، که کالاهای مختلف و سیم و زر فراوان زیر دست و پای آن انسانهای سنگی ریخته شده هم، توجه ما را جلب کرد. و خلاصه شهری دیدیم ساکت و آرام. و همه کس از سنگ، اما پر از نعمت و سرمایه و زر و سیم، که درهای بسیاری از خانه ها نیز باز و گشاده بود و اهالی داخل خانه ها نیز تمامی تبدیل به سنگ شده بودند. تعجبی بی حد ما سه خواهر را فرا گرفت. اما سه نفر در آنجا از هم جدا شدیم، و آن دو برای گردش و تفریح و تفرج رفتند، و من خود را به قصر حاکم شهر رساندم، در قصر امیر شهر نیز باز بود و قراولان و نگبانان هم همگی تبدیل به سنگ شده بودند. داخل قصر شدم و پابه سرسرای مجلل قصر گذاشتم. در آنجا هم امير شهر را دیدم که نشسته بر تخت، تبدیل به سنگ شده و امرای دولت و سراداران سپاه و امنای مملکت هم که دور تا دورش بودند همگی تبدیل به سنگ شده بودند. در سرسرای قصر قدری گشتم و در اطراف چرخی زدم، که در خزانه امیر را هم باز، و خزانه دار سنگ شده را بر در خزانه ایستاده دیدم، و هم چنین سیم و زرهای افزون تر از ده گنج که از درون خزانه نمایان بود. ناگهان حالت ترس و وحشتی مرا فرا گرفت. بدون آنکه دست به چیزی بزنم و یا مقداری از سیم و زر و جواهر خزانه امیر شهر سنگستان را برای خود بردارم، قصد خروج از قصر را نمودم که از اطاق یکی از راهروهای قصر، صدایی شنیدم. حالت ترس و تعجب من بیشتر شد، آهسته و پاورچین به سوی صدا رفتم. از لای در اطاقی، مردی را نشسته در گوشه ای دیدم زیبا و جوان و خوش صدا، که کتابی را در دست داشت و چون کاهنان معابد، اوراد و دعاهای مخصوص می خواند. چون آن مرد خوش سیمای خوش صدا، در حال خواندن آن کتاب بود، قدری که ایستادم و گوش فرا دادم، آوای متین و لحن دلنشین آن جوان، در خاطرم اطمینانی ایجاد کرد، به او اعتماد کردم. و هنگامی که برای لحظه ای آن جوان نیکوسیما سکوت کرد، من به بانگ بلند با خواندن این ابیات حضور خودم را در آن مکان اعلام کردم: پری چهره بنی عیار و دلبر نگاری سرو قد و ماه منظر اگر بُتگر چو او بُت برنگارد مریزاد آن څجسته دست بُتگر و گویی که تیر محبت او به دل من خورده بود. جوان خوش سیما سر از کتاب برداشت و به من نگریست و سلامم را با مهربانی پاسخ داد و با تعجب از من پرسید: ای بانوی زیبا تو کیستی و اینجا چه میکنی و چگونه راه به این شهر پیدا کردی؟ و چون من تمام قصه خود را با اطمینان قلبی، برای آن مرد خوش سیما تعریف کردم، او کتابش را بوسید و کنار گذاشت و گفت: با من بیا۔ به دنبالش رفتم. او از پله هایی بالا رفت که در سرسرای دیگری ملکه ای را دیدم که بر تختی فیروزه گون نشسته بود و تاجی جواهر نشان بر سر و جامهای فاخر و زربفت در تن داشت، که او هم تبدیل به سنگ شده بود. در آن قصر فرش ها همه ابریشم بود. پرده ها دیبا و آویزها طلا و پارچه ها همه حریر. و از ملکه و پادشاه تا وزیر و سفیر و دبیر همه سنگ. که مرد خوش سیما گفت: آن ملکه تبدیل به سنگ سیاه شده، مادر من و آن پادشاه نشسته بر تخت که در سر سرای دیگر است، پدر من میباشد. و اینکه چرا پدر و مادرم و تمام ساکنان قصر و مردمان این شهر، همگی تبدیل به سنگ و حتی بسیاری از آنها مبدل به سنگ سیاه شده اند، قصه ای جالب و عبرت آموز دارد که ای بانوی زیبا، که اگر دوست داشته باشید به تعریف آن بپردازم. و چون قصه بدینجا رسید، باز هم چون پانزده شب گذشته، خواب سلطان را در ربود. گویی که صدای گرم و دلنشین شهرزاد و قصه های جذاب و شیرین او، جادویی بود که سلطان شهر باز را قبل از آنکه جلاد را خبر کند به خواب می برد. eitaa.com/Manifestly/1250 قسمت بعد
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد. 👤سعدی مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️مردی به هر کسی می رسید، جملات بی سر و ته بهم می بافت و سوالات عجیب و غریب می پرسید، در مجلسی نزد ملا آمد و گفت: من از شما چهل سوال می پرسم، اگر در یک جمله جواب همه را بدهید به شما پانصد دینار می دهم. ملا گفت: اول پول را بده، بعد سوال کن. آن مرد پول را نزد یکی از دوستان ملا گذاشت و شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن و سوالات مختلف پرسیدن. ملا هم ساکت بود و گوش می کرد. وقتی سوالات مرد تمام شد ملا گفت: جواب این همه سوال را فقط در یک کلمه می دهم... "نمی دانم"! مرد که از پاسخ ملا حیرت کرده بود آن جا را ترک کرد!!! 📚ملانصرالدین ✏️علی رضایی @Manifestly
صبحت بخیر عزیزم✏️ معین خواننده ایرانی خارج نشین داستان یکی از آهنگ هایش را اینگونه نقل میکند که روزی نامه ای از ایران به دستم رسید نوشته بود: شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ چندین بار ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ پدر دختر باز بهانه می آورد. دختر رویاهام نیز عاشق من شده بود و خواستگارانش را رد میکرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ‌ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدن‌ها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ می‌دﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ می‌بینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمی‌کشد. ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۶ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۱ چون به ساحل رسیدیم، ناخدا گفت: یک شبانه روز تا آرام گ
۳۷ 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سلطان سرزمین بین النهرین به آنجا رسید که گفت: من در شهر سنگستان تنها یک جوان را دیدم، که در حال خواندن دعا بود. و آن جوان به قدری متین و نیکو چهره و زیبارو بود که برای اولین بار در عمرم دل به او سپرده و عاشقش شدم.. و چون من داستان زندگی او و سرگذشت آن مردم سنگ شده را از او پرسیدم. به من گفت: این شهری که همه مردمان و حتی پدر و مادرم یعنی پادشاه و ملکه آن سنگ شده اند، شهری بود آباد و پر از نعمت. و مرکز تجارت بین دریاها، که متأسفانه گرفتار جادوی اهریمنان شد و مردمش، از تجارت سالم و کسب حلال روی برگردانده و همه به شکل دزدان دریایی در آمدند، که روی آب بر کشتیهای تجاری حمله ور می شدند و تمام مسافران و سرنشینان و خدمه و ناخدای کشتیها را، غیر از پسران جوان میکشتند و اموال مسافران و آن پسران جوان را با خود می آورند. و سپس کشتیها را با اجساد در آن باقیمانده اش غرق می کردند. و از پسران جوان که به عنوان غلام و برده نزد خود نگاه میداشتند،استفاده های نامعقول کرده و ایشان را وادار به کارهای ناصواب و حرام میکردند. تا اینکه در زمان حضرت سلیمان نبی علیه السلام، مأمور برگزیده ای از سوی آن پیامبر خدا به این شهر می آید و حضور پدرم که پادشاه این سرزمین بوده می رسد و پیغام سلیمان نبی را در حضور ملکه به پدرم میگوید. پدرم نیز که جادو شده عفریتان گشته و فرمانده حرام کاران شده بود، بلافاصله دستور میدهد که سر از تن رسول و فرستاده سلیمان نبی جدا کنند. و من باید در ادامه ماجرا برایت ای خاتون زیبا بگویم که، در زمانی که مردان این شهر به سرکردگی پدرم به دزدی و اعمال شنیع آن چنانی پرداختند. مادرم نیز که ملکه شهر بود با همکاری دیگر زنان ثروتمند به رباخواری روی آورد، به ترتیبی که این شهر در آن زمان آلوده ترین شهر روی زمین گردید. آری ای ملک جوانبخت، از شهرزاد قصه گوی خود بشنوید که، تنها فرد زنده مانده شهر سنگستان، که ضمنآ شاهزاده آن شهر هم بود، در تعریف داستان زندگی اش برای خاتون بر تر گفت: حضرت سلیمان نبی، برای بار دوم نمایندهای به شهر ما و نزد پدرم فرستاد و از او خواست که دست از آن شیوه ناصواب بردارد. که باز هم پدرم دستور داد سر از تن فرستاده دوم سلیمان نبی هم جدا کنند. من در مرتبه دوم که پدرم دستور قتل فرستاده سلیمان نبی را صادر کرد، پسری ده دوازده ساله بودم که از جا برخاستم و جلوی پدرم ایستادم و گفتم: پدر جان این مرد راست می گوید، ولی دیگر نتوانستم جمله بعدی خود را ادا کنم و بگویم که چرا می خواهید او را بکشید، زیرا پدرم چنان با تازیانه به صورت من زد که از پیشانی ام خون فواره کرد و این خطی که اکنون بر پیشانی من می بینی، جای همان ضربه تازیانه است. من دیگر جرئت لب از لب باز کردن مقابل پدرم را نیافتم. زیرا چون مادرم نیز به بارگاه پدرم آمد و با سر بریده نماینده سلیمان نبی روبه رو شد، مقداری نمک بر روی زخم پیشانی من ریخت و گفت: بچه جان یادت باشد که دیگر در کار بزرگ ترها و به خصوص پادشاه این دیار دخالت نکنی. دو سه سالی گذشت، و چون ظلم و جور و فساد و هم جنس بازی مردان، در شهر و دیار ما افزونی بیشتر گرفت، روزی از روزها، مردی سپید موی که چهرهای بسیار نورانی داشت، به عنوان معلم موسیقی وارد قصر پدرم شد و به پادشاه گفت: من برای تعلیم موسیقی به فرزند شما اینجا آمدهام. پدرم بدون آنکه در مورد آن مرد سپید موی مهربان سؤال و تردیدی کند، برای آنکه به قول خودش از سر فضولیها و دخالتهای من راحت شود، مرا به دست آن پیرمرد سپید موی سپرد، تا من سرگرم کاری شده و موی دماغش نشوم. و چون من و آن پیر مرد سپید موی تنها شدیم، او به من گفت: ای جوان در این شهر سراسر کفر، تو تنها انسانی هستی که در وجودت نور الهی تابیده و آلوده نگشته ای. باید به تو بگویم که من برای اتمام حجت با پدر و مادر و بزرگان این شهر آمدهام، اگر آنها آخرین پیام حضرت سلیمان نبی را پذیرفتند که هیچ، والا دستور دارم که به نمایندگی از طرف حضرت سلیمان بخواهم تا که عذاب الهی بر مردم این شهر نازل میشود. و غیر از تو که هنگام نزول عذاب در آغوشت خواهم گرفت، هیچ موجودی زنده باقی نخواهد ماند. روزی از روزها، پیر موسپید یا آموزگار موسیقي شاهزاده که در اصل سومین فرستاده سلیمان نبی بود، درحالی که دست شاهزاده را در دست داشته، به بارگاه سلطان رفته و چون سخن خود را آغاز میکند. پادشاه فریاد می کشد، چرا این حضرت سلیمان شما دست از سر ما بر نمیدارد. مثل اینکه سر تو هم بر بدنت زیادی است. برو و دست از این یاوه گوییها بردار که اگر معلم پسرم نبودی، دستور میدادم هم اکنون جلاد سر از تنت جدا کند. ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1282 قسمت بعد
یکی از مهم‌ترین عواملی که موجب سرخوردگی و افسردگی می‌شود، گوش کردن به یک ندای درونی است؛ ندای درونی "انتقادگر" که همیشه از شما یک "بازنده" می‌سازد! 👤رابرت فایراستون @Manifestly
✏پادشاهی ده سگ وحشی داشت و هر کسی را که از او اشتباهی سر میزد، جلوی آنها می انداخت و سگها او را با درندگی تمام میخوردند!!! روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیاندازند... وزیربا ناراحتی رو به پادشاه گفت: ای پادشاه من ده سال خدمت شما را کرده ام آیا حق است که با من اینگونه میکنید؟ اما پادشاه اعتنایی نکرد. وزیر گفت:حداقل به من ده روز فرصت دهید سپس مرا اعدام کنید و پادشاه پذیرفت. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید... دستور دادند وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با صحنه عجیبی روبرو شد! همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی خورند! و از او بسیار خجالت کشیدند. پادشاه پرسید:با این سگ ها چکار کردی؟ وزیر گفت: در آن ده روز نزد نگهبان سگ ها رفتم و گفتم می خواهم خدمت این سگها را کنم. نگهبان گفت چه سودی میبری گفتم به زودی خواهی فهمید. من شروع کردم به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها، غذا دادن و شستشوی آنها. ده روز خدمت این ها را کردم، این شد ثمرش و آنها مرا فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید. پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد. 🔻دوستی و رفاقت خود را به خاطر اشتباهی گذرا از یاد نبرید! @Manifestly
✏️نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ در جنگی با دشمنان ایران، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ،نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮمرد ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ. پس نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟؟" ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ.." @Manifestly
🔵🔵توجه توجه عده ای از کاربران کانال داستانهایی که کمی بلند باشن رو نمیخونن و با خودشون میگن کی حوصله داره این همه رو بخونه اما توجه به نکات زیر جالب توجهه. 🔹داستانها هر چه بلندتر باشن جذاب تر هستن و لذت بخش ترن 🔹پس از خوندن یک صفحه از داستان بلند دیگه بحث حوصله تبدیل به اشتیاق برای خوندن ادامه میشه. جوری که هر شب برای بیشتر گذاشتن داستان بلند درخواست داریم. 🔹بعد از خوندن داستان بلند سه خاتون بغدادی و شایان مصری(به زودی) با مطالب جدید و عرفان و تخیلاتی روبه رو میشید که تجربه عجیبی هست. برای امتحان فقط دو قسمت اول سه خاتون بغدادی رو بخونید. لینک قسمت اول https://eitaa.com/Manifestly/797
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۷ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سل
۳۸ 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر در ادامه گفت: اما پیر فرزانه نماینده حضرت سلیمان نبی، نترسید و ساکت ننشست و باز هم نصیحت و دلالت را شروع کرد. که پدرم با خشم و عصبانیت فریاد کشید، جلاد... و هنوز طنین و پژواک صدای پدرم در صحن سرسرای قصر محو نشده بود، که معلم مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند وردی خواند، که در یک آن تمام مردمان، چه حاضران در سرسرای قصر و چه ساکنان دربار و چه ساکنان شهر تبدیل به سنگ شدند. و فقط من ماندم و آن پیر مهربان سپید موی. و باید ای خاتون زیبا برایت بگویم که آن مرد روحانی و نماینده حضرت سلیمان نبی، کتابی آسمانی برای من آورده بود که در آن دوران کوتاه تعلیم، خواندنش را به من یاد داد و آن کتاب همین است که الان در دست من است و قبل از ورود شما، مشغول خواندن آن با صدای بلند بودم.. بعد از اینکه همه مردمان گناهکار و فاسد این شهر تبدیل به سنگ شدند، آن پیر فرزانه گفت: تو باید هر روز آیات این کتاب مقدس را با صدای بلند بخوانی، تا بالاخره پای انسانی به اینجا برسد، و به وسیله او نجات پیدا کنی. و منظور من از نجات این است، که روح تمامی این موجودات سنگ شده به دوزخ می رود و تنها انسان بهشتی این شهر تو هستی که بعد از نجات از این سنگستان و آشنایی با دختری که به اینجا می آید، ازدواج کرده و چون عمرت در این دنیا سرآید، در بهشت خدا جای خواهی گرفت. خاتون بر تر برای سلطان سرزمین بین النهرین ادامه داد که: من به آن شاهزاده خدا پرست خوش سیما گفتم: آن انسانی که پیر فرزانه مژده آمدنش را به تو داد من هستم، برخیز و به من بیا. شاهزاده جوان خوشحال و شادمان همراه من به راه افتاد. و در طول راه گفت: من نمی دانیم از زمان سنگ شدن مردم این شهر تاکنون چند سال گذشته، اما روزان و شبان بسیاری را سپری کردم و خیلی از روزها هم به ساحل دریا رفتم، اما هیچ کشتی گذارش به آنجا نیافتاد. در ضمن سه طرف دیگر این شهر سنگ شده هم بیابان برهوت بی انتهایی است که آخر آن معلوم نیست. و من اگر گذشت ایام را حس نکردم، به خاطر این است که شب ها و روزهایم با خواندن کتاب آسمانی گذشته و غذایم از میوههای درختان و شکار پرندگان بوده. به جهت ایمان به خدا و امیدواری به نجات بوده که تا به حال زنده مانده ام خاتون بر تر در ادامه داستان خود گفت: من و خواهرانم و آن شاهزاده خداشناس و خوش سیما سوار بر کشتی شدیم و ناخدا که بعد از فروکش کردن طوفان مسیر اصلی را پیدا کرده بود. به راه خود ادامه داد. اما خواهرانم وقتی آن شاهزاده را همراهم دیدند، از من درباره او سؤال کردند و چون گفتم که قصد ازدواج با او را دارم، از شنیدن این مطلب قیافههای خواهرانم در هم فرو رفت و هر دو با هم گفتند: مگر قرار ما با هم این نبود که دیگر هرگز شوهر نکنیم. و من در پاسخ خواهرانم گفتم: این شما بودید که بعد از دو بار، آنهم بی مطالعه و نشناخته ازدواج کردن و مال و سرمایه از دست دادن، به من قول دادید که دیگر به فکر ازدواج نخواهید افتاد. اما من که چنین قولی را به شما ندادهام. گذشته از این، اگر واقعا از وجود این مرد به عنوان همسر من ناراحت هستید، من تمام سهم خود از ثروت و کالایی را که در این کشتی داریم، به شما دو خواهر می بخشم. یعنی این شما و این سرمایه شروع به قدم زدن و گشت و گذار در آن جا نمودم، که هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. تا اینکه بعد از ساعت ها راه پیمایی در حالی که نگران وضع همسرم بوده، و از ناسپاسی و توطئه شوم خواهرانم سخت عصبانی بودم، جلوی روی خود در چند قدمی ماری را دیدم که خش خش کنان به جانب گنجشکی که محسورش شده و قدرت پریدن نداشت میرفت. میرفت تا گنجشک را شکار کرده و طعمه خویش گرداند، یک لحظه چشمانم به چشمان ریز و ماش مانند گنجشک بیچاره دوخته شد، گویی که گنجشک با نگاه خود از من کمک می طلبید. من بدون ترس از اینکه ممکن است مار به خودم حمله کند و مرا نیش بزند، سنگ بزرگی از روی زمین برداشتم و سر مار را نشانه گرفته و سنگ را با شدت هر چه تمام به طرف سر مار پرتاب کردم، که خوشبختانه با همان ضربه اول سر مار متلاشی شد و گنجشک جیک جیک کنان بر بالای سر من چرخی زد و به آسمان پر کشید و رفت. و من بعد از ساعتها پرسه زدن در آن جزیره دورافتاده غیر مسکونی، در حالی که به شدت از دست خواهرانم عصبانی بودم و احساس پشیمانی از محبت های خود در حق ایشان می کردم، در زیر درختی به خواب رفتم. چون صبح روز بعد با طلوع خورشید از پهنه شرق دریا، چشمان خود را باز کردم، دختر جوان بسیار زیبایی را در کنار خود دیدم، که در حال نوازش کردن دستانم بود. دختر بلافاصله به من سلام کرد و گفت: ای خاتون مهربان من برای کمک به شما آمده ام. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1307 قسمت بعد
آنان که دستی را که نانشان میداد گاز گرفتند،محکومند به بوسیدن پاهایی که لگدشان میزند. 👤اریک هافر @Manifestly
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ✏️ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ، ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ‏ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ‏ ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ : ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ : ” ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ” ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید: ” ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ “ ﺍﻣﺎ در میان تعجب همگان مردم ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ شنیدند ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ گفت: ” ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ “ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ‏(ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼامام) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ . ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ حرمت ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺩﺭ محلی ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ که اینک ﻫﺮکس ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮد. 🔻منبع گوگل پلاس حیدر نیری بر گرفته از 📚داستانهای شگفت ✏️محمد محمدی اشتهاردی @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر
🔴اصلاح شد ۳۹ 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده‌اید؟ من که هر چه این جزیره را گشتم نشانی از آدمیزاد در آن ندیدم. و دخترک جوان زیبارو گفت: من همان گنجشکی هستم که مار قصد جان مرا کرده بود و شما با سنگ سر او را کوبیدید. من که زندگی خود را مرهون محبت شما هستم، اکنون برای کمک به شما آمدم و در ضمن باید بگویم، من از طایفه جنیان هستم. که دورادور شاهد زندگی تو و بلاهایی که خواهرانت بر سر تو آوردند، بوده ام و مخصوصا با جن دیگری خود را به شکل مار و گنجشک در برابرت در آوردیم، تا ببینیم که یک انسان، بعد از آن همه مصیبت که بر سرش می آید. آیا باز هم می تواند مهربان باشد و محبت کند، وقتی در عین پریشان حالی و درماندگی ات، باز هم آن مهربانی و فداکاری را از تو دیدیم، آن چنان ما دو اجنه تحت تأثیر قرار گرفتیم که وقتی تو در زیر سایه درخت خوابت رد، پرواز کنان خود را به کشتی رساندیم، و تمام کالا و مال التجاره تو را با خواهرانت به شهر بغداد بردیم. اکنون هم سرمایه و کالاهای تجاری تو بی کم و کاست، و هم دو خواهرانت در نهایت عجز انتظار تو را در خانه ات میکشند. اکنون آماده باش تاتو را در یک چشم برهم زدن از این جزیره دور افتاده غیر مسکونی به خانه ات در بغداد ببرم. ای ملک جوانبخت، خاتون برتر ادامه داد که چون صحبتهای آن دختر زیبا به پایان آمد، ناگهان از مقابل چشمان من محو شد و بعد دستی از آسمان پایین آمد و مرا در بر گرفت و به بالا برد و پرواز کنان مرا آورد و آورد، تا اینکه به بالای شهر بغداد رسیدیم. و مرا در حیاط خانه ام بر زمین گذاشت و من چون خود را در صحن حیاط خانه ام دیدم، مجددا آن دختر زیبارو در مقابلم ظاهر شد و گفت: و اما این دو سگ که با زنجیر به ستون ته حیاط بسته شده اند، دو خواهر تو می باشند. و ما این دو خواهر ناسپاس را اگر که به این شکل در آورده ایم، نه اینکه دلمان فقط برای تو سوخته باشد، زیرا که دو خواهر تو از ما عفریتها و دیوها و جنها هم پست تر هستند. و اگر انسانی در لباس آدمیت، کارش به جایی برسد که در مقام رذالت و پستی و حسادت و ناسپاسی، بخواهد گوی سبقت را از ما برباید، ما جنیان طاقت نیاورده و او را مجازات میکنیم. و اکنون این دو خواهر تو که به شکل دو سگ در آمده اند، باید تا آخر عمر زجر بکشند و عذاب ببیند، که ما جنیان نیز هرگز دلمان به این سنگی و سختی نیست. و اما به کیفر ضربات تازیانه جاشوهای کشتی بر بدن تو، که قبل از به دریا انداختنت زدند، تو باید هر روز سی ضربه تازیانه، آن هم با شدت و حدت، بر تن این سگها بزنی و اگر دلت بسوزد و کوتاهی کنی، ما جنیان تو را هم به شکل سگ در آورده و مثل این دو به زنجیر می کشانیم. و آن وقت یقین بدان که این دو سگ درنده بلافاصله تو را پاره خواهند کرد. و ضمنا تا زمانی که هر روز سی ضربه تازیانه بر این سگان بزنی، دورادور مراقب توبوده و در مواردی به کمکت خواهیم آمد و از مهلکه ها نجاتت خواهیم داد. و اما ای سلطان والا، این بود داستان زندگی من، و اگر دیدید من بعد از زدن شصت تازیانه به این دو سگ، آن چنان به حالت اغما افتاده و از حال رفتم، به این خاطر است که هنوز هم دلم به حال خواهرانم می سوزد. اما چه کنم که اگر هر روز خواهرانم را زیر تازیانه نگیرم، خودم هم تبدیل به سگ خواهم شد و در ضمن آن اجنه مرا گفت: اگر کسی در مقام سؤال از تو درباره علت برآید و بخواهد راز سگها را بداند، ما به وسیله دیگر اجنه ها، مکت میکنیم که سؤال کننده را بکشی و نابود کنی. و اکنون ای سلطان والاتبار من از آینده خود بیمناکم، زیرا نمیدانم حال که اسرار جنیان را در محضر شما برملا ساختم، چه بر سرم خواهد آمد. و در اینجا بود که وزیر بِخرَد سرزمین بین النهرین به سخن در آمد و گفت: تا در این قصر هستی، از جادوی جنیان در امانی، و باز تا در این قصر هستی احتیاجی به این که خواهرانت را باز هم زیر ضربات تازیانه بگیری نیست. آن گوشه بنشین تا ببینم که چه باید کرد. چون قصۂ خاتون بر تر به پایان رسید، او به امر آن وزیر خردمند، قلاده دو سگ در دست ، در گوشهای از تالار بر زمین نشست. سپس امیر شهر بغداد رو به خاتون دوم کرد و گفت: حالا نوبت ست که بگویی کیستی؟ از کجا آمدهای و از کی با این دو خاتون هم خانه شدهای؟ و ماجرای جای آن تازیانه ها بر بدن تو ان کی و از چیست؟ و از تو هم انتظار داریم هم چون خاتون اول، حقیقت مطلب را تمام و کمال بگویی. خاتون دوم در برابر سلطان زمین ادب را بوسید و این گونه شروع کرد که، پدر من از تجار بسیار معروف و سرشناس دیار لب بود. و من تنها دختر او بودم که ناگهان شبی پدرم سکته کرد و مرد و مرا با ارثیه بس هنگفتی تنهای تنها گذاشت. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1332 قسمت بعد
🔆پيامبر اسلام (ص): هر كس برادر خود را براى گناهى كه از آن توبه كرده است سرزنش كند، نميرد تا خود آن گناه را مرتكب شود 📚تنبيه الخواطر ✏️وَرّام بن ابی فراس حلی @Manifestly
داستان زیبای سه قسمتی از شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول بازرگانی بسیار ثروتمند بود . فرزندانش بزرگ شدند ، از به دست آوردن کار و شغل روی گردان بودند و دنبال کار و حرفه نمی رفتند. شروع به ول خرجی ثروت پدر کردند. پدر لازم دانست فرزندان را پند دهد و سرزنش کند. پسران بازرگان اندرز پدر شنیدند و فواید آن را خوب دانستند و برادر بزرگ تجارت را پیشه کرد. و سفر به جاهای دور را انتخاب کرد و با او دو گاو بود نام یکی "شنزبه" بود و دیگری "نندبه". در مسافرت به باتلاقی برخوردند ٬ شنزبه در آن ماند ٬ با تدبیر او را نجات دادند. در آن حال توان حرکت نداشت . پسر بازرگان مردی برای مراقبت او گذاشت تا پرستار وی باشد تا وقتی قوت گرفت با خود ببرد. کارگر (مراقب گاو ) روزی آن جا ماند ٬ خسته شد ٬ شنزبه را رها کرد و رفت و به پسر بازرگان گفت : گاو از بین رفت.شنزبه به مرور زمان بهبودی یافت و دنبال چراگاه می رفت تا این که به مرتعی زیبا رسید آراسته به انواع و اقسام گل ها و گیاهان خوشبو. چون مدتی آن جا ماند و نیرو گرفت ٬ خوشی فراوان او را مست کرد و با شادی بسیار فریادی بلند کشید.در اطراف آن چمن زار شیری با حیوانات وحشی و درنده بسیار تحت فرمان زندگی می کرد. او هرگز گاو ندیده و صدایش نشنیده بود. همین که صدای گاو به گوشش رسید ترسید. نمی خواست درندگان بدانند که او می ترسد بنابراین از محل زندگی خارج نمی شد.در پیروان او دو شغال بودند.نام یکی "کلیله"بود و دیگری "دمنه" و هر دو بسیار زیرک دمنه که حریص و جاه طلب تر بود ٬ به کلیله گفت : نظرت در مورد سلطان چیست که درخانه ساکن مانده و شکار و شادی را ترک کرده است ؟ کلیله گفت : به تو چه ربطی دارد ؟ ما در درگاه سلطان زندگی آسوده ای داریم و غذایی برای خوردن داریم. این موضوع را فراموش کن. دمنه گفت : هر که به پادشاهان می خواهد نزدیک شود به طمع غذا نیست که شکم در هر جایی و با هر چیزی پر می شود. فایده ی نزدیکی به پادشاه ارتقای مقام است و پرورش دوستان و غلبه بر دشمنان. کلیله گفت : شنیدم آن چه گفتی ٬ اما عقل خود را قاضی کن و بدان که هر گروهی مرتبه ای دارد و ما آن گروه نیستیم که برای رسیدن به این مقام ها تربیت و آماده شده باشیم و و برای آن بتوانیم تلاش کنیم. دمنه گفت : مقام ها مال جوان مردان و با همت ها است و برای رسیدن به آن رقابت می کنند.هر که شخصیت والا دارد خود را از مرتبه ی پایین به مقام و الا می کشاند و هر که ضعف اندیشه دارد و عقل ناقص از مقام والا به مرتبه ی پست می رسد. کلیله گفت : فکرت چیست؟گفت : می خواهم این موقع که شیر دچار شک و سرگردانی شده نزد او بروم تا با اندرز من آرامشی یابد و این گونه به او نزدیک و به مقامی برسم. کلیله گفت : چگونه می دانی که شیر دچار سرگشتگی شده ؟گفت: با هوش و دانش خود نشانه های آن را می بینم که خردمند با دیدن ظاهر به درون پی می برد. کلیله گفت : چگونه نزد شیر قرب و نزدیکی می یابی ؟ زیرا تو خدمت پادشاهان نکرده ای و راه و رسم آن نمی دانی. دمنه گفت :وقتی مرد دانا و توانا باشد انجام کار بزرگ و برداشتن بار سنگین او را آزرده نمی کند. کلیله گفت: هر چند من مخالف آن هستم اما خداوند بلند مرتبه این تصمیم را با خیر و خوبی و سلامت همراه گرداند. دمنه رفت و به شیر سلام کرد. شیر او را صدا زد و گفت : کجایی ؟ گفت : در درگاه پادشاه اقامت گزیده ام و آن را محل بر آوردن نیازها و آرزوها یم قرار داده ام و منتظرم فرمانی صادر شود تا با اندیشه و خرد خود آن را به انجام برسانم . وقتی شیر کلام دمنه شنید ٬ رو به نزدیکان کرد و گفت: هنرمند جوان مرد گرچه دارای مرتبه پایین و دشمن بسیار باشد با عقل و مردانگی خود در میان جمع شناخته می شود. چنان که اگر روشن کننده ی آتش بخواهد شعله را پایین نگه دارد ناگهان بالا می رود.دمنه با این سخن شاد شد و گفت : بر همه خدمتکاران و اطرافیان پادشاه لازم است هر پندی که به نظرشان می رسد ٬ بیان و اندازه ی درک و دانش خود را به نظر سلطان برسانند که پادشاه تا زمانی که زیر دستان خود را خوب نشناسد و از کمیت اندیشه و اخلاص هر کدام آگاه نباشد از بندگی آنان بهره ای نمی تواند بگیرد و در گزینش ایشان فرمانی نمی تواند دهد... ادامه دارد... @Manifestly
✏️برای هیچ متعصبی دلیل نیاور! با او مجادله نکن! او جبهه میگیرد.... کسی‌ که جبهه گرفت دیگر فکر آموختن نیست؛ بلکه فکر پیروزی‌ست تغییر دست خود شخص است نه دیگران.... بگذار او خودش کنجکاو شود و عقایدش را نقد کند. تنها به او دو کلمه بیاموز: «شــــــــــک کـــــن» این آغاز تغییر است... @Manifestly
مانیفست - داستانک
🔴اصلاح شد #هزار_و_یک_شب ۳۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده‌
۴۰ 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدرم که تاجری از مردم سرزمین شمال آفریقا بود، به حلب آمد و چون از مرگ پدرم با خبر شد، برای آنکه مرا از تنهایی نجات دهد و سرمایه بسیار پدرم هم بر باد نرود، از من خواستگاری نمود. که من نیز با میل و رغبت به عقد او در آمدم. و با دو سرمایه به امر تجارت پرداختیم. یک سالی گذشت که سرمایه های روی هم انباشته ما دو برابر شد. اما یک شب شوهرم هم مانند پدرم به ناگهان سکته کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود. و با مرگ او گویی تمام غمهای عالم چون آواری بر سر من فرو ریخت، و آن وقت من ماندم و کوهی از غصه و هشت هزار دینار زر سرخ که نمی دانستم با آن همه ثروت چه کنم. خاتون دوم برای سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بعد از فوت همسرم، دیگر شهر حلب را برای زندگی خود با آن همه خاطرات تلخ مناسب ندیدم و غیر از هشت هزار دینار زر سرخ که از پدر مرحوم و شوهر از دست رفته خود برایم به ارث رسیده بود، باغها و خانه پدری و حجره های او را فروختم و ناگزیر به شمال آفریقا و دیار همسرم رفتم و اولا خبر درد آور مرگ او را به پدر و مادر و خواهر و برادرش دادم. و سپس سهم ارث خودم را از املاک بسیار و باغ های فراوان او دریافت کردم. و در نهایت سرزمین بین النهرین و شهر بغداد را برای زندگی خود انتخاب کردم و به این دیار و سرزمین آمدم. در این شهر برای خود خانه ای مجلل خریداری کردم و چند کنیز و خدمتکار فراهم نموده و تصمیم گرفتم دنبال کار پدر و همسرم را در سرزمین بین النهرین آغاز کنم. روزها برای اینکه وضع تجارت و چگونگی داد و ستد. در بازار بغداد دستگیرم شود، سری به بازار میزدم تا اینکه بعد از چند روز متوجه شدم که پیرزن فرتوتی از در خانه تا بازار، و از بازار تا خانه، هم چون سایه مرا دنبال می کند. چون رفتار آن پیرزن باعث شک و ترس من شد، روزی او را صدا زدم و علت تعقیب کردنش را پرسیدم. او با زبان بسیار چرب و نرمی ابتدا به تعریف از زیبایی و متانتم، البته به نظر خودش پرداخت. و سپس ادامه داد که من، خدمتکار بانویی هستم که اگر بهتر از شما نباشد، کمتر از شما هم نیست. و چون من تعریف شما را نزد بانو و صاحب خود کرده ام، از آنجا که او هم بانویی تنهاست، مرا مأمور کرده است تا در صورت رضایت، از شما دعوت کنم که شبی را در مجلس بزم خاتون من که جملگی مهمانان از بانوان متشخص و صاحب نام بغداد هستند، شرکت کنید. من که وقتی از نزدیک، با پیرزن صحبت کردم، تزویر و ریایی در او ندیدم، و از طرف دیگر در این شهر تنها و غریب بودم، د عوت پیرزن را پذیرفتم. که همان شب کالسکه ای به در خانه من آمد و پیرزن دق الباب کرد و با تشریفات بسیار مرا به خانه خاتون خود برد. من نیز به همراه ندیمه خود به آن مجلس بزم رفتم و چون وارد سرای آن بانو شدم، چنان جلال و جبروتی دیدم که خانه خود من با همه بزرگی و اثاثیه گران قیمتش، در مقابل آن هیچ بود. بانوی صاحب خانه در بالای تالار مرا کنار دست خود نشاند و رامشگران و هنرمندان به اجرای برنامه های جالب پرداختند. به هر حال بانو چنان در دل من جای گرفت که در برابر اولین سؤال او، من به تعریف داستان زندگی خود پرداختم. مهمانی آن شب زیبا و فراموش نشدنی به پایان رسید، و بانوی صاحب مجلس، با همان کالسکه و با بدرقه شایانی مرا به خانه فرستاد. صبح روز بعد همان پیرزن که سبب آشنایی من با آن بانو شده بود، به خانه من آمد و گفت: بانوی من قصد دارد، بازدید شما را پس بدهد و فردا صبح می خواهد یکی دو ساعت در سرای شما میهمانتان باشد. و من که متقابلا مهر آن بانو در دلم نشسته بود، با استقبال تمام ایشان را برای روز بعد به نهار دعوت کردم. چون آن بانو به سرای من آمد، بعد از صرف ناهار و کمی استراحت گفت: خانواده ما از بزرگان شعر بغداد است، و روزی برادرم هنگام گذر در شهر چشمش به شما می افتد و شیفته و دلباخته شما می شود. و همان روز نزد من می آید و داستان دلدادگی اش را با من در میان می گذارد، و من از فردای همان روز بود که این پیرزن خدمتکار را به تعقیب شما گماشتم. و حال که به خانمی و نجابت و اصالت شما پی برده ام، به قصد خواستگاری برای برادرم به سرای شما آمده ام و در انتظار دریافت جواب مساعد شما هستم. که اگر شما موافق باشید، جلسه ای تر تیب دهم که شما دو نفر یکدیگر را ببینید، بلکه به لطف خدا پیوند زناشویی تان بسته شود. من که اولا از تنها زندگی کردن در شهر بغداد دل نگران بودم، و در ثانی از آن بانو و مصاحبتش لذت می بردم، قبول کردم تا روز بعد مجددا، به خانه شان بروم. ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1348 قسمت بعد
از کاری که باید از آن پوزش خواست حذر کن که مومن بدی نمی کند و عذر نمی خواهد و منافق هر روز بدی می کند و عذر میخواهد. 🔆امام حسین(ع) 📚تحف العقول @Manifestly
هاروت و ماروت✏️ در روزگاران پيش، پس از عصر حضرت سليمان (ع) سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل به طور عجيبى رايج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمينهاى تاريخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، كه شامل منطقه وسيعى بين رود فرات و دجله می شد. داراى تمدن عظيمى بود، و آن چنان بزرگ شد كه به آن كشور بابِل می گفتند. اين كشور داراى شهرهايى بزرگ و قلعه هايى بلند، و قصرهاى سر به فلك كشيده و بتكده هاى عظيم بود، و اكنون از آن بناهاى عظيم، خرابه هايى باقى مانده است كه جزء آثار باستانى به شمار می آيد. سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل بسيار رايج بود، آنها از طلسمات و علف هاى مخصوص و پاشيدن آب متبرك، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى انجام كارهاى حيرت انگيز و شگفت آور استفاده می كردند. حضرت سليمان (ع) تمام نوشته ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى كرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى كنند (اين نگهدارى براى آن بود كه مطالب مفيدى براى دفع سحر در ميان آنها وجود داشت) سليمان (ع) به اين ترتيب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود. ولى پس از وفات سليمان، گروهى آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت. براى جلوگيرى از سحر و جادو، و زيان هاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگيرد و براى جلوگيرى از آن چاره اى جز اين نبود، كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند و چنين كارى مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقيق، آن سحرها را باطل نمايند. خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به ميان مرم بابِل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيرى نمايند. آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابِل فقط به خاطر تعليم سحر براى خنثی سازى سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر می آموختند، به او اعلام می كردند كه: 🔻اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَكفُرْ؛ ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو. (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن). اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوى خود به مردم آسيب می رساندند، و بين مرد و همسرش جدايى می افكندند و مشمول سرزنش شديد الهى شدند. 📚قصه هاى قرآن ✏️محمد محمدى اشتهاردى @Manifestly
🔵🔵🔵اطلاعیه چالش داستان نویسی داریم اونم دو تا. 🔴چالش اول به این صورت هست که ما داستان تک صفحه ای زیبا ای رو که براتون گذاشتیم میخونید و با قلم خودتون و تخیلات و تغییرات دادن به اون زیباترش میکنید و بازنویسی میکنید 🔴اگه خواستید میتونید به جای چالش اول خودتون یه داستان کوتاه بنویسید 🔻در نهایت داستانها که به دستمون برسه رو آخر هفته تو کانال قرار میدیم و رای میگیریم هر کس اول شد داستانش رو در کانال بزرگ داستانک با ۵۰۰۰ عضو قرار میدیم تا نظر بدن و نظرات رو تقدیم نویسنده برنده میکنیم تا برای بهبود داستانهاش استفاده کنه. 🔻میتونید تو هر دو چالش شرکت کنید. اثراتتون رو برای ادمین زیر ارسال کنید @admin_roman در ضمن این مژده رو بهتون بدم تا حالا سه نفر رمان نویس تازه کار بین ما پیدا شده،اونا دیگه حتما باید تو چالش شرکت کنن😁 لینک داستان مربوط به چالش https://eitaa.com/manifest/252 @Manifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدر
۴۱ 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه من آمد و همراه با ندیمه ام به سرای مجلل و قصر مانند آن بانو رفتم. هنوز چندی از ورود من به آن سرای نگذشته بود که جوان رشید و بلند بالایی که چهره ای زیبا و قامتی آراسته داشت، وارد مجلس شد. و بانوی صاحب خانه گفت: برادر جان، این هم نوگل خندانی که تو در بازار چشمت به جمال ایشان روشن شد. امروز قدم رنجه کردند و خانه ما را روشن نمودند و اما ای ملک جوانبخت، آن جوان رشید و خوش سیما، ضمن آنکه سرش را به عنوان سلام و احترام مقابل من فرود آورد، این چهار بیت را با صدایی پرطنین خواند که: تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی دری باشی که از جنت بروی خلق بگشایی ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمایی به زیورها بیارائید وقتی خوب رویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی چو بلبل روی گل بیند زبانش در حديث آید مرا در رویت از حیرت، فرو بستست گویایی خاتون دوم در حضور سلطان و وزیر خزانه دار و سه گدای از چشم چپ کور، و حمال بغدادی و خاتون برتر که هم چنان دو قلاده سگ را در دست داشت، ادامه داد که: برادر آراسته قد و پیراسته قامت بانوی صاحب خانه، بعد از خواندن آن ابیات زیبا و دلنشین، ادامه داد آیا این پری رو شایسته ستایش بیشتر، مرا به همسری خود انتخاب می کند؟ من سکوت کردم، دوباره مرد جوان به سخن در آمد و گفت: و آیا غير از این است که سکوت اکنون شما نشانه حجب و حیا و متانت شماست. که باز هم من سکوت کردم. و برای بار سوم مرد جوان با لحنی مطمئن تر گفت: و این بار سکوت شما را دلیل رضایتتان دانسته و به خود مبارک باد می گویم. و آنجا بود که بانوی صاحب خانه و خواهر بزرگ تر آن جوان با ذوق و شایسته سروری، مرا غرق بوسه کرد و گفت: و اما ای بانوی زیبا و ای عروس دل آرا، باید بدانی که ما از خاندان بزرگ و طراز اول شهر بغداد هستیم، ولی به دلیل اینکه مادربزرگ پدری ما هنوز بیست روز نیست که به رحمت خدا رفته و تا بعد از پایان مراسم چهل، شایسته نیست که جشن و سروری با پای داریم. برای آنکه شما و برادرم محرم یکدیگر باشید، مراسم عقد را به طور مختصر فردا و در خانه شما برگزار می کنیم، و انشا الله جشن عروسی مفصل را که در شأن برادر من و در خور شما بانوی پریچهر باشد، دو ماه دیگر و در فصل بهار و کنار رودخانه دجله و در قصر پدرم برگزار خواهیم کرد. و روز بعد بود که آن بانو، به اتفاق برادرش و چند نفر همراه و دو مرد روحانی برای خواندن خطبه عقد به خانه من آمدند. و به محض آنکه خواهر و برادر و همراهان، وارد خانه ام شدند و من به استقبال ایشان رفتم، مرد جوان و خواستگار من، این دو بیت را برایم خواند: نگاری کز سر و رویش، همی شمس و قمر خیزد بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر ریزد هزار آشوب بنشاند، هر آن گاهی که بنشیند هزاران فتنه برخیزد، هر آن گاهی که برخیزد و هنوز ساعتی نگذشته بود که مرا به کابین و عقد آن مرد در آوردند. و خواهر بزرگ همسرم، بعد از پایان خطبه عقد، اولا یک جعبه پر از یاقوت و زمرد و فیروزه، به عنوان چشم روشنی به من داد. و سپس گفت: ما در صدد هستیم که قصری در خور شأن تو و شایستگی برادرم فراهم سازیم. و از طرفی در دوران عزاداری پدرم که از بزرگان شهر بغداد است و شایسته نیست ماجرا را با او در میان بگذاریم. یعنی در این مدت کوتاه و باقیمانده سی چهل روزه، برادرم با شما در این خانه زندگی خواهد کرد تا جشن عروسی شما برگزار شده و هر دو به خانه بخت خویش بروید. و به این ترتیب بود که من برای بار دوم همسری اختیار کردم و به عقد مردی دیگر در آمدم. از فردای آن روز، من به اتفاق آن پیرزن فرتوت در صدد تهيه جهاز برای خود بودم و از جمله به اتفاق وی، به بازار زرگرهای شهر بغداد رفتیم، تا من هم برای خود مقداری جواهر تهیه کنم. و چون به حجره جواهر فروشی وارد شدم، در ابتدا مرد جواهر فروش حجره دار به نوعی خوش آمد گفت که من بدم آمد. و چون جواهرات مورد علاقه خود را انتخاب کردم و قیمت آن را پرسیدم، در پاسخ این بیت را شنیدم که: زر چه محل دارد و دینار چیست مدعی ام گر نکنم جان نثار ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1367 قسمت بعد
✏️فهمیده‌ام که همه بدبختی انسانها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند. از این‌رو من تصمیم گرفته‌ام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم 👤آلبرکامو @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستان زیبای سه قسمتی از #کلیله_و_دمنه شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول بازرگانی بسیار ثروتمند بود . ف
شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به او پاسخ های خوب داد و وی را بسیار مدح کرد و با او کاملاْ دوست شد و دمنه فرصتی خواست تا تنها با شیر سخن گوید و گفت :مدتی است پادشاه در یک جا اقامت کرده و شادی شکار و گریز را رها کرده است ؟ سبب آن چیست؟ شیر می خواست حالت ترس خود را از دمنه مخفی کند.در آن حین ٬ شنزبه آوازی بلند سرداد و صدا آن چنان شیر را هراساند که نتوانست بر خود مسلط باشد و سر خود را بر ملا کرد. و گفت : دلیل این صداست که می شنوی . نمی دانم از کدام سمت می آید اما گمان می کنم که قدرت و اندام آن متناسب با صدا باشد. اگر این گونه است اقامت ما در این جا به صلاح نیست. دمنه گفت : شایسته نیست که پادشاه به این دلیل جایگاه خود را ترک کند و از وطن مونس هجرت کند . اگر دستور دهد بروم و او را این جا بیاورم تا بنده و چاکر فرمان بردار پادشاه باشد. شیر از این سخن شاد شد و به آوردن او فرمان داد . دمنه به نزد گاو آمد و گفت : مرا شیر فرستاده و دستور داده که تو را به نزد او ببرم. گاو گفت : این شیر کیست ؟ دمنه گفت : پادشاه درندگان . گاو که یادکرد پادشاه درندگان شنیده بود ترسید ٬ به دمنه گفت : اگر به من اطمینان دهی با تو می آیم . دمنه به او قول داد و هر دو به سمت شیر رفتند. چون به نزد شیر رسیدند . به گرمی از گاو پرسید: کی به این ناحیه آمده ای و دلیل آمدنت چه بوده است. گاو داستان خود را به تفصیل بیان کرد. شیر دستور داد که این جا اقامت کن که از مهربانی ٬ احترام ٬ نیکی و بخشش ما بهره ای وافی یابی .گاو او را مدح و ثنا گفت و با میل و علاقه آماده خدمت گزاری شد.شیر او را به خود نزدیک گردانید و در بزرگ داشت و مهربانی به او زیاده روی نمود تا از همه ی لشکر و نزدیکان شیر والاتر شد. وقتی دمنه دید که شیر در نزدیکی به گاو چقدر خوش آمد گویی می نماید ٬ آرامش خود را از دست داد. نزد کلیله رفت و گفت : ای برادر ضعف اندیشه و ناتوانی مرا می بینی ؟ تمام تلاش خود را صرف آسایش شیر کردم و از منفعت خود غافل بودم و این گاو را برای خدمت آوردم تا جا و مکان یافت و من جایگاه و مرتبه ی خود را از دست دادم . اکنون چاره رهایی مرا چگونه می بینی . کلیله گفت : تو چه فکری کرده ای ؟ گفت : می اندیشم که با چاره گری لطیف کوشش کنم تا او را منصرف کنم. کلیله گفت : اگر گاو را بتوانی نابود کنی طوری که شیرآسیب نبیند راهی دارد و اگر با زیان همراه باشد ٬ آگاه باش که آسیبی به او وارد نشود . کلام را با این جمله به پایان رساندندو دمنه از دیدار شیر روی گرداند تا این که روزی فرصتی یافت و مانند ماتم زده ای نزد او رفت . شیر گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ان شاء الله که خیر هست. گفت : بله دستور داد که بیان کن . گفت : محرمانه باید این موضوع را بگویم . گفت : هم اکنون وقت آن است. زودتر باید بیان کنی که در امور مهم تأخیر روا نیست و دانای سعادتمند کار امروز را به فردا نمی اندازد. دمنه گفت : عاقل چاره ای جز بیان حق ندارد ٬ زیرا هر کس اندرزی از پادشاه دریغ دارد و جایز نداند فقر و نداری خود را به دوستانش بگوید ٬ به خود خیانت کرده است. شیر گفت : امانت داری بسیار تو امری ثابت شده است . و نشانه های آن در رفتارت آشکار . آن چه اتفاق افتاده بیان کن. ادامه دارد... @Manifestly
✏️اگر.. دنبال ناجی می گردید . و منتظرید کسی زندگی شما را دگرگون کند دفعه ی بعد به آینه بیشتر دقت کنید. او همانجاست..... 🚩 @Manifestly